
به نظر مارکس، بدون طبقه و طبعاً بدون جنبش انقلابیِ آن طبقه نظریۀ انقلابی نمی تواند وجود داشته باشد. حال آنکه لنین درست خلاف این را می گوید: «بدون نظریۀ انقلابی، جنبش انقلابی نمی تواند وجود داشته باشد». یعنی، بهنظر لنین، بدون تفکر انقلابی مادیت انقلابی نمیتواند وجود داشته باشد
حزب سیاسیِ مارکسیستی همزاد مارکسیسم است. نفس مارکسیسم به معنای وجود حزب سیاسیِ مارکسیستی است. مارکسیسم دال بر وجود عده ای انسانِ سیاست ورز به نام «مارکسیست» است که از گروههای سیاست ورزِ دیگر مانند «لیبرال ها»، «ناسیونالیست ها»، و… متمایزند و مشی سیاسیِ متفاوتی را نمایندگی میکنند و پیش می برند. آنچه سیاست ورزانِ مارکسیست را با هم متحد میکند و آنان را از سیاست ورزانِ دیگر متمایز میکند همانا مارکسیسم است، که لنین آن ایدئولوژی سوسیالیستی می نامد:
چون هیچ ایدئولوژی مستقلی که خودِ تودههای کارگر آن را در جریان جنبشِ خود فرمولبندی کرده باشند نمی تواند وجود داشته باشد، پس فقط انتخاب یکی از این دو گزینه باقی می ماند: یا ایدئولوژی بورژوایی یا ایدئولوژی سوسیالیستی.۱
بدین سان، حزب مارکسیستی پیش از هرچیز حزبی است سیاسی که بر بنیاد ایدئولوژی مارکسیسم ساخته میشود. اما حزب به طور کلی درعین حال تشکیلات نیز هست و برای بسیاری کسان بیش از آنکه با وجه سیاسی اش شناخته شود با جنبۀ تشکیلاتی اش تداعی میشود. ببینیم حزبِ مورد نظر لنین، یعنی حزبی که او در کتاب چه باید کرد؟ نظریه اش را طرح میکند، چه گونه تشکیلاتی است.

پایان دوران تبعید لنین در سیبری همزمان است با رواج برداشت های گوناگون از مارکسیسم در میان محافل روشنفکران چپ، که از آن میان افزون بر گرایش مارکسیسمِ اُرتودوکسِ پلخانف و لنین باید خاصه به مارکسیسم قانونیِ پیوتر استرووه، مارکسیسم رفرمیستیِ ادوارد برنشتاین، از سوسیال دموکرات های آلمان، و مارکسیسم اکونومیستی در سوسیال دموکراسی روسیه اشاره کرد. پیشنهاد لنین انتشار نشریه در خارج کشور برای «مبارزۀ ایدئولوژیک» با این جریان ها بود، نشریه ای که چند ماه پس از این پیشنهاد با نام ایسکرا در شهر مونیخِ آلمان منتشر شد. لنین بُعد تشکیلاتیِ مارکسیسم یعنی نظریۀ حزب مارکسیستیِ خود را نخست در این نشریه و سپس در کتاب چه باید کرد؟ و در تقابل با رفرمیسم و اکونومیسم پی می ریزد. نقطۀ عزیمت لنین برای طرح دیدگاه خود دربارۀ حزب بحثی است که او آن را در فصل دوم چه باید کرد؟ زیر عنوان «جنبش خودانگیختۀ تودهها و آگاهی سوسیال دموکرات ها» مطرح میکند. فشردۀ آن بحث این است که کارگران به خودیِ خود حداکثر می توانند به آگاهی اتحادیه ای (تریدیونیونی) دست پیدا کنند، یعنی حداکثر قادرند به ضرورتِ خواست هایی چون افزایش دستمزد، کاهش ساعات کار و اموری از این دست پی ببرند و از دولت بخواهند آنها را برآورده کند. آنان نمی توانند به آگاهی سوسیالیستی یعنی ضرورت الغای نظام سرمایه داری دست پیدا کنند و این آگاهی را روشنفکران بورژوا باید از بیرون طبقۀ کارگر به درون آن ببرند:
گفتیم که آگاهی سوسیال دموکراتیک نمی توانسته است در میان کارگران به وجود آید. آن را باید از بیرون وارد میکرده اند. تاریخ تمام کشورها نشان میدهد که طبقۀ کارگر با تلاش خود فقط می تواند به آگاهی اتحادیه ای دست پیدا کند، یعنی فقط متقاعد میشود که باید در اتحادیۀ کارگری متشکل شود، با کارفرمایان مبارزه کند و دولت را مجبور سازد که قوانینی را به سود کارگران تصویب کند و نظایر اینها. اما نظریۀ سوسیالیسم از دل نظریهه ای فلسفی، تاریخی و اقتصادی بیرون آمده که نمایندگان دانش آموختۀ طبقات دارا، یعنی روشنفکران، آنها را مطرح کرده اند. مارکس و انگلس، بنیانگذاران سوسیالیسم علمیِ مدرن، خود از نظر جایگاه اجتماعی به روشنفکران بورژوازی تعلق داشتند. به همین سان، در روسیه دکترین نظریِ سوسیال دموکراسی یکسره مستقل از رشد خودانگیختۀ جنبش کارگری بهوجود آمد؛ این دکترین [ یا مکتب فکری] به عنوان نتیجۀ طبیعی و ناگزیر رشد اندیشه در میان روشنفکران انقلابیِ سوسیالیست بهوجود آمد. در دورۀ مورد بحث ما، یعنی میانۀ دهۀ نود[قرن نوزدهم]، این مکتب فکری نه تنها برنامۀ کاملاً مدون «گروه رهایی طبقۀ کارگر» را نمایندگی میکرد، بلکه اکثریت جوانان انقلابیِ روسیه را به سوی خود جذب کرده بود.۲
لنین در ادامۀ بحث در همان فصل دوم چه باید کرد؟ و برای اثبات این نکته که جنبش خودانگیختۀ طبقۀ کارگر نمی تواند به «ایدئولوژی مستقلی برای خویش»۳ دست یابد به کارل کائوتسکی استناد میکند که در آن زمان معتبرترین مرجع بینالمللیِ مارکسیسم بهشمار می آمد. کائوتسکی در آن زمان در نشریۀ نویه تسایت، ارگان حزب سوسیال دموکرات آلمان، برنامۀ حزب سوسیال دموکرات اتریش را دربارۀ رابطۀ مبارزۀ طبقاتی کارگران و سوسیالیسم نقد کرده بود. لنین در چه باید کرد؟ قطعۀ بلندی از این نقدِ کائوتسکی را نقل میکند که بخشی از آن چنین است:
سوسیالیسم و مبارزۀ طبقاتی در کنار هم، و نه از دل یکدیگر، به وجود می آیند؛ پیدایش آنها معلول شرایط متفاوتی است. … حامل علم، پرولتاریا نیست بلکه روشنفکران بورژوا هستند (تأکید از کائوتسکی است): در ذهن افرادی از همین قشر بورژوا بود که سوسیالیسم مدرن پدید آمد، و همان ها بودند که آن را به پرولترهای دارای افکار پیشرو منتقل کردند، که بهنوبۀ خود و آنجا که شرایط اجازه میدهد آن را بهدرون مبارزۀ طبقاتی پرولتاریا می برند. بدین سان، آگاهی سوسیالیستی چیزی است که از بیرون [von Aussen Hineingetragenes] به درون مبارزۀ طبقاتی پرولتاریا برده میشود و نه چیزی که به گونه ای خودانگیخته [urwüchsig] از دل این مبارزه بیرون می آید.۴
لنین سپس در برخورد با دو قطبیِ «آگاهی سوسیالیستی» و «جنبش خودانگیختۀ تودۀ کارگران» با قاطعیتِ تمام جانب قطب «آگاهی سوسیالیستی» را می گیرد و می گوید سوسیال دموکرات ها باید با «جنبش خودانگیخته» بجنگند:
وظیفۀ ما، وظیفۀ سوسیال دموکراسی، جنگیدن با جنبش خودانگیخته و تغییر مسیر این تلاش خودانگیخته و تریدیونیونیستیِ جنبش کارگری برای آوردنِ آن از زیر پر و بال بورژوازی به زیر پر و بال سوسیالدموکراسی انقلابی است.۵
با توجه به این ضدیت لنین با جنبش خودانگیختۀ طبقۀ کارگر، شاید بتوان به نویسندگان مارکسیستی چون دانیل بن سعید حق داد که می گویند مخالفت لنین با مبارزۀ اقتصادیِ خودانگیختۀ کارگران در واقع از گرایش او به امر سیاسی سرچشمه می گیرد که مستقل از امر اجتماعی و اقتصادی است.۶ بنسعید بر همین اساس معتقد است که بین دیدگاه لنین در چه باید کرد؟ و آنچه او در این کتاب از کائوتسکی نقل میکند تفاوت وجود دارد. بهنظر او، کائوتسکی می گوید علم سوسیالیسم در بیرون از مبارزۀ طبقاتیِ کارگران شکل می گیرد، حال آنکه این گفته در دیدگاه لنین به این صورت در می آید: آگاهی سیاسیِ طبقۀ کارگر در بیرون از مبارزۀ اقتصادیِ کارگران شکل می گیرد. به این نکته در فصل پایانیِ این بخش (فصل ۹) باز خواهم گشت. اما، صرف نظر از این که بین دیدگاههای لنین و کائوتسکی تفاوت هست یا نه، یک نکته مسلم است: نظریۀ مارکس با دیدگاههای هر دوی آنها متفاوت است.
هم جنبش خودانگیختۀ طبقۀ کارگر (پراکسیس طبقۀ کارگر یا جنبش کارگری) و هم جنبش خودآگاهانۀ طبقۀ کارگر (کمونیسم یا جنبش کمونیستی) وحدت کارِ مادی و کارِ فکری اند. فرق آنها فقط این است که آگاهی یی که در اولی بی واسطه است در دومی باواسطه میشود
بر اساس دریافت مارکس از پراکسیس، که در بخش نخست کتاب حاضر بررسی شد، جنبش خودانگیختۀ طبقۀ کارگر که به شکل خلاصه تر «جنبش کارگری» نامیده میشود، از دو جزء تشکیل می شود که در وحدتی بی واسطه با یکدیگر به سر می برند: فعالیت مادیِ خودانگیخته و فعالیت فکریِ خودانگیخته. منظور از فعالیت مادیِ خودانگیختۀ کارگر همان کار یا فرایند مادی است که در آن کارگر با محیط پیرامون خود در حال تبادل است، یعنی با مصرف نیروی کارِ خود برای این محیط ارزش تولید میکند و در ازای آن لوازم مصرف زندگی خویش را به دست می آورد. کارِ فکریِ خودانگیختۀ کارگر نیز همانا آگاهیِ بی واسطۀ او از این کارِ مادی است. همین بی واسطگیِ آگاهیِ کارگران است که جنبش کارگری یعنی وحدت کارِ مادیِ خودانگیخته و کارِ فکریِ خودانگیخته را به جنبشی درخود تبدیل میکند. برای خود شدنِ این جنبش مستلزم آن است که طبقۀ کارگر با وساطت مبارزۀ خودانگیخته با سرمایه به خودآگاهی دست یابد، یعنی به طبیعت سرمایه ستیزِ کارِ مادی خویش و نقش خود در نفی جامعۀ سرمایه داری پی ببرد. اما تبدیلِ جنبش درخودِ طبقۀ کارگر به جنبش برای خودِ این طبقه با مانعی اساسی روبه روست و آن ایدئولوژی حاکم بر جامعۀ سرمایه داری است. ایدئولوژی حاکم بر جامعۀ سرمایهداری ایدئولوژی طبقۀ سرمایه دار است، و این طبقه با بمباران ایدئولوژیک خود مانع خودآگاهی طبقۀ کارگر میشود. بهنظر مارکس، کمونیست ها بهمنزلۀ افراد پیشرو طبقۀ کارگر، که به هر دلیل (رزمندگی، ترقی خواهی، هوشمندی و…) توانسته اند به ماهیت سرمایه داری و به طور کلی جامعۀ طبقاتی پی ببرند، همان کسانی هستند که آوار ایدئولوژی طبقۀ سرمایهدار را از روی کارگران کنار می زنند و با نشان دادن اینکه طبقۀ کارگر برای چه چیزی مبارزه میکند راه را برای خودآگاهیِ این طبقه و در نهایت رهایی کارگران به نیروی خودِ آنان هموار میکنند. در یک کلام، کار کمونیست ها این است که در کنار مبارزه برای سازمان یابیِ سرمایه ستیزانۀ کارگران، آگاهی خودانگیختۀ آنان را از زیر آوار ایدئولوژی بورژوازی بیرون بکشند و به این ترتیب آن را به خودآگاهی طبقۀ کارگر تبدیل کنند. بدین سان، اگر بخواهم فشردۀ دیدگاه مارکس دربارۀ رابطۀ خودانگیختگی و خودآگاهی طبقۀ کارگر را بیان کنم باید بگویم جنبش خودانگیختۀ طبقۀ کارگر شکلِ درخودِ جنبش خودآگاهانۀ این طبقه است. یا، جنبش خودآگاهانۀ طبقۀ کارگر شکل برای خودِ جنبش خودانگیختۀ این طبقه است. هم جنبش خودانگیختۀ طبقۀ کارگر (پراکسیس طبقۀ کارگر یا جنبش کارگری) و هم جنبش خودآگاهانۀ طبقۀ کارگر (کمونیسم یا جنبش کمونیستی) وحدت کارِ مادی و کارِ فکری اند. فرق آنها فقط این است که آگاهی یی که در اولی بی واسطه (immediate) است در دومی باواسطه (mediated) میشود. (مفاهیم بی واسطگی و وساطت را مارکس از هگل گرفت). بنابراین، کمونیسم مارکس شکل باواسطۀ پراکسیس طبقۀ کارگر یا وحدت برای خودِ کار مادی و کار فکری است. یا، پراکسیس طبقۀ کارگر شکل بی واسطۀ کمونیسم مارکس یا وحدت درخودِ کار مادی و کار فکری است. به این ترتیب، بر اساس دیدگاه مارکس، میتوان گفت کارگران کمونیستهای درخود یا بی واسطهاند و کمونیستها کارگران برای خود یا باواسطه.
