دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

دفتر خاطرات غزه (۴۱) – درست زمانی که فکر می کنید به ته چاه رسیده اید، متوجه می شوید اشتباه کرده اید

کودکان در غزه هنوز هم می توانند بخندند

زیاد، یک فلسطینی ۳۵ ساله، زندگی روزانه در زیر بمباران ها در غزه را روایت می کند. گفتگو در مورد رستوران مورد علاقه اش، گربه اش هوپ را به خانه ی جدید می فرستد و تلاش می کند تا کلماتی کافی برای توصیف «شهر ارواح» یا همان غزه پیدا کند. خاطرات او در گاردین منتشر می شود.

سه شنبه ۹ ژانویه

۸ صبح

 آیا من هنوز زنده ام؟ خوب، مطمئنم هنوز نفس می کشم. درد در سراسر بدن من نشانه ای از زنده بودن است. “زنده” به چه معناست؟ آیا همه چیزهایی که از سر می گذرانیم زندگی نامیده می شود. تفاوت زیادی بین خودم و یک مرده نمی بینم.

آیا مردن به معنای از دست دادن امنیت و امید و رویاهاست؟ اگر این طور است، غزه به شهر ارواح تبدیل شده است.

آیا این زندگی است که شما همیشه درمانده باشید و حتی قادر به تامین نیازهای اولیه عزیزان خود نباشید؟

در تماس تلفنی با دوستم که در سه ماه گذشته سعی کرده بودم با او صحبت کنم (وای! نمی توانم تصور کنم سه ماه گذشته است)، می گوید که او و خانواده اش هنوز زنده هستند.

او می گوید: «فرزندانم به طور دائم غذا و اسباب بازی مورد علاقه شان را می خواهند. مجبور شدم آنها را به مغازه‌های خالی ببرم تا به آنها نشان دهم چیزی نمانده است. خیلی دلم می‌خواست باور کنند که تمام زندگی‌ام را فدای یک لحظه امنیت و شادی آنها می‌کنم، اما کاری از دستم برنمی‌آید.»

او تعریف می کند وقتی بچه هایش را بیرون می برد، چطور آن ها را محکم در آغوش می گیرد تا در امان بمانند و در جمعیت گم نشوند. می گوید هر جا که بروی تعداد زیادی از مردم را می بینی و خیابان ها مملو از جمعیت است. به او می گویم: چند هفته پیش دختر کوچک گمشده ای را دیدم که گریه می کرد. او نمی توانست خانواده اش را پیدا کند و صدها نفر در همه جهات در حال حرکت بودند. کنارش ایستادم و نمی دانستم چه کار کنم. از اطرافیان پرسیدم آیا کسی او را می شناسد، اما هیچ کس او را نمی شناخت.

حدود ۱۰ دقیقه بعد یک مرد درشت اندام نزدیک شد، تقریباً از همه قدبلندتر بود و شانه های پهنی داشت. دختر را بلند کرد و گذاشت روی شانه هایش و مدام دایره وار می چرخید تا اینکه خواهر نوجوانش که سر خیابان بود او را دید و دوان دوان به سمت ما آمد. آن مرد دختر را زمین گذاشت و خواهرش او را در آغوش گرفت.

ساعت ۱۰ صبح

برای احوالپرسی از دوستم می روم و فرصت پیدا می کنم با خانواده میزبانش ملاقات کنم. آنها دختر دوست داشتنی کوچکی دارند. اجتماعی است و لبخند زیبایی دارد.

خانواده اش می گویند که او تقریباً سه ماه است از خانه بیرون نرفته است. دختر کوچولو از دوستش و اینکه چقدر او را دوست دارد برای من تعریف می کند. به نظرم می رسد “دوست او” در واقع یک خانم است که در ساختمان نزدیکی زندگی می کند. آنها هرگز با هم صحبت نکرده اند، اما وقتی خانم برای پهن کردن رخت های شسته بیرون می آید، دختر از توی پنجره سرک می کشد و برای او دست تکان می دهد، و خانم هم برای او دست تکان می دهد.

می پرسم: “دوستان دیگری هم داری؟” می گوید آن خانم تنها دوست اوست و اضافه می کند:

“من او را دوست دارم.”

بعداً با “یکی از دوستانم” آشنا شدم. قبلاً او را نمی شناختم، اما معلوم شد در آشپزخانه یکی از رستوران های مورد علاقه من کار می کرده است. از دیدن او بسیار خوشحال شدم. او به نوعی یک ارتباط با زندگی ای بود که من آن را از دست داده ام. به من گفت در تهیه همه غذاها و شیرینی ها کمک می کرده، اما وظیفه اصلی او تهیه سالاد بوده است.

