یک روایت کوتاه
مدرسهها در گذشته، اغلب درختهای قدیمی داشتند، حالا هم در بعضی مدرسهها میشود آن درختها را پیدا کرد. از آن درختهای قدیمی که آدم هوس میکند از آن بالا برود. اما درخت حیاط پشتی مدرسۀ ما بزرگتر و بلندتر از آن بود که کسی بتواند از آن بالا برود، یا اگر رفت، بتواند بهراحتی از آن پائین بیاید.
من و خورشیدی، جمشید خورشیدی که یزدی بود و مسلمان هم بود ـ زمانی که این داستان اتفاق افتاد ـ دبستانی بودیم. خورشیدی دوستم بود؛ برای این میگویم مسلمان بود که یزد زرتشتی زیاد دارد و اگر آدم یزدی باشد و ناماش هم جمشید خورشیدی، همه فکر میکنند که شاید زرتشتی هم باشد، ولی او نبود و همیشه سعی میکرد کسی این اشتباه را نکند. پنج سال بود که در این مدرسه درس میخواند و من چهار سال. کلاس اول را در یک مدرسۀ دیگر درس میخواندم که ناظم بداخلاق و بددهنی داشت که همیشه یک شیلنگ خیس دستاش بود و در زنگهای تفریح هرکس هرکاری که او نمیدانست یا نمیخواست، در حیاط انجام میداد از بالای سکوی سخنرانی صبحگاه ـ که هر روز بهخط روبهروی آن میایستادیم تا مدیر برایمان از چیزهای صحبت کند آنجا که شب قبل در اخبار هم میگفتند و ما نمیفهمیدیم ـ آن شیلنگ را به طرف سرش پرت میکرد و کاری نداشت چه میشود. در زنگهای تفریح همه پس کلهاشان را با دست میگرفتند، اگر احیاناً مجبور میشدند پشت به سکو بدوند و یا در موقعیتی باشند که درست و حسابی ناظم را نبینند.
ما سه نفر بودیم که روی یک نیمکت، یک نیمکت مانده به ته کلاس پنجم مینشستیم. بهجز من و خورشیدی، ایمان شبانی هم بود که وسط مینشست و چون چاق بود همیشه اسباب زحمت ما میشد. یک دست شبانی، دست چپاش، شکسته بود و همیشه با خودش خیار میآورد مدرسه میخورد؛ آنروزها در تلویزیون میگفتند، پدر و مادرها به بچهها خیار ندهند، بیاورند به مدرسه، چون بچههایی که ندارند، عطر خیار میپیچد، میخواهند، نمیتوانند و این بد است. من و خورشیدی چون پدر و مادر داشتیم، نمیآوردیم. شبانی هم پدر و مادر یا دستکم یکی از دوتایشان را داشت، اما خورشیدی یک بار که با او دعوایش شده بود، چون جای زیادی روی نیمکت میگرفت به او گفته بود: «بیپدر و مادر…» و او زد تو گوشاش و خورشیدی که لاغر و ریزه بود هم بعد از آن خفه شد و من هم چیزی نمیگفتم.
مدرسه ما یک مدرسه دولتی بود، بهتر از مدرسههای دولتی دیگر. مثلاً ناظماش بهجای اینکه با شلینگ خیس کشیک بچهها را بکشد، آنها را صدا میزد و میزد! از بلندگوی دفتر، وقتی از پشت پنجره میدید کسی انگشت کرده توی دماغاش مثلاً، صدا میزد: «فلانی حروم لقمه، تو دماغت لقمه نگیر مردک… زود بیا دفتر ببینم» و طرف تا در دفتر برسد، خودش را از ترس خیس کرده بود.
این اتفاق یک بار هم برای شبانی افتاد که حالا دستاش شکسته. شعبانی چون چاق بود فکر میکرد قویترین شاگرد مدرسه است. همۀ ما کلاس پنجمیها فکر میکردیم از کوچکترها سریم و این رتبه بندی کلاسها به آنها که بالاتر بودند، همیشه امتیاز برتری میداد.
