
شادمانی چه عیبی داشت
که دزد آمد
برایمان پیراهنِ عَزا آورد،
در عوض… آهسته و پاورچین
دریا را از ما ربود وُ
با خود برد.
حالا با دستخطِ این همه ناخوانا
چه کنیم؟!
مُفت، بیمَفَر، مجبور
فقط بلدیم شعر بگوییم خلاص،
فقط بلدیم شعر بخوانیم بیحواس.
آمدهایم آهسته
پاورچین
بیپناه
کلمات را یکییکی زیرِ نور میگیریم،
مِنگو مِنگو میگوییم:
نوشتن… درد است
نوشتن… دشنام است
نوشتن
اشارهٔ ترسیدنِ آدمی
از تنهایِ آدمیست.
و
همین است که بسیاری
بعد از کشفِ کلمه
دیگر رنگِ شادمانی را
ندیدهاند هرگز.
ای…
در این شرایطِ مایل به عقربِ کور،
انگار خاک در چشمم پاشیدهاند،
دارم دردها و دشنامها را
دروغکی
با پلکهای پیر خود پاک میکنم
بلکه همسرم خیال کند
کندنِ پوستِ پیاز دشوار است.
در کودکی
دستهای کوچکِ ما
فقط برای نان و خرما
بالا میرفت،
نه کسی دستِ کسی را میبست،
نه کسی
حُکمِ بریدنِ دستِ دیگری میداد.
با توام… با تو طناب پوسیده!
تو نیز در گرگ و میشِ یکی از همین روزها
بیدار و بیگره در باد
تنها خواهی ماند.
خبرها، گزارش ها و ویدئوهای بیشتر را در تلگرام اخبار روز ببیند
سلام/ ممنون از اشتراک شعر . احساس شاعرانه ای بود که مرا اینگونه به خاطر سپرد. –
———————————————————————-
با پلکهای پیر خود پاک میکنم
کندنِ پوستِ پیازرا که دشوار است .
مُفت،
فقط شعر بگوییم خلاص،
بیمَفَر
فقط شعر بخوانیم بیحواس
مجبور
آمدهایم آهسته
پاورچین
بیپناه
کلمات را یکییکی زیرِ نور میگیریم
درد است
نوشتن…
دشنام است
نوشتن
اشارهٔ ترسیدنِ
از تنهایِ آدمیست
نوشتن…
و
همین است که
پس از کشفِ کلمه
دیگر رنگِ شادمانی را
ندیدهاند هرگز.
کودک وار
دستهای کوچکِ ما
برای نان و خرما
بالا میرود.
با توام…
با تو ای طناب پوسیده!
تو نیز در گرگ و میشِ یکی از همین روزها
بیدار و بیگره
تنها خواهی ماند
در باد…