کانون نویسندگان ایران:
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشکها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنیست.
حادثهای نابههنگام در ۲۴ بهمن ۱۳۴۵ جانِ جوانِ شاعری را گرفت که بسیاری رثای او را سرودند و نوشتند یا به تصویر کشیدند. شاعری نواندیش و عصیانگر که در دوران کوتاه حضورش در عرصهی شعر معاصر ایران خوش درخشید، جایگاهی رفیع یافت و جریانساز شد.
فروغ فرخزاد که غزلسرایی را از پانزدهسالگی آغاز کرده بود، معنای شعر را در سرودههای نیما دریافت و در چارپارههای «اسیر» و «دیوار» و «عصیان» بیپروا و با صراحت و صداقتی بیمانند از اضطرابها و احساسات زنانه گفت، از «ناگفتنی»های زندگی زنان، و از خشم و گناه و شوریدن بر قیدوبندهای عرفی و سنتی. پیش از او نیز زنانی، نامآشناترینشان قرهالعین و پروین اعتصامی، کوشیده بودند روح زنانه را در قالب سنت شاعری جاری کنند و سربسته از ستمی بگویند که در جامعهی مردمحور بر زنان میرود؛ اما روح بیقرار و آزادهی فروغ تاب اسارت در چارچوبها را نداشت و برای گسستن زنجیرهایی که زندگی و شعر او را به بند کشیده بودند هر عتاب و خطابی را، حتی از سوی شماری از نویسندگان و روشنفکران، به جان خرید.
دورهی «تولدی دیگر» و «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» از تحول فکری و ادبی فروغ نشان داشت؛ همنشینی و کار با ابراهیم گلستان از سال ۱۳۳۷، آشنایی با دیدگاههای نو در سفرهای اروپایی و تجربهگری در عرصهی تئاتر و سینما زمینهساز شد تا نگاه زنمحور او در پیوند با اندیشه و تخیل جهانی رشد کند و ژرفا یابد. گامی بلند برداشت، بلندتر حتی از بسیاری مردان روشنفکر روزگار خویش. از قالب چارپاره برگذشت؛ وزن آزاد نیمایی را آزمود؛ با حس موسیقایی خود به ارکان عروضی وسعتی بیسابقه بخشید؛ و با تأثیرپذیری از زبان احمد شاملو به مهارتی مثالزدنی در بهرهگیری از واژگان آشنای روزمره برای بیان دریافتهای شخصی خود از جامعه و جهان دست یافت …. دریغا که بس کوتاه زیست!
صدا، صدا، صدا، تنها صداست که میماند …
چرا توقف کنم، چرا؟
من از سلالهی درختانم …
مرا به زوزهی دراز توحش
در عضو جنسی حیوان چه کار؟
مرا تبار خونی گلها به زیستن متعهد کرده است
تبار خونی گلها، میدانید؟
حقیقتأ جای تأسف است که این بار از سوی کانون نویسنده گان ایران، رشد اجتماعی سیاسی فروغ در دوران کوتاه زنده گی اش، بار دیگر به دوستی با ابراهیم گلستان نسبت داده می شود.
لطفأ از شعر فروغ .که اشاره دارد به جای انگشتان گلستان بر صورتش، هم نام ببرید!