سه شنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۳

سه شنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۳

مسیر اشک- لیلا بیت سیاح

«پدر بزرگم تعریف می کرد که مسیر اهواز تا تهران برای من کابوس است. مسیر اشکی است که اگر دوباره آن را بروم می توانم به تو بگویم که کدام عزیز در کجا دفن شده است.» این بخشی از صحبت های عادل است که پدر بزرگش در سال ۱۳۰۶ و پس از برآمدن رضاخان همراه با صدها تن از دیگر مردم عرب به تبعید فرستاده شدند، تبعیدی که علیرغم گذشت چند دهه از آن هنوز در خاطره جمعی این مردم حک شده است و نسل به نسل منتقل می شود. تبعید روایتی است از شکنجه ها و رنجی که بر این مردم وارد شده است. روایتی از به یغما بردن دارائی ها، به اسارت بردن مردم و حتی هتک حرمت زنان و دختران دربند. تبعید روایتی است که در زیر آوار به جا مانده از گذشته هنوز سوی سوی شعله های آن را می توان دید. روایتی است از تاریخی که برای دیگران مدرنیته است و برای «دیگری» مسیر اشک است.

عادل ادامه می دهد که «گاهی تصور می شود که یک تبعید بود. اما اینگونه نیست. حداقل دو تبعید متوالی در دشت میسان رخ داد. البته این غیر از تبعید هایی است که دیگر مناطق شاهد آن بودند.» دکتر عباس الطائی در کتاب «کاروان عشق و مرگ» که روایتی شعر گونه از زبان یکی از بازماندگان است روایت می کند که «هر آنچه یادم می آید این است که در آن صبحگاه، من و خواهرم سمیره زیر سایه های نخل نشسته بودیم که به ناگاه صدای انفجارهای متوالی آمد. به آسمان که نگاه کردیم هواپیماهای نظامی بر بالای روستاها بودند و منطقه را بمباران می کردند. و همراه هواپیماها،‌ نیروهای نظامی بودند که روستاها را محاصره کرده بودند خواهرم سمیره به سمت خانه رفت و در میان دود غیب شد و دیگر او را ندیدم. او این واقعه را اینگونه روایت می کند:

هراسان از میان دود و آتش در حالی که تنها نام سمیره را فریاد می زدم به دنبال راه خروجی برای بازگشت به منزل بودم. رودخانه از خون گاومیش هایی که کشته شده بودند به رنگ سرخ در آمده بود. در طول راه و در میان زبانه های آتش ودود، خون بود و مردمی که به خاک و خون کشیده شد بودند و زنانی که کودکان خود را به آغوش کشیده بودند تا آنها را از گلوله های توپ و بمب هایی که از آسمان سرازیر می شد در امان نگه دارند. هر قدر که جلو می رفتم ترس و هراسم بیشتر می شد. اثری از سمیره نبود. و با انفجاری من هم به زمین افتادم و ترکشی که به پایم خورد و مرا از هرگونه حرکت متوقف ساخت.

همان زمان خبرگزاری آسوشیتدپرس که آن زمان در بصره مستقر بود، خبر کوتاهی از حمله ارتش که با هواپیماهای نظامی همراه بود را کار کرد. دلیل آن را نیز گفته بود، دلیلی که زائر صافی، بازمانده تبعید آن را با جزئیات بیشتری نقل می کند. حکومت نظامی (به فرماندهی ارتشبد زاهدی) که رضاخان در منطقه حاکم کرده بود، دستور خلع اسلحه و تغییر لباس از عربی به غربی را صادر کرده بود. پاسخ مردم به هر دو فرمان «نه» بود و همین به تنش های موجود که با احداث پایگاه های نظامی و رفتارهای خشونت آمیز قزاق ها آغاز شده بود دامن زد. در جریان یکی از این شورش و قیام ها مردم به پایگاه نظامی المفاتیل حمله کردند و در جریان آن یکی از فرماندهان نظامی به نام غفوری را به قتل رساندند. تنها چند روز بعد از این رخداد بود که آن حمله نظامی رخ داد. و تبعید پس از آن بود.

