۱
وقتی از این جا که هستم بیرون پنجره را میبینم، نمیبینم احتمالاً این ساختمان چند طبقه دارد. نمیدانم در کدام طبقه، که احتمالاً هر طبقهاش هم چندین و چند اتاق دارد، در کدام اتاق، به یک تخت بسته شدهام. سرم را به سختی میتوانم کمی بچرخانم. خواباندهاندم و دستهایم به زیر دو طرف تشک سفید و سختی بسته شده است. دهانم بسته شده است. پاهایم را هم بستهاند و از همه بدتر اینکه تسمۀ پهن و کلفتی از روی شکمم رد شده که نمیگذارد هیچ تکانی بخورم. تختی کنارم است و آنطرفتر یک پنجره و در طرف دیگر یک در سیاه که نیمه بسته است. روی تخت مجاور چیزی جز لکههای قرمز خشک شده که انگار بوی خون توی اتاق از آنهاست، دیده نمیشود. روشنایی غریبهای از لای میلههای سفیدی که از پائین به بالا و از راست و چپ در چهارچوب پنجره به هم بافته شدهاند، بیرحم روی آن لکهها میتابد و به زیر تختی که رویش خواباندهاندم میریزد. از بیرون صدای هوهوی خفیفی میشنوم؛ انگار همۀ آدمها مشغول پچپچ کردن هستند.
بهیاد ندارم کِی و چگونه اینجا آمدهام و چه کسی، چرا آورده؟ گاهی سایهای از پشت در رد میشود. سایۀ پاهایی که شبیه حیوانند، چهارتا، سریع میگذرد. شاید هم اشتباه میکنم. از وقتی یادم میآید، سایۀ پاهایی که میگذشتند را میشمردم. برای چه؟ من را باز کنید، باز کنید. نمیتوانم… به جای فریاد فقط عوعوی خفهای مثل صدای توله سگ میدهم. توله سگ تیپا خورده. آخرین بار کجا سگها را دیده بودم؟ وقتی از پشت در اتاق رد میشدند؛ یادم نمیآید.
چشمم به طرف پنجره است که آن چهارپا وارد میشود و با فریاد: «آفرین رفیق، آفرین.» ترسخورده به سمت در چشم میگردانم و میبینمش. یادم نمیآید چرا فکر کردم چهار پا دارد؟ دو پا که بیشتر ندارد. با آمدنش بوی بدی در اتاق میپیچد که مثل چهرهاش برایم آشناست، اما به یاد نمیآورم کجا دیدمش. با اینکه چاق به نظر میرسد، حرکات تندی دارد. میگوید: «شما باید مؤدبتر از اینها باشید…» و با زیرکی که متوجه میشوم نامم را در دهانش میجود و میخورد و به زبان نمیآورد, جاکش.
ـ شما بهخوبی بهیاد میآورید، و از همه مهمتر که هنوز بهیادآوردن را هم بهیاد میآورید. البته این چندان بهنفع شما نیست جنابِ…
و باز بازیاش را تکرار میکند.
سوالی ندارم، نمیدانم چرا؟ شاید پرسیدن را ازیاد بردهام. دنبال واژه میگردم. واژهای پیدا نمیکنم. حتی فحش هم که فراوان بلد بودم، دیگر به خاطرم نمیرسد. حالا دست به کار شده و سرنگی را پر از مایعی متعفن… چرا فکر میکنم آن مایع متعفن است؟ متعفن میتواند یک فحش باشد.
ـ متعوف… عوف… عو…
مایع زرد لیمویی را با خندهای که از سر عصبیت بر لبش نقش بسته، فهمیده فحشش میدهم، در رگم میریزد و درحالیکه بیرون میرود میگوید: «حالا با هر بار به یاد آوردن هر خاطرهای برای ابد آنرا از یاد میبری». بیرون که میرود سایۀ چهار پا را میبینم در زیر در که دور میشوند. سایه و در و اتاق و دیدن در هم میشوند؛ نور آفتاب که میتابید، تاریک میشود. به خاطر ندارم و نمیتوانم بفهمم چه وقتی از روز است. همه چیز پشت پلکهایم سیاه میشود. همهمهای میشنوم و گویی نخهایی در هوا باشند، خطوط مبهم و تاری در برابر چشمانم حرکت میکنند. گاهی تند و گاهی آرام. همهمه بلند و بلندتر میشود؛ فریاد میشود. صدای گوشخراش آشنایی میشود که شوکهام میکند. صدای انفجار، صدای ضجه و نالهها و نفرین. صدی گلوله. صدای مرگ. مرگ مثل همان خطوط نخ مانند مبهم در سیاهی پشت پلکهاست. نمیدانیم چیست، اما میبینیمش. زمانی میبینیمش که نمیتوانیم بفهمیم. من مرگ را میبینم.