خورشیدی بیخودی، فقط برای اینکه شبانی را بچزاند، به او گفته بود کسی قویترین سال پنجمیهاست که بتواند از درخت حیاط پشتی مدرسه بالا برود. شبانی هم یک روز همه را جمع کرد تا از درخت بالا برود. رفت. به بالای درخت نرسیده، ناظم او را دید. یک دریچه توی دیوار دفتر باز کرده بود، سمت حیاط پشتی، که اگر وقتی دستشوئیها ، آخر زنگ تفریح پر میشدند و بچهها آنجا میشاشیدند، ببیند، مچشان را بگیرد. و هم برای اینکه اگر کسی از درخت بخواهد بالا برود…
بلندگوی حیاط عربده کشید: «شبانی چاقاله… گم شو پائین مردک… زود بیا بالا» و همه خندیدیم. شبانی آنوقت که خیلی ترسیده بود. جلوی چشمان همۀ ما از لای برگهای کثیف و زرد درخت افتاد کف آسفالت حیاط و دستاش شکست. حالا هم شبانی فریاد میزد و هم بلندگو و هم همه میخندیدند. بعد از آن بود که میانۀ شبانی و خورشیدی بدتر شد. سر جا با هم دعوا کردند و من بعد از آن وسط مینشستم تا آخر.
اتفاق بد دیگری که افتاد این بود که مدرسه بزرگتر نداشت و دیگر کسی از کلاس پنجمیها حساب نمیبرد. بچههای دیگر کلاس پنجم ـ همه مثل من لاغر و زردنبو و ترسو ـ مدعی هر چیزی بودند جز قلچماغی، اما کی بود که دلش نمیخواست قویترین مدرسه باشد؟ هیچکس!
زنگ تفریح بود و همه تو حیاط هرگوشۀی مشغول. خورشیدی نبود. رفتم تو حیاط پشتی، دیدم ایستاده به درخت به بالای بلندترین شاخه درخت، آنجا که پنجه بر سینۀ آسمان میکشد و اغلب کلاغی آنجا مینشیند، نگاه میکند. چند نفری هم دور و برش از سال پائینیها نگاه میکنند به خورشیدی. جلو رفتم و دقیقاً روبهرویش ایستاده بودم که دیدم سیب گلویش بالا رفت و برگشت. عرق از گوشههای گردنش میچکید و تند تند نفس میکشید. ندید، گفتم: «کجایی خورشیدی؟ الان زنگ میخوره، بیا» گفت: «باشه» سرش را پائین آورد و زل زد توی چشمهای من. گفت: «باشه، بریم» با حالتی که هیچ جدی نبود گفتم: «نمیخوای بری بالا؟» حالا داشت به دستهاش نگاه میکرد. خیلی جدی گفت: «نه، فقط داشتم نگا میکردم» با اینکه خوشحال شده بودم که نمیخواهد بالا برود، بیخودی ـ آنطور که هنوز هم از آن پشیمانم ـ متلکوار گفتم: «نمیتونــی» گفت: «ببین…» و بعد انگار تصمیم جدی و از قبلی گرفته بوده من را کنار زد و رفت طرف پای درخت. که روی تنهاش پر بود از یادگاری بچهها از خیلی قدیم تا حالا. یکجائیش هم من و خورشیدی اسممان را کنده بودیم. در واقع تنۀ این درخت خودش یکتنه پروندۀ تاریخی بچههای آن مدرسه بود. خورشیدی به پائین درخت نرسیده بود که ناظم تو بلندگو داد زد. اسم خورشیدی را صدا میزد و فحش میداد. خورشیدی ناراحت شده بود. ناظم به او گفته بود: «نامسلمون بد یزدی» ناظم همیشه تحقیرآمیزترین حرفهای بد را به بچهها میزد و آن «نامسلمون» گفتن به خورشیدی برای او خیلی سنگین بود. چون حالا هم نتوانسته بود از درخت بالا برود و هم همه فکر میکردند ـ و یا اگر هم فکر نمیکردند بیعرضهها ـ برایش دست میگرفتند که خورشیدی مسلمان نیست و از این حرفها.
آن زنگ خورشیدی به کلاس نیامد. همانجا در دفتر بود و زنگ تفریح بعد که دیدماش حسابی کتک خورده بود. گفت: «اشکالی ندارد، هرچه حقاش بود بهش گفتم. فحشش دادم و او هم…» گفتم: «همهاش تقصیر منه» در حالی که سعی میکرد دستهایش را پشت بگیرد و به دیوار تکیه دهد گفت: «نه، اون عوضی… درخته زیاد هم بلند نیست، هست؟» گفتم: «نه… من میتونم» به خورشیدی گفتم :«فردا از درخت بالا میروم و به همه میگم که تو یادم دادی… اونوقت برای هردوتامون خوب میشه… شبانی هم ادب میشه» خورشیدی خوشحال شد، اما به روی خودش نیاورد. به هر حال من کار بدی کرده بودم که تحریکاش کرده بودم. اما از کجا که با تحریک من میخواست از درخت بالا برود. او که قبل از من آنجا ایستاده بود، نگاه میکرد. آدم هیچوقت نمیفهمد در فکر آدم دیگری چهخبر است. و هیچوقت تا کاری نکند، نمیفهمد با فکرشان چهکار میکند.
آنروز زنگ آخر برای اینکه هم خورشیدی کمی سرحالتر شود و هم حال شبانی را گرفته باشم و هم همه کمی تفریح کرده باشیم، مدادم را تیز تیز تراشیدم و اول تراشههایش را از روی میز فوت کردم روی نیمکت جلویی که بعضی وقتها کاری میکند که بوی گند کلاس را بر میدارد. بعد درست قبل از اینکه شبانی بنشیند مدادم را طوری که حسابی حالش جا بیاید گذاشتم زیرش که داد شبانی بلند شد. او هم نامردی نکرد و وقتی برای حاضر غایب از جایم بلند شدم و خواستم بنشینم، مداد تیزش را گذاشته بود زیرم که حسابی درد گرفت. مطمئنم که مداد شعبانی از من تیزتر شده بود. گفتم: «مداد تراشت رو از کجا خریدی؟» گفت: «از همین دکه سر خیابون» گفتم: «من هم از همونجا خریدم، پنج تومن» گفت: «خوب دیگه، به جنس مدادش هم مربوطه، چوب درخت باید مرغوب باشه» متلکش را نشنیده گرفتم و تا صدای معلم در نیامده که فریاد بکشد «خفه شین» رویم را برگرداندم طرف خورشیدی، دیدم لبخندی بر لب دارد. گفتم: «کم درد میکشم تو میخندی؟» معلم فریاد زد: «خفه شو دیگه…» و دیگر نمیشد حرفی زد. با آرنج زدم به خورشیدی که حواسش را جمع کند ببیند چه میکنم. با مدادم گوشۀ کتاب شبانی که روی میز باز بود نوشتم «فردا از درخت میرم بالا، پوزت زدست» شبانی نگاه تند و عصبی به من کرد و سریع پاک کن خورشیدی را برداشت و گوشۀ کتابش را پاک کرد. خورشیدی پاک کناش را برداشت و گذاشت تو جا میزی و رو کرد به من؛ هچ چیز نگفت. نمیشد چیزی گفت…
حالا که اینها را مینویسم، نمیدانم برای چه اینکار را کردم. هیچوقت از ارتفاع نمیترسیدم. اما همیشه از کلاغ بدم میآمد. از اینکه بیخیال میرود مینشیند روی بلندترین شاخۀ درخت و مثلاً وسط امتحان دیکته ـ وقتی صف معلم و ناظم و مدیر و بقیه، پشت سر هم، مثل وقتی توی کوه فریاد میکشم، جملههای کتاب را دیکته میکنند ـ ناغافل میزند زیر قار قار. وقتی صدای کلاغ میآید من دیگر چیزی نمیشنوم. حالا مجبورم، مجبور که نه، میخواهم از درختی بالا بروم که همیشه بالایش کلاغی مینشیند که وسط امتحان دیکته قار قار میکند. و من باید، باید که نه، شاید بتوانم تا جایی که کلاغ مینشیند بروم.
فردا، منتظر بودم که سخنرانی مدیر در مراسم مزخرف صبحگاهی تمام شود و زنگ کسل کنندۀ ریاضی هم تا همان صبحی، در زنگ تفریح اول که ناظم کمتر حواساش هست ـ چون با معلمها صبحانه میخورند ـ از درخت بروم بالا. زنگ تفریح که خورد دویدم سمت حیاط پشتی. تک و توکی از بچهها بودند. درخت نبود. قطع شده بود. بغض گلویم را بست. بهسختی جلوی اشکهایم را گرفتم. برگشتم. بچههای بیشتری جمع شده بودند. شبانی و خورشیدی هم بودند. آفتاب افتاده بود توی حیاط پشتی مدرسه و بوی شاش بلند شده بود. جای درخت را از بیخ کنده بودند و سیمان گرفته بودند. ناظم آمده بود وسط بچهها توی حیاط پشتی و همه را میپائید. کلاغی در آسمان گذشت و درخت بزرگ حیاط پشتی مدرسۀ ما را ندید.