حکومت نظامی از هویزه، بستان، خفاجیه و روستاهای آن منطقه، ۹۰ نفر از شیوخ و مردانی که به نوعی در آن قیام مشارکت داشتند را بازداشت کرد و دستور به تبعید آنها به سمت تهران را داد. این همان تبعید اول است. اما آن تبعید پایانی بر اعتراضات نبود. پس از آن خانواده های تبعید شدگان به اعتراضات ادامه دادند و خواستار بازگرداندن عزیزانشان شدند. پس از گذشت ۱۰ ماه از این کشمکش ها، دولت وقت دستور داد تا خانواده ها نیز به تبعید فرستاده شوند. و در اینجا بود که صدها نفر تبعید شدند. طائی در کتاب خود از بازماندگان این رخداد اینگونه می نویسد که این بار نیز قزاقهای رضا شاه با متوسل شدن به زور اسلحه و با رفتار های خشن و توهین آمیز، خانوادها -اعم از کودک، زن و پیر- را در یک جا جمع کردند، اموالشان را غارت کردند و با پای پیاده این کاروان را راهی تهران کردند. کاروان تبعیدی ها از البسیتین (بستان ) تا شوش را طی نمود و پس از آن وارد کوه های صالح آباد (اندیمشک) شدند:

در آنجا بود که عمق فاجعه آغاز شد. بادهای بسیار سرد زمستانی به وزش درآمد و برف و بوران بر مصیبت اسیران این کاروان افزود. در حالی که قزاقهای رضا شاه سوار بر اسب بودند و ما با پای پیاده مسیر را طی می کردیم، بسیاری از ما دیگر کفش سالمی به پا نداشت و برخی مجبور بودند با پای برهنه به راه خود ادامه دهند. زمانی که به مرکز شهر اندیمشک رسیدیم مردم آنجا فکر کردند ما جذامی هستیم. از سربازان خواستند تا ما را از آنجا دور کنند. و بعد با پرتاب سنگ، فحاشی و توهین سعی کردند ما را از آنجا دور کنند. در طول این مسیر زمستانی بسیاری از پیران و کودکان از شدت بیماری و سوء تغذیه به دلیل نبود آذوقه کافی جان خود را از دست دادند. و مادرانی بودند که در حین زایمان جان خود و فرزندشان را نیز از دست دادند.

پدر بزرگ عادل که این مقاله با نقل قولی از او شروع شد، در میان گروه دوم از تبعید شدگان بود. او جوان بود و به همراه چند نفر از دوستانش کار دفن فوت شدگان را انجام می دادند. و به همین دلیل است که برای او تبعید «مسیر اشک» بود که جای جای آن را با اشک طی کرده اند و با اشک دفن کرده اند. او در همین مسیر اولین شناسنامه ایرانی اش را گرفته است:

پدر بزرگ عادل تا زمان سقوط رضا شاه در تهران باقی مانده بود. و پس از سقوط دوباره به دیارش بازگشت. عادل می گفت که پدربزرگش رغبتی نداشت که درباره آن رخداد بگوید. برایش تلخ بود و مدام می گفت «به چه درد شما می خورد که مدام پرس و جو می کنید.» اما عادل می گوید برایم مهم بود و همان زمان که فهمیدم نام فامیلی من چگونه انتخاب شده است با آن بیگانه شدم. دیگر نام «عباپوش» من را آزار می داد و دو ماه وقت گذاشتم تا آن را تغییر دادم و نام پدر بزرگم را انتخاب کردم: عادل مجیدی.

