روی پیشانی ام
پیشانی ام
جهان، کوچه ایست بن بست
بن بست و بی کرانگی
ویروسی ست کوچک
دهلیز التهاب
تو در تو
سردرگم، مردم
مثل سایه ای موهوم
ناتوان، بهت زده
می چرخند و خود را دور می زنند،
در غیبت آفتاب.
در این هوای مسموم
مردم، خسته، مغموم
از عمودِ خیالشان بالا می روند
تا جواب حیرت و سوالشان را
در آسمانی جستجو کنند،
که ابرهایش
بارش الکل را تعریف می کنند
زمین ساعتی ست
که صبرِ عقربه هایش بریده است
و تاب و توان دقیقه ها، ثانیه ها را
قرنی برداشته
که بیست و یکمین دوره ی تولدش را
در قرنطینه جشن گرفته است.
من گل پامچالم را
پشت کرکره پنهان کرده ام
و زیر گلدانی را پر از آب.
هراس نفوذ ویروسی کوچک
مرا به نور
به دست های مهربان عشق
به هدیه
و به کاغذ همین شعر، مشکوک کرده است
و ویروس کوچک
مذبوحانه نقب می زند
در شیارهای عفونت
تا لباس تب
تنگیِ نفس
و مرگ بپوشاند.
من امّا همچنان مثل هر روز
غریبانه کنار پنجره ی اتاقم
خلوت کوچه و خیابان را
در ریه هایم شلوغ می کنم
و در پناه گل های پرسخاوت پامچال
زمزمه می کنم
شاید پلی
امیدی
به ناگاه
روزی
من و تو را
به جنب و جوش همیشه ی خیابان
و درختان سبز و بلند تبریزی
دعوت کند.
تا در فرصتی دوباره
رازنگاه صادقانه مان به همدیگر را
به درستی دریابیم
و صمیمیتِ رفت و آمدِ کلام را
در صحبت های مان قدر بدانیم.
حالا
نمی دانم تا کجا
نمی دانم تا کی
باید
چگونه ردیف شدنِ
نقطه های بی سرانجامِ
میان این همه جدایی… و… فاصله …
تنها خبری باشد که می شنویم،
دربیست و یکمین جشن تولد قرن
آذر کیانی
۲۵/۱/۹۹