ـ شنوندگان عزیز توجه فرمایید… توجه… فرمایید.
و ما هیچکدام توجه نمیکنیم؛ فرار میکنیم از راهروهایی که همۀ آدمها در آن مشغول دویدن و فرار بودند تا زیرزمین. شنوندگان عزیزی که حالا گوشت دم توپ شدهایم. در آغوش پدری که آنقدر سفت مرا گرفته که نمیتوانم سرم را بچرخانم و ببینمش، کودکی در حال فرار به زیرِ زمین هستم. چهرهاش را خوب به خاطر دارم. هرگز شاد نیست. گویی هرگز این صورت نخندیده، فرصت خندیدن نداشته، همواره افسرده و ابروها گره کرده و پیشانی پرچین و چشمهایش غمگین هستند. خودش میگفت دیگر نمیتواند گریه کند؛ چون پوستش کلفت شده. گریههایش را کرده. از وقتی رفیقش که آقا صدایش میکرده کشته شد، دیگر کسی خندۀ پدر را ندید. همیشه از آقا میگفت و از زندگیهایی که در آن شهر کوچک داشتند. «فقط دیوانگان میدانند چه زندگیهایی داشتیم».
۲
آرام و بیصدا از کنار دیوار میرفت. موتورش را هم میکشید. پیرهن خاکی چینی پوشیده بود با شلوار ارتشی. کهنه اما تمیز. کوچه خیس باران دیشب بود. آجرهای اخرایی دیوارها خزه بسته و گاهی آجری از رد گذشت زمان و بیتوجهی، شکسته بود. از ته کوچه صدای موتور دیگری آمد. نگاهش که بهعقب برگشت، دید از کنار دیواری گذشته که رویش نوشته: نان، مسکن و باقیش هم که آگهی ترحیمی پوشانده بود، خوانده نمیشد. موتور را روشن کرد و آرام راه افتاد.
او بود و یک سرباز مسلح دنبالش. میخواست گیر داده باشد. انگار مدتی دنبالش بوده و نمیدانست. بیشتر گاز داد. او هم تندتر کرد. پیچید به کوچهای دیگر؛ او هم. بهکوچۀ دیگری رفت. باز او دنبالش آمد. هرچه تندتر میرفت انگار فرقی نداشت، آنها دو ترکه بودند رو موتور و سرعتشان در کوچه پسکوچهها به سرعتش میچربید. کوچهها هم که خیس بودند و سر هر پیچ با آنسرعت، سُر میدادند. باید میانداخت به جادۀ اصلی، و انداخت. او هم به دنبالش دائم فریاد میزد که بایستد، و نمیایستاد. اینبار توبه و قسم فایدهای نداشت.
راه را میساختند. از وقتی یاد هرکس بود، این جاده را میساختند. و این راهی بود بین دو شهر کوچک. راهی نبود که اینهمه طول بکشد و ساخته نشود. رودخانه و جویبار اما زیاد داشت. به جایش زمین صاف و هوا برای کار ساختمانی رو به راه بود.
حالا میتوانست سرعت بگیرد و حسابی از آنها دور شود. فاصله که گرفت، او هم اینرا فهمید. ایستاد، سرباز را پیاده کرد و راه افتاد. سرعت گرفت. دوباره داشت بهش میرسید که انداخت بهجادهای فرعی و خاکی سر پیچ ِ قَتِلگاه؛ قَتِلگاه میگفتنش برای پیچ تندی که مهندسی ساخت نبود و دید نداشت و خیلیها آنجا چپ کرده بودند و میکردند، و مردم زیادی آنجا مُرده بودند. جاده آخر درستی نداشت و در کوهستان گم میشد. اینرا میدانست و امید داشت او دنبالش نیاید. آنهم در این زمین گِل و شُل.
شیب راه زیاد بود و زمین لغزنده و گِل انگار میخواست همهچیز را ببلعد و نمیتوانست، چسبناک و باتلاقی شده بود. به او فکر میکرد که بچه محلشان بود و از آن شب که خانهشان آتش گرفت، پدر و مادر او سوخته بودند؛ رفته بود و دیگر ندیده بود کسی حتی بیاید وادی سر خاک مادر پدرش؛ میگفتند رفته عراق، کَس و کارش فرستادند تا طلبه شود و آخر هم کسی نفهمید چهشده تا اینکه برگشت. کارهای شده بود، مثلِ همهکاره. سر فلکه مسلح میایستاد و مردم به او سلام میکردند. حاج آقا حاج آقا میگفتند. کسی ندید آنموقع هم وادی برود، سر خاک.
