جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

مرگ در پاریس – بهمن پارسا

زندگی زناشویی سیاوش و فرخنده سابقه یی ۴۶ ساله داشت. ۳۴ سال از این زندگی در خارج از ایران سپری شده بود. نه سیاوش و نه فرخنده هیچکدام فعّال سیاسی نبودند. موافق تربیت و باور هایی که ایشان با آن زندگی و رشد کرده بودند کار سیاسی و سیاسیگری تشویق و تحسین نمی شد!  همانطور که نوشیدن مشروبات الکلی را پسندیده نمیداشتند.باورها و اعتقادات آنان امّا بخودی خود علایمِ عدم امنیّت اجتماعی  و جانی آنان  را از آخرین سال ِ پیش  از بهمن ۵۷ اینجا و آنجا نشان داده بود و بعد از بهمن ماه ِمشهور ، وضعیت جنبه های علنی و عملی خود را شفافیّت و مشروعیّت بخشید که گزارشش در تاریخ بعداز بهمن ،مفصّل هست و نیاز به تکرار نیست. البتّه  سیاوش و فرخنده در  این ورطه ی نامردمی  تنها نبودند و  بسیاران  از مردمی چون ایشان هدف ِ این نا امنی ،خشونت و حتّی قصّابی قرار گرفتند، آنهم صرفِ  باوری غیر از باورِ مورد قبول ِ رژیم اسلامی ِ حاکم بر ایران که تا هنوز هم ادامه دارد.

سیاوش و فرخنده به ترتیبِ ممکن زادگاه و وطنشان را ترک کردند وبعد از مرارتهای لازم ِچنین حرکت هایی اینجا ساکن شدند. فرزندشان سودابه هم همین  جا از مادر زاد و رشد کرد و به سامان رسید. سالی دو از سکونت و زندگی آنها در سرزمین کنونی نگذشته بود که روزی سیاوش ضمن ِ صحبت با همسرش گفت:

فرخنده میدونی یه مدّتیه به چی فکر میکنم؟!

در پاسخ او فرخنده گفت، میتونه هرچی باشه و به همین سرعت من نمیتونم چیزی بگم، خودت بگو به چی فکر میکنی؟!

سیاوش گفت، میگم ما که مجبور شدیم بیاییم خارج و دور از وطن زندگی کنیم چرا نرفتیم پاریس ؟

فرخنده  از این سخن غافلگیر شده  و به وضوح دچار نوعی سر درگمی و شگفتی بود واقعن نمیدانست چرا و بی هیچ مقدّمه ی پیشین سیاوش چنین پرسشی را میکند .   وی پس از قدری سکوت گفت:

بعضی وقتا واسه تصمیم گیری و پی ریزی زندگی و مهاجرت اوضاع و احوال طوریه که آدم یه دفه دل میزنه به دریا که بره و از بلا دور بشه و انتخابی در کار نیست و این چیزا یه طوری اتفاق میفته که فقط بعد ها قابل بررسیه و در موقع خودش بهترین کار ِ ممکنه! من از این بیشتر چیزی به ذهنم نمیرسه.

این مکالمه در آنروز به همین جا خاتمه یافت. زندگی و گرفتاریهای روزمرّه اش و رسیدگی  به نوزادی که نیاز به مراقبت پیوسته داشت کمتر فرصتی فراهم میکرد تا باز گفتگویی از ایندست پیش آید. سیاوش سخت کار میکرد، فرخنده هم و سودابه خیلی زودتر از آنچه به باور ایشان در آید در کار رشد بود. تنها فرصت خوب برای باهم بودن این خانواده ی کوچک روزهای یکشنبه بود. روزی از همین یکشنبه ها سیاوش که گویی در دنیایی دور از واقعیت موجود شناور بود به فرخنده که مشغول رسیدگی به تکالیف مدرسه ی سودابه بود گفت:

راستی فرخنده چرا ما نرفتیم پاریس پناهنده بشیم و زندگی کنیم  و اومدیم اینجا، چرا؟!

