چکیده: در یک شب سرد زمستانی، دکتر دهکده آماده میشود تا به ویزیت بیماری در ده مایلی منزلش برود. او نیاز به اسبی برای راندن درشکه دارد، چون اسب خودش شب پیش سقط شده است. لگدی به در آغل میزند و یکهو مهتری مرموز ظاهر میشود و به او یک جفت اسب میدهد! مهتر که خیلیهم خشن است، «رزا» خدمتکار دکتر را میبوسد. دکتر که این تعرض بیشرمانه را میبیند، میخواهد تنبیهش کند، ولی متوجه میشود که نمیتواند این کار را کند چون بابت اسبها مدیون اوست. وقتی دکتر میرود توی درشکه، رزا به سمت خانه فرار میکند و مهتر دیگر خیلی به او نزدیک شده است. دکتر باز میخواهد کمک رزا کند، ولی بیقدرت است چون باید هر چه سریعتر برود به محلی که بیمار منتظر اوست.
او به خانه بیمارمیرود. بیمار پسر جوانی است که ظاهرا هیچ نشانه ای از درد و ناراحتی ندارد و از دکتر میخواهد که اجازه دهد بمیرد. در این مرحله دکتر متوجه میشود که پهلوی بیمارعفونی است و در زخمش کرمهایی وول میخورند. پسر ناگهان التماس میکند که نجاتش بدهد. از سویی خویشان بیمار هم گرداگرد او ایستاده اند تا کار دکتر را ببینند، اسبها هم سرشان را از پنجره توی اتاق کرده اند.
خانواده، آوازی شبه مذهبی و عجیب و غریب میخوانند و بعد دکتر را لخت میکنند و نزدیک بیمار میخوابانند. با این باور که به شفای بیمار کمک خواهد کرد. دکتر به بیمارش اطمینان میدهد که زخمش کشنده نیست و آرام اتاق را ترک میکند. لباسها و وسایلش را چنگ میزند و همه را میاندازد توی درشکه، ولی اسبها خسته اند و آهسته در برف گام برمیدارند. او دلش میخواهد هر چه زودتر به خانه برسد. به رزا فکر میکند که اکنون مورد تجاوز مهتر قرار گرفته است و مطبش از دست رفته است. خودش را هم از دست رفته میبیند و در این میان کتش هم از ته درشکه آویزان است و خودش هم عریان در وسط سرماست. احساس خیانت می کند و هیچیک از بیمارانش هم به او کمکی نکردهاند.
تاریخچه داستان
این داستان در سال ۱۹۱۷ در مجموعه داستانی به همین نام پزشک دهکده به چاپ رسید. کافکا این مجموعه داستان را به پدرش تقدیم کرد و مرتب به دوستش مکس برود میگفت: «می دانی وقتی پدرم ببیند که این کتاب را به او تقدیم کردم واکنشش چیست؟ کنارشبهای بیدارمن میخوابد.»
تکنیکهای داستان
در این داستان کافکا از تکنیک غیرمعمولی استفاده کرده است. داستان از زبان اول شخص است و صمیمیت برمیانگیزد. خود داستان هم بهخاطر شخصیت پاره پاره دکتر، هیجانانگیز است که خودش نشانه جستجوی ذهنی کافکاست و بازتابی از ریتمی لکنتدار یا گیردار است. بهخاطر استفاده سخاوتمندانه از تشبیهاتی که بریده بریده اند و جمله را کوتاه میکنند و نیز کلمههایی پرازانرژی که جمله را کوچکتر هم میکنند، تاثیرگذاری فراتر رفته است. از سویی فضای شبهه مستقل صفتها اغلب در تضادی (کنتراست) ترسناک با فضای دراماتیک داستان اند که در کنار شخصیتی با لایههای زیرین میایستد. این فضا مخصوص کافکاست. آب و هوا نیز در اول یا آخر داستانهای کافکا لحظههای ناراحت کننده ای را میآفرینند که این هم یکی از پارادوکسهای کافکایی است و معروف به کافکائیسم است. نوشتههای کافکا آنقدر یونیک و خاص است و متعلق به زبان و واژه و تفکر خاص خود اوست و نه هیچکس دیگر که به آن کافکائیسم میگویند.