صدای گلولهای در گوشش پیچید. درد مهرۀ پشتش را سوراخ کرد. زمین خورده بود و دستهای او تفنگ را بهسویش نشانه میرفت. چند لگد هم بهپهلویش زد که زیاد درد نداشت، اگر داشت هم درد کمرش نمیگذاشت چیزی بفهمد. توی گل چرخی زد و از زیر موتور درآمد. او گردن میکشید ببیند گلوله به کجایش خورده. خون و خاک خیس جوری بههم آمده بودند که جای زخم پیدا نبود. مهرۀ پشتش تیر میکشید، گلولۀ مذاب را میان استخوانش احساس میکرد. دست گذاشت روی جای زخم و جز خونابهای گرم و گلی چیزی حس نکرد. برگشت رو به آسمان، ابرها از دیشب هنوز مانده بودند. درد از مهرۀ پشتش پیچید تا به سرش رسید. او چیزهایی میگفت که نمیشنید، نمیفهمید. آسمان کمکم تیرهتر میشد و خطوط نخ مانند مبهم در سیاهی پشت پلکهایش میرقصید. دیگر نمیخواست چشمهایش را باز کند.
چشمهایش را باز کردند. اتاقی بود با پنجرۀ کوچک که میلههای سفیدی از پائین به بالا و از راست و چپ در آن جلوی ورود نور را میگرفتند. او هم نشسته بود پشت میزی روی صندلی، با قلمی در دست و میگفت: موتورش مصادره شده. روی زمین افتاده بود، همآنجا پشت به در. هنوز کمرش درد میکرد. چهرهاش درهم رفت. بهخودش فشار آورد تا نشست؛ خواست بلند شود، نتوانست. فکر کرد پاهایش نیست. نگاه کرد. پاها بودند و لباس هنوز خیس و خونی بود. او که نامش را پرسید… جواب داد: خودت میدونی.
پدر میگفت آقا از آنوقت دیگر نمیتوانست روی پاهایش بایستد؛ اما با همان وضع سالها در زندان نگهش داشتند و بی محاکمه کشتند. بی اینکه بدانم سرنوشت او چه شد؟
صدای آژیر که محو و گم میشود چند نفری زیر لب میشمارند.
بومب…
ـ یک…
بومب
ـ دو…
بومب…
ـ خدا لعنتشان کند
این آخری نمیشمارد و فریاد میزند. یکی از میان جمع شمارنده میگوید:
ـ هــیـــــــس
و به شمارش بعد از صدای هر «بمب» ادامه میدهند.
صداها دور و دور و دورتر میشوند. چشمهایم را میبندم. چشمهایم بسته، روی سینۀ پدر خوابم برده است. سینهاش تر است. در تاریکی با تمام وجود اشک میریزد.
۳
میان همهمه و کنجکاوی و محاسبۀ صداهایی که دهان و چهرۀ صاحبانشان در تاریکی پناهگاه زیرزمینی دیده نمیشود. میان شمردن بمبها و محاسبۀ تلفات هر بمب و جمع و ضرب اجساد و ناله و نفرین، بیخبر از وحشت فراگیری که در آن زیرزمین گسترده و همهچیز را با خود به ورطۀ تباهی میکشد، خوابم برده است.
شنا میکنم و میخواهم تا پشتههای بیشتری از ساحل، دور و دورتر شوم که عمه فریاد میزند و وقتی از دریا بیرون میآییم، بابا گوشم را میپیچاند و دعوا میکند که با پاهای لاغرم ماسه میپاشم روی هوا و همه به این کارم میخندند.
دریا شفاف و ساحل خلوت و خالی است و زنها، مادر و عمه هم میتوانند با لباس تنی به آب بزنند. پدر مراقبت میکند… جای پرتی شنا میکنیم، دو نفر ترک موتور با اسلحه سر میرسند. و با فریاد به زنها میگویند که از دریا بیرون بیایند؛ ممنوع است. میترسم که به ما شلیک کنند و دیگر نتوانم روی پایم بایستم. میگویند: «شهید ندادهایم که شما تو آب بغلتید». پدر جلو میرود و به آنها میگوید: «شهید دادیم که آزاد و راحت باشیم در مملکت خودمان». هولش میدهند. دعوا میشود. با گریه بچهها، ژیویر عمه و وساطت مادر، قضیه فیصله پیدا میکند. پدر سیگار میکشد. دود سیگار پدر شبیه دود موتور آنهاست. همهچیز ظاهراً فراموش میشود و زنها میروند سر نهار. پدر هم دیگر شنا نمیکند. هیچ وقت ندیدم پدر شنا کند، یا به ورزشگاه برود. میگوید تا وقتی شنا کردن و به ورزشگاه رفتن زنان محدود و ممنوع است، این کار را نمیکنم. تنهایی به آب میزنم؛ سرم را زیر آب میکنم، سرم زیر آب سنگین میشود. احساس خفگی دارم. نفسم بند آمده است. با تنگی نفس و احساس خفگی از خواب میپرم.
