دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

دفتر خاطرات غزه (۴۴) – تنها مرگ در آسمان غزه پرسه می زند

سیل در غزه به دلیل بارندگی شدید در منطقه جاری است. عکس: Anadolu

زیاد یک فلسطینی ۳۵ ساله زندگی روزانه ی در غزه زیر بمباران ها را روایت می کند. با سردتر شدن هوا، به سختی می خوابد، دیگرانی را می بیند که ۶۰ نفره در یک اتاق می خوابند، کسانی که حتی یک تشک ندارند. خاطرات او در گاردین منتشر می شود.

چهارشنبه ۳۱ ژانویه

۳ صبح
تنها چیزی که بدتر از ناامیدی کامل است، یاس آمیخته با امید است. مثل این است که یک نفر سر شما را زیر آب می‌کند تا غرق شوید، سپس اجازه می دهد چند ثانیه نفس بکشید، و بعد دوباره سرتان را زیر آب می کند. این همان چیزی است که ما در حال گذراندن آن هستیم، لحظات تلخی یکی پس از دیگری با نشانه ای مثبت.

کاملاً بیدار بودم، نمی توانستم از فکر کردن به همه تراژدی هایی که پشت سر گذاشته ایم دست بکشم. شبیه یکی از آن برنامه های تلویزیونی است که برای چندین فصل اجرا می شود و بعد، وقتی نویسندگان ایده شان تمام می شود، یک سناریوی غیرمنطقی را مطرح می کنند تا فقط برخی از شخصیت ها را بکشند، شخصیت های جدید را معرفی کنند و مقداری هیجان به سریال اضافه کنند. . به نظر می رسد نویسندگان زندگی من جمع شده اند و با خود فکر کرده اند: “چگونه می توانیم زندگی او را جذاب تر کنیم؟” یکی می پرد وسط و می گوید: «خب؟ چه می شود که او و خانواده اش را با مقداری غذا و چیزهای دیگر آواره کنیم؟ او را در مورد همه ی چیزهایی که به ان ها اعتقاد دارد آزمایش کنیم چطور است؟ ولی چرا فقط او؟ چرا سناریویی ننویسیم که همه اطرافیان او را تحت تأثیر قرار دهد؟» به نظر می رسد این خط داستانی مورد تایید گروه سازنده قرار گرفته و با آن پیش رفته اند.امیدوارم زندگی ام در حال حاضر با وقایعی ساده و بی‌اهمیت پر شود که می‌توان آنها را به راحتی نادیده گرفت یا از آن ها گذشت.

از بین همه دلایلی که نمی توانم بخوابم، سرمای شدید مهم ترین است. هر کاری انجام می‌دهم، سرما مستقیماً تا معز استخوان‌هایم نفوذ می کند. یادم هست چند روز پیش باران چقدر شدید بود. وقتی بیرون رفتم، آب در خیابان جاری بود و مانع ایجاد می کرد. تقریباً تا زانو می رفتیم توی آب. تنها چیزی که می خواستم این بود که از چند پله عبور کنم تا به آن طرف برسم، اما نتوانستم. بنابراین تصمیم گرفتم آن قدر بروم، تا راهی برای عبور پیدا کنم. مدت زیادی راه رفتم و به منطقه ای دور رسیدم. مرد آشنایی را دیدم که از طرف دیگر سعی می کرد از آب بگذرد. شروع کردیم سر هم فریاد زدن:

او گفت: “آیا زندگی خنده دار نیست؟”

“من می خواهم به سمت شما بیایم در حالی که شما سعی می کنید به سمت من بیایید.”

“آن معماهای عبور از رودخانه را به خاطر داری؟”

 داد زدم “به نظر می رسد که این یکی از آن معماهاست.”

به راه افتادیم تا به منطقه ای رسیدیم که سطح آب پایین بود و عده ای سنگ های بزرگی گذاشته بودند تا تا دیگران از روی ان ها رفت و آمد کنند. آن آشنا وقتی بالاخره به کنار من رسید، از او پرسیدم که چه کار می‌کنی؟

گفت: «خب، برخی از اقوام ما در یک چادر اقامت دارند. می‌خواهم بروم آنها را بیاورم که تا باران تمام شود پیش ما بمانند.»

«مگر به من نگفتی که در حال حاضر هفت خانواده با خودت داری؟»

«بله، اما ما هیچ گزینه دیگری نداریم.»

کنار کشیدم تا مردی که کودکی را در آغوش داشت عبور کند. با نگرانی به او نگاه کردم که چطور از روی سنگ ها خودش را به آن طرف می رساند بدون آن که کودک توی بغلش داخل آب بیفتد. بعد از آن که او از روی سنگ ها گذشت، چند کلمه دیگر با آن آشنا صحبت کردم و خودم هم به آن طرف رفتم.