کارهای او پیچیده اند و با حضوری از ترس و تهدید، بهنظر سورئال و بیمعنا میآیند. داستانهای کافکا ما را میبرد به دنیایی آشنا و در همانحال به دنیایی گروتسکی و ناآشنا که قوانین دنیای واقعی همیشه در مورد آنها صدق نمیکند، اگر چه که هنوز هم جهانی هستند یا که اینطور بهنظر میآیند. مثلا تنهایی عمیق «گریگور سامسا» در کتاب مسخ. تنهایی یک احساس جهانی است و در همانحال دنیایی که با آن روبه رو میشویم سورئال است و قوانین دنیای واقعی در آن حاکم نیست و زبان بازنمایی از همبستگی کامل میان دنیای رویا و واقعیت است.
اسبها
اسبها، نیروی بیمنطق روحمانندی اند که در کنار دکتر با زور درشکه را میرانند و حتی نویسنده ازشان فاصله میگیرد. در این داستان جملهها چهار نعل میتازند. هر جمله دنبال جمله پیشین میدود. گویی کافکا با این روش توانسته خودش را بیان کند.
بازی با زمان
داستان از گذشته شروع میشود ودر صحنه تجاوز تبدیل به زمان حال میشود و باز به گذشته برمیگردد و در آخر باز برمیگردد به زمان حال و فاجعه آخر داستان تبدیل به اتفاقی بیزمان میشود و حتی با سرعتی بیشتر تصویرهایی که نسبت به هم بیربط اند با شتاب بهسوی آخرین جمله میتازند. آخرین جمله داستان این است: «یک بار که به اعلام دروغین ناقوس شب پاسخ داده شد دیگرهر گز نمیشود ازآن چیز خوبی درآورد.» این جمله شروع خوبی برای درک داستان است. از آخرین جمله داستان میتوان دریافت که همه داستان شاهدی است برای پیشآمدهای گریز ناپذیر از یک اشتباه. با دنبال کردن آن ناقوس به صدا در آمده، یک کابوس، یک وهم و خیال محض که همان زنجیری از وقایع ویرانگر است به وقوع میپیوندد.
بازی با ضمیر آگاه
ویزیت او از بیمار مثل این است که به ویزیت ژرفنای ژولیده و سردرگم وجود خودش رفته است که برای آن ناقوس شبی هم وجود ندارد. این بیمار عجیب و غریب اصلا در خارج از ذهن او وجود ندارد. میتواند بخشی از پرسونالیتی دکتر باشد که او را بازی میدهد. همانطور که در مسخ، آن حشره بزرگ او را بازی میدهد یا در داستان محاکمه آن دوست دوردست. بیمار شکایت میکند: « یک زخم زیبا تنها چیزی است که من به این دنیا آورده ام.» گویی که دکترظرفیت شفا دهنده اوست و اصلا متعلق به اوست. در این سفر دکتر هیچگاه بخش ناخوداگاه خود را ترک نمیکند و بیمار تاریکترین بخش اوست.
اگر این کابوس را به تصویر بکشیم مثل این است که کافکا موقعیتی از انسان را نشان میدهد که میخواهد کمک کند، ولی نمیتواند. در «پیام امپراتور» هم دقیقا همینجور است.
موقعیت پزشک دهکده
او تنها دکتر یک روستای فقیر و رشد نکرده است که هر لحظه با چالشی روبه روست؛ یکی بعد از دیگری و ناامیدی بعد از ناامیدی. او که میجنگد علیه خودخواهی، جهل و نادانی و خرافات، بهسان شبنمی است بر اندوه دوران. این تشخیص تنها برای یک موقعیت خاص نیست بلکه شرایط همه دوران است. برای همین هم سوال یک بیمار از دکترش این نیست که میتوانی مرا شفا بدهی یا معالجه کنی بلکه این است که میتوانی مرا نجات بدهی؟ دکتر در جایی از داستان میگوید: «و این رفتاری است که مردم در مطب من انجام میدهند. انتظار معجزه از من دارند.»
سبک داستان
داستان مدرن است، ولی شبه سنتی. به نظر میآید که دنیای دکتر یک دنیای حقیقی نیست. در آن عدم قاطعیت و اطمینان در ارزشهای سنتی و بنیادهای اجتماعی وجود دارد. البته داستان هوشمندانه تظاهر به سبک سنتی میکند. در داستان سنتی پنج «چ» یا به زبان انگلیسی پنج «دبلیو» داریم. ( چه کسی، چه جایی، چه زمانی، چه کاری و چرا) انجام داده است.
(who/ where/ when/ what/ /why)
یک دکتر دهکده، در روستایی دور افتاده، در یک شب زمستانی، به ویزیت مریضی میرود. چون پزشک بخشداری است و وظیفه اش پاسخ دادن به ناقوس شب است، حال چه این صدا الکی باشد و چه اورژانسی.