لنین، با آنکه در همان آغازِ چه باید کرد؟ عنصر خودانگیخته را شکل جنینیِ آگاهی می نامد و، بر این اساس، قاعدتاً می بایست به این نتیجه برسد که خودآگاهی کارگران شکل برومند، رشید، و برای خودِخودانگیختگی آنان است، اما در ادامۀ بحث، چنانکه پیشتر نقل کردم، از «جنگیدن با جنبش خودانگیخته برای بیرون آوردن آن از زیر پر و بال بورژوازی» سخن می گوید. این، نشان میدهد که لنین آگاهی بی واسطه یا خودانگیختۀ طبقۀ کارگر را همان ایدئولوژی بورژوازی می داند و، از همین رو، بر ضد آن اعلام جنگ میکند. تا آنجا که به جنبه نظریِ مسئله مربوط میشود، خطای سرنوشتساز لنین معادل گرفتنِ این دو مقولۀ یکسره متفاوت است. آگاهی خودانگیختۀ طبقۀ کارگر بدون هیچ واسطه ای از درونِ فعالیت خودانگیختۀ این طبقه می جوشد و بیرون می آید، حال آنکه ایدئولوژی بورژوازی از هزار طریق از بیرونِ جنبش کارگری به درون آن برده میشود و بر ذهن و زبان کارگران آوار میشود. «جنگیدن با جنبش خودانگیختۀ» طبقۀ کارگر هیچ معنایی جز دشمنی آشکار با «شکل جنینیِ آگاهی» طبقۀ کارگر ندارد. علت این دشمنیِ لنین ــ تا آنجا که به جنبۀ نظریِ مسئله مربوط میشود ــ این است که او پراکسیس طبقۀ کارگر را نه وحدت درخودِ کارِ مادی و کارِ فکری بلکه تجسم کارِ مادیِ صرف می داند و، از همین رو، آگاه شدن او را در گرو توسلاش به بیرون از طبقۀ خود، یعنی به بورژوازی، می بیند. همین خطا یا پاشنۀ آشیل تئوریک است که لنین ــ و پیش از او، کائوتسکی ــ را به این نتیجه می رساند که کمونیسم آگاهییی است که روشنفکران بورژوا از بیرون به درون جنبش کارگری می برند. و همین خطاست که لنین را وا می دارد کمونیسم را نه جنبش ضدسرمایه داری طبقۀ کارگر بلکه ایدئولوژی بنامد، زیرا آگاهی یی که از بیرون به درون جنبش کارگری برده شود چیزی جز ایدئولوژی نمی تواند باشد. در اینجا نخست به نقد مارکس بر ایدئولوژی اشاره می کنم و سپس با توضیح خاستگاه ایدئولوژی نشان می دهم که آگاهی یی که از بیرونِ جنبش کارگری به درونِ آن برده شود چیزی جز ایدئولوژی نمی تواند باشد، همانگونه که لنین خود نیز به درستی آن را چنین می نامد.
یکی از مهمترین مباحث کتاب سرمایۀ مارکس بحث «بت شدن کالا و راز آن» است که مارکس آن را در فصل اول از مجلد نخستِ این کتاب شرح می دهد.۷ مارکس در آنجا می گوید در محصول کار انسان همچون چیزی که از «ارزش استفاده» (use value) برخوردار است هیچ معما و رمز و رازی وجود ندارد. اما همین که این محصول همچون کالا و شیءِ برخوردار از «ارزش مبادله» پا بهعرصۀ جامعه می گذارد، به چیزی غیرعادی و پررمز و راز تبدیل می شود که «سرشار از ظرایف متافیزیکی و دقایق خداشناختی»۸ است. به نظر مارکس، همین که محصولات کار انسان شکل کالا بهخود می گیرند و با یکدیگر مبادله میشوند سه اتفاق میافتد: ۱- انواع گوناگون کارهایی که صرف تولید این محصولات شده اند به یک کار یکسانِ انتزاعیِ فاقد هرگونه کیفیت تبدیل می شوند که فقط از نظر کمیت قابل سنجش است. ۲- معیار و مقیاس سنجش کمّیِ این کارِ یکسانِ انتزاعی، مدت زمانی است که صرف تحقق آن شده است. ۳- رابطۀ اجتماعیِ انسان های تولیدکنندۀ این محصولات شکل رابطۀ اجتماعیِ محصولات را بهخود می گیرد. به این ترتیب، چنانکه مارکس می گوید، انسان ها با مبادلۀ محصولات کارهایشان به منزلۀ ارزش، انواع گوناگونِ کارهای انضمامیِ نهفته در این محصولات را به یک کار همگونِ انتزاعی یا بیگانه تبدیل می کنند. آنها بی آنکه بدانند این کار را می کنند. حال آنکه اقتصاددانان بورژوازی این رابطه را وارونه و معکوس نشان می دهند. آنها می گویند علت این که انسان ها می توانند محصولات کارهایشان را به منزلۀ ارزش با یکدیگر مبادله کنند آن است که این محصولات محمل ها یا مصداقهای مادیِ کارِ همگون انسان اند. به سخن دیگر، اقتصاددانان بورژوازی جای علت و معلولِ این رابطه را عوض می کنند. مبادلۀ ارزش، که علت پیدایش کار همگونِ انتزاعی است، همچون معلول این کار نشان داده میشود. همین وارونه نمایی واقعیت است که مارکس آن را ایدئولوژی می نامد. معنای این وارونه پردازی آن است که در جامعۀ سرمایه داری همه چیز بهنجار و همان گونه است که باید باشد: انسان با کار خویش بیگانه نیست؛ کار انسان و در نتیجه هر چیز انسانی به مقیاس سنجش کالا تبدیل نشده؛ و رابطۀ اجتماعیِ اشیاء نیز جایگزین رابطۀ اجتماعیِ انسان ها نشده است. به نظر مارکس، بستر مادیی ی که باعث گمراهی این اقتصاددانان می شود همان بت شدن یا فتیشیسم کالایی ست. اما، بر اساس آنچه پیشتر در مورد دیدگاه مارکس دربارۀ تقسیم کار به فکری و مادی گفتیم، علت گمراهی و ناتوانی این اقتصاددانان از تشخیص راه از چاه تبعیت مطلق آنان از این تقسیم کار یعنی اشتغال به کارِ فکریِ صرف از یکسو و ارتزاق از کارِ مادیِ طبقۀ کارگر از سوی دیگر است. جدایی و انفصال آنان از فعالیت عملی ـ انتقادی یا انقلابی است که آنان را به نظریه پردازیِ محض و بدین سان وارونه نمایی واقعیت به قصد توجیه نظم سرمایه داری می کشاند. آگاهیِ مورد نظر لنین در چه باید کرد؟ نیز مشمول این نظریه پردازی و وارونه نمایی است.
چنانکه دیدیم، منظور لنین از سوسیالیسم دکترین یا ایدئولوژی سوسیالیستی است، که بهنظر او یکسره مستقل از جنبش خودانگیختۀ طبقۀ کارگر است. مارکس ــ اگر زنده بود ــ حق را به لنین می داد: این ایدئولوژی در روسیه یکسره مستقل از رشد خودانگیختۀ جنبش کارگری بود. بهنظر مارکس، اصولاً ایدئولوژی همچون محصول کارِ فکریِ صرف، مستقل از جنبش واقعیِ انسان هایی بهوجود می آید که با کارِ مادی ارتزاق میکنند. نه تنها در روسیه و نه فقط در اواخر قرن نوزدهم بلکه در سراسر تاریخ، کارِ فکری همیشه جدا و مستقل از کارِ مادی بهوجود آمده است. این تقسیم اجتماعیِ کار در عین حال متضمن سلطه و فرمانروایی کارِ فکری بر کارِ مادی بوده است. ارسطو در این مورد می نویسد کسی که به علت برخورداری از نیروی هوش از نظر فکری جلوتر از بقیه است طبعاً فرمانروا و طبعاً خدایگان است و آن که جز با کارِ بدنی سودی به مردم نتواند رساند فرمانبردارست و طبعاً بنده.:
نخستین اجتماع انسان ها که [وجودش] ضرورت می یابد میان کسانی است که نمی توانند بی یکدیگر زیست کنند: [مثلاً] زن و مرد برای بقای نسل با هم در می آمیزند ــ [و این] نه از روی عمد و اراده، بلکه به آن انگیزهی طبیعی صورت می بندد که در همهی جانوران و نیز گیاهان موجود است تا از خود چیزی همجنسِ خویش باز نهند. اجتماعی که [بعد لازم می آید] میان کسی است که به حکم طبیعت فرمانرواست و کسی که به حکم طبیعت فرمانبردارست و غرض از این اجتماع آن است که هر دو در امان باشند. زیرا کسی که به نیروی هوش، پیش اندیش است طبعاً فرمانروا و طبعاً خدایگان است و آن که جز با کارِ بدنی سودی به مردم نتواند رساند فرمانبردارست و طبعاً بنده. و این دو [چون مکمل یکدیگرند] سودی مشترک دارند.۹
بهنظر مارکس، تا پیش از شکل گیری جوامع طبقاتی، قانون اساسیِ جامعۀ انسانی همان «قانون عمومی طبیعت» است، قانونی که حکم میکند زنده ماندن و زندگی کردن در گرو ارتزاق از طبیعت و نیز مصونیت از گزند آن است و اینها نیز در گرو تولید یعنی کارند، اما کار نه فقط به کمک مغز بلکه با دست.۱۰این قانون طبیعت است که کارِ فکری نمی تواند از کارِ مادی جدا باشد: برای آنکه بتوانی بخوری و بیاشامی و بخوابی باید کار کنی، آن هم نه فقط به کمک مغز بلکه با دست. انسانی که این گونه کار میکند به طور بیواسطه یا درخود به کارِ خود نیز آگاهی دارد، و از طریق زبان ــ که پیدایش آن همزمان است با پیدایش آگاهی ــ این آگاهی را به انسان های دیگر منتقل میکند.
آگاهی یا اطلاع انسان در این مرحله صرفاً آگاهی بر عمل بیواسطۀ خویش است و نه بیشتر. اما، نکته این است که این آگاهی یا کارِ فکری با کارِ مادیِ انسان در وحدت است. با شکل گیری مالکیت خصوصی و پیدایش طبقه ای اجتماعی که مازاد محصول تولیدکنندگان را به تصاحب خود در می آورد، بر اثر فراغتی که به بهای کارِ مادیِ اکثریت انسانها بهوجود می آید، بخشی از اعضای این طبقه می توانند صرفاً به کارِ فکری بپردازند. بدین سان، یک کارِ تخصصی، یعنی کارِ فکری، به کارهای تخصصیِ دیگر افزوده میشود. از این زمان به بعد، قانون طبیعت جای خود را به قانون ستیز با طبیعت ــ قانون طبقات دارا ــ میدهد: می توانی فقط با کار فکری بخوری و بیاشامی و بخوابی و، از اینها مهم تر، اکثریت انسان ها را استثمار کنی و بر آنان فرمان برانی، بی آنکه نیازی به کار دستی داشته باشی. قانون جامعۀ بی طبقه همزیستی و درهم آمیختگی مغز و دست برای سوخت وساز با طبیعت است، حال آنکه قانون جامعۀ طبقاتی حکومت مغز بر سایر اندام ها برای بهره کشی از انسان و طبیعت است. مارکس در ایدئولوژی آلمانی میگوید، حکومت مغز بر سایر اندام ها در جامعۀ طبقاتی ناشی از سلطۀ طبقۀ اجتماعیِ حاکم بر این جامعه است:
اندیشههای حاکم در هردوره ای اندیشههای طبقۀ حاکم در آن دوره است؛ یعنی طبقه ای که نیروی مادیِ حاکم بر جامعه است درعین حال نیروی فکریِ حاکم بر آن نیز هست.۱۱
اما اگر، آنگونه که مارکس میگوید، قانون طبیعت وحدت مغز و دست است ، پس مغزی که بدون نیاز به دست کار کند، نمی تواند کارکردی طبیعی داشته باشد. تخصص این مغزِ حاکم بر سایر اندامها، کارِ فکری است. اما این کارِ فکری چون در انفصال و انتزاع از فعالیت عملی ـ انتقادی انسان انجام می گیرد، تحت تأثیر جامعۀ طبقاتیِ پیرامونش واقعیت را کج و معوج یا وارونه نشان میدهد. چنین است که این تولید فکریِ منفصل از فعالیت عملی ـ انتقادی شکل آگاهیِ وارونۀ مستقلی را بهخود می گیرد که بعدها ایدئولوژی نامیده میشود. همانگونه که محصول کارِ مادیِ انسان نعمات مادی است، محصول کارِ فکریِ او نیز نعمات معنوی است و تمام دستاوردهای معنوی بشر محصول همین کارِ فکری است، چنانکه اگر کارِ فکری از کارِ مادی جدا نمیشد، بیتردید آگاهی انسان در حد همان آگاهیِ حیوانی یعنی آگاهی بر عمل بی واسطۀ خویش باقی می ماند. اما اگر، در جامعۀ طبقاتی، نعمات مادی بتهایی مادی هستند که بر سرنوشت تولیدکنندگانشان حکومت میکنند و تنها آنگاه در خدمت انسان قرارخواهندگرفت که از مقام بت شدگی خلع شوند، نعمات معنوی نیز بت هایی فکری اند که مانع شناخت راستین انسان میشوند و تنها آنگاه در خدمت این شناخت قرار خواهند گرفت که از قالب و هیئت ایدئولوژیکشان به در آیند.
ایدئولوژی، آنگونه که از آثار مارکس میتوان استنباط کرد، شناخت علیل، وارونه و تحریف آمیز انسان از دنیای پیرامون خویش است. کاذب نیست. واقعیت دنیای طبقاتی را منعکس میکند، اما نه آنگونه که هست، بلکه وارونه، تکه پاره، معوج، پوشیده و درحدی که ملزومات نظریِ حفظ و تداوم سلطۀ سیاسی و اقتصادی طبقۀ مادیِ حاکم بر جامعه از جمله سرکوب مخالفانِ این سلطه ایجاب میکند. بر بستر بت شدنِ محصولات کارِ مادیِ انسان ها و فرمانروایی اشیاء بر انسان ها، مغز انسان، بهعلت جداشدن از همزادش، یعنی دست، و برای بیان ملزومات نظریِ حفظ و تداوم سلطۀ طبقۀ اجتماعی حاکم و سرکوب مخالفان، هستی اجتماعی ـ تاریخیِ انسان را به هیئت مبدل یک هستیِ منفصل از کار و فعالیت عملی ـ انتقادی انسان در می آورد. همین انسان منفصل از کار و فعالیت عملی ـ انتقادی یا حیوان ناطق ارسطوست ــ و نه انسانِ تاریخیـ اجتماعی که دنیای پیرامون خود را آگاهانه دگرگون میکند ــ که همچون انسان بهنجار و متعارف نشان داده میشود. در پی این نمایش وارونه، اندیشه نسبت به پراکسیس از جایگاهی والا و برتر برخوردار میگردد، و فعالیت عملی و تولیدی برای تغییر طبیعت و جهان در لابه لای این تصویر متعارف از انسان گم میشود و چون امری دونِ شأن انسان به تصویر در میآید. در این وارونه نماییِ ایدئولوژیک، انسان در مقام موجودی که خمیرمایه اش فعالیت برای تغییر جهان، و تفسیر آن بر مبنای این تغییر، است چون موجودی نشان داده میشود که شأن نزول و فلسفۀ وجودی اش شناخت و تفسیر صرف جهان است. انسان متفکر و روشنفکر و اندیشه ورز به ملاک و شاخص انسانیت بدل میشود و انسان کارکن و کارگر شأنی مادون انسان می یابد. کارِ فکری، به ویژه در اشکال دینی و فلسفی اش، به امری والا و الاهی و آسمانی و کارِ مادی به امری حقیر و ناسوتی و زمینی تبدیل میشود.
