راهی ست ناگزیر و به پایان نمی رسد
رهوارِ بی مراد به سامان نمی رسد
زخمی که بر جدارهی جان و جهانِ ماست
با مرهمِ شکیب به درمان نمی رسد
تمکین نمی کند به سکون در کرانِ کف
خیزابه گر به نقطهی نقصان نمی رسد
پروا کند ز چالشِ غرقابهها اگر
رودِ روان به ساحتِ امکان نمی رسد
تن در نمی دهد به خطرگاهِ حادثات
مرداب اگر به نهضتِ توفان نمی رسد
باکش ز نابکاری رعد- آذرخش نیست:
ابرِ خطر نکرده به باران نمی رسد
تا نگذرد سفیرِ فصول از خمِ خزان
سرسبزیِ عروس بهاران نمی رسد
آزاده زیست باید و لبریزِ آرزو:
رهپوی نا امید به جانان نمی رسد
پا در رکابِ مرکبِ مقصود، خود بتاز!
رهوارِ بی سوار به سامان نمی رسد