فرخنده نه با شگفتی که با نگاهی مهربان و حاکی از همدلی با همسرش رو به وی گفت :

ببین سیاوش من نمیدونم چرا تو به این موضوع فکر میکنی و تا اونجا که تورو  تو این سالها میشناسم هیچ رابطه یی بین تو و پاریس و فرانسه نمی بینم، حالا من میخوام بپرسم اصلن تو چرا به پاریس و زندگی تو پاریس فکر میکنی؟ میدونی چن ساله ما از ایران دوریم و داریم اینجا زندگی میکنیم؟

زن و شوهر درگیر چون و چندی این قضیه بودند که سودابه با لحنی کودکانه پرسید:

پدر پاریس کجاس؟

به سادگی می شد فهمید که سیاوش پاسخ ِ روشنی برای پرسش فرزندش ندارد و سعی کرد با عوض کردن موضوع کار را فیصله دهد.

در سیزدهمین سال ِ  زاد روز سودابه سیاوش برای وی هدیه یی تهیه دید و در موقع مناسب آنرا به سودابه داد. ظاهر بسته بندی ِ آن هدیه نشان میداد که باید کتابی باشد یا کتابهایی! وقتی سودابه بسته را بازکرد در یافت  که سه جلد کتاب است، با عناوینی مثل ، پاریس و دیدنیهایش، پاریس به روایت تصاویر  و فرانسه بیاموزیم(خود آموز زبان فرانسه). سودابه نگاهی به پدر کرد که یعنی سپاسگزارم و بعد پرسشگرانه و متعجّب گفت:

پدر این کتابا که به انگلیسی نیست منم که فرانسه نمیدونم!

سیاوش گفت، یادته یه موقع پرسیدی پاریس کجاس؟ اینطوری هم پاریسو میشناسی و باهاش آشنا میشی و هم یواش یواش زبون فرانسه یاد میگیری، بَدِه؟!

سودابه گفت، بازم مرسی بابا سَعَیَموُ میکنم.

در گذر سالها بارهای دیگر آن پرسش در وقتهای مختلف به موقع و بی موقع از طرف سیاوش مطرح شد و موجبی بود برای  بحث و تفّکر بین فرخنده و سیاوش و بعضن سودابه. نکته ی جالب اینکه به مرور زمان سودابه نه تنها پاریس که با فرانسه آشنا شده بود و زبان فرانسه را نیز نرم نرمک در حدود تحصیلات دبیرستانی آموخته بود و همه ساله بهتر هم میشد.

فرخنده گاهی به سیاوش میگفت چرا سعی نمیکند که باهم سفری به فرانسه بروند و “مراد” وی به دیدن پاریس که نادیده و ناشناخته  دوستش می دارد بر آورده شود و پاسخ سیاوش همواره این بود که ، اولا بودجه اش فراهم نیست و بعد هم اگر بتوانند چنین کنند میباید پس پایان مدرسه ی پزشکی ِ سودابه باشد.

خیلی طول نکشید تا سیاوش و فرخنده شاهد فارغ التحصیلی سودابه باشند، و او برای دوره ی تخصصی اش راهی ایالت تگزاس شد و در همان روزگاران با مادرش سخن از مرد آینده ِ زندگی اش گفت و خواست تا سیاوش را هم آگاه کند تا که بعد تر خودش با او صحبت کند. سیاوش نیز در جریان قرار گرفت و در یک گرد هم آیی روز شکر گزاری(Thanksgiving Day) سودابه مردی را که میرفت تا همسر وی باشد به پدر و مادر معرفی کرد.

فرخنده دوسال بود که بازنشسته شده بود و بیشتر اوقاتش به مطالعاتی که مورد علاقه اش بود و شنیدن موسیقی از آن نوع که دوست میداشت و پاره یی گردشها اینجا و آنجا ،پارک و موزه میگذشت و صد البّته تمشیت امور خانه که پایانی نداشت. سه ماهی را هم برای کمک به سودابه در تر و خشک کردن نورسیده اش که پسری بود در محل ِ زندگی ایشان در شهر (Harlem) هلند که محل زندگی سودابه و همسرش بود گذرانیده بود و خیال داشت بازهم برای دیداری دوباره از نوه اش تابستان بعد یکی دوهفته یی به دیدار ایشان برود.

سیاوش امّا به شیوه همیشگی صبح زود راهی کار میشد و حدود شش بعداز ظهر به خانه باز میگشت و در پاسخ هرکس که میپرسید،

چطوری سیاوش ، چه میکنی ، همه چی خوبه؟!