عباس الطایی در کتاب خود «کاروان عشق و مرگ» روایت های دیگری را از زبان زائر صافی که همراه کاروان بود نقل می کند که بیشتر جزئیات این مسیر اشک و وحشت را نشان می دهد، خاطراتی که در ادامه بخشی از آنها می آید:

خرم آباد

بسیاری از اسیران این کاروان از شدت سرما و گشنگی و بیماری در میانه راه و در نزدیکی کوهای خرم آباد جان خود را از دست دادند. پس از آن که کاروان به شهر خرم آباد رسید و مردم آن شهر حال و احوال و ضعف و بیماری و لباسهای فرسوده ما را از نزدیک دیدند همهمه ای در شهر به راه افتاد. مردم آن شهر پس از پرس جو دریافتند که افراد این قافله مردم عربی هستند که تبعید شده اند و با این وضعیت غیر انسانی و وحشیانه به اسارت گرفته شده اند. زمانی طول نکشید که صدای اعتراض در شهر پیچید. مردم قزاقها را سربازان مغول خطاب می کردند و برخی دیگر از مردم فریاد می زدند که جرم این زنان و کودکان چیست که باید تقاص اشتباه بزرگانشان را بدهند. جمعی دیگر از آنها به دور ما حلقه زدند و با بغض فریاد می زدند و آب و غذا می آوردند. هیچ کدام از این دل جویی های مردم خرم آباد را فراموش نمیکنم. اما زمانی که این مردم به جمع آوری صدقه اقدام کردند و صدای فریاد آنها برای کمک به ما را شنیدم عرق سردی بر تنم نشست. با بهت به چهره مردان اسیر و کهنسال کاروان نگاه میکردم همه از این اقدام به درد آمده بودند. مردان سر بلند و آزاده ای که بخشش و سخاوت آنها مرزهای ایران را در هم می نوردید امروز پس از غارت و هتک حرمت، به زنجیر کشیده شده اند و عابرین پیاده با دیدن این انبوه از درد و عجز و ناتوانی برای آنان صدقه جمع می کردند.

گوشواره طلا

در طول راه صدای زاری و شیون زنان قطع نمی شد. به خوبی به خاطر می آورم که قزاق ها به یکی از زنان باردار کاروان که مدام در حال گریه بود قاطری دادند که خود مردنی بود. چند روزی نگذشت که آن قاطر بیمار تلف شد. قزاق ها از زن درخواست غرامت کردند چرا که به اموال سلطنت آسیب خورده است. افراد دیگر کاروان از این وضعیت آشفته شدند و شورشی به پا شد. با شلیک و شلاق وضعیت کنترل شد، اما وضعیت ادامه یافت. آن زن که حجابش در این جریان افتاده بود گوشواره های طلایی داشت که یکی از قزاق ها به سمت او رفت و آن گوشواره ها را به عنوان غرامت طلب کرد. یکی را به زور کند و دیگری را خود زن بیچاره که خون بر گردنش جاری شده بود در آورد و به آن قزاق داد.