یکی از نتایج این تقسیمبندیِ سلسله مراتبیِ انسان زدودن هرگونه اعتمادبه نفس از وجود انسان های کارگر بود، بهطوری که آنان، به جای تکیه بر نیروی خود برای رهایی از کارِ مادیِ برده ساز انسان، همچون موجوداتی یکسره بیپشت و پناه نجات خود را در گرو پناه بردن به ایدئولوژی پردازانِ عرصه ی کارِ فکریِ صرف میدیدند، نوعی پناهندگی که اگرچه آنان را به طور واقعی از چنگ بردگی برای دیگران نجات نمی داد اما تسکین شان می داد. ستمدیدگان برای التیام درد خود به مُسکّن نیاز داشتند و پناه بردن از زمینِ کارِ مادی به آسمانِ کارِ فکری آنان را تسلی می داد. چنین بود که دوقطبی های ایدئولوژیکِ «خیر» و «شر»، «خدا» و «شیطان»، «هابیل» و «قابیل»، «حق» و «باطل»، «مرد» و «زن» و نظایر آنها شکل گرفتند تا بر تضاد واقعیِ جامعه یعنی مبارزۀ طبقۀ ستمکش با طبقۀ ستمگر پرده افکنند. ضرورت حفظ و تداوم سلطۀ طبقۀ ستمگر و سرکوب مخالفانِ آن به قطب اول (خیر، خدا، هابیل، حق، مرد و…) و ستیز طبقۀ ستمکش با سلطۀ طبقۀ ستمگر به قطب دوم (شر، شیطان، قابیل، باطل، زن و…) نسبت داده شد. این دوقطبی ها به لحاظ تاریخی خود را نخست در شکل های جادوگری، اسطوره پردازی، دین، اخلاق، سیاست، فلسفه، حقوق و نظایر آنها نشان دادند. نکته ای که در اینجا باید مورد تأکید دوباره و حتی چندباره قرارگیرد این است که کارکرد اصلی این دوقطبی ها پرده انداختن بر تضاد واقعیِ طبقات در جامعه است. ممکن است اینجا و آنجا رگهها و نشانههایی از این تضاد را نشان دهند، اما در کلیت خود فقط و فقط برای پنهان ساختن و گم کردن این تضاد در دالان ها و پیچ وخم های تودرتوی ایدئولوژی آفریده شده اند. راه حل این دوقطبی های ایدئولوژیک نیز با راه حل تضاد واقعیِ طبقات در جوامع انسانی تفاوتی اساسی دارد. تضاد واقعی (مثلاً تضاد بین کارِ مزدی و سرمایه در شیوۀ تولید سرمایهداری)، در دیدگاه مارکس، با از میان رفتن هر دو وجه آن حل میشود و کل وضعیت به مرحله ای بالاتر و تکامل یافته تر از پیش ارتقاء مییابد. حال آنکه ستیز دوقطبیهای ایدئولوژیک، که قاعدتاً باید با غلبۀ یکی بر دیگری حل شود، هیچگاه حل نمیشود و تا جامعۀ طبقاتی وجود دارد حل نخواهد شد، به این دلیل ساده که این ستیز اساساً برای آن بهوجود آمده که حل نشود و همچنان دوام داشته باشد.
به این ترتیب، بر اساس نقد مارکس بر ایدئولوژی، می توان گفت همانگونه که آگاهی های ایدئولوژیک در طول تاریخ بهمنزلۀ محصول کارِ فکریِ صرف بهوجود آمده اند، آگاهی سوسیالیستیِ مورد نظر لنین (و کائوتسکی) نیز یکسره مستقل از جنبش خودانگیختۀ طبقۀ کارگر و همچون محصول کارِ فکریِ روشنفکران بورژوا بهوجود آمده است. لنین در نوشتههای مختلف خود این «آگاهی سوسیالیستی» را «ایدئولوژی»، «جهان بینی»، «سیستم» و «دکترین»۱۲ می نامد. مفاهیمی که همه بر نظامی فکری از احکام قطعی و ابطال ناپذیر دلالت میکنند که اگرچه بر بستر واقعیت مادی شکل گرفته اما در واقع فرمولبندی و نظاممند شدهاند تا «ایدهای را بیافرینند که واقعیت باید خود را با آن منطبق کند».۱۳ برای مثال، لنین در مقالۀ «سه منبع و سه جزءِ مارکسیسم» می نویسد:
علت قدرت مطلق دکترین مارکسیسم در این است که حقیقت دارد. این دکترین، جامع و هماهنگ است و جهان بینی تام و تمامی را به انسان میدهد که با هیچ خرافاتی، هیچ ارتجاعی و هیچ حمایتی از ستم بورژوازی سرِ سازش ندارد.۱۴
صفات «قادر مطلق»، «جامع» و «تام و تمام» زیبندۀ دکترینی آسمانی و ایدئولوژیک است که از مجموعۀ احکام قطعی و غایی و تغییرناپذیری به وجود آمده که قرار است بر جامعه نازل شوند و آن را به قالب خود درآورند. همین انطباق جامعه با ایدئولوژی مارکسیسم است که لنین و به طور کلی مارکسیست ها آن را «وحدت تئوری و پراتیک» می نامند. جلوتر (در فصل ۶ همین بخش) خواهیم دید که چهگونه لنین تئوری، یعنی «شناخت حقیقت عینی»، را محصول فرایند گذار از «ادراک زنده به اندیشۀ انتزاعی» می داند، اندیشه ای که سپس باید در «پراتیک» پیاده شود. «تئوریِ» مورد نظر لنین همان کارِ فکریِ صرف است که در بیرونِ جنبش کارگری و از سوی روشنفکران بورژوا تدوین و نظاممند میشود، و «پراتیک» او نیز نه پراکسیس توده های طبقۀ کارگر یا جنبش خودانگیختۀ کارگران بلکه فعالیت عملی ـ تشکیلاتیِ مارکسیست ها برای پیاده کردن «تئوری» کذایی در جنبش کارگری است. به این ترتیب، «پراتیک» مورد نظر لنین و مارکسیست ها ربطی به آنچه مارکس «فعالیت عملی ـ انتقادی» می نامد، ندارد. منظور مارکس از این فعالیت، چنانکه در بخش نخست کتاب حاضر نشان دادهام، دگرگونی خودآگاهانۀ دنیای طبقاتی از طریق «برای خود»کردن وحدت «درخودِ» کارِ مادی و کارِ فکری است، حال آنکه فعالیت عملی_ تشکیلاتیِ مارکسیست ها چیزی جز ادامۀ تشکیلاتی همان کارِ فکریِ صرف، یعنی فعالیت سازمانیافته برای حاکمیت ایدئولوژی مارکسیسم بر جنبش کارگری، نیست.
در زمینۀ چه گونگی سازماندهی طبقۀ کارگر نیز کارکرد ایدئولوژی مارکسیسم درآوردن سازمان کارگری به قالب مقتضیات این ایدئولوژی است. از جملۀ این مقتضیات، دوقطبیِ ایدئولوژیکِ «سازمان کارگران» و «سازمان انقلابیون»۱۵است، تقابلی که خود بر دوگانۀ «جنبش خودانگیختۀ تودۀ کارگران» و «آگاهی سوسیالدموکراتها»۱۶ مبتنی است که در آن، چنانکه پیشتر گفتم، نقش برتر و مسلط با قطب «آگاهی سوسیالدموکراتها» است، برتری و تسلطی که خود بر واقعیت مادیِ جدایی کارِ فکری از کارِ مادی استوار است. حزب لنینی همان «سازمان انقلابیون» است که لنین برای آنکه آن را به قادر مطلق و سازمان سیاسیِ نجات بخش طبقۀ کارگر تبدیل کند قطب ایدئولوژیکِ مخالف آن («سازمان کارگران» یا اتحادیۀ کارگری) را به تشکیلاتی فرو می کاهد که در آن کمترین نشانی از آگاهی و مبارزۀ سوسیالیستی وجود ندارد و هرچه هست فقط و فقط آگاهی و مبارزۀ خودانگیخته و تریدیونیونی است. به سخن دیگر، شأن نزول دوقطبیِ ایدئولوژیکِ «سازمان انقلابیون» و «سازمان کارگران» این است که «سازمان کارگران» را از هرگونه انقلابیگریِ ضدسرمایه داری تهی کند تا این انقلابیگری فقط مختص «سازمان انقلابیون» بماند. در واقع، اختلاف لنین با «اکونومیست ها» در چه باید کرد؟ بر سر «سازمان انقلابیون» بود و نه «سازمان کارگران». اکونومیست ها «سازمان انقلابیون» را به رسمیت نمی شناختند و از کارگران می خواستند به مبارزۀ اقتصادی بپردازند و مبارزۀ سیاسی را به بورژوازی واگذارند. لنین، برعکس، از کارگران می خواست مبارزۀ سیاسیِ سوسیالیستی را به «سازمان انقلابیون» واگذارند. بنابراین، تا آنجا که به «سازمان کارگران» مربوط میشد، آنها هر دو این سازمان را مختص مبارزۀ اقتصادی (و البته مبارزۀ سیاسی تریدیونیستی) میدانستند و هیچکدام برای آن پتانسیل مبارزۀ سیاسیِ ضدسرمایهداری قائل نبودند. حال آنکه این گونه تهی کردنِ «سازمان کارگران» از پتانسیل انقلابیگریِ ضدسرمایه داری درست نقطۀ مقابل نظر مارکس دربارۀ این سازمان بود. مارکس در بارۀ اتحادیههای کارگری می نویسد:
اتحادیههای کارگری در اصل از دل تلاش خودانگیختۀ کارگران برای از میان بردن یا دستکم مهار رقابت ناگزیر کارگران با یکدیگر، تلاش کارگران برای تسلط بر شرایط قرارداد کار آن گونه که آنها را حداقل در وضعیتی بالاتر از وضعیت بردۀ صرف قرار دهد، بیرون آمدند. بنابراین، هدف فوری اتحادیههای کارگری فقط پاسخ به نیازهای روزمرۀ کارگران، لوازم جلوگیری از تعدی و تجاوز بیوقفۀ سرمایه و، در یک کلام، مسائل مربوط به دستمزد و زمان کار بود. این فعالیتِ اتحادیههای کارگری نهتنها مشروع بلکه ضروری است. تا زمانی که نظام کنونیِ تولید وجود دارد، نمی توان از این فعالیت چشم پوشید… . بی گمان، اتحادیههای کارگری برای این جنگ چریکیِ کار با سرمایه لازم اند، اما آنها به منزلۀ نهادهای سازمان یافته برای الغای نفس نظام کارِ مزدی و حاکمیت سرمایه اهمیت بیشتری دارند… . اتحادیههای کارگری، صرف نظر از این که در اصل برای چه اهدافی به وجود آمده اند، اکنون باید آگاهانه همچون مراکز سازمانیابی طبقۀ کارگر و با هدف کلی رهایی کامل این طبقه عمل کنند… . آنها باید تمام دنیا را متقاعد سازند که تلاش هایشان نه برای اهداف تنگ نظرانه و خودخواهانه بلکه بهقصد رهایی میلیون ها انسان ستمدیده انجام می گیرد.۱۷
چنانکه می بینیم، مارکس برای اتحادیههای کارگری همچون سازمان تودۀ کارگران ظرفیت مبارزۀ انقلابی برای «الغای نظام کارِ مزدی و حاکمیت سرمایه» و «رهایی کامل» طبقۀ کارگر قائل بود ــ مبارزه ای که معنایی جز مبارزۀ خودآگاهانۀ سوسیالیستی با سرمایه داری نداشت ــ و این با دیدگاه لنین که اتحادیههای کارگری را صرفاً ظرف چانه زنی برای افزایش دستمزد و کاهش زمان کار میداند یکسره متفاوت است. مارکس در ایدئولوژی آلمانی می نویسد: «وجود اندیشههای انقلابی در دوره ای خاص مستلزم وجود طبقه ای انقلابی است».۱۸ یعنی، بهنظر مارکس، بدون طبقه و طبعاً بدون جنبش انقلابیِ آن طبقه نظریۀ انقلابی نمی تواند وجود داشته باشد. حال آنکه لنین درست خلاف این را می گوید: «بدون نظریۀ انقلابی، جنبش انقلابی نمی تواند وجود داشته باشد».۱۹ یعنی، بهنظر لنین، بدون تفکر انقلابی مادیت انقلابی نمیتواند وجود داشته باشد. بدین سان، برخلاف لنین، مارکس پیدایش نظریۀ سوسیالیسم را در درون همان «سازمان کارگران»، و نه در بیرون آن، امکانپذیر می داند. علت این امکان نیز آن است که، بهنظر مارکس، اساس و شالودۀ سازمان ضدسرمایه داریِ کارگران وحدت کارِ فکری و کارِ مادی است، وحدتی که، از یکسو، خودِ شیوۀ تولید سرمایه داری زمینۀ مادی و عینی آن را فراهم میکند و، از سوی دیگر، در گرو مبارزۀ خودآگاهانۀ طبقۀ کارگر با سرمایهداری برای تبدیل آن به امرِ برای خود و متکی به خودِ این طبقه است.