میگفت:

همه چی خوبه، خوب، من و ساعت سویئس هم همیشه کار میکنیم، امیدوارم نه کوک اون تموم بشه نه زِوار من در بِره!

براستی هم  همه چیز به خوبی پیش میرفت و بقول سیاوش “کاش باقیمانده نیز به همین شیوه بگذرد،که بیش از اینش مایه ی درد سر است”

چند روزی از بهار و جشن بهاری گذشته  بودو مثل معمول سیاوش و فرخنده در آشپزخانه سر میز ِ کوچک غذاخوری مشغول شام دو  نفره و گفتگو های معمول بودند که فرخنده گفت:

سیاوش جون، یه مدّته میخام یه چیزی بهت بگم و فک میکنم دیگه وقتشه، میخام بگم چن وقته دیگه مث سابق غذا نمی خوری و اشتها نداری ، چیزی شده، از جایی نگرانی داری یا مثلن بیرون غذا میخوری …

سیاوش سخن فرخنده را قطع کرد و گفت:

ابدا جای نگرانی نیست و چیزی نشده و خودم خیال نمیکنم که کم میخورم ولی اگه بنظر ِ تو اینطور میرسه یعنی که باید همینطوره باشه ، یعنی که  کم اشتها شدم، امّا خیال نمیکنم مهم باشه، ممکنه مال ِ سنّه ، یا نمیدونم تغییر فصل ، پس نگران نباش.

آنشب گذشت و هفته های بعد آمدند و رفتند و باری دیگر فرخنده به سیاوش گوشزد کرد که کمتر از سابق می خورد و حتّی چای و چای سبز را که نوشیدنی های مرد علاقه اش هستند کمتر می نوشد و از همه چیز مهم تر میشود دید که وزن کم کرده و اینها فرخنده را واقعن نگران میکند و بهتر است به پزشک مراجعه کند و گوشزد کرد که در این زمینه حتّی با سودابه هم صحبت کرده ، یعنی همانروز و نظر سودابه اینست هرچه زودتر با پزشک  مشورت کند و چنانچه آزمایشاتی شد نتیجه را به او اطلاع دهند. سیاوش  از کار ِ فرخنده در تماس با سودابه رنجیده خاطر شد  و گفت:

اولا چیزی نیس، بعدشم اون بچّه (سودابه) اون سر ِ دنیا چیکار میتونه بکنه که تو باهاش تماس گرفتی؟ کار ِ خوبی نکردی. ولی به هر حال باشه میرم دکتر رو می بینم، خانوم عزیز سن که بالا میره آدم هروز یه لنگی میزنه دیگه!

روز بعد از این گفتگو سیاوش از پزشک خانوادگی (Primary Care Doctor) برای اولین فرصت مناسب وقت گرفت. روز تعیین شده از وضع خویش آنچه را که قابل ملاحظه و محسوس بود برای پزشک شرح داد، وی با توّجه به گفته های سیاوش  ابتدا خواست تا آزمایش خون انجام شود و بعد در مورد بقیه کارها در صورت لزوم مشورت کنند. دوروز بعد از آزمایش از مطب دکتر به سیاوش اطلاع  دادند که بعد از ظهر روز بعد دکتر میخواهد وی را ببیند. بخیال ِ سیاوش این نشانه ی خوبی نبود!

وقتی فرخنده از وی پرسید نتیجه ی آزمایش خون چه موقع اعلام میشود ، سیاوش پیام دکتر را برای او بازگو کرد و علنن میشد دید که  سرخی های گونه های فرخنده  رنگ باخت و لبانش به کبودی گرایید و چشمانش آن فروغ سرشار از زندگی را به وضوح از دست داد، ولی با خویشتنداری گفت :

باید بریم ببینیم چی میگه ، چیزِ مهّمی نباید باشه ، درضمن من میخام باهات بیام !

سیاوش در پاسخ گفت :

باشه بیا، ولی من از سرِ کار میرم پیش دکتر اگه بخام بیام خونه و با هم بریم تقریبن از کار میفتم ، بهتره خودم برم و وقتی اومدم خونه همه چی رو همونطور که هس برات میگم دیگه، اینطوری بهتر نیس؟!