همه جا سفید است و دستهایم به تخت بسته شده و تسمۀ پهنی از روی شکمم میگذرد که نمیگذارد خوب نفس بکشم. کجا هستم؟ در همان اتاقی که یک در دارد. موسیقی آشنای پیانویی که عصبیام میکند، چون نامش را به خاطر نمیآورم، در فضا پخش میشود. هیچ وقت نتوانستم ساز بزنم. نظمی لازم داشت آموختن نت و نواختن که نمیتوانستم، نداشتم، نمیگذاشتند. موسیقی عصبیم کرده است. شادی کاذبی را میخواهد القا کند که در وجود من نیست. گویی هرگز وجود نداشته است. پشت در اتاق صدای همهمهای به گوش میرسد. صدای قدمهای منظم سربازهایی که رژه میروند. یکی فرمان ایست میدهد و بعد سکوتی سهمگین فضا را پر میکند. موسیقی هم قطع میشود و تنها صدا، صدای نفسهایم است که میشنوم. نفسهایم به شماره افتاده. با اینکه هیچ حرکتی ندارم، نمیتوانم؛ مثل اینکه دوندهای که از تمام خطوط پایان جا مانده و هرچه میدود خط پایان از او دور و دورتر میشود، خستهام. بیرون اتاق یکی فریاد میکشد: «آتـــش»!
بعد انگاری یک کامیون بار آهن خالی کرده باشند، صدای مهیبی بلند میشود. ناخودآگاه چشم میچرخانم و ملحفۀ خونی تخت مجاور را نگاه میکنم. بیرون تاریک روشن صبح است یا غروب؟ در هر حال روز، مرده است و کمر نور شکسته شده است.
با صدای باز شدن در چشم به سوی صدا بر میگردانم و باز آن جانور چهارپا در برابرم ظاهر میشود که به نحو چندش آوری دستهایش را تکان میدهد تا توضیحاتش را واقعیجلوه دهد.
ـ ببخشید اگر این صداها آزارتان داد. همکاران صدای تلویزیون را کمی بلندتر از حد معمول کرده بودند. به ایشان تذکر داده شد. خوبید؟ امروز دارویتان را تزریق کردهاند؟
بعد بی آنکه منتظر جواب من باشد که با دهان بسته نمیتوانم بگویم: «مرتیکۀ جاکش، خر خودتی؛ شما آدمکشید. آنجا آن بیرون… ». ملحفۀ سفیدی را که نمیدانم از کجا برداشت، ندیدم؛ پرتاب کرد روی صورتم و ادامه داد:
ـ برای من تفاوت مُرده و زنده همین پارچۀ سفید است که یکی صورتش را پوشانده و یکی تنش را. شما فعلاً دیده میشوید جنابِ…
و با مهارت خاصی که برایم به جهت تحقیرآمیز بودنش آشنا بود، نامم را نمیگوید. پلکهایم ناخودآگاه سنگین میشود. هنوز بالای سرم است که تاریکی فرا میرسد.
۴
هر یکشنبه شب همه مینشنیم به تماشای تنها دریچه به دنیا که برنامهای تلویزیونی است و قطعاتی منتخب و سرگرم کننده از دنیای خارج را گزینش و پخش میکند.
یک روز بیموقع آن آهنگ را از جایی میشنوم. رد صدا را میگیرم تا خانۀ همسایه. آنجاست. مطمئنم. زن همسایه که تازه به محل ما آمدهاند، منکر هر صدایی میشود و در را بهرویم میبندد. از پشت در میشنوم که بر سر پسرش که از من بزرگتر است و تازه پشت لبش سبز شده، فریاد میزند که «آخر یه روز بدبختمان میکنی…».