موضوع
مشکلات روستا: اول: نبودن وسیله رفت و آمد که در اینجا نبود اسب است، دوم: نبود روحیه مشارکت و همدلی در همسایگان. با این که شب قبل اسب دکتر مرده است، هیچکس حاضر نیست اسبش را به او قرض بدهد. آنها به حیواناتشان بیشتر اهمیت میدهند تا دکتری که به او نیازهمیشگی دارند. سوم: شرایط بد آب و هوایی. میخوانیم: «برف بسیار سنگینی فضای میان من و بیمار را پر کرده است. برف روی کفشهای او را پر کرده است و حرکتش را دشوار..» چهارم: عدم کنترل اسبها. با این که دکتر از بیگانه ای کمک گرفته، ولی نمیتواند اسبها را کنترل کند و رفتارشان با اسبی که خودش داشت خیلی متفاوت است. حتی وقتی که به در خانه مریض میرسد، میگوید: «حیوانات غیر قابل کنترل» و با این که اسبها را میبندد، آنها از طریقی سرشان را از پنجره میآورند توی اتاق بیمار. از طرفی وقتی لخت است و لباسهاش را میاندازد پشت درشکه، نمیتواند بپوشدشان، چون اسبها درست رفتار نمیکنند و نیاز به کنترل دارند. پنجم: فشار کاری با پرداخت کم. یک ناقوس شب جلوی در خانه دکتر است که هر کس که موقعیت را اورژانسی تشخیص بدهد، آن را به صدا در میآورد و تقاضاش را مطرح میکند. دکترهم با همه کار پرزحمتش دستمزد بسیار ناچیزی دریافت میکند، حتی در مواقع اورژانس که فشار کاری خیلی بالاست. ششم: ناامیدی. ناامیدی به خاطر سرمای هوا. بهخاطر از دست دادن اسب. بهخاطر پیدا نکردن وسیله رفت و آمد. بهخاطر کمک نکردن همسایهها. بهخاطر عدم کنترل اسبها که میخواهد برگردد به خانه، ولی اسبها فرمان او را اجرا نمیکنند و کند و آهسته درشبی سرد گام برمیدارند. بهخاطر دستمزد ناچیزی که نمیتواند یک اسب نو بخرد و در نهایت بهخاطراین کمبودها باید «رزا» خدمتکار زیبایش را قربانی کند. هفتم: انتظار معجزه: بستگان بیمارانتظار دارند که او معجزه کند و زخم بیمار را شفا بدهد. در آخرهم به سوی او میآیند و لختش میکنند و مجبورمیشود که بیهیچ پوششی توی سرما و تاریکی بدود و برگردد به خانه خودش. این روبه رویی میفهماند که هنوز ذهنیت مردم به جادو و معجزه چسبیده است. آنها با عریان کردن دکتر و خواباندنش در کنار بیمار و اجرای آواز دسته جمعی، مراسمی بدوی را دنبال میکنند که نمایانگرهمان تفکر ابتدایی انسانی است که حاضرند حتی دکتر را بکشند اگر که دانشش اجازه ندهد بیماری را شفا دهد و از او برای راه فرار از بیماری نیز استفاده کنند. هشتم: نبود قدردانی از طرف روستاییانی که او را برای کمک صدا میزنند. هیچکس به زندگی خصوصی او توجهی ندارد. نهم: عشق و احساس گناه. دکتر به رزا اهمیت میدهد و در تمام طول سفرفکر میکند که بعد از این همه زحمت و فداکاری خدمتکارش، وقتی او به حمایتش نیاز داشت، نتوانست کاری برایش بکند. دهم: قربانی کردن. یک دکتر برای رسیدگی به یک مریض چقدر باید قربانی کند؟ خدمتکارش، امنیت خانه خودش، رفتن در هوای سرد و برفی به روستایی که نمیداند کجاست و در آخر برای رفاه حال مریضی که سپاسگزارهم نیست.
نگاهی به داستان از زاویه زندگی کافکا
نگرانی و دلواپسی حاکم در این داستان، بازتابی است از نامزدی کافکا برای بار دوم با «فلیس بائویر». در آن دوران سلامتی او رو به وخامت گذاشت و مبتلا به سل شد. او به دوست صمیمیاش «مکس بروود» نوشت: « او حدس میزد که دچار این بیماری شود و پیش بینی اش را در زخم پسربیمار در داستان «پزشک دهکده» منعکس کرده است.» عناصر بسیاری از زندگی کافکا در داستانهاش وجود دارند که هیچکدام در دنیای محکم و قاطع امروزی معنا ندارند، اما نوری بر دنیای محزون کافکا میاندازند. این داستان به پدرش تقدیم شده که کاملا به آن بیاعتنایی کرد. این عدم درک میان دکتر و مریض هم باز انعکاسی است از رابطه میان کافکای پیر(پدر) و کافکای جوان( پسر). در اینجا انتخاب نام «رزا » برای خدمتکار هم تصادفی نیست. این نام هم به معنای رنگ زخمی است که در داستان توضیح داده شده و هم نام گل رز، که سمبل عشق است. دسامبر ۱۹۱۷ یک سال بعد از نوشتن پزشک دهکده، آخرین جدایی کافکا از فلیس بود.
در این داستان مهترنشان دهنده ترس وسواسگونه کافکا ازبرتری سکسی رقیب هم هست. او در باره ی این موضوع به مکس برود نوشت: «فلیس تنها نماند و کسی به او نزدیک شده است و به نظر میرسد که مشکلی که با من داشت با او ندارد.» در داستان، مهتر بهآسانی به رز نزدیک میشود و حتی اگر او بدود توی خانه و پنهان شود، باز هم میداند که سرنوشتش چیست. پزشک داستان میگوید: «اگر آنها برای دلایل مقدسشان از من سوءاستفاده کنند، من اجازه میدهم که این کار را بکنند.» و با این حال قربانی کردن او معنایی ندارد چون ورای قدرت فیزیکی اوست که بتواند به مرز روحی و معنوی (اسپیریچوالیتی) وارد بشود و تعادلی به آن ببخشد. چون این مرز از تعادل خارج شده است. در همه آثار کافکا، مردم ایمان خود را از دست داده اند، تصمیم گرفته اند آزاد باشند و خارج از دایره قانون زندگی کنند، به پیامبران دروغین غیرقابل مهار تکنولوژی گوش بدهند و ترجیح میدهند که وفاداران بیتفکر و دنباله رو باشند.
اگر شما مفهوم بیماری را نتیجه انزوا و جدا افتادگی در نظر بگیرید، «پزشک دهکده» را بهتر درک میکنید. کافکا خودش را به عنوان موضوع وشیئی با بیانی متفاوت ابراز کرده است. یک بررسی روانی از منظره درون خودش و بیمار انجام داده، به بیانی دیگر از همه جدا افتادگیهای ما انجام داده. کافکا به آموزشهای فروید علاقه مند بود. دست کم به آن بخش سایکوآنالیز که ناامیدیهاش را آرام میکرد. بنا بر نظر کافکا «اضطراب همراه با احساس بیگانگی، نتیجه مستقیم تخریبهای روحی انسان است و همه آنچه که سایکوآنالیز میتواند انجام دهد، احتمالا کشف پارههای بیشمار جهان فرو ریخته یک انسان است، بیآنکه عمل خاصی انجام بدهد.»
در این داستان، وقتی دکتر به کمک نیاز دارد در آغل را لگد میزند و ناگهان مهتر با اسبهاش ظاهر میشود. کشیده شدن درشکه با اسبهای زیبا در شتابی باورنکردنی نیز نشانی از معجزه است و چیزی ماورایی. مثال مشهور افلاطون راجع به کالسکه ای که دو اسب سیاه و سفید آن را میکشند، اینجور جا افتاده که آنها سمبل تاریکی و روشنایی درناخوداگاه یا غرایز ما هستند؛ سمبل غریزههایی که ما را میرانند. این که آنها از درون آغل در آمده اند تاکید بر طبیعت حیوانی آنهاست.
دوبار دکتر شکایت میکند که اسب خودش مرده و در هر دو بار اشاره او همراه با صحنهای زمستانی است که میتواند اشاره ای به بیمحصولی و خالی بودن سرزمین و اطراف او از معنویت باشد. اسب خیلی سریع به فرمان مهتر جواب میدهد. مهتری که آنها را خواهر و برادر صدا میزند، یعنی رابطه خویشاوندی خود را با آنها نشان میدهد. دکتر هم در آخر به آنها نهیب میزند که عجله کنند و تندتر راه بروند، ولی آنها مثل پیرمردها به آهستگی گام برمیدارند. دکتر با فرار کردن از بیمار و پریدنش روی درشکه در آن هوای سرد، نشان میدهد که تجربهای در کنترل و مدیریت زمان ندارد و در نتیجه جهت و مسیر خود را نیز گم میکند. در آغاز داستان هم اسبها کنترل را کاملا به دست خود میگیرند و در چشم بههم زدنی او را به خانه بیمار میرسانند که برابر است با مدت زمانی که مهتر خودش را به رزا میرساند. در اینجا فشاری دراماتیک به داستان وارد میشود و آن اینکه سفر شبانه دکتر و تجاوز به رزا در یک سطح قرار میگیرند که این از نظر منطقی توضیح دادنی نیست یا در جایی که رزا میگوید: « شما هیچگاه نمیدانید که چه چیزهایی در خانهتان پیدا میشود.» و هر دو میخندند. این خط کلید داستان است و خیلی مهم است که رزا این حرف را میزند. بهتر است که او همنوا با نیروهای بیمنطق باشد تا دکتر که در تمام طول راه پشیمان بود که چرا تا به حال متوجه رزا نشده بود و خیلی کم از از نظر فیزیکی و روحی از او لذت برده . حال دکتر بیاعتنایی خود را تشخیص میدهد و خیلی دیر است چون رزا قربانی مهتر شده است. اظهار نظر رزا و خندیدنشان در برابر ظهور ناگهانی اسبها آشکار میکند که عناصر روحی و شهوانی حضور دارند، ولی نیاز است که به بیرون کشیده شوند. در واقع این اتفاق وقتی میافتد که آنها از آغل بیرون میآیند.
صحنه پوستین دکتر که از عقب کالسکه آویزان است و وسط زمین و هوا تکان میخورد، نشان دهنده ناامیدی کسی است که به او خیانت شده و نمایانگر سرگردانی بیپایان است. دکتر میخواهد خانه و امنیت و گرما را ببیند و بهسوی آن میشتابد، ولی نمیتواند به آن دست یابد. او لخت و سرد و سرگردان است. پزشک دهکده یک تصویر رقتانگیز از انسان سرگردانی است که در منظره فریب دهنده آگاهی جمعی بیمارخود فرو رفته است و هیچ پایانی هم بر آن نیست چون بهش عادت کرده است.
چالش گناه، فکرهای نامطمئن و کدر دکتر را تحریک میکند. چنانچه در همه کارهای کافکا قهرمان یا شخصیت اصلی داستان جرم یا گناهی بزرگ مرتکب نشده است. وقتی او دارد به خودش مانور میدهد درساحتی ذهنی است که از تصمیم قاطعانه و تعهد خودداری میکند. در این صحنه او گناهکار است ( گناه وجودی انسان یا گناه اگزیستانسیال) و درگیر شدن با آن را رد میکند یا شکست میخورد. با جدی نگرفتن مهارت و توانایی خود و بنابراین بیمسئولیتی در قبال آن، شانس تصمیم قاطع گرفتن و رفتن از بیعملی محض به ذهن آگاه و هوشیار را هدر میدهد . درست است که در جایگاه یک پزشک، او نمیتواند بیماریی را که از طبیعت روحی معنوی آمده و بالاتر از تواناییش است درمان کند، اما باز هم گناهکار است چون همه تلاش خود را نمیکند و تمایلی هم به این تلاش ندارد. او میترسد که مثل یک مصلح جهانی رفتار کند و به شانه خودش میزند که این همه کار میخواهی بکنی با چنین پرداخت کمی؟ او ابایی ندارد که به زخم نگاه کند و آن را یک پیچیدگی روان- تنی ببیند. کافکا خودش از این موضوع بسیار آگاه بود.
فضای داستان «پزشک دهکده» فضایی است که انسان حس مشارکت را از دست داده است، نه فقط در احساس شهوانی بلکه در زمینه معنوی هم از دست داده است. هم خود دکتر و هم جمع بیمارانش از دایره نظم و قانون پا را فراتر گذاشته اند و وارد سردرگمی و آشفتگی شده اند. آنها از آن جایگاه نمیتوانند به کسی کمک کنند. نکته این است که آنها ظرفیت عمل یا انجام دادن کاری را مدتها پیش از دست داده اند. هر کسی که دایره انسانی کافکا را بشکند از خود بیگانه ای است تا سر حد مرگ. کافکا بسیارروشن موضوع «درمان ناممکن عصر» را در این داستان پر رنگ کرده است.
منابع:
English-literature-essay
Study.com
www.cliffsnotes.com/literature
بسیار عالی ست
تندرست و موفق و پیروز و پایدار باشید