ساعت ۶ صبح
مانارا، گربه ای که ماه ها پیش میزبانش بودیم، باردار است. شکمش بزرگ شده و زیاد می خوابد. از زمانی که باردار شد، کمتر بیرون می رود. درخت کوچکی در زمین کناری مان وجود دارد که او عاشق نشستن زیر آن است. متوجه شده ام که او محبت زنانه می خواهد، چه محبت خواهرم باشد، چه مادربزرگ یا بزرگ ترین نوه. وقتی یکی از آنها در اتاق باشد، می رود و در بغل او می نشیند. این روزها، کمتر غذا می خورد و در عین حال زیاد می نوشد. در فرهنگ ما، وقتی زنی باردار است و زیباتر می شود، به این معناست که دختر دارد، اما اگر وضعیت غیر از این باشد، به این معنی است که پسر به دنیا خواهد آورد. به نظر می رسد که مانارا دختران زیادی خواهد داشت.

هر بار که مانارا بیرون می رود، با یک گربه ولگرد دیگر از خیابان برمی گردد. به خواهرم می گویم: “آیا او فقط از اتاق ما بیرون می رود که گربه های ولگرد را با خود بیاورد؟ انگار به آن ها می گوید این جا جایی است که غذا و سرپناهی وجود دارد.” کمی به این گربه های ولگرد غذا می دهیم و ردشان می کنیم.

پیدا کردن غذا برای گربه ها واقعا دشوار شده است. روشی که ما دنبال می کنیم، جستجو می کنیم و با همه تماس می گیریم تا برای آن ها غذا پیدا کنیم نسبت به اتفاقاتی که می افتد غیرمنطقی به نظر می رسد. یک بار یکی به من گفت: «اینها مشکلات جهان اول هستند. این روزها مردم نمی توانند غذا بخورند و شما به حیوانات فکر می کنید!» من هم این را می دانم، اما آن گربه ها تحت مسئولیت ما هستند و غذا دادن به آنها در اولویت است.

خواهرم به یک واقعیت وحشتناک اشاره می کند. مانارا تقریباً دو ماه پیش برای جفت گیری رفت، یعنی ممکن است او خیلی زود بچه هایش را به دنیا بیاورد – موضوعی که فکر می کنم نمی توانیم به خوبی از عهده آن برآییم. وقتی می خواست جفت گیری کند، ما تمام تلاشمان را کردیم که او را در خانه نگاه داریم، می ترسیدیم که کابوس های قبل از زایمانش تمام نشود و حق با ما بود. با این حال، او بی وقفه و شبانه روز به میو میو کردن و نق زدن ادامه داد، و باعث شد ما بعد از تقریباً دو هفته اجازه دهیم او بیرون برود.

روز گذشته در خیابان راه می رفتم که مرد آشنایی را دیدم. او گفت: «هنگامی که ما فرار کردیم، خواهرم گربه مان را در یک کیسه گذاشت و با او شروع به دویدن کرد. همه چیز سریع اتفاق افتاد. او نه لباس برداشت و نه اسناد شنایی. فقط گربه را با خود آورد.»

سپس ادامه داد: «اما خواهر من دیوانه‌ترین فرد خانواده ما نیست. پدرم از او هم دیوانه تر است. او مرغ ها را با خود برداشت، مرغ ها! آیا می توانی تصور کنی؟ ما جیغ می زدیم، می دویدیم و او داشت مرغ ها را جمع می کرد تا با خودش بیاورود. خانواده من خارج از این دنیا هستند.»

از او پرسیدم آیا برای گربه غذا دارند؟  گفت: «بله، ما با باقی مانده غذا یا ماهی تن در صورتی که چیزی باقی بماند را به او می دهیم.» او همچنان مشغول صحبت بود که من دستم را جلو بردم تا با او دست بدهم و خداحافظی کنم. گفت. «ما باید از گربه مراقبت کنیم، او نابینا است.» حرفی نزدم. او لبخند زد، اما من نه. خیلی بدبختی تو این دنیا هست اینهمه بدبختی!

ساعت ۱ بعدازظهر 
منتظر دوستی بودم، آشنای دیگری را دیدم. با خانواده اش از شمال فرار کرده اند و در مدرسه ای پناه گرفته اند.  زنان و کودکان در یکی از کلاس ها هستند. بیش از ۶۰ نفر در یک اتاق. می گوید آنقدر نزدیک به هم می خوابند که نمی توانند تکان بخورند.آشنای من و مردها در طبقه پایین در یک چادر می خوابند.

او به من گفت: «وقتی برای اولین بار به اینجا رسیدیم، تقریباً یک ماه بود غذا نخورده بودیم. «من نمی خواستم مجبور شوم از توالت استفاده کنم. انتظار برای ورود به توالت طولانی است و در ابتدا توالت کثیف بود. اما اکنون، آوارگان با هم همکاری می کنند تا همیشه بهداشتی باشد».

وی ادامه داد: خوابیدن در چادر در این روزهای سرد افتضاح است. همه مریض هستند. من یک تشک داشتم اما آن را به برادر بزرگترم که از کمردرد رنج می برد، دادم. سرم را روی تشک می گذارم در حالی که بقیه بدنم روی زمین است.»