فرخنده رنجیده نگاهی کرد و گفت:

اگه تو خیال میکنی بهتره باشه.

سیاوش بیدرنگ گفت:

نه نه نیازی به رنجیدن نیس، فردا باهم میریم ،منم اصلن نمیرم سرکار.

وقتی منشی دکتر سیاوش را برای راهنمایی به اتاق معاینه صدا کرد فرخنده هم همراه وی راهی شد . لحظاتی بعد پزشک آمد و به دیدن فرخنده ابراز خوشحالی کرد و گفت چقدر خوبست که دیر به دیر همدیگر  را  می بینیم و امّا شما -رو به سیاوش-  لازم است با توّجه به نتیجه ی آزمایش خون دو کار انجام بشود که برایتان توضیح میدهم یکی CT است و دیگری EUS و در مورد هریک به خوبی توضیح داد. در نهایت اینکه پزشک متخصص باید اظهار نظر کند و تشخیص ابتدایی او نگرانی از بدکاری (پانکراس) است با احتمال سرطانی بودن  آن ولی به هر تقدیر بایستی پزشک متخصص اعلام نظر کند.

احوال سیاوش و فرخنده  در آن بعد از ظهربی نیاز از شرح است . در مسیر باز گشت به خانه چندان مکالمه یی در گیر نشد. و شب نیز در سکوتی نسبی گذشت، با جملات بریده یی از بیم و امید. روز بعد پیانوی تلفن ِ سیاوش به صدا درآمد، سودابه بود، آشفته و خشمگین از اینکه چرا وی را بی خبر گذاشته اند .  سیاوش به آرامی  و متانت وی را  درجریان دیدار با پزشک و بقیه قضایا قرارداد.

سه روز بعد زنگ در بصدا در آمد و در مقابل چشمان از شگفتی گشاده ی فرخنده ، سودابه در آستانه ایستاده بود، که در یک  آن  مادر و دختر در آغوش  هم هردو دلی به گریه از عزا در آوردند. غروب سیاوش به فاصله ی ساعتی از ورود سودابه به خانه رسید و پدر و دختر ساعتها در اطراف بیماری احتمالی و معالجات ممکن و لازم سخن گفتند. تنها نکته ی با اهمیت برای سیاوش این بود، سروش -پسرِ سودابه- بیش از هرکس به او نیاز دارد و در اولین فرصت باید برگردد به خانه اش و نپذیرفت که یوهانِس،-شوهر ِ سودابه- به تنهایی عهده دار سروش باشد و قول داد وی را همه روزه حتّی از طریق تماس دیداری-تلفنی در جریان بگذارد.

پزشک متخصص میگفت ایراد این بیماری یعنی سرطان پانکراس آنست که وقتی تشخیص داده میشود که پیشرفته است و در مورد انواع معالجات نیز راهنمایی لازم را ارائه داد و خواست که ضمن تماس با بیمه  و گرفتن مجوّزهای لازم کار را شروع کنند.

آنشب وقتی سیاوش به خانه آمد اولین سخنش با فرخنده بعداز دیدار بخیرِ معمول این بود:

حالا که نشد ما پاریس زندگی کنیم تا نمردیم بریم پاریس بلکه اونجا بمیریم! من تصمیمو گرفتم و فردام به سودابه میگم خودش و بچّه و شوهرش از اونجا راهی بشن و من و تو هم از اینجا راه بیفتیم بریم پاریس دو هفته باهم باشیم.

فرخنده هاج و واج او را می نگریست و نمیدانست چه بگوید که  سیاوش گفت:

چیه چرا ماتت برده، تو که میدونی من دوست دارم برم پاریس ، خُب حالا نرم کی برم؟

سیاوش و سودابه به توافق رسیدند و  فرخنده نیز به مهربانی و بی هیچ مقاومت منفی با ایشان موافقت کرد و قرار شد هفته ی دوم ماه ژوئن در پاریس یکدیگر ببینند. سیاوش همه ی مخارج سفر را با استفاده از کارت اعتباری تامین کرد. حتّی هزینه ی اقامت در هتل را برای سودابه و همسرش و سروش پرداخت و روز هیجدهم ژوئن سیاوش  و فرخنده در شارل دُگُل از هواپیما بیرون آمدند  و راهی شهر شدند. فرخنده همواره میگوید هرگز در تمام سالهای زندگی اش چهره سیاوش و رفتار متین و توام با آرامش و فارغ از هرگونه یاس و نومیدی او را به آنگونه ندیده بود. گویی وی بر بال پرندگان خیال در فضایی با ابرهای سفید و آسمان آبی پشت آن در پرواز بود و در هر گوشه ی آنشهر وی -سیاوش- چیزی را می دید که هیچکس دیگر نمیتوانست ببیند. صبح روز پنجم ساعت شش بامداد سیاوش از تخت خواب بیرون آمد بعداز دوش و اصلاح نگاهی به تن خویش کرد که نسبت به سه ماه گذشته بسی رنجور و تکیده می نمود. پوستش اندکی به زردی گرایش داشت، سفیدی چشمانش دیگر سفید نبود، رنگی دیگر داشت با خودش گفت” نَمُردَم و دیدم، رنگ زرد ِ کهربایی! خُب اینکه رنگ ِ قشنگی نیس” . بعد لباسِ ورزشی – معروف به گرم کن – به تن کرد و کفشهای راحتش را پوشید که راهی شود ، فرخنده نیم خیز شد و پرسید:

کجا صبح باین زودی، داری میری بدویی؟ مواظب خودت باش ،چقد طول میکشه؟

سیاوش گفت:

نه قصدم دویدن نیس، هوس کردم امروز صبونه نون معروف ِ باگت و کالباس و این چیزا بخورم و میخام واسه بچّه هام شیرینی تازه بخرم، تو هم هرچی دوس داری، نمیدونم کیک یا شیرینیه دیگه ، ها چی میگی…

فرخنده گفت :

خودت که سلیقه ی منو میدونی یه چیزی بگیر بیار فقط مواظب خودت باش.

سیاوش از در هتل محل ِ اقامتش خارج شد و به سمت چپ رفت چرا که از یکی دو روز قبل نان پزی Le Parisien را در Rue Du Montparnass دیده و خوشش آمده بود. در عین بیماری سبکبال و آرام میرفت و هوای پاک صبحگاهان را به درون ریه ها فرو میبرد گویی تشخیص پزشکان اشتباه بوده، گویی آینه ی حمام هتل دروغ گفته بود، گویی رنگ ِ زرد کهربایی همان رنگ ِ خوب ترانه است. سرخوش در خیابان باریک Delambre میرفت و مید ید اینجا و آنجا موتور سیکلت های حمل مواد زندگی روزمره مقابل مغازه ها بسته هایی به زمین میگذارند، گاهی کامیونی سبک وزن آنکار را انجام میدهد و بعضی از رانندگان کامیونهای سنگینتر نیز خیلی محتاط نیستند و میتوانند خطر آفرین باشند.

در یک لحظه صدای گوشخراش ترمز کامیونی سکوت و آرامشِ صبحگاهی  را شکست و در پی آن صدای خشن برخورد آهن پاره ها و در و دیوار یکی دو مغازه غوغایی برانگیخت.

فرخنده یادش آمد که سیاوش غروبِ روزیکه از نزد پزشک متخصص به خانه آمد  باوگفته بود:

حالا که نشد ما پاریس زندگی کنیم تا نمردیم بریم پاریس بلکه اونجا بمیریم! من تصمیمو گرفتم و فردام به سودابه میگم خودش و بچّه و شوهرش از اونجا راهی بشن و من و تو هم از اینجا راه بیفتیم بریم پاریس دو هفته باهم باشیم.

فرخنده با کمک سودابه بعداز شش ماه به هلند کوچید و جایی در نزدیکی خانه ی سودابه ساکن شد. باین شیوه هم به سروش و سودابه نزدیک بود و هم به تنها عشق زندگی اش که در پاریس خفته و دیدار ِ گاه گاهیشان آسانتر است.

**************************************

دوازدهم مِی ِ کُرُنایی ۲۰۲۰

https://akhbar-rooz.com/?p=30095 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دوست
دوست
3 سال قبل

این ادبیات بود؟ چه عنصر ادبی در این متن وجود داشت؟
اصلا ملاک برای انتشار اثر ادبی در این سایت چیست؟
باید به وقت و اعتماد مخاطبان احترام گذاشت.

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x