پسر همسایه خیلی آرام و منزویست و هرگز نشنیدم حرفی زده باشد یا با کسی از بچههای محل ایستاده باشند به تماشا. هر روز میبینمش که به دبیرستان میرود و هر روز به او سلام میکنم و هر روز سری تکان میدهد و سریع چشم میدزد. از رو نمیروم و اینقدر بهاین کار ادامه میدهم تا رویمان به هم باز شود و یک روز جواب سلامم را که داد، گفتگویی را با او آغاز میکنم که ماهها منتظرش بودم؛ دوستانی صمیمی میشویم. اگرچه هنوز هم کم حرف میزند. وقتی دربارۀ صدای آن آهنگ از او میپرسم، مرا قسم میدهد که به کسی چیزی نگویم. قسم میخورم. مرا به اتاقی در پشت خانهشان میبرد و از لای پشتۀ آشفتۀ رختخواب بالشتها بستهای را پیچیده لای ملحفهای سفید بیرون میکشد. سکوت محض همهجا را گرفته است. آنقدر که صدای پنکه سقفی بیکار را میشود شنید. مرا به اتاقی دیگر میبرد و بسته را آرام، انگاری چیز مقدس و عزیزی در آن باشد، مثل جنازههای کفن پیچ شده که هر شب در تلویزیون نشان میدهند، روی زمین میگذارد. نفسم بند آمده است. خیلی با حوصله و آرام آرام بسته را باز میکند و درون آن ارگی سفید میبینم که مثل قویی آرام گرفته است. چند دکمه را میزند و بدون اینکه چیزی گفته باشد و حتی به من که از تعجب همانطور ایستاده خشکم زده، نگاه کند، شروع به نواختن میکند. همان آهنگ آشنا را میزند و من دیگر هیچ نمیفهمم. محسور هنر او شدهام و خیره به انگشتان ظریف و جوانش که دکمهها را لمس میکنند و در پس هر لمس آوایی زیبا و جادویی بهگوش میرسد.
وقتی به خود میآیم، دارد خواهش میکند که به کسی چیزی نگویم و تهدید میکند اگر از بچههای محل کسی بفهمد، دیگر هرگز روی سازش را نخواهم دید و برایم آهنگ نمیزند و من نمیدانم چه شده است و چهقدر زمان گذشته که آنجا ایستادهام.
اینجا کجاست؟ اینجا چه میکنم؟
ـ بله؟ میخواهید تسمهها را کمی شلتر کنم؟
همان است که اینرا میگوید.
حرف نمیتوانم بزنم. پلک میزنم و آن جانور چهارپای سفیدپوش که روی دو پایش ایستاده، با بیمیلی جلو میآید و فقط اندکی تسمهها را شلتر میکند. به تندی نفس عمیقی میکشم.
۵
روز قبل از مرگ رفیق نویسندهام، در پارکی قدم میزدیم که گفت: داستانی مینویسد دربارۀ نویسندهای که داستانی مینویسد دربارۀ داستان خودش. وقتی تعجب را در چهرهام دید، ادامه داد: «ببین قضیه خیلی ساده است. داستانی که میخوانی، نوشته نشده؛ یعنی آنچه در سطرهای بعدی میآید، آن داستانی نیست که بنا بوده باشد. توضیحِ نبودنِ داستان است.»
داستانی که نیست، نوشته نشده است. اثر نویسندهایست که مُرده است و طبعاً حالا نیست که داستانی را که قرار است شما بخوانید، بنویسد. البته باید این را هم اضافه کرد که دوست من به مرگ طبیعی فوت نکرد، بلکه کشته شد. جسدش را چند روز بعد در خرابههای اطراف شهر پیدا کردند. قتلی مشکوک و تا امروز نامکشوف.
با آب و تاب برایم میگفت که: «این شاید چند صدایی باشد؛ چیزی شبیۀ دموکراسی؛ از آنجا که خالق داستان شخصی واحد است، به این طریق میشود او را تکثیر کرد. یعنی اندیشۀ نخست نویسنده تا رسیدن به آخر داستان از چند زاویه بررسی میشود».
دستهای از پرندگان در آسمان پرواز میکنند. باد آن چند لکۀ ابری را هم که از ابتدای ورودمان در آسمان بود، پراکنده است. بهیاد دارم که آخرین نخ سیگارش را آتش زد و پاکت سرخ آنرا دور انداخت و دست دادیم و او رفت. رفت که دیگر برنگردد. مُرد، کشتهشد. برنگشت.
داستانی را که مینوشت تمام نکرد. این که او که بود و چه کرد و چهشد، برایم فرقی نمیکند. بهراهی رفت که خود خواسته بود. اما داستانی که باید آنروزها تمامش میکرد و نکرد، همیشه در طی این سالها دغدغۀ بزرگ من است. خلق داستانی دمکراتیک.
