بگذریم از اینکه
خواستم بگذارید
اندکی
و نخواستید
وقتی از همهی درهای حرم هم
یکی به «میرزا رضا» ختم میشود
بگذریم از اینکه
شما را برادر خویش خواندم
شهید شدم
شما را هموطن نامیدم
گرسنگی کشیدم
شما را سرور خود دانسته
سرم از پس بریدید
و همهی راهها اگر به رم ختم نمیشد
که نمیشد «سزار»
زایمانی که خون دارد.
نگذاشتید روزنهی نوری باشد
گذشته تاریک است!
روزها کوتاه میشوند و فردا نزدیکتر
دیها مکرر و آبان به آبان میرسد
و _دیگر گفتن ندارد _ چاره ندارید
خاطراتِ بی سُرور
کودکیام را ترک نمیکنند
از سرودها سان میبینم.
میبینم
یکی پشت در حرم ایستاده
رولت روسی را
مسلح میکند.
احمد زاهدی لنگرودی
۱۵ر۸ر۱۴۰۰