از جملۀ کسانی که به دیدگاه لنین در چه باید کرد؟ دربارۀ تمایز بین جنبش خودانگیخته و آگاهی سوسیالیستی پرداختهاند یکی تِری ایگلتون، مارکسیست سرشناس انگلیسی، است. او در مقالۀ لنین در عصر پسامدرن مینویسد: «تمایز بین آگاهیِ خودانگیخته و آگاهیِ سیاسیِ اکتسابی، صرف نظر از این که ممکن است آب به آسیاب چه فجایع تاریخی ریخته باشد، تمایزی معتبر و ضروری است».۲۰ ایگلتون می افزاید منظور از این تمایز این نیست که «پیشاهنگِ تیزهوش» و «تودههای خِنگ و احمق» را در مقابل یکدیگر قرار دهیم، بلکه هدف این است که انواع دانش را از نظر شناخت شناختی از یکدیگر متمایز کنیم. اما، بهنظر ایگلتون، «بهرسمیتشناختن این تمایز درعین حال به معنی ستایش آن فرهنگ شبه پوپولیستی نیست که کسب دانش تخصصی را نخبه گرایانه میداند». بهباور ایگلتون، با بیرون کشیدن نظریه از عملِ صرف نمی توان نشان داد که نظریۀ امپریالیسمِ رُزا لوگزمبورگ از نظریۀ هیلفردینگ درستتر است. او می نویسد: «تاریخگراییِ خام اندیشانه دربارۀ دانش پاسخ نظریهگرایی ادیبانه دربارۀ آن نیست».۲۱ سخن درستی است اگر آن را به این معنا بگیریم که کارِ مادیِ صرف بدیل کارِ فکریِ صرف نیست. بی تردید، جنبش خودانگیختۀ کارگران باید به جنبش خودآگاهانۀ آنان ارتقاء یابد. یا، به تعبیر مارکس، طبقۀ کارگرِ «درخود» باید به طبقۀ کارگرِ «برای خود» تبدیل شود. و این امر، افزون بر بیرون کشیدنِ نظریه از عمل صرفِ بی واسطه، مستلزم بهره گیری از دانشِ فراتاریخیِ تاکنون موجودِ بشر در تمام زمینههای مربوط به موضوع خاص آن نظریه است. تا آنجا که به این حقیقت مربوط میشود، حق با ایگلتون است آنگاه که «تاریخیگراییِ خام اندیشانه دربارۀ دانش» را نکوهش میکند. او بهدرستی می نویسد:
آنان که دسترسی شما را به انواع دانش فنی که برای من مفیدند اما من خود به آنها دسترسی ندارم نخبه گرایانه می دانند، همچنان دانش را پیش از هرچیز موهبتهای شخصی یا سلسله مراتبی می دانند و نه محصول تقسیم اجتماعیِ کار، شرایط طبقاتی، تکنیک های تخصصی شده، موقعیت های اجتماعی و نظایر آنها، و بدین سان به دام همان انسانگراییِ لیبرالی می افتند که خود معمولاً نکوهش اش میکنند.۲۲
اما عیب نظر ایگلتون این است که از یکسو میگوید «پیشروان جنبش مردم ایرلند» بر ضد دولت بریتانیا میتوانند «مردان و زنانِ کارگرِ دوبلینی» باشند و نیز «کارگر هم میتواند نظریه پرداز باشد» – که خود به معنی نقد آشکار نظریۀلنین در چه باید کرد؟ است – و، از سوی دیگر، دیدگاه لنین را تأیید میکند. او مفاهیم «نخبگان»(elite) و «پیشاهنگان» (vanguards) را از یکدیگر تفکیک میکند، به گونه ای که نخبگان را به طور کلی کسانی می داند که بهدلیل دانش و آگاهی شان خود را از تودۀ مردمِ معمولی متمایز و برتر میدانند و آمرانه از مردم می خواهند این دانش و آگاهی را همچون حقیقت بی چون وچرا بپذیرند، حال آنکه پیشاهنگان افرادیاند که به هر دلیل ــ وضعیت مادی، استعداد، موقعیت فرهنگی، تجربۀ بیشتر و… ــ قادرند واقعیات مسلمی را که هنوز برای مردم معمولی آشکار نشده اند بفهمند و به مردم منتقل کنند، بی آنکه این پیشاهنگی آنان را از مردم جدا کند. از همین روست که، بهنظر ایگلتون، نخبگان خود را بازتولید میکنند و تداوم میبخشند، حال آنکه پیشاهنگان با انتقال دانش و اگاهیِ خود به مردم زمینۀ موجودیت خویش را از میان بر می دارند. او با توصیف «گذار لنینیسم به استالینینیسم» بهمنزلۀ گذار پیشاهنگی به نخبگی در واقع لنین را نمونۀ پیشاهنگی و استالین را نمونۀ نخبگی معرفی میکند. همچنین، ایگلتون با نسبت دادنِ توطئه چینی و کودتاگری به لنینیسم مخالف است و می نویسد:
برداشت لنینیستی از [مفهوم] پیشاهنگ با توطئه چینی یا بلانکیسم، که معمولاً آن را با نظر لنین اشتباه می گیرند و لنین خود همیشه آن را رد میکرد، فاصلۀ بسیار دارد».۲۳
جلوتر نشان خواهم داد که، بهنظر صریح لنین، پیشاهنگ، یعنی حزب مورد نظر لنین، توطئه چینی هم میکند، و همین استناد برای اثبات نادرستیِ نظر ایگلتون در این مورد کفایت میکند. اما نکتۀ مهم تر و نکوهشپذیرتری که در دیدگاه ایگلتون وجود دارد این است که تفکیکی که او میان «نخبگان» و «پیشاهنگان» قائل میشود تفکیکی است صرفاً در محدودۀ کارِ فکری، یعنی محدودۀ دانش یا آگاهیِ صرف. بهعبارت دیگر، به نظر ایگلتون، نخبه و پیشاهنگ هر دو به کارِ فکریِ صرف اشتغال دارند و یکسره از کارِ مادی منفصل اند. فرق آنها فقط این است که اولی در رابطه ای یک سویه با تودههای مردم قرار دارد و از مردم می خواهد دانش او را بی چون و چرا بپذیرند حال آنکه دومی با تودهها بده بستان فکری دارد، از آنها می آموزد و به آنها یاد میدهد. از نظر ایگلتون اهمیتی ندارد که این پیشاهنگ در درون طبقۀ کارگر قرار دارد و جزئی از آن است یا بیرون از این طبقه و جزئی از طبقۀ بورژوازی. و این درحالی است که پیشاهنگ لنینی، چنانکه من پیشتر و بر اساس نظر خودِ لنین نشان دادم، بیرون از طبقۀ کارگر قرار دارد و به این معنا جزئی از طبقۀ بورژوازی است. تأیید نظریۀ لنین در چه باید کرد؟ از سوی ایگلتون نشان میدهد که او نیز، همچون خودِ لنین، جدایی کارِ فکری از کارِ مادی را در امر سازمانیابی طبقۀ کارگر پیش فرض می گیرد و درواقع معنای نظر او این است که روشنفکری که جزئی از طبقۀ بورژوازی است می تواند رهبر و پیشاهنگ طبقۀ کارگر باشد.
بدین سان، برخلاف درک مارکس از سازمان یابیِ ضدسرمایه داریِ طبقۀ کارگر، که بر وحدت کارِ فکری و کارِ مادی مبتنی است، نظریۀ لنین مبنی بر این که دکترین سوسیالیستی(مارکسیسم) مستقل از جنبش خودانگیختۀ طبقۀ کارگر و در بیرون این جنبش بهوجود می آید بر جدایی کارِ فکری از کارِ مادی استوار است، جدایی یی که جامعۀ بورژوایی از جمله بر آن مبتنی است. این جدایی در نظریۀ لنین دربارۀ سازمان یابی طبقۀ کارگر شکل جدایی «جنبش کمونیستی» از «جنبش کارگری» را بهخود می گیرد. عنوان فصل دوم کتاب چه باید کرد؟ چنین است: جنبش خودانگیختۀ تودهها و آگاهی سوسیال دموکرات ها. لنین از همین جا به بعد جنبش سوسیال دموکراتیک (که نام دیگری برای «جنبش کمونیستی» بود) را از جنبش کارگری جدا میکند و در سراسر کتاب از دو جنبش مجزا و منفک از یکدیگر سخن می گوید. او نه تنها هیچ ایراد و اِشکالی در این جدایی نمی بیند بلکه تمام انتقاد و حمله اش را متوجه جنبش خودانگیختۀ تودۀ کارگران (یعنی «جنبش کارگری») میکند، با این هدف که آن را به زعم خود «ارتقاء» دهد و به «جنبش کمونیستی» تبدیل کند. یعنی می خواهد جنبشی را که ذاتاً طبقاتی است به جنبشی تبدیل کند که در آن کارگربودنِ افراد تحت شعاع انقلابی بودن و مارکسیست بودنِ آنها قرار می گیرد. آنچه تبدیل جنبش خودانگیختۀ کارگران به «جنبش کمونیستی» را امکانپذیر می کند «آگاهی سوسیالیستی» است، که نه در درون طبقۀ کارگر بلکه در بیرون از این طبقه بهوجود می آید و مارکسیست ها باید آن را به درون طبقۀ کارگر ببرند. اما در جامعۀ سرمایه داری معنای بیرون بودن از طبقۀ کارگر چیزی جز طبقۀ سرمایه دار نیست و لنین نیز، چنانکه دیدیم، به درستی می گوید آن آگاهی که در بیرون طبقۀ کارگر وجود دارد و باید به درون این طبقه برده شود آفریدۀ ذهن «نمایندگان دانشور طبقات دارا» و «روشنفکران بورژوازی» است. به این ترتیب، حزبی که این آگاهی را به درون طبقۀ کارگر می بَرَد، در واقع طبقۀ کارگر را نه به آگاهی پرولتری بلکه به آگاهی بورژوایی مجهز میکند. این، نتیجۀ محتوم نظریه ای دربارۀ سازمان یابی طبقۀ کارگر است که این سازمانیابی را بر جدایی کارِ فکری از کارِ مادی مبتنی میکند. به همین سان، «سوسیالیسم» مورد نظر کائوتسکی نیز زاییدۀ کارِ صرفاً فکریِ روشنفکران بورژوا و «مبارزۀ طبقاتی» مورد نظر او زاییدۀ کارِ صرفاً مادیِ کارگران است. در این چهارچوب، کائوتسکی درست می گوید که «سوسیالیسم» زاییدۀ مبارزۀ طبقاتیِ طبقۀ کارگر نیست و این دو موجودیتی جدا و مستقل از یکدیگر دارند. «سوسیالیسم» کائوتسکی سوسیالیسم بورژوایی و «مبارزۀ طبقاتی» او نیز صرفاً مبارزۀ تریدیونیونیِ کارگران است. اما درستیِ سخن کائوتسکی فقط تا همین جاست، یعنی تا آنجا که تقسیم کار به کارِ فکری و کارِ مادی را مفروض بگیریم و به رسمیت بشناسیم. همین که از چهارچوب جامعۀ طبقاتی فراتر رویم و جدایی کارِ فکری و کارِ مادی را در نظر و عمل نقد کنیم، این سخن به نقیض خود بدل میشود: سوسیالیسم به آفریده و جزءِ جدایی ناپذیر مبارزۀ طبقاتیِ طبقۀ کارگر تبدیل میشود. بنابراین، لنین با مبتنی کردنِ سازمان یابی طبقۀ کارگر بر تقسیم کار به فکری و مادی در واقع از کارگران می خواهد بر اساس موازین جامعۀ سرمایه داری متشکل شوند، و همین است که حزب لنینی یا «سازمان انقلابیون حرفه ای» را به تشکیلاتی بورژوایی تبدیل میکند که بهلحاظ نظری از کار فکریِ منتزع از کارِ مادی تغذیه میکند. و ناگفته پیداست که این تشکیلات بورژوایی با هدف نهاییِ لنین از مبارزۀ سیاسی، یعنی استقرار سرمایه داری دولتی، در هماهنگی کامل قرار دارد. خصلت های آشکارا بورژواییِ حزب لنینی پیامد همین سر فرود آوردن در مقابل جدایی کارِ فکری از کارِ مادی است. دست کم چهار خصلت آشکارا بورژوایی می توان برای حزب لنینی برشمرد:
الف ـ رهبرپرستی و نخبه گرایی
چنان که پیشتر اشاره کردم، حاکمیت و برتری مغز بر دست یکی از مظاهر جوامع طبقاتی به طور عام و جامعۀ سرمایه داری به طور خاص است. این پدیده در حزب لنینی شکل سلطه و حکومت «رهبر» یا «لیدر» بر «پیروان» (سلطۀ «مراد» بر «مرید») را بهخود می گیرد. بخش مهمی از کتاب چه باید کرد؟ به بحث و جدل برای اثبات لزوم تن دادن تودۀ کارگران به رهبریِ نخبگان روشنفکر اختصاص دارد. از جملۀ مواضع مخالفان لنین که در کتاب چه باید کرد؟ مورد نقد لنین قرار می گیرد موضع زیر است که از سوی یک فعال کارگری بیان شده که بهنظر لنین «اکونومیست» است:
اسوبودا، نشریهای که برای کارگران منتشر میشود، در شمارۀ نخستاش مقالهای دارد با عنوان «سازمان»، که نویسندهاش میکوشد از دوستان خود، کارگرن اکونومیست ایوانوو-وزنسنسک، دفاع کند. او مینویسد: «درست نیست که تودههای کارگر خاموش و بیبصیرت باشند و جنبش از دلِ بدنۀ طبقۀ کارگر بیرون نیاید. برای مثال، همین که دانشجویان یک شهرِ دانشگاهی در تابستان و تعطیلات دیگر به شهرهای خودشان میروند فعالیتهای جنبش کارگری نیز بی درنگ متوقف میشود. آیا جنبش کارگری یی که از بیرون به جلو رانده شود می تواند یک نیروی واقعی باشد؟ نه، نمیتواند… . این جنبش هنوز نیاموخته که روی پای خودش بایستد؛ هنوز اختیارش دست خودش نیست. همین طور است در تمام موارد دیگر. همین که دانشجویان به مرخصی می روند همۀ کارها می خوابد. افراد توانمند که دستگیر میشوند [جنبش نیز ته می کشد]، همان گونه که سرشیر را از شیر بگیرید شیر ترش میشود. وقتی اعضای یک «کمیته» دستگیر میشوند همۀ کارها می خوابد تازمانی که«کمیتۀ» جدیدی درست شود. وهیچ کس هم نمیداند که کمیتۀ بعدی چه جور کمیته ای خواهد بود ــ چه بسا اصلاً مانند قبلی نباشد. اولی چیزی را می گفت که دومی ممکن است درست عکس آن را بگوید. [به این ترتیب] رابطۀ بین فعالیت دیروز و امروز از هم میگسلد، و گذشته هیچگاه چراغ راه آینده نمیشود. علت همۀ این مشکلات آن است که جنبش در اعماق، در میان توده ها، ریشه ندوانده است؛ کارها را نه صد نفر نادان بلکه ده نفر دانا انجام می دهند. ده نفر دانا با یک یورش [پلیس] نیست و نابود میشوند، اما وقتی سازمانِ کارگران توده گیر باشد، تمام کارها از خودِ تودهها سرچشمه میگیرند، و هیچ کس، هراندازه هم تلاش کند، نخواهد توانست این جنبش را نابود کند».۲۴
این توصیف درخشان از اوضاع جنبش کارگری روسیه در اوایل قرن بیستم، منهای آن قسمت از آن که – شاید بهطنز – رهبران را «دانا» و تودههای کارگر را «نادان» می داند، حتی هم اکنون نیز پس از گذشت بیش از صد سال نه فقط دربارۀ جنبش کارگری روسیه بلکه دربارۀ کل جنبش کارگریِ جهان صدق میکند. هر آن کس که دغدغۀ رهایی طبقۀ کارگر به نیروی خودِ این طبقه را داشته باشد با خواندن این نقد قاعدتاً باید به این نتیجه برسد که مشکل اساسی طبقۀ کارگر روسیه این بوده که نمی توانسته است در مبارزه با سرمایه روی پای خود بایستد، همان مشکلی که مارکس در مورد طبقۀ کارگر آلمان گوشزد میکرد و چارۀ آن را در آموزشِ روی پای خود ایستادن به این طبقه می دید:
اینجا [در آلمان]، جایی که زندگی کارگر از همان دوران کودکی تحت تأثیر بوروکراسی است و کارگر نیز خود به دولت و سازمان های برساخته بر فراز سرش ایمان دارد، باید پیش از هرچیز به کارگر آموزش داد که روی پای خودش بایستد.۲۵
اما لنین با این اندیشۀ مارکس بیگانه است. او به جای اینکه بکوشد به طبقۀ کارگر روسیه آموزش دهد که در مبارزه با سرمایه داری روی پای خود بایستد، درست برعکس، می کوشد این طبقه را به جای «رهبر بد» به «رهبر خوب» آویزان کند، یک دوقطبیِ ایدئولوژیک دیگر. لنین منکر وضعیتی که در نقد فوق شرح داده شده نمیشود. او با نتیجه ای که این منتقد از نقد خود می گیرد مخالف است. می نویسد:
نویسنده به جای اینکه از رهبران بد به رهبران خوب متوسل شود، به طور کلی از هرگونه رهبر به «تودهها» متوسل میشود. ۲۶
بهعبارت دیگر، لنین با نفس اینکه کارگران را روشنفکرانِ متشکل در احزاب سیاسی رهبری کنند مخالف نیست. او با تن دادن کارگران به رهبری احزاب غیرمارکسیست مخالف است. او در این مورد خاص به طور مشخص از کارگران می خواهد به جای سینه زدن زیر عَلَم اکونومیست ها، رفرمیست ها و مارکسیست های علنی زیرعَلَم مارکسیستهای اُرتودوکس سینه بزنند. لنین برای اثبات سخن خود حزب سوسیال دموکراتِ کارگریِ آلمان را مثال می زند و می نویسد:
آلمانی ها را در نظر بگیرید. امیدوارم منکر آن نشوید که حزب آنها یک سازمان توده ای است و در آلمان همه چیز از تودههای کارگر شروع میشود و جنبش کارگریِ آنجا روی پای خود ایستاده است. با این همه، نگاه کنید که چه گونه همان تودههای میلیونی قدر «ده نفر» رهبر سیاسیِ کارکشتۀ خود را می دانند و چه گونه چارچنگولی به آنها چسبیده اند.۲۷
همین گفته برای نشان دادن درک لنین از روی پای خود ایستادنِ کارگران کافی است، همان کارگرانی که مارکس حدود سه دهه پیشتر آویزان شدن شان به سازمان های «برساخته در کنار یا بر فراز سرشان»۲۸ را به نقد کشیده و بر ضرورت روی پای خود ایستادنشان تأکید کرده بود. نفس عضویت کارگران در یک حزب سیاسیِ ایدئولوژیک، حتی اگر این عضویت «میلیونی» باشد، بهترین دلیل آن است که این کارگران هنوز نتوانسته اند روی پای خود بایستند. اگر کارگران آلمانی در مبارزه با سرمایه روی پای خود ایستاده بودند چه نیازی به عضویت در حزب سوسیال دموکراتِ کارگریِ آلمان داشتند؟ لنین یک لحظه از خود نپرسیده است که اگر کارگران آلمانی در مبارزه با سرمایه روی پای خود ایستاده بودند چه نیازی به «چسبیدن چارچنگولی» به «ده نفر رهبر سیاسیِ کارکشتۀ» دارای خاستگاه عمدتاً بورژوایی داشتند؟ «چسبیدنِ چارچنگولیِ» میلیون ها کارگر به «ده نفر رهبر سیاسیِ کارکشتۀ» دارای خاستگاه عمدتاً بورژوایی را مصداق روی پای خود ایستادنِ کارگران دانستن فقط از کسی بر میآید که نه تنها کمترین درکی از وحدتِ برای خودِ کارِ فکری و کارِ مادی بهعنوان شرط لازم الغای سرمایه ندارد بلکه درّۀ ژرف بین این دو نوع کار را ــ کارِ فکری در اعلی علیین و کارِ مادی در اسفل السافلین ــ بهرسمیت می شناسد و بهسود خود می بیند. گریگوری زینوویف، که خود از رهبران حزب بلشویک بود و سال ها در تبعید با لنین نشست و برخاست داشت و سرانجام پس از مرگ لنین بهفرمان استالین بهقتل رسید، احساس لنین در مورد خود را حتی از احساس یک رهبر سیاسی نیز فراتر می داند و میگوید لنین احساس میکرد که «حامل«پیام»ی [برای تودههای کارگر] است».۲۹
ب ـ برداشتن مرز میان کارگر و روشنفکر به سود انقلابی گریِ بورژوایی
چنانکه دیدیم، لنین حاملان «آگاهی سوسیالیستی» به درون طبقۀ کارگر را «روشنفکران بورژوا» می نامد. از سوی دیگر، او این روشنفکران بورژوا را «رهبران» طبقۀ کارگر می داند. می ماند حل این تناقض که طبقۀ کارگر چه گونه می تواند کسی یا کسانی را رهبر خود بداند که او را استثمار میکنند یا دست کم در استثمار او شریک اند؟ لنین این تناقض را با «فعالیت انقلابی» این روشنفکران بورژوا حل میکند. بهنظر او، روشنفکر بورژوایی که به فعالیت انقلابی بر ضد بورژوازی بپردازد در واقع به طبقۀ خود پشت میکند و جزئی از طبقۀ کارگر میشود. اما این روشنفکر بورژوایی که به طبقۀ خود پشت میکند و به طبقۀ کارگر می پیوندد در کجای جنبش کارگری قرار می گیرد؟ در رأس آن! چرا؟ به این دلیل که او حامل «آگاهی سوسیالیستی» است! «آگاهی سوسیالیستی» چیست؟ همان چیزی که او دقیقاً بهسبب بورژوا بودن توانسته به آن دست پیدا کند! به عبارت دیگر، هر قدر هم این روشنفکر را «انقلابی» بنامیم بازهم نمی توانیم این حقیقت را نادیده بگیریم که آنچه این روشنفکر را به «رهبر» طبقۀ کارگر تبدیل میکند بورژوا بودنِ اوست. لنین در کتاب چه باید کرد؟ بارها بر این نکته تأکید میکند که مِلاک عضویت در «سازمان انقلابیون» نه کارگربودن یا روشنفکربودن بلکه «انقلابی»بودن است و هیچ اهمیتی ندارد که اعضای حزب کارگر باشند یا روشنفکر. مهم این است که آنها «سوسیال دموکراتِ انقلابی» باشند. برای نمونه:
سازمان انقلابیون باید پیش و بیش از هرچیز اشخاصی را در برگیرد که حرفه شان فعالیت انقلابی است (همان که من این سازمان را به آن دلیل سازمان انقلابیون، بهمعنای سوسیالدموکراتهای انقلابی، می نامم). با توجه به همین وجه اشتراک، یعنی انقلابی بودنِ اعضای این سازمان، بین کارگران و روشنفکران هیچ تفاوتی ــ چه رسد به تفاوت های حرفه ای، در میان هر دو دسته ــ نباید وجود داشته باشد.۳۰
بدین سان، الزام های مبارزۀ حزبی ـ ایدئولوژیک باعث میشود که مقولۀ «کارگر» جای خود را به مقولۀ «انقلابی» بدهد. این جایگزینی بیان دیگری از جایگزینی مبارزۀ طبقاتی با مبارزۀ سیاسیِ رژیم ستیزانه اما فراطبقاتی است، که خود ناشی از الزامات حزبی برای کسب قدرت سیاسی است. اما، چنانکه گفتم، از آنجا که روشنفکر انقلابی رهبری خود را در حزب مارکسیستی مدیون خصوصیتی است که او به علت بورژوا بودن از آن برخوردارشده است، برداشتن مرز میان کارگر و روشنفکر در این حزب معنایی جز واداشتن کارگران به تبعیت از بورژوازی ندارد. درواقع، اصرار لنین به تبعیت تشکل های کارگری از حزب معنایی جز قربانی کردنِ منافع کارگران در پیش پای بورژوازی، یعنی بورژوازی دولتی، ندارد. او در کتاب چه باید کرد؟ «سازمان کارگران» را هرچه «وسیعتر» می خواهد، اما نه برای نیرومندشدنِ آن بلکه برای گسترش نفوذ «سازمان انقلابیون» در آن: «هر قدر این سازمان ها [اتحادیههای کارگری] وسیع تر باشند همان قدر نفوذ ما در آنها بیشتر میشود…». ۳۱
لنین در جایی دیگر از کتاب چه باید کرد؟ باز هم نمونۀ حزب سوسیال دموکراتِ کارگریِ آلمان را به رخ اکونومیست های روس می کشد، این بار با تمجید و تقدیر از یکی از مظاهر بارز و برجستۀ فرقه گراییِ عریان در جنبش کارگریِ آلمان: فردیناند لاسال. او می نویسد:
بگذارید نمونۀ آلمان را یادآوری کنم. خدمت تاریخیِ لاسال به جنبش کارگریِ آلمان چه بود؟ خدمت تاریخی او این بود که جنبش کارگری را از مسیر اتحادیه گرایی و تعاونی گراییِ «حزب ترقیخواه» [آلمان] بیرون کشید ــ مسیری که این جنبش (به یاری مشارکت خیرخواهانۀ شولتسه – دلیچ و امثال او) بهگونهای خودانگیخته در راستای آن پیش می رفت. تحقق چنین خدمتی مستلزم کاری یکسره متفاوت با سخن گفتن از کم بها دادن به عنصر خودانگیختگی، از تاکتیک ـ همچون ـ پروسه، از کنش متقابلِ عناصر و محیط مادی و نظایر اینها بود. مبارزۀ بی امانی با جنبش خودانگیخته لازم بود، مبارزهای که سالها ادامه یافت و تنها پس از آن بود که، برای مثال، کارگران برلین توانستند از تکیه گاه «حزب ترقیخواه» [آلمان] به یکی از محکمترین دژهای سوسیال دموکراسی تبدیل شوند.۳۲
روشن تر از این نمی توان بر تبدیل کارگران به سیاهیِ لشکر سوسیالدموکراسی، یعنی جناح چپ بورژوازی یا جناح طرفدار سرمایهداری دولتی، صحه گذاشت. در واقع لنین می گوید دست لاسال درد نکند که جنبش کارگرانِ برلین را از تکیه گاه «حزب ترقی خواه» به دژ مستحکم حزب سوسیال دموکراتِ کارگریِ آلمان تبدیل کرد. در همین حال و هواست که لنین، با آن که مدعی است از دیدگاه مارکس دربارۀ حزب (آن گونه که در مانیفست کمونیسم آمده است) پیروی میکند، سرآغاز کتاب چه باید کرد؟ را به گفته ای از لاسال – که در ۲۴ ژوئن ۱۸۵۲ در نامه ای به مارکس نوشته بود – مزین می سازد، گفتهای که لاسال در آن عدم تمایز و خطکشیِ شفاف با احزاب دیگر را نقطۀ ضعف، و تصفیۀ [مخالفان] را نقطۀ قوت حزب میداند:
مبارزۀ حزبی به حزب نیرو و حیات می بخشد؛ قویترین دلیل برای نشان دادنِ ضعف یک حزب پراکندگی و ابهام آن در مرزبندی شفاف [با احزاب دیگر] است؛ حزب با تصفیۀ خویش استحکام می یابد.۳۳
لنین چند ماه پیش از انتشار چه باید کرد؟ در پاسخ به نامه ای انتقادی به نشریۀ ایسکرا به این گفتۀ لاسال استناد میکند. در بخشی از این نامۀ انتقادی، که با امضای «جمعی از رفقا» در تاریخ سپتامبر ۱۹۰۱ نوشته شده است (و من در فصل بعد مفصل تر به آن خواهم پرداخت)، ایسکرای لنینی این گونه به نقد کشیده شده بود:
علاقۀ شدید و افراطیِ ایسکرا به جر و بحث پیش از هرچیز ناشی از مبالغه در نقش «ایدئولوژی» (برنامه، نظریه و…) در جنبش کارگری و تا حدودی پژواک بگومگو و نزاعِ بنیان براندازی است که در میان تبعیدیان سیاسیِ روسی در اروپای غربی درگرفته است، دعوایی که در آن تبعیدیان سیاسی با هم مسابقه گذاشتهاند که دنیا را هر چه زودتر از اختلاف نظرهای خود باخبر کنند. به نظر ما، این اختلاف نظرها تقریباً هیچ اهمیتی برای سیر واقعیِ جنبش سوسیال دموکراسیِ روسیه ندارد، جز آنکه چند دستگیِ ناخواسته ای را به رفقایی که در داخل کشور فعالیت میکنند تحمیل کند. از همین رو، ما نمی توانیم مخالفت خود را با بحث و جدل های جنجالآفرین ایسکرا، به ویژه آنگاه که مرزهای ادب و احترام را هم زیر پا می گذارد، اعلام نکنیم.۳۴
چنانکه می بینیم، نویسندگان نامه، ضمن نقد مبالغۀ ایسکرا دربارۀ نقش «ایدئولوژی» در جنبش کارگری، در واقع از این نشریه خواسته بودند که با جنگ و دعوای ایدئولوژیک و فرقه ای خود تفرقه و جدایی را به فعالان داخل روسیه تحمیل نکند، و در برخورد با دیگران نیز ادب و احترام را رعایت کند. در پاسخ به نویسندگان این نامه است که لنین به لاسال استناد میکند و گفتۀ فوق را از او شاهد می آورد. با توجه به نگرش یکسره فرقه گرایانۀ لاسال، منظور او از «تصفیۀ» حزب از مخالفان هیچ معنایی نداشت جز برنتافتن هرگونه مخالفت با نظرات حاکم بر حزب و «پاکسازی» بیش از پیشِ حزب بر اساس ایدئولوژی اش تا حد تبدیل آن به یک فرقۀ حاشیه ای و فاقد هرگونه تأثیر اجتماعی و طبقاتی در جامعه. مغایرت این دیدگاه با دیدگاه مارکس دربارۀ حزب در مانیفست کمونیسم، و به طور کلی گرایش فرقه ای و توطئه گرانۀ لاسال برای جنبش کارگری روشن تر از آن است که به توضیح نیاز داشته باشد. مارکس البته به «خدمت فناناپذیر» لاسال به جنبش کارگری آلمان اشاره میکند، زیرا به نظر او لاسال «جنبش کارگری آلمان را از خواب پانزده سالهاش بیدار کرد».۳۵ اما بیدرنگ میافزاید که لاسال «مرتکب خطاهای بزرگی شد» و، پس از شرح این خطاها، نظر خود را دربارۀ او اینگونه بیان میکند:
لاسال همچون کسی که می پندارد نسخۀ درمان رنج تودهها را در جیب دارد، از همان ابتدا خصلتی مذهبی و فرقه ای به تبلیغات خود داد. در واقع، هر فرقه ای مذهبی است. افزون بر این، درست به این دلیل که او بنیانگذار یک فرقه بود، هرگونه ارتباط طبیعی خود را با جنبش پیشین طبقۀ کارگر، هم در داخل و هم در خارج آلمان، حاشا میکرد. او دچار همان خطای پرودون شد: به جای آن که تبلیغات خود را بر بنیاد واقعیِ عناصر راستین جنبش طبقاتیِ کارگران متکی سازد، پیروی از یک آیین خاص را برای این جنبش تجویز کرد.۳۶
به طور کلی، نکاتی که مارکس دربارۀ فرقه گرایی، توطئهگری و روابط پشت پردۀ لاسال با دولت بیسمارک و نیز برخورد ناصادقانه اش با خودِ مارکس گفته است جای تردیدی باقی نمی گذارد که، به نظر او، لاسال درمجموع نقش مخربی در جنبش کارگری آلمان داشته است. در واقع، اگر مارکس زنده میماند و اوضاع بعدیِ جنبش کارگری آلمان را میدید چه بسا خود به این نتیجه میرسید که «خدمتی» که لاسال به جنبش کارگریِ آلمان کرد نه با هدفِ کمک به این جنبش برای روی پای خود ایستادنِ آن بلکه، درست برعکس، برای انداختن این جنبش در مسیر فرقه گرایی بود. همچنین در اینجا نقد مارکس را از سوسیال دموکراتهای آلمان به خاطر وحدتشان با پیروان لاسال، که شرح آن در اثر درخشان او به نام نقد برنامۀ گوتا آمده است، باید بهیاد داشت.
بدینسان، در مقایسه با رویکرد مارکس به فرقهگرایی، تمجید و تقدیر لنین از چهرۀ فرقه گرایی چون لاسال و تابلو کردنِ جمله ای از او در بارۀ حزب بر سر درِ چه باید کرد؟ به روشنی نشان میدهد که برداشتن مرز میان کارگر و روشنفکر در حزب و به طور کلی مبارزۀ او با اکونومیسم نه برای متکی کردن کارگران به نیروی خود در مبارزه با سرمایه داری بلکه با هدف تبدیل آنها به سیاهیِ لشکر و سکوی پرش فرقۀ روشنفکران بورژوا به سوی قدرت سیاسی صورت گرفت، پرشی که مضمون اقتصادی- اجتماعیاش برپایی سرمایه داری دولتی در روسیه بود.
پ ـ توطئه چینی، ترور و کودتاگری
بخشی از مخالفان لنین معتقد بودند که او مشی سیاسیِ نارودنیک ها (نارودنایا وُلیا) را دنبال میکند و اینکه نشریۀ ایسکرا، که در آن زمان لنین منتشرش میکرد، ارگان این جریان پوپولیستی است. لنین در پاسخ به این انتقاد چنین نوشت:
شناخت ما از تاریخ جنبش انقلابی [در روسیه] چنان اندک است که هر اندیشه ای را دربارۀ سازمان رزمنده و متمرکزی که قاطعانه به تزاریسم اعلام جنگ میدهد به «نارودنایا وُلیا» نسبت می دهیم. حال آنکه سازمان سرافرازی که انقلابیون دهۀ هفتاد [قرن نوزدهم] بر پا کرده بودند، و ما باید آن را الگوی خود قرار دهیم، نه به دست «نارودنایا وُلیا» بلکه به دست زملیا وُلیا بنیان گذاشته شد، که خود سپس به دو جریان «چورنی پِرِدِل» و «نارودنایا وُلیا» منشعب شد. بنابراین، این سخن که سازمان انقلابیِ رزمنده مختص «نارودنایا وُلیا» است، هم از نظر تاریخی و هم به لحاظ منطقی، نادرست است؛ زیرا هیچ انقلابی یی، اگر به طور جدی به مبارزه بیندیشد، نمی تواند سازمان انقلابیِ رزمنده را نادیده بگیرد. خطای «نارودنایا وُلیا» این نبود که کوشید تمام ناراضیان را در تشکیلات خود گردآورد و آن را در راستای مبارزۀ قاطعانه با خودکامگی [تزاری] هدایت کند؛ برعکس، این حُسن بزرگ و تاریخی او بود. خطای او این بود که به نظریه ای اتکا کرد که در اساس انقلابی نبود، و اعضای آن نمیدانستند، یا نمیتوانستند، جنبش خود را به مبارزۀ طبقاتی در جامعۀ سرمایهداریِ نوپای [روسیه] پیوند زنند.۳۷
چنانکه می بینیم، لنین سازمان مارکسیست های انقلابی را سازمان رزمنده و متمرکزی می داند که قاطعانه به تزاریسم اعلام جنگ میدهد. او بدین سان می گوید تا آنجا که به ایجاد سازمانی برای جنگ با تزاریسم مربوط میشود، نهتنها با نارودنیک ها هیچ اختلافی ندارد بلکه سازمان «سرافراز» آنها را «الگوی» حزب مورد نظر خود یعنی «سازمان انقلابیون حرفه ای» می داند. این جنبه از دیدگاه لنین در واقع پیامد همان نگرشی بود که او را نه تنها با نارودنیکها بلکه با هر جریان بورژواییِ دیگر همراه میکرد: نقش کارِ فکری یا اندیشۀ انقلابی به عنوان عامل تعیین کنندۀ مسیر تاریخ. او بر این باور بود که بدون اندیشۀ انقلابی هیچ جنبش انقلابی نمی تواند وجود داشته باشد. به این ترتیب، تا آنجا که به مقابله با تزاریسم مربوط میشد، فرق اساسیِ لنین با نارودنیک ها در این بود که نارودنیک ها در جنگ با حکومت تزار به دهقانان تکیه میکردند، حال آنکه لنین می گفت این جنگ را باید با تکیه بر کارگران به پیش برد. با این وصف، به نظر لنین، این تکیه گاه متفاوت توسل به شیوههای نارودنیکیِ مبارزه با تزاریسم از جمله کودتاگری، ترور و توطئه چینی را منتفی نمیکرد. لنین در پاسخ به منتقدانی که به سازمان مورد نظر او نسبت «توطئه چینی» می دادند، می نویسد: «ما همیشه به محدود کردن مبارزۀ سیاسی به توطئه چینی اعتراض کرده ایم و البته به این اعتراض ادامه خواهیم داد»۳۸ (تأکید از لنین است). به عبارت دیگر، حزب مورد نظر لنین «توطئه چینی» می کند، اما فقط «توطئه چینی» نمیکند بلکه علاوه بر آن به شیوههای دیگر نیز مبارزۀ سیاسی میکند. لنین در ادامۀ این مطلب می گوید از نظر شکل، سازمان انقلابیونِ موردنظر اورا می توان سازمان«توطئه چینی» نیز نامید:
چنین سازمان انقلابیِ قدرتمندی را در یک کشور استبدادی از نظر شکل می توان سازمان «توطئه چینی» نیز نامید، زیرا واژۀ فرانسویِ conspiration معادل واژۀ روسیِ zagovor (بهمعنی conspiracy) است، و چنین سازمانی باید حداکثرِ پنهان کاری را داشته باشد. برای این نوع سازمان پنهانکاری چنان ضرورتی دارد که تمام شرایط دیگر (شمار اعضاء، شرایط عضویت آنها، کارکردهای سازمان، و غیره) باید منطبق با آن باشند. بنابراین، هراس از این اتهام که ما سوسیالدموکرات ها می خواهیم سازمان توطئه چینی درست کنیم بسی بچگانه است. برای هر مخالف اکونومیسم چنین اتهامی باید بهاندازۀ همان اتهام پیروی از خط مشی «نارودنایا وُلیا» مایۀ افتخار باشد.۳۹
برخی از مدافعان لنین منظور او را از «توطئه چینی» صرفاً پنهان کاری در شرایط فعالیت در استبداد روسیه ی تزاری دانسته اند. بی تردید، چنان که نقل قول بالا نشان میدهد، پنهان کاری یکی از معانیِ مورد نظر لنین است. اما منظور او از توطئه چینی در پنهان کاری خلاصه نمیشود. او در جاهای دیگر آشکارا از شکل های دیگرِ توطئه چینی همچون ترور و خشونت دفاع میکند، منتها ترور و خشونتی که نتیجه اش شرکت مستقیم تودهها در مبارزه بر ضد حکومت تزاری باشد و این مشارکت را تضمین کند. برای مثال، او در مقالۀ «ماجراجویی انقلابی» در نقد ترورِ مورد نظر «انقلابیون سوسیالیست»(اس- ارها) می نویسد:
ما، بی آنکه خشونت و ترور را حتی به اندازۀ سرِ سوزنی رد کرده باشیم، خواهان فعالیت برای تدارک چنان شکل هایی از خشونت شدیم که به قصد کشاندن تودهها به مشارکت مستقیم در مبارزه طراحی شده بودند و این مشارکت را تضمین میکردند.۴۰
لنین بعدها نیز در ۱۹۲۰، در کتاب بیماری بچگانۀ کمونیسم «چپ»، بههمین شیوه از ترور فردی دفاع کرد و نوشت سوسیالدموکراتهای روس فقط «بنا بر مصلحت» و به اقتضای اوضاع، «ترور فردی» را رد میکردند، «پلخانف در سالهای ۱۹۰۰ تا ۱۹۰۳، زمانی که هنوز مارکسیست و انقلابی بود»، کسانی را که ترور در انقلاب کبیر فرانسه یا، به طور کلی، ترور بهدست یک حزب انقلابی پیروزمند را که در محاصرۀ بورژوازی تمام دنیا قرار گرفته است «در اصول» محکوم میکردند تمسخر و تحقیر میکرد.۴۱ بین این گونه برخورد با ترور و خشونت، که عامدانه و آگاهانه برای کشتار افراد توطئه چینی میکند، و برخورد کموناردهای پاریس که خشونت را امری تحمیلی میدانستند و فقط در دفاع از خود در جریان جنگ طبقاتی مرتکب کشتار میشدند، دنیایی فاصله وجود دارد. آن جملۀ معروف در همین کتاب چه باید کرد؟ که «سازمانی از انقلابیون به ما بدهید، روسیه را سرنگون میکنیم»۴۲ ادامۀ منطقیِ همین انقلابیگری کودتاگرانه است که ریشه در تأثیرپذیریِ لنین نه تنها از نارودنیکها بلکه از توطئه گران مشهوری چون تکاچف و حتی نچایف دارد. تکاچف مردم را دنباله روان و در واقع زوائد یک «اقلیت انقلابی» میدانست و و می گفت:
مردم خود انقلاب اجتماعی را بر پا میدارند و زندگی خود را بر بنیاد بهتری سازمان میدهند. بدیهی است که وجود مردم برای انقلاب لازم است. اما انقلاب را فقط یک اقلیت انقلابی میتواند رهبری کند.۴۳
نچایف نیز هر امر انسانی را در خدمت «انقلاب» می دید و می گفت:
فرد انقلابی انسانی با سرشت ویژه است؛ او فاقد هرگونه علایق، روابط و احساسات شخصی است؛ هیچگونه پیوند شخصی و هیچ گونه متعلقاتی ندارد؛ او حتی نام ندارد. هر آنچه در وجود اوست در خدمت یک هدف واحد و انحصاری، یک اندیشۀ واحد، یک شور و شوق واحد، قرار دارد و آن انقلاب است.۴۴
با این همه، به رغم تأثیرپذیریِ مسلم لنین از ناردونیک ها و توطئه گرانی چون تکاچـف و نچـایف، که خود معلول اوضاع اجتماعی – اقتصادی و به ویژه سیاسیِ روسیۀ تزاری بود، با قطعیت می توان گفت که الگوی اصلیِ مورد نظر او برای فعالیت تشکیلاتی و کسب قدرت سیاسی از طریق انقلاب نه احزاب نارودنیکی بلکه حزب سوسیالدموکراتِ کارگریِ آلمان بود.
ت ـ سلسله مراتبِ تشکیلاتی: اختیار مطلقِ سر در مقابل مسئولیت مطلقِ دست
لنین در نامه به یک رفیق دربارۀ وظایف تشکیلاتیِ ما چنین می نویسد:
یک اصل بس مهمِ هرگونه تشکیلاتِ حزبی و هرگونه فعالیتِ حزبی [چنین است] : لزومِ بیشترین تمرکزِ ممکن برای رهبریِ ایدئولوژیک و عملیِ جنبش و مبارزۀ انقلابیِ پرولتاریا، در مقابلِ لزومِ بیشترین تمرکززداییِ ممکن برای رساندنِ اطلاعات به مرکزیت حزب (و به این ترتیب کلِ حزب) و برای ایفای مسئولیت اعضاء در قبال حزب. … ما باید رهبریِ جنبش را متمرکز کنیم. همچنین (درست بهدلیل نیاز به همین تمرکز، چرا که بدون اطلاع رسانی به رهبری متمرکزکردن آن ناممکن است) باید تا آنجا که ممکن است از ایفای مسئولیت اعضای حزب، تمام شرکت کنندگان در فعالیت حزب و تمام محافل متعلق یا مرتبط به حزب، در قبال حزب تمرکززدایی کنیم. این تمرکززدایی [در پایین] پیش شرط اساسیِ تمرکز انقلابی [در بالا] و چارۀ اساسیِ آن است.۴۵
لنین در جاهایی از این مقاله این ساختار آمرانه، غیردموکراتیک، و سلسله مراتبی را – که در واقع به معنای رابطۀ یک جانبۀ مرکزیت حزب با اعضای آن است – ناشی از لزوم پنهان کاری برای فعالیت سیاسی در اوضاع استبدادیِ روسیۀ تزاری می داند. بسیاری از طرفداران او نیز از این دیدگاه دفاع میکنند. اما، چنانکه همین مقالۀ مورد بحث نشان میدهد، واقعیت غیر از این است، و در واقع در اینجا مسئلۀ پنهان کاری نقش پردۀ ساتری را برای پوشاندن حقیقت بازی میکند. لنین بحث تمرکززدایی از بدنۀ حزب را این گونه ادامه میدهد:
این تمرکززدایی چیزی نیست جز روی دیگرِ سکۀ تقسیم کار، که عموماً آن را یکی از مبرم ترین نیازهای عملیِ جنبش ما می دانند. اگر رابطۀ مرکزیت حزب با کار عملیِ مشترک کمیتههای محلیِ نوع قدیم همچنان گسسته باشد، هیچگونه به رسمیت شناسیِ یک سازمان معین بهمنزلۀ ارگان رهبری و هیچگونه «کمیتۀ مرکزیِ» رسمی نمی تواند جنبش ما را واقعاً متحد کند یا یک حزب رزمندۀ پایدار را بیافریند. این کمیتهها از یکسو آشِ درهم جوشی از اشخاصاند که هرکدامشان دست به هرکاری میزنند، بی آنکه در نوع معینی از فعالیت انقلابی تخصص داشته باشند، بی آنکه مسئولیت یک وظیفۀ خاص را بر عهده گرفته باشند، بی آنکه کاری را که به عهده گرفته و به خوبی سنجیده و تدارک دیدهاند تا آخر دنبال کنند، و بدین سان زمان و انرژی زیادی را به هدر می دهند و در همان حال هیاهوی رادیکال به پا میکنند. از سوی دیگر، محافل دانشجویی و کارگریِ زیادی وجود دارند که کمیتههای حزبی در مجموع نیمی از آنها را نمی شناسند و نیم دیگرشان هم به اندازۀ خودِ این کمیتهها دست وپاگیر، فاقد فعالیت تخصصی، کم کار در زمینۀ کسب تجربۀ انقلابیون حرفه ای یا بهره گیری از تجارب دیگران، درگیرِ برگزاری کنفرانس های بی پایان «دربارۀ همه چیز» و انتخابات و تدوین آیین نامه اند. برای آنکه مرکزیت حزب بتواند کارش را درست انجام دهد، کمیتههای محلیِ حزب باید خودشان را تجدیدسازمان دهند؛ آنها باید به سازمان های تخصصی و «حرفهای»تر تبدیل شوند، و در این یا آن رشتۀ عملی به «کمال» واقعی دست پیدا کنند. برای آنکه مرکزیت بتواند نه فقط به اعضاء رهنمود دهد، آنها را به فعالیت ترغیب کند و با آنها بحث کند (همانگونه که تا کنون کرده است) بلکه این ارکستر را واقعاً رهبری کند، باید دقیقاً بداند که کدام یک از آنها با کدام ویولن در کجا و چه گونه می نوازند؛ دستورالعمل ها برای نواختن هر سازی را کجا و چه گونه دریافت کرده اند یا میکنند؛ کدام نوازنده در کجا و چرا خارج از نت می نوازد(آنگاه که موسیقی گوشخراش میشود)؛ و کدام نوازنده، چه گونه و کجا، باید جای خود را به دیگری بدهد تا ناهماهنگیِ ارکستر برطرف شود، و غیره.۴۶
چنانکه در این نقل قول طولانی می بینیم، اساس رویکرد لنین به سازماندهیِ «حزب سیاسیِ طبقۀ کارگر» نه بر فعالیت مخفی یا علنی بلکه بر تقسیم کار مبتنی است. در سطح کلان، دیدیم که چه گونه الزام تقسیم کار به کار فکری و کار مادی سازمان یابی طبقۀ کارگر را به دو قلمرو تشکیلاتیِ جداگانه، «سازمان انقلابیون» و «سازمان کارگران»، تبدیل کرد. اکنون خودِ «سازمان انقلابیون» نیز مشمول تقسیم کار میشود: آنان که «نفوذ، انرژی، تجربۀ بیشتر، مهارت بیشتر و استعداد بیشتر» دارند،۴۷ در رهبری قرار می گیرند بی آنکه در مقابل افراد تحت مسئولیت خود پاسخگو باشند، و آنان که فاقد این خصوصیات هستند در حزب نیز کار یدی میکنند؛ آنجا در بیرون از حزب برای سرمایه داران و دولت آنها، و اینجا در «حزب سیاسی طبقۀ کارگر» برای نخبگان حزبی. همان گونه که در محل کار استبداد سرمایه آنان را فاقد هرگونه اختیار میکند و بدینسان فقط مسئول اند کار را در زمان مقرر و با کیفیت مطلوب تحویل سرمایه دار دهند، در «حزب سیاسیِ طبقۀ کارگر» نیز هیچ گونه اختیاری ندارند و فقط مسئول اند فعالیتی را که به آنها سپرده شده (مثلاً پخش اعلامیه و نشریۀ حزب) به نحو احسن انجام دهند و حزب را نیز خوب جارو و آب پاشی کنند و تحویل بالانشین های حزبی دهند. بیگمان، حتی در یک سازمان جنبشی و شورایی نیز اگر قرار بر انتخاب نمایندگان باشد تودۀ کارگران پیش از هرکس کارگران صاحب نفوذ، پرانرژی، باتجربه و… را انتخاب میکنند. اما فرق است بین برگزیدگانی که می کوشند تودۀ کارگران را متکی به خود و روی پای خویش بارآورند و منصوبان حزبیِ «بانفوذ، پرانرژی، باتجربه و بااستعداد» که «بی نفوذی»، «بی تجربگی» و «بی استعدادیِ» تودۀ کارگران را به نردبانی برای صعود خود به مدارج بالای حزبی تبدیل میکنند. همچنین، روشن است که منظور من دفاع از وضعیت پیش از تقسیم کار و آش درهم جوشِ تشکیلاتی که لنین به آن اشاره میکند نیست. منظور فقط این است که ــ براساس دیدگاه مارکس ــ نمی توان نام کمونیست برخود گذاشت و در همان حال سازمان یابی طبقۀ کارگر را بر تقسیم بورژواییِ کار مبتنی کرد. در بحثِ مربوط به جایگزینی مقولۀ «کارگر» با مقولۀ «انقلابی» اشاره کردم که، در رویکرد لنین به سازمان یابی طبقۀ کارگر، آنچه «روشنفکر انقلابی» را به «رهبر» طبقۀ کارگر تبدیل میکند همانا بورژوا بودنِ اوست. در سلسله مراتب حزب لنینی نیز آنچه افراد را در مراتب بالای حزب قرار میدهد و آنان را در مقابل اعضای پایینِ حزب صاحب اختیار کامل میکند همان تقسیم کارِ مبتنی بر تخصص است که ستون خیمۀ جامعۀ بورژوایی است.
بر اساس یک اصل دموکراتیکِ تشکیلاتی، هرعضو تشکیلات، اعم از این که عضو مرکزیت است یا بدنۀ تشکیلات، به نسبت اختیاری که به او داده میشود مسئول و پاسخگوی اعمال خویش است. اما، چنان که نقل قول بالا نشان میدهد، لنین این اصل را اینگونه نمی بیند. به نظر او، اختیار فقط از آنِ مرکزیت حزب (خواص) است بی آنکه پاسخگوی اعمال خود باشد، و مسئولیت فقط مختص بدنۀ حزب (عوام) است بی آنکه اختیار داشته باشد. در ساختار سلسله مراتبیِ حزب لنینی، در مقابل سهم پایینی ها که فقط مسئول انجام کارها از جمله اطلاعرسانی به مرکزیت حزب هستند، اختیار فقط از آنِ بالایی هاست. یکی از مضامین ثابت و پیوستۀ مقالۀ تشکیلاتیِ نامبرده این است که ارگان پایینی اختیارات خود را فقط از بالا می گیرد. برای مثال: «حوزۀ حزبیِ محله شاخه ای از کمیتۀ[شهر] است و اختیارات خود را فقط از این کمیته میگیرد».۴۸
به این ترتیب، علت اصلیِ گرایش لنین به تمرکزِ هر چه بیشتر در رهبری حزب نه ضرورت پنهانکاری بلکه باور به تقسیم کارِ مبتنی بر تخصص بود، که خود را به صورت سلطۀ ایدئولوژی یا کارِ فکریِ صرف بر کارِ مادی صرف نشان می داد. پیش از کنگرۀ دومِ حزب سوسیال دموکراتِ کارگریِ روسیه در سال ۱۹۰۳، رهبریِ واقعی حزب با هیئت تحریریۀ ایسکرا بود که از شش نفر تشکیل میشد: سه نفر بنیانگذارِ «گروه رهایی طبقۀ کارگر» یعنی پلخانف، اکسلرود و زاسولیچ، و سه نفر از رهبران گروه «اتحاد مبارزه برای آزادی طبقۀ کارگر» یعنی لنین، مارتف و پوترسف، که در سال ۱۹۰۰ برای انتشار ایسکرا به خارج کشور رفته بودند. اما، بهنظر لنین، حزب به یک مرکزیت در داخل کشور نیز نیاز داشت، که باید نقش حلقۀ واسط ایسکرا با بدنۀ حزب را ایفا میکرد. لنین در نامه به یک رفیق دربارۀ وظایف تشکیلاتیِ ما این مرکزیتِ داخلی را «رهبری عملی» یا «کمیتۀ مرکزیِ» حزب و هیئت تحریریۀ ایسکرا یعنی ارگان خارج کشور را «رهبری ایدئولوژیک» یا «ارگان مرکزیِ» حزب می نامد. بدین سان، او معتقد به وجود دو ارگان رهبری برای حزب بود و علت آن را ضرورت «پنهانکاری اکید تشکیلات و حفظ ادامه کاری جنبش» ذکر میکرد.۴۹ با این همه، او بین این دو ارگان نقش برتر و مسلط را برای «رهبری ایدئولوژیک» قائل بود و مرکزیت داخلی را در واقع ارگان اجرایِ تصمیم های سیاسیِ «رهبری ایدئولوژیک» میدانست. تروتسکی در کتاب خود به نام زندگی من: کوششی برای ثبت یک زندگینامه؟ گفتوگوی خود را با لنین در ماههای پیش از کنگرۀ دوم نقل میکند که مضمون آن پاسخ به این پرسش اوست که رهبری واقعیِ حزب با کدام یک از این دو ارگان است:
لنین گفت «مرکزیتِ پایدار حزب ما هستیم؛ ما از نظر فکری قویتریم، و باید حزب را از همین جا [یعنی خارج کشور] رهبری کنیم». پرسیدم: «اما آیا این به معنی دیکتاتوری کامل هیئت تحریریه نیست؟» لنین به تندی پاسخ داد «خوب، چه عیبی دارد؟ در اوضاع کنونی جز این نمی تواند باشد».۵۰
چنانکه می بینیم، لنین در اینجا دوام و ادامه کاریِ حزب را در گرو «فکر قویترِ» اعضای هیئت تحریریۀ ایسکرا ــ ونه دور بودنِ این ارگان از دسترس پلیس ــ می داند. یک واقعیتِ دیگر نیز در کنگرۀ دوم حزب نشان میدهد که گرایش لنین به تمرکز هرچه بیشترِ رهبریِ حزب ربطی به پنهان کاری نداشته است. چنانکه گفتم، پیش از کنگرۀ دومِ حزب اعضای هیئت تحریریۀ ایسکرا شش نفر بودند. در کنگرۀ دوم لنین پیشنهاد میکند اعضای این ارگان به سه نفر کاهش یابد.۵۱ پیشنهاد لنین برای کاهش اعضای تحریریۀ ایسکرا هردلیلی می توانسته داشته باشد جز پنهان کاری، چرا که این ارگان در خارج کشور مستقر بود و طبعاً خطر یورش پلیس تزاری آن را تهدید نمیکرد. تمایل سانترالیستیِ لنین در زمینۀ سازمان حزب، که سپس زیر عنوان «سانترالیسم دموکراتیک» به تصویب حزب رسید، ریشه ای تر از آن بود که بر اثر نیازهای تاکتیکی همچون پنهان کاری شکل گرفته باشد. در اوضاع انقلابیِ سال های ۱۹۰۵ تا ۱۹۰۷، که توان تزاریسم برای سرکوب نسبتاً تضعیف شده بود، و حتی پس از سرنگونی تزار در فوریۀ ۱۹۱۷، ساختار متمرکز و سلسله مراتبیِ حزب بهقوت خود باقی ماند و تنها تغییری که پدید آمد شکلگیری تشکل های جانبیِ «غیرحزبی» بود، بی آنکه فضای نسبتاً دموکراتیک جامعه تأثیری در ساختار خودِ حزب بگذارد؛ بگذریم از اینکه حتی اگر این اوضاع انقلابی بر ساختار حزب تأثیر می گذاشت نهایت تغییری که می توانست روی دهد تبدیل ساختار حزب بلشویک به ساختار حزب سوسیالدموکراتِ کارگریِ آلمان بود، ساختاری که خود از بنیاد غیردموکراتیک، سلسله مراتبی و بوروکراتیک بود. حزب آلمان پس از پایان دورۀ قانون «ضدسوسیالیستی» بیسمارک نه تنها مجبور به پنهان کاری نبود بلکه حزبی یکسره علنی بود که در مجلس آلمان نیز نماینده داشت. با این همه، عالی ترین رکن تشکیلاتیِ این حزب نه مجمع عمومیِ مبتنی بر آرای مستقیم تمام اعضای حزب بلکه «کنگره» بود، که به طور غیرمستقیم و به نیابت از سوی تمام اعضاء ارگان های حزب را انتخاب میکرد. و این در حالی بود که در آن زمان رویدادی به اهمیتِ کمون پاریس همچون مظهر دموکراسی مستقیمِ کارگری اتفاق افتاده و مارکس بهصراحت اعلام کرده بود که «… از نظر کمون هیچ چیز نمی توانست نامطلوب تر از جایگزینیِ آرای عمومی با نظام انتصاب سلسله مراتبی باشد».۵۲ کمون پاریس و دموکراسیِ مستقیمِ آن بهکنار؛ وقتی تودههای کارگر در اروپا و آمریکا در همان نیمۀ دوم قرن نوزدهم ساختار تشکل های خود را، اگر نه بر دموکراسی مستقیمِ شورایی، دست کم بر مجامع عمومیِ نوع اتحادیه ای مبتنی میکردند، دیگر به کارگیری دموکراسی غیرمستقیم، نصفه نیمه ای و نیم بندِ «کنگره ای» از سوی احزاب سیاسیِ مدعی نمایندگی کارگران اروپا و آمریکا را نمی توان به چیزی نسبت داد مگر خصلت بورژواییِ این احزاب. در واقع بهرسمیت شناسی «کنگره» به منزلۀ عالیترین رکن تشکیلاتی احزاب مارکسیستی را فقط میتوان به هراس این احزاب از به خطرافتادنِ سلطۀ ایدئولوژیک آنها نسبت داد. واقعیت های تاریخ حزب سوسیال دموکراتِ کارگریِ روسیه و سپس حزب بلشویک نیز ــ که در فصل های آینده به آنها اشاره خواهم کرد ــ نشان داد که در پسِ گرایش پیگیر لنین به تمرکز هرچه بیشترِ مرکزیت حزب خواست اختیار مطلقِ سر در مقابل مسئولیت مطلقِ دست، تثبیت و تحکیم سلطۀ کارِ فکریِ صرف بر کارِ مادی صرف نهفته بود، سلطه ای که درنهایت خود را به صورت حاکمیت بلامنازع ایدئولوژی مارکسیستیِ حزب بلشویک بر جامعۀ روسیه و سپس بخش وسیعی از جهان نشان داد.
خرداد ۱۴۰۱
*فصل دوم از مبحث «لنین و دگردیسی قطعی کمونیسم مارکس»
پینوشتها
[۱] Lenin, V.I., What Is to Be Done? Burning Questions of Our Movement, Collected Works, Vol.5, Progress Publishers, 1977, p.384.
۲ Ibid., P.375-6.
۳ Ibid., p.383.
۴ Ibid., p.383-4
۵ Ibid., p.384-5.
۶ See Bensaïd, Daniel, “Leaps! Leaps! Leaps!”, Lenin Reloaded: Toward a Politics of Truth, edited by Sebastian Budgen, Stathis Kouvelakis, and Slavoj Zizek, Duke University Press, 2007, p.148-163.
۷ Marx, Karl, Capital, A Critique of Political Economy, Vol.1, introduced by Ernest Mandel, translated by Ben Fowkes, Penguin Books (in association with New Left Review), first published 1976, p. 163.
۸ Ibid.
۹- ارسطو، سیاست، ترجمهی حمید عنایت، شرکت سهامی کتابهای جیبی، چاپ چهارم، ۱۳۶۴، ص ۲. تأکید از من است.
۱۰ Marx, Karl, “Instructions for the Delegates of the Provisional General Council”, The General Council of the First International, 1864-1866: Minutes, Progress Publishers, 1962- , p. 341.
۱۱ Marx, Karl, The German Ideology, Selected Writings, edited by David McLellan, Oxford University Press, second edition, 2000, pp.192.
۱۲- دکترین، طبق تعریف، مکتب، مشرب، مسلک، آیین و عقیده یا مجموعهای از عقاید است که کلیسا و احزاب سیاسی یا برخی گروههای مذهبی و سیاسی آن را آموزش میدهند.
۱۳ Marx, Karl, The German Ideology, Selected Writings, edited by David McLellan, Oxford University Press, second edition, 2000, pp.187.
۱۴ Lenin, V.I., “The Three Sources and Three Component Parts of Marxism”, Collected Works, Vol. 19, Progress Publishers, 1977, p.23.
۱۵ Lenin, V.I., What Is to Be Done? Burning Questions of Our Movement, Collected Works, Vol.5, Progress Publishers, 1977, p.451.
۱۶ Ibid., p.373.
۱۷ Marx, Karl, “Instructions for the Delegates of the Provisional General Council”, The General Council of the First International, 1864-1866: Minutes, Progress Publishers, 1962-, p.347-9.
۱۸ Marx, Karl and Engels, Frederick, The German Ideology, Collected Works, Vol.5, Progress Publishers, 1976, p.60.
۱۹ Lenin, V.I., What Is to Be Done? Burning Questions of Our Movement, Collected Works, Vol.5, Progress Publishers, 1977, p.369.
۲۰ Eagleton, Terry, “Lenin in the Postmodern Age”, Lenin Reloaded, toward a Politics of Truth, edited by Sebastian Budgen, Stathis Kouvelakis, and Slavoj Zizek, Duke University Press, 2007, p.43.
۲۱ Ibid., p.44.
۲۲ Ibid., p.46.
۲۳ Ibid., p.49.
۲۴ Lenin, V.I., What Is to Be Done? Burning Questions of Our Movement, Collected Works, Vol.5, Progress Publishers, 1977, p.460.
۲۵ Marx, Karl, Letter to Johann Bapist Schweitzer in October 13, 1868, Marx-Engels Selected Correspondence, Progress Publishers, 1975, p.202.
۲۶ Lenin, V.I., What Is to Be Done? Burning Questions of Our Movement, Collected Works, Vol.5, Progress Publishers, 1977, p.461.
۲۷ Ibid.
۲۸ Marx, Karl, Letter to Johann Bapist Schweitzer in October 13, 1868, Marx-Engels Selected Correspondence, translated by I. Lasker, edited by S. Ryazanskaya, Progress Publishers, 1975, p.202.
۲۹ “Vospominaniya”, ITsKKPSS, no.7, 1989, p.171, in Service, Robert, Lenin, A Biography, Pan Books, 2002, p.202.
۳۰ Lenin, V.I., What Is to Be Done? Burning Questions of Our Movement, Collected Works, Vol.5, Progress Publishers, 1977, p.452.
۳۱ Ibid., p.454.
۳۲ Ibid., p.385.
۳۳ Ibid., p.347.
۳۴Lenin, V.I.,“A Talk with Defenders of Economism”, Collected Works, Vol.5, Progress Publishers, 1977, p.314.
۳۵ Marx, Karl, Letter to Johann Bapist Schweitzer in October 13, 1868, Marx-Engels Selected Correspondence, translated by I. Lasker, edited by S. Ryazanskaya, Progress Publishers, 1975, p.200-1.
۳۶ Ibid.
۳۷ Lenin, V.I., What Is to Be Done? Burning Questions of Our Movement, Collected Works, Vol.5, Progress Publishers, 1977, p.474.
۳۸ Ibid., p.475.
۳۹ Ibid., p.475-6.
۴۰ Lenin, V.I., “Revolutionary Adventurism”, Collected Works, Vol.6, Progress Publishers, 1977, p.193.
۴۱ Lenin, V.I., “Left-Wing” Communism: An Infantile Disorder, Collected Works, Vol.31, Progress Publishers, 1977, p.33.
۴۲ Lenin, V.I., What Is to Be Done? Burning Questions of Our Movement, Collected Works, Vol.5, Progress Publishers, 1977, p.467.
۴۳ Carrère d’Encousse, Hélène, Lenin,translated by George Holoch, Holmes & Meier, New York London, 2001, p.51.
۴۴ Liebman, Marcel, Leninism under Lenin, Merlin Press, 1980, p.35.
۴۵ Lenin, V.I., “A Letter to a Comrade on Our Organisational Tasks”, Collected Works, Vol.6, Progress Publishers, 1977, p.246-7.
۴۶ Ibid., p.247-8.
۴۷ Ibid., p.240.
۴۸ Ibid., p.239.
۴۹ Ibid., p.234.
۵۰ Quoted from Liebman, Marcel, Leninism under Lenin, Merlin Press, 1980, p.39-40.
۵۱- میدانیم که پیشنهاد لنین با اکثریت قاطع تصویب شد و لنین و پلخانف و مارتف بهعنوان اعضای این ارگان برگزیده شدند، اما پس از کنگره پلخانف جانب منشویکها را گرفت و خواهان ابقای همان تحریریۀ شش نفریِ پیشین شد. لنین در اعتراض به این پیشنهاد، هیئت تحریریهرا ترک کرد و ایسکرا بهطور کامل بهدست منشویکها افتاد.
۵۲ Marx, Karl, The Civil War in France, Later Political Writings, edited and translated by Terrell Carver, Cambridge University Press, 1996, p.185-6
از دیگر مطالب سایت
مطالب مرتبط با اين مقاله:
- لنین و دگردیسی قطعی کمونیسم مارکس – نقد پوپولیسمِ نارودنیکی از موضع سرمایه داری دولتی، محسن حکیمی
- تشکل مستقل فقط دوفاکتو* – محسن حکیمی
- کمونیسم مارکس؛ فصل سوم: مارکس و فعالیت «انقلابی» یا «عملی – انتقادی»، محسن حکیمی
- کمونیسم مارکس؛ فصل چهارم: انترناسیونال اول، جنبش خودآگاهانۀ طبقۀ کارگر علیه سرمایه – محسن حکیمی
آقای محسن حکیمی در کار خود استاد است… مقاله گذشته از این که طولانی است، ریزه کاری هایی دارد که کاش به آنها توجه می شد: مثلاً عنوان آن ، به احتمال زیاد ندانسته، این گونه القا می کند که مارکس چیزی گفته، در حالی لنین درست ترش را گفته. بر فرض هم که چنین باشد، جمله باید چنان نوشته می شد که ذهن خواننده را به این مفهوم ناخواسته نمی کشاند. کتابشناسی می توانست منظم تر باشد و خواننده را با منابعی که در متن به آنها استناد شده آشناتر کند. این منابع باید یکسره چپ چین می شدند. بعضی از این منابع به فارسی ترجمه شده اند ولی ذکر نشده اند: کتاب مک للان، کتاب ایدئولوژی آلمانی، به همین گونه سایر آثار مارکسیستی، کتاب زندگی من تروتسکی، چه باید کرد لنین…. دیگر اینکه نویسنده باید به منابع ترجمه شده و دم دست ارجاع دهد، نه منابع اصلی. این جور ارجاعها بر غنای بحث می افزایند و خواننده را بهتر به نتایج رهنمون می سازند. عنوان کتاب معروف لنین: «چپ روی؛ بیماری کودکی در کمونیسم» به «بیماری بچگانۀ کمونیسم «چپ» ناامید کننده است. شماره توک Toc مربوط به گفته تکاچف و نچایف به مرجع ناشناخته ای ارجاع می دهد. در مورد اصطلاح نارودنیک و نارودنیا مطلب درست روشن نشده. … با این همه من مطلب را با علاقه خواندم.
در بند “ب” لنین مرز بین کارگر و روشنفکر را برداشت تا به اختیار انقلابی گری بورژوایی را جانشین خود آگاهی طبقه کارگر کند. در کشور های اروپایی و در شرایط رشد سرمایه داری روشنفکران انقلابی به تصحیح و تعمیم ایده های سوسیال دموکراسی پرداختند. در ایران و در غیاب رشد نیرو های مولده سرمایه، روابط اجتمایی-اقتصادی شیوه فئودالی بر رابطه روشنفکر و کارگر مزدور چیره شد و رهبر پرستی و کیش شخصیت مندرج در بند “الف” را شیوه غالب در مناسبات تشکیلاتی کرد. این بخصوص در انقلابی گری چپ پس از مشروطیت تجلی کرد و شیوه های جابرانه و حتی تروریستی از قبیل ترور مخالفان حزب توده توسط خسرو روزبه به دستور رهبران حزب و بعد ها در ترور های جنبش نوین چپ نمایان بود.
رشد و دگردیسی پیشاهنگی لنینی به نخبگی استالینی واقعا موید همین تجربه موهن چپ ایرانی است.
با عرض معذرت, ترجمه بهتر ماده ۲۵ اعلامیه جهانی حقوق بشر چنین است:
مادهٔ ۲۵
هر انسانی سزاوار یک زندگی با استانداردهای قابل قبول برای تأمین سلامتی و رفاه خود و خانواده اش، از جمله تأمین خوراک، پوشاک، مسکن، مراقبتهای پزشکی و خدمات اجتماعی ضروری است و همچنین حق دارد که در زمانهای بیکاری، بیماری، نقص عضو، بیوگی، سالمندی و فقدان منابع تأمین معاش، تحت هر شرایطی که از حدود اختیار وی خارج است، از تأمین اجتماعی بهرهمند گردد.
دورهٔ مادری و دورهٔ کودکی سزاوار توجه و مراقبت ویژه است. همهٔ کودکان، اعم از آن که با پیوند زناشویی یا خارج از پیوند زناشویی به دنیا بیایند، میبایست از حمایت اجتماعی یکسان برخوردار شوند.
اعلامیه جهانی حقوق بشر, ویکیپدیای فارسی.
مقاله طولانی است ، حوصله و وقت و تمرکز نیاز دارد، ولی ارزش خواندن را دارد چون مارکس را معرفی می کند و ایده او را می شکافد و برداشت از ماتریالیسم دیالکتیک را که پایه تفکرات مارکس است را مانند سرعت نور و جایگاه ناظر در فهم نسبیت اینشتن را پرده برداری می کند ‘، مثال های متنوع تاریخی و مقایسه های همراه با استدالهای معقول وتفکری فلسفی، نوشتار و بدرقه کننده متن است.
نفست اژدرهاست او کی مرده است
از غم و بی آلتی افسرده است
اژدها را دار در برف فراق
هین مکش او را به خورشید عراق. مثنوی.
هفت قرن پیش رند عالم سوز و فیلسوف شاعر مسلکی گفت “عالمی دیگر بباید ساخت و ز نو آدمی” که در آن آدم, “به فتوای خرد حرص به زندان” – نه کشته بلکه – به زندان شده باشد؛ چون حرص جزء خمیره انسان است و جز با مرگ او از بین نمیرود. این خلاصه مساله سهل حرص به زندان شده “کمونیسم – سوسیالیسم” و حرص رها شده “کاپیتالیسم – امپریالیسم” است.
هزاران سال است که ‘ “عالمان” نقطه پرگار وجود’ در پی حل این مساله “سهل” بوده و ” در این دایره سرگردانند”, چون قدرت حرص, حل آنرا “ممتنع” کرده است. و از پانصد سال پیش بریتانیای کبیر و تخم و ترکه آن پرچمدار این حرص بوده و آفتاب از امپراتوری آنها غروب نکرده است. «بودور که واردور», “بوجور که واردی”. “تا بود چنین بود, تا هست چنین است”.
قابل توجه ادیتور محترم,
شخصی به کامنت من امتیاز منفی داده است. قبلا در اینجا گفته ام که استاد بسیار بسیار محترم من زمانی که کسی چیز بی ربطی میگفت, به نزدیکان خود میفرمود “این هم از آن حرف های چیزم به طاقی ست”. به گمان من دادن امتیازات مثبت و منفی در پای کامنت ها نیز چیزی جز پرتاب “چیزم به طاقی” نیست و باعث میشود که طرف اگرحرفی هم دارد به همین قانع شده و بگذرد و گفتگویی در نگیرد. مدت ها پیش هم سایت ایران گلوبال چنین سیستم امتیاز دهی را به خاطر مضر و بی معنی بودن آن حذف کرد.
مجددا جهت تنویر افکار کسانی که بدون توضیح, به کامنت ها امتیاز میدهند باید عرض شود که کامنت نخست من نه راجع به مقالات مبسوط و بسیار ارزنده – احتمالا مانند من – “کر فیض آبادی” بود, بلکه در باره هزاران نفری که در این هزاران سال در صدد مهار” حرص” بوده و سر انجام بجائی رسیده ایم که امروزه نه عظمت دوران شوروی و چین گذشته و نه احزاب نیرومند کومونیست دنیا را داریم و نه امیدی به احیای آینده نزدیک آن. به عنوان نمونه در ۱۹۴۵ دوران عظمت شوروی, خانم النور روزولت همسر رئیس جمهور متوفی امریکا با همکاری چندین دول, منشور جهانی ملل متحد را تهیه و به امضای اکثر قریب به اتفاق دول جهانی رسانید. به عنوان مثال:
مادهٔ بیست و پنجم — (۱) هر کس حق دارد که سطح زندگانی او سلامتی و رفاه خود و خانوادهاش را از حیث خوراک و مسکن و مراقبتهای طبی و خدمات لازم اجتماعی تأمین کند و همچنین حق دارد که در مواقع بیکاری، بیماری، نقص اعضاء، بیوگی، پیری یا در تمام موارد دیگری که بعلل خارج از ارادهٔ انسان وسائل امرار معاش از دست رفته باشد از شرایط آبرومندانه زندگی برخوردار شود.
(۲) — مادران و کودکان حق دارند که از کمک و مراقبت مخصوصی بهرهمند شوند. کودکان چه بر اثر ازدواج و چه بدون ازدواج بدنیا آمده باشند، حق دارند که همه از یکنوع حمایت اجتماعی برخوردار شوند.
و این را مقایسه کنیم با اوضاع امروز دنیا. آیا این پیشرفت است و یا پسرفت؟
یاد مولانا به خیر که:
کودکی در پیش تابوت پدر
زار مینالید و بر میکوفت سر
کای پدر آخر کجاات میبرند
تا ترا در زیر خاکی آورند
گفت جوحی با پدر ای ارجمند
والله این را خانهٔ ما میبرند
گفت جوحی را پدر ابله مشو
گفت ای بابا نشانیها شنو
این نشانیها که گفت او یک بیک
خانهٔ ما راست بی تردید و شک
نه حصیر و نه چراغ و نه طعام
نه درش معمور و نه صحن و نه بام
سپاس از آقای محسن حکیمی و پژوهش های ژرف ایشان، در رهیابی به درکی نوین از جنبش سوسیالیستی، و در تقایل با کلیشه هائی که بالغ بر یک قرن، بر این جنبش سنگینی می کرد، و ما هم طوطی وار آنها را تکرار می کردیم. به همه فعالان جنبش سوسیالیستی، خواندن نوشته های آقای حکیمی را، جدی و صمیمانه توصیه می کنم. در ضمن خواهان رابطه با ایشان هستم. این ارتباط هم از دو طریق ممکن می شود. یا آقای حکیمی، به دوستان « اخبار روز » اجازه ارسال ایمیل خود را بمن بدهد، و یا اینکه، ایمیل من به ایشان داده شود. من، به دوستان « اخبار روز » در همین جا اجازه می دهم که ایمیل مرا در اختیار آقای حکیمی قرار بدهند، تا چنانچه ایشان خواهان این رابطه باشد، ارتباط بر قرار شود. سپاس