عشق ناکام و کابوسی که دست از سرم بر نمی دارد

پیر شده ام، اما هنوز هم شبها با کابوس صدای شلیک تفنگ و خونی که عرصه زمین را پوشانده است بیدار می شوم. گاهی با فریاد زنی آشفته حال که لباس هایش دردیده شده اند یا خود آنها را می درید بیدار می شدم. اما این کابوس حقیقتی هم داشت،‌ تکه هایی از قصه سلمان وسلمی است. تمام باقی ماندگان این کاروان از این قصه باخبرند و لحظه به لحظه آن را با تمام درد و افسوس به یاد می آورند اما به دلیل حفظ برخی از شوون که خط قرمز ما مردم عرب است، بسیاری از روایت کردن آن بیزار هستند. سلیمان و سلمى هر دو از یک عشیره بودند و از کودکی در یک منطقه و در کنار یکدیگر دوران کودکی خود را سپری کردند. این دو جوان رعنای عرب در میان نیزارها و نخلستانها قصه عشقی را زندگی می کردند که در رویای خود برای آن آشیانه ای به وسعت تمام دشتهای منطقه می ساختند. تمام جوانان روستا از عشق این دو جوان رعنا خبر داشتند. سلمان و سلمی نیز همراه این کاروان عشق و مرگ بودند. ماجرا از آنجا شروع شد که یکی از قزاق های بی شرم رضا خان از همان ابتدا چشم به سلمی داشت و ابایی هم از ظاهر کردن تمایلات خود نداشت. جوانان و مردان کاروان بر این امر واقف بودند اما دریغ از زمانی که شیران را در زنجیر کشی. میان کوهستان های ایذه و در حالی که همه از شدت ضعف و خستگی در خواب بودند این کفتار شیطان صفت با قدم های بسیار آرام به سمت سلمی که در کنار مادر و خواهران خود در خواب عمیق بود رفت وبا بستن دهان وی سعی کرد او را لمس کند و به او تعرض کند. با صدای او همه بیدار شدند و سلمان بود که خود را به سمت آن قزاق انداخت و با مشت به جان او افتاد که ناگهان صدای مهیب شلیک گلوله پایان غم انگیزی را برای این عشق ناکام نوشت. صدای فریادهای سلمی و ناله ها و ضجه های زنان و مردان کاروان، کوهستان را در هم می نوردید و همه کاروان برای مرگ سلمان و پایان این عشق ناکام به سوگ نشست. پیکر بی جان سلمان را در همان جا به خاک سپردیم و به مسیر خود در کوه ها ادامه دادیم. اما دیگر سلمی آن سلمی نبود بلکه مجنونی سوگوار که دردهایش از وسعت این کوهستان وسیع تر و از سنگینی این کوهها سنگین تر بود. در یک شب سرد زمستانی با فریاد های مهیب سلمی بیدار شدیم. در حالی که زمین غرق به خون شده بود سلمی چون دیوانه ای بر سینه مرد قزاقی که گلوله تفنگش جان سلمان را گرفته بود نشسته بود. این شیر زن سنگ را سلاح خود کرده بود و در حالی که آن قزاق در خواب بود سرش را با ضربات پیاپی سنگ متلاشی کرد. خوشحالی و هل هله های زنان طولی نکشید که سلمی بازداشت شد تا به گفته آنها درس عبرتی شود برای دیگر افراد کاروان که مبادا فکر شورش به سرشان زند. سلمی با دستانی بسته و چشم بندی به چشم، با قامتی استوار در برابر قزاقها ایستاد و پس از شلیک چندین گلوله در برابر چشمان ما پرپر شد و پس از آن با صدای هلهله زنان و فریادهای پر از غرور و افتخار مردان به آنچه که این شیرزن کرد پیکرش به خاک سپرده شد و عشق ناکام سلمان و سلمی که از گندم زارهای سبز و نخلستان های به فلک کشیده وطن آغاز شده بود در میان کوهستانهای سر به فلک کشیده و سرد و تاریک دفن شد. تا به امروز هنوز هم از کابوس آن روز شوم بیدار می شوم. آن زن که لباس بر تن خود می درد یا لباسش را می درند مگر می شود کسی غیر از سلمی باشد؟

رسیدن به ورامین و دیدار با عزیزان

پس از حدود ۲ ماه پیمودن کوهستانها به بروجرد رسیدیم. در آنجا قزاق ها مردم را در میدان اصلی شهر جمع کردند و زن و پیر وجوان کاروان را به عنوان خائن به مملکت همایونی معرفی کردند وپس از آن ما را در سطح شهر چون بردگانی غل و زنجیر شده چرخاندند. در اینجا بود که خون تبعید شدگان که دیگر رمقی نداشتند به جوش آمد و شورشی به پا شد. در اراک و پس از سرکوب آن شورش، مردان کاروان پس از نماز صبح در مسجد اعلام اعتصاب کردند و فردی از آنها به نمایندگی کل جمع نزد فرمانده قزاق ها رفت و تصمیم کاروان را برای اعتصاب اعلام کرد. تصمیم همگی آن بود که مرگ با عزت بهتر از ادامه این ذلت است و اگر قرار است بمیریم همگی با هم در کنار زنان و کودکان خود می میریم. آنگاه بود که کامیون های نظامی آمدند و اسیران کاروان را به تهران اعزام کردند و در محلی به نام ورامین متوقف شدند. فرمانده قزاق ها دستور داد پیاده شویم و پس از آن که تمامی افراد کاروان پیاده شدند خطاب به همگان گفت: اینجا تبعیدگاه شما خواهد بود. در اینجا و در زیر سایه شمشیر همایونی مستقر خواهید شد. فراموش نکنید که تفنگ های ما تشنه شلیک است، مبادا خطایی از شما صادر شود.

پس از سپری شدن دو روز از استقرارمان در ورامین یکی از سربازان قزاق آمد و خبری خوشایند را با به ما اعلام کرد. قزاق پهلوی از دیدار ما با شیوخ و رهبرانی که پیش از ما تبعید شده بودند خبر داد. لحظات بسیار سخت و دردناکی بود، بالاخره پس از ماه ها دوری و پیمودن این مسیر طولانی و تحمل بسیاری از رنجها و سختی ها، عزیزان دوباره گردهم آمدند. روز بسیار تلخی بود که با شیون و زاری و اشک و آه آمیخته بود. چه مردانی که زنان و کودکان خود را در این سفر طولانی از دست داده بودند و چه زنان و دخترانی که در عنفوان جوانی بیوه شده بودند. چشمان تک تک افراد به دنبال عزیزان خود بود.خیمه عزاداری برای تمام قربانیان این قافله مرگ بر پا شد. پس از آن یکی از مردان کاروان که از بستگان نزدیک ما محسوب می شد از یکی از شیوخ که در تبعید اول بود پرسید: شما آنچه بر ما گذشت را شنیدید از خودتان بگویید؟

پدرم در پاسخ گفت: ما پس از پیمودن بسیاری از سختیها و تحمل بسیاری از توهین ها، در مناطق متفاوتی زندانی شدیم، از جمله مدتی را در قلعه “فلک الافلاک”( قلعه متروکه ای در نزدیکی خرم) و با شرایط بسیار سخت گذراندیم و پس از آن به زندان قصر(اصطبلی بزرگ در عصر قاجاریه که در عصر پهلوی به زندان تبدیل شد) در مرکز تهران منتقل شدیم. در آن زمان شاهد بسیاری از شکنجه های روانی بودیم. یک بار ما را به صف کشیدند تا شاهد تیرباران شدن چندین تن از روسای عشایر بختیاری باشیم و خطاب به ما گفتند، این پایان خیانتکاران به سلطنت همایونی است. پس از گذشت مدتی به ما خبر دادند که برای اعدام آماده شویم. در حالی که همه برای تیرباران شدن به صف کشیده شده بودیم و سربازان آماده دریافت دستور شلیک بودند، علی الظاهر از رضا شاه دستوری فرا رسیده بود که تیرباران را متوقف کنند. آن روز به زندان بازگشتیم و پس از آن به شهر ری تبعید شدیم.

شورش مجدد و تبعید دوباره

پس از مدت کوتاهی کاروان ما نیز از ورامین به شهر ری منتقل شد و همگان در شرایط بسیار سخت و دشوار هشت سال را سپری کردیم. مردم دیگر تاب و توان زندگی در این شرایط سرسام آور و دشوار را نداشتند و بار دیگر هم همه های اعتراض دیگر در میان افراد کاروان بلند شد. بالاخره پس از تصمیم گیری بزرگان، نامه اعتراضی مفصلی با امضای شیوخ و خطاب به رضا شاه نوشته شد که در آن درخواست اجازه بازگشت فوری مردم به شهر و دیار شان را بدهند. چندین عریضه دیگر نوشته شد و چندین زد و خورد با قزاق ها رخ داد. تا اینکه یک روز صبح بار دیگر کامیون های نظامی در برابر سکونت گاه ما صف کشیدند و به ما اعلام شد که با درخواست بازگشت ما به اهواز موافقت شده است و این کامیونها برای انتقال ما به وطن صف کشیده اند. طولی نکشید که همگان با اشک شوق سوار کامیونها شدند و رویای نخلستان و نیزار و دشتهای گندم همگان را غرق به خود کرده بود. پس از طی شدن مسافتی متوجه شدیم که این مسیر وطن نیست. ما را به شمال ایران تبعید کرده بودند. وقتی رسیدیم و در پاسخ به خشم ما با ضرب و شتم و توهین ما را از کامیون ها پیاده کردند. حتی کودکان نیز از ضرب و شتم قزاق ها در امان نماندند. فرمانده قزاق ها با صدای بلند و انبوه از خشم و انزجار فریاد سر آورد و گفت شما به شمال ایران تبعید می شوید. او دستور داد که کاروان به گروه های متعددی تقسیم شود و گروهها بر اساس خانواده و افراد و نزدیکان تشکیل شوند. پس از آن این گروه ها با زور اسلحه و ضرب شلاق وادار شدند که با قطار یا کامیون های نظامی به مناطق مختلف شمال ایران از گرگان تا مناطق دیگر منتقل شوند. بیان و به تصویر کشیدن این ظلم و استبداد و جور و ستم در قالب کلمات و جملات قابل وصف نیست. در این مدت کوتاه همه آنچه را که داشتیم باخته بودیم و پس از مدت بسیار کوتاهی مردان هر خانواری مشغول به کشاورزی در زمینهای مردم آن مناطق شدند. هرگز فراموش نخواهیم کرد آن روزهای ذلت بار را. ما چون بردگان در زمین های ماکان و در مقابل دریافت مزد بسیار کم و در شرایط بسیار سخت و با تحمل بسیاری از تبعیض ها مشغول به کار شدیم.

بازگشت به اهواز

بالاخره پروردگار عالم ضجه ها و شیون و زاری مادران را بی جواب نگذاشت و زمینه برای بازگشتن به وطن مهیا شد. جنگ جهانی دوم شعله ور شد و در این رویارویی نظامی ایران در کنار آلمان و متحدانش ایستاد. پس از شکست المانها روسها وارد شمال ایران شدند. مردم آن مناطق با فرار از گلوله های توپ و تانک به جنگلهای اطراف گریختند اما ما که چیزی برای از دست دادن نداشتیم همانجا باقی ماندیم. بالاخره روسها به قلب شهرهای شمال رسیدند. ما تمام ماجرا را برای فرمانده روسها به تفصیل تعریف کردیم. او در پاسخ گفت که من حرف هایتان را باور نمی کنم اما اگر می خواهید شما را به تهران منتقل می کنم. و این شد که به تهران بازگشتیم. در تهران وضعیت عجیبی بود و به جای قزاق ها، انگلیسی ها به سراغ ما آمدند. چند هفته ای آنجا بودیم و سربازان انگلیسی از ما مراقبت می کردند تا آنکه تصمیم نهایی به ما ابلاغ شد که ما می توانیم به شهر و دیار خود بازگردیم. و اینبار رویای واقعی بازگشت محقق شد، رویایی که باور کردنی نبود، حتی برای عزیزانی که اینبار در وطن منتظر ما بودند. عزیزانی که یک چشم خون بودند و یک چشم اشک شادی. خون از آنانی که رفتند و اشک از خوشحالی برای آنانی که بازگشتند.

*کتاب کاروان عشق و مرگ قصیده ای از این تبعید است و بعد ادبی غلیظی دارد. آنچه در این مقاله به کار رفته است، ترجمه ای آزاد از بخش هایی از آن کتاب است.

** این مقاله بر مبنای مصاحبه با نوادگان برخی از بازماندگان نوشته شده است و در آن از منابع زیر استفاده شده است:

-کتاب کاروان عشق و مرگ از دکتر عباس الطایی

دست نوشته های مرحوم کشکول فرزند شیخ حسین پسر شیخ علی فرزند شیخ شرهان طرفی. (ایشان به همراه پدر خود در این کاروان اسیر بود)

کتاب “تاریخ بنی طرف” دست نوشته حاج عثمان فرزند زایر علی طایی

کتاب “المنیور”(المنجور) به نویسندگی حمید طرفی

منبع: مجله

https://akhbar-rooz.com/?p=210382 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x

Discover more from اخبار روز - سايت سياسی خبری چپ

Subscribe now to keep reading and get access to the full archive.

Continue reading