از سرِ این سطرها بلند میشوم و بیرون میزنم. در خیابان است که میفهمم صبح شده. خیابان رفته رفته شلوغ میشود و مغازهها باز. پسرک آدامس فروشی برای جلب مشتری فریاد میکشد و روزنامههای صبح روی زمین جلوِ دکهها پهن میشوند. وکیل مدافعی در زندان، تعطیلی سینماها، پلمپ کردن یک مجتمع فرهنگی، محاکمۀ روزنامهنویسها، جنگ و کشتار. به پارکی میروم که با دوستِ نویسندهام در آن قدم میزدیم. تعجب میکنم که هرچه از صبح میگذرد هوا روشنتر نمیشود. ابرها را میبینم که آمدهاند و هوا گرفتهاست.
سعی کردم فریاد بزنم. دهانم را تا توانستم باز کردم، اما صدایی از دهانم خارج نمیشد. چهار پا میخندید.
نمیدانم چرا نمیتوانم حرف بزنم؟ سرش فریاد بکشم که تو چرا میخندی؟ مگر خبر نداری دوستِ نویسندهام را کشتهاند؟ هنوز خبر هولناک را نشنیدی!
۶
آنقدر ناراحت شده که گریه میکند. چند ساعت قبل مادرش سکهای داده بود نان بگیرد. سواری مدل بالایی با شیشههای دودی، هرچه صبر کرد زنی که کنار خیابان ایستاده بود سوار نشد، رفت. یکی دو ماشین قبلی هم همینطور. مرد سیگار فروش کنار خیابان زیرلب فحش میداد.
– چهطور بهش بگم پول نون رو گم کردم؟ اگه یکی دو ماه پیش بود اشکالی نداشت، اما حالا که بابا بیکار شده… مامان حسابی کتکم میزنه. اگه چند ماه پیش بود حتماً میخندید و میگفت: «ای شیطون…» اما حالا یه یهقرونی هم براش مهم بود. اینو خودش گفته بود.
زن آرام کنار خیابان حرکت میکرد. ایکاش میشد مُرد، ایکاش میشد آدم را یک عقاب میبرد؛ ایکاش زمین باز میشد و آدم را میخورد. پسر که دنبال پولش میگشت، پیدایش نکرد و رفت.
اتومبیلهایی که جلوی زن ترمز میکنند راه را حسابی بند آوردهاند و صدای بوق ماشینهای دیگر بلند شده است. زن در تمام این مدت پسر را نگاه میکرد. جستجویش را میدید. حتی میدانست دنبال چیست. پسر که رفت، آن سکه را که پیدا کرده بود، از مرد سیگار فروش سیگاری خرید. پکی به سیگار زد. دودش را با ولع فرو داد، و به ماشینها خیره شد.
ـ شما خیلی سیگار کشیدی. بیست یا سی سال. با این حال هنوز زندهاید.
اسم سیگارت چه بود؟
ول کن وراجیهایش نیست و همانطور بالای سر من که دست و پا بستهام و زبانم قفل شده، اراجیف میبافد. بهیاد ندارم چه سیگاری میکشیدم. میگوید این اثر همان آمپولی است که در سرنگ تزریق میکند. میگوید خود خواستهام که فراموش کنم. خودم خواستهام؟ یادم نمیآید. به اینها اعتمادی نیست. مگر یکبار همه را سوار اتوبوس نکردند که بیاندازند توی دره؟ مگر با سم و قرص و دشنه و کابل و هر وسیلهای که داشتند هر تعداد از رفقای مرا که توانستند، نکشتند؟ نمیتوانم باور کنم که خودخواسته اینجا دست و پا بسته باشم.
میخندد و میگوید: «کی میخواهی دست از این توهمات جنایی برداری؟»
جنایی؟ هر بار یکی از ما کَم میشد، توی مجله مینوشتیم: یکی از ما «گُم» شده است!
پیرمرد چشم و چراغ همه بود. میگفت: «بخون. یکی دو جلد اولش سخته، یعنی تا اواسط جلد سوم یه کمی خسته کنندهاست. ولی بعد از اون جالب میشه».
پرسیدم: «تا کجا؟»
رانندۀ سواری کرایه گفت: «تا هرجا که بخوای، فقط دربست».
نشستم و شیشه را بالا کشیدم تا باد پاییز صورتم را نسوزاند.
از پلهها که پایین میروم، یکی روبهرو و دو نفر پشت سرم میآیند. زیرزمینی آنجاست با دیوار سیمانی طوسی، شبیه یک گور. گوری با پنجرۀ کوچک و میلههای سفیدی که از پائین به بالا و از راست و چپ در چهارچوب پنجره فرو رفته بود.