او و همه اطرافیان در مورد وضعیت صحبت می کنند. در مورد چه چیزی؟ ترس از آینده نامعلوم. می گویم: “می توانیم لطفاً در مورد چیز دیگری صحبت کنیم، یک چیز مثبت؟”

همان آشنای تازه می پرسد: “مثلا در مورد چه چیزی؟” 

می گویم: «مثلا سالاد». او می خندد.

می پرسم، «محبوب ترین سالاد کدام بود؟ هر بار که در رستوران ناهار می خوردم، سالاد یونانی یا سالاد سزار سفارش می دادم. در ضمن شما بهترین بهترین کیک ژله ای را در غزه داشتید. مخصوصاً برای سفارش آن می آمدم.»

از او می پرسم که آیا در خانه اش آشپزی می کند، زیرا شنیده ام که سرآشپزها پس از یک روز طولانی آشپزی هرگز توی خانه آشپزی نمی کنند.  می گوید فقط برای همسرش آشپزی می کرده است. وقتی میهمان داشتند، غذای آماده سفارش می دادند.

او داستان های زیادی در مورد آن رستوران برایم تعریف می کند. موقع خداحافظی می گوید امیدوار است دوباره همدیگر را ببینیم. به او می گویم یک روز در رستوران با او ملاقات خواهم کرد و یکی از سالادهای خوشمزه اش را امتحان خواهم کرد.

ساعت ۱ بعدازظهر

 وقت آن است که امید کوچولو، گربه ای را از توی خیابان پیدا کرده و نجات دادیم و مکانی جدید برایش پیدا کرده ایم را به خانه تازه اش ببریم. خواهرم یک کیسه بزرگ به من می دهد که در آن غذای تازه، غذای خشک، داروهایش و مقداری پنیر گذاشته است. امید پنیر دوست دارد. خواهرم همچنین تنها دو اسباب بازی را که به او داده بودیم در کیسه گذاشت. این اسباب بازی ها متعلق به گربه های خودمان بودند. به شکل گوزن شمالی و بابانوئل هستند. خواهرم گفت امید بیشتر از گربه های خودمان به این اسباب بازی ها نیاز دارد.

امید را داخل سبد می‌گذارم و آماده می‌شوم. خواهرم می خواهد با او خداحافظی کند. دوباره او را از توی سبد بیرون می آورد و از او طلب بخشش می‌کند و به او قول می‌دهد که اگر او و ما زنده بمانیم، به دیدارش برود.

ساعت ۶ بعدازظهر

پیامی از کسی که امید را به او تحویل داده ام دریافت می کنم. می گوید حال امید خیلی خوب است و دو عکس برایم می فرستد. باز کردن عکس ها حدود دو ساعت طول می کشد، اما ارزشش را دارد. در یکی از آن ها امید در دامان صاحب جدیدش خوابیده و در دیگری دنبال توپی می دود.

خوشحالم که این فرشته را پیدا کردیم تا از امید مراقبت کند.

ساعت ۱۰ شب

 من همیشه تحت تأثیر کسانی قرار می گیرم که فصیح و روان صحبت می کنند و توانایی بیان دقیق افکار خود را دارند. یادم می آید در پیامی به یکی از دوستانم که در خارج از کشور زندگی می کند، به او گفتم که وضعیت بدتر می شود. او در پاسخ خود کلمه “بدتر” را در پرانتز قرار داد. منظورش را فهمیدم، سه ماه است که اوضاع افتضاح است. اما بعد از بد از چه کلمه انگلیسی استفاده کنیم؟ بدتر؟ بدترین؟ هیچ کلمه بهتری وجود ندارد که نشان دهد وضعیت همچنان رو به وخامت است.

درست زمانی که فکر می کنید به ته چاه رسیده اید، متوجه می شوید که اشتباه کرده اید. باز هم به چیزی احتیاج هست. چه کرامت، چه نیازهای اساسی و چه صرفاً زندگی.

دلم برای زندگی ای تنگ شده که در آن روی تخت بخوابم، سر کار بروم، آب تمیز بنوشم، چیزی که دوست دارم بخورم، دوستانم را ببینم و به همان تخت برگردم و چیزی را آنلاین تماشا کنم یا کتاب بخوانم.

دلم برای زندگی ای تنگ شده که مادران بتوانند در خیابان راه بروند و اجازه دهند فرزندانشان جلوی آنها بدوند و از هوای تازه لذت ببرند و غذاها و شیرینی های خوشمزه بخورند، دلم برای زندگی ای تنگ شده که در آن بچه‌ها بچه‌های دیگری در اطرافشان داشته باشند، با آنها بازی کنند، با هم دوست شوند و خاطرات زیبایی را برای آینده شان بسازند.

چنین زندگی ای بسیار دور و غیر واقعی به نظر می رسد. رویایی که دیگر فکر می کنم نمی تواند وجود داشته باشد.

https://akhbar-rooz.com/?p=230110 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x