کنار ما مردی سبزی می فروشد. زنی نزدیک می شود، مردد است. در فرهنگ ما مردم سبزی و میوه را کیلویی می خرند. اما زن یک گوجه فرنگی برداشت و از سبزی فروش خواست آن را وزن کند و قیمتش را به او بگوید. سپس یکی دیگر برداشت و این کار را تکرار کرد. بعد از اینکه قیمت را شنید، کیسه ی کوچکی را که همراه داشت باز کرد و به داخل آن نگاه کرد. گفت که فقط یک گوجه فرنگی می خرد. آشنایی که با او صحبت می کردم سه تا کوچه فرنگی دیگر برای او خرید و پول ان را به سبزی فروش داد.

به من گفت: “میدونی بیشتر از همه چه چیزی درد داره؟ باور نمی کنی. لیمو باید بخریم، در سرزمین خود ما درختان بزرگ لیمو داشتیم. ما هرگز مجبور به خرید هیچ چیز نبودیم. همه همسایه ها و دوستان ما می آمدند تا لیمو ببرند. درست است که ما خانه و هر چه داریم را از دست دادیم. اما از دست دادن آن درختان تأثیر عمیقی بر روح من گذاشته است. خیلی سخت است، خیلی سخت.»

او گفت که برای اولین بار در زندگی خود به ترک غزه برای همیشه فکر می کند. «حتی مادرم هم مرا به این کار تشویق می‌کند. او از من خواست که اگر زنده ماندم، این جا را ترک کنم و هرگز به عقب نگاه نکنم.»

وقتی دوستم آمد، آنها را به هم معرفی کردم. دوستم وقتی فهمید که این آشنا تشک برای خوابیدن ندارد، گفت: فکر می‌کنم می‌توانم کمک کنم. من کسی را می شناسم که تشک اضافی دارد. آن پسر با خجالت گفت تا فردا صبر کنیم و برویم آن را بگیرم. دوستم اما گفت: باید فوراً برویم. خوشحالی که در صورت این مرد وقتی تشک را به دست آورد دیده می شد، باور نکردنی بود.

ساعت ۴ بعدازظهر
زن آشنایی را دیدم. خیلی صمیمی نیستیم، اما هر دو با یک نفر دیگر دوست صمیمی هستیم. این دوست مشترک غزه را ترک کرده و با تعدادی از اعضای خانواده در یک کشور خارجی اقامت دارد. بعد از سلام و احوالپرسی، او پرسید آیا امکان دارد با هم عکس بگیریم و برای دوستمان بفرستیم؟ من اول مردد بودم، چون این روزها کمتر عکس می گیرم تا اگر زنده ماندم هیچ یادگاری از این دوران نداشته باشم. قبول کردم لبخند بزرگی زدم و عکس گرفتیم. او گفت پس از دسترسی به اینترنت آن را به اشتراک خواهد گذاشت.

دو ساعت بعد پیام هایی از دوست مشترکمان دریافت کردم. نوشته بود چقدر از این عکس خوشحال است و ما چقدر عجیب و غریب به نظر می آییم – هر چند من شخصا شک دارم – نوشته بود روز قبل خواب هر دوی ما را دیده است، در رستوران مورد علاقه مان و در حال مرور منویی بود که قبلا می شناختیم. نوشته بود: خیلی خوشحال بودیم.

این دوستم همچنین نوشته بود زمان زیادی را در کتابخانه می گذارند و کاری جز تماشای اخبار و نگرانی برای عزیزانش ندارد. «به کتابخانه می روم و مطالعه می کنم. آن‌ها کتابخانه‌های بزرگی با کتاب‌های فراوان دارند، مطمئنم اگر اینجا بودی آن ها را دوست می داشتی… اما مردم در این جا به اندازه ما اجتماعی نیستند. آنها زیاد صحبت نمی کنند، به سختی به آدم لبخند می زنند».

با دیدن پیامش اشک در چشمانم جمع شد. واقعا دلم برای او و همه دوستانم تنگ شده است.

۸ شب
غمگین، خسته و ناامید هستم. دقایقی پیش با خواهرم و احمد دور هم نشستیم و مشغول شمردن افرادی که می شناسیم و اخیرا فوت کرده اند شدیم. مادر یکی از دوستان، برادر دوست دیگر و خواهر دوست سوم. فرشته مرگ بی وقفه در آسمان غزه پرسه می زند.

وقتی دوستانتان در دوران سختی هستند و شما نمی‌توانید در کنارشان باشید تا تا ناراحتی های خود را با هم تقسیم کنید، واقعا سخت است. ما آن قدر خسته ایم که نمی توانیم غم و اندوه خود را ابراز کنیم. فقط می‌خواهم در سکوت بنشینم و غصه بخورم. هیچ کاری نکنم و با هیچکس حرفی نزنم.

صدای کوبیدن در را می شنوم. نوه‌ی بزرگتر از پشت در نگاهی به داخل اتاق می اندازد و می پرسد: “آیا می‌خواهی کارت بازی کنیم؟”

نگاهی به او می کنم و می گویم: “حتماً، چرا که نه؟ بیا کارت بازی کنیم.”

https://akhbar-rooz.com/?p=232581 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x