صدایش در گوشم طنین میاندازد: «اون زمان اینها رو دستنویس میکردیم. یادمه نویسندهاش رو که گرفتن گفتن جرمت اینه که کتابهات، تو خونۀ هرکی که دستگیرش کردیم هست».
ترس برم داشته بود. به پیرمرد چه میشد گفت؟
درد سیلیهایی که به صورتم خورده بود، از هرچه کتاب و نویسنده متنفرم کرده بود.
ـ میرم کوپن فروشی…
ـ آخرش که چی؟
به راننده میگویم:«آقا چراغ چشمکزنه، چرا وایسادی؟»
ـ نفرمودید کجا تشریف میبرید؟
شما که هرجا دلتان بخواهد مرا میبرید.
ـ جای خاصی نمیرم. همین نزدیکاست، پیاده میشم.
ـ دیوونه…
صدای پیرمرد در پیادهرو با باد به گوشم میرسد
ـ این کار شرمآوره. ما که زندگی نمیکنیم، خاطرۀ یه عمر تو این کتاباست. بعضی یادگار دوستیه که امضاء کرده. اما مشکل زیاده و جایی براشون ندارم. حتی داشتن چندتا هم اسباب دردسره. البته که جا بهانهست. پول ندارم. به ما هم که جایی کار نمیدن، میترسن. همه جا زیر نظره.
فراشی، برگهای خشک را کناری کپه کرده و آتش میزند. بهبالا نگاه میکنم، شاخههای درختان عریانند. پاییز چهزود تمام میشود. برگها آتش گرفتهاند.
ـ کتاب مگه تفنگه؟ این چهارتا کتاب چهخطری داره؟ من چه میدونستم بعضی مجوزهاتون رو خودتون هم قبول ندارین. نسوزونین تورو خدا. آخه این دیوان شعر قدیمیه، شاعرش هشتصد ساله که مرده.
اینحرفها هم خود اسباب دردسر دیگری بود که بهآن راهپله و زیرزمین ختم شد.
سیگاری میگیرانم و پیاده بهسمت پایین خیابان آنجا که پیرمرد در اتاقی کوچک، تنها زندگی میکند میروم.
ـ فقط خوندن که نیست، باید بهش عمل هم کرد. ببینم از نویسندههای خارجی چیزی خوندی؟
چه خوشخیال بود پیرمرد، یا امیدوار! هرچهکه بود به من نیاز داشت که کتابها را بهپول نزدیک کنم. کتابهایی که حالا دود شدهاند و رفتهاند.
جلو در خانه ایستادهام. در آخرین قدم برگ خشکی زیر پایم صدا کرده بود. نگاه که میکنم چیزی جز گردی زرد که در باد برده میشود از آن نمانده است. پیرمرد اینروزها پریده رنگ و تکیدهتر شده بود.
ـ بیا! حتماً یه جای خوب پهنشون کن. زیرشون روزنامه بذار، کنار خیابون یا جوب آب نذاری که ماشینا رد میشن خرابشون میکنن. خلاصه جون تو و…
ده دقیقه است که ماندهام پشت در و باز نمیکند. ماندهام که جایی نمیرفت. میدانست میآیم.
ـ این کتاب رو که میبینی سهبار خوندم، دوجلد از سهجلدش رو. البته سومی هنوز ترجمه نشده. اینجور کتابا رو باید خوب خوند. فرق دارن با شعر و داستان.
و اشارهاش به «این» اسکناسی است که از پول فروش کتابهایش به او دادهام.
در را که شکستم، گفتم شاید پیرمرد… . نیست، هیچجا. صدایش میزنم. اما نیست. جایی نداشت که برود.
ـ همیشه یهچیزی هست که از زندگی آدم با ارزشتره. شاید ارزش بقا، به همین بهاش باشه…
بیرون میزنم. دوباره مسیر آمده را برمیگردم. نیست که نیست. از کپۀ بزرگ کنار خیابان تنها خاکستری به جا مانده و دودی که بیحوصله بههوا میرود.
شاید پیرمرد هم مثل کتابها…
ـ آره… دود شد و رفت هوا. تو هم بهتره فراموشش کنی…
این پست فطرت هنوز نمیخواهد نامم را بدانم. اما معلوم است کار پیرمرد را همین یا همدستانش ساختهاند. خبر دارد. از فکر من. از سرنوشت پیرمرد.
ـ گفتی چند وقت سیگار… آه، ببخشید. چند وقت از اون کتابهای ضاله میفروختی؟
نمیدانستم کتابفروش بودم یا کاتب. نمیتوانستم به خاطر بیاورم. نمیتوانستم جوابش را بدهم. میخواستم بگویم که اول کتابفروش بودم. کنار خیابان، بعد زدم به ریشه، نشستم به نوشتن. چون دلم میخواست کتابفروشها کتابهای خوب بفروشند. میخواستم به او بگویم اگر من و امثال من نبودیم، او نان نداشت بخورد و نمیتوانست شغل کثیفش را ادامه دهد. شغلش چه بود؟ پزشک بود؟ چرا مرا تیمار میکرد؟ تیمار میکرد! چرا از جنایت آگاه بود؟ جنایتکار بود یا طبیب! کتابفروش یا کاتب؟ وقتی کتابفروش بودم، به مال پیرمرد آتش زدم و وقتی کتاب نوشتم، انگار نوبت پیرمرد بود که انتقام بگیرد و به جانم آتش زد.
«آتشی در سینه دارم جاودانی
عمر من مرگیست نامش زندگانی.»
زندگی غمنامهای تکراریست. تنها نجات از واقعیت تلخ همیشگی، تخیل است و حالا اینجا، در این اتاق میخواهند تخیلم را بگیرند. برای نابود کردن تخیل باید خاطراتم را پاک کنند. آیا چنانکه این چهارپا میگوید خود چنین خواستم؟ یا این تحمیلیست تا دیگران با خیال خوش آنچه ممکن است، نیازارم. آدم اگر نداند مثلاً در گذشته زندگی چگونه بوده و چه امکانی برای آینده میتوان ساخت، به آنچه دارد در همین وضعیتی که هست و نقشی در ساخت آن نداشته، قانع میماند. تخیل اما میتواند جهان دیگری را متصور شود. جهانی بیرون از این اتاق، بیرون از این ساختمان؛ جهانی که بهتر و زیباتر از این ناکجایی باشد که در آن مرا بستهاند و خاطراتم را پاک میکنند.
۷
ـ ما یک قرارداد داریم… مهم نیست؛ شما خود رأی دادهاید که اینچنین باشید. یادتان نیست؟ میپرسی رأی من کو؟ عکسش هست!
همه جا را میگردیم. شبیه فیلمها که دنبال گمشدهای به پلیس و بیمارستان و پزشکی قانونی سر میزنند.
روزی که راهپیمایی میلیونی سکوت بود، به رفیقی گفتم: «دیگر تمام شد…» با خنده جواب داد: «باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم». باور نمیکردم. حتی نخستین صدای گلوله را هم که شنیدم، باور نکردم تا اولین زخمی را دیدم، روی دست میبردنش. بی محابا به میان جمعیت شلیک کردند. در هفتۀ بعد همه جا را میگردیم. هرجایی که قابل تصور باشد. برادرش میگوید: در انتهای جادۀ خاکی در بیابان سولهای ساختهاند برای نگهداری معترضان که شبیه جهنم است. تعریف که میکند، از تصور چنین جایی لرزم میگیرد؛ آنجا هم نیست. خبر را شبی از گویندۀ اخبار میشنوم: «پیکر اولین کشتۀ تظاهرات اعتراضات به رأیگیری، پیدا شده.» سریع خودم را به خانهاشان میرسانم. باور کردنی نیست. باورم میشود. باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم. کدام روزنامه؟ روزنامهها را توقیف کردهاند.
ـ اینها چیه توی روزنامهها مینویسی، انتقاد میکنی یا سیاه نمایی؟
میخواهم به جانور چهارپا بگویم اینجا بیمارستان است یا بازداشتگاه، تو بازجویی یا پزشک، درمان میکنی یا بازجویی؟ نمیتوانم. اما پرسشهایی را که نمیتوانستم به زبان بیاورم، میفهمد.
ـ درمان هم میشوی. باید فراموش کنی چه مینوشتی… این همه نوشته به چه دردی خورد؟ ورقهای زرد و پوسیدۀ روزنامهها را برای چه جمع میکردی؟
آخرین شعلۀ آن کپۀ پاییزی که خاموش میشود، اینبار چیزی از کتابها، کاغذها و روزنامههای خودم هم باقی نمانده. پدر میگفت عمه همۀ کتابها را توی گونی ریخته و جایی در بیابان دفن کرده. سالها بعد از یاد اودِن آن ماجرای فراموش شده به قول عمه که چند کلمه فارسی و چند کلمه از حرفهایش را گیلکی میگفت، حدود جای دفن کتابها را به یاد آورد، فرصت کردیم و رفتیم سراغش، چیزی باقی نمانده بود. کتاب که جنازه نیست، لااقل ردی از استخوانش بماند تا بعدها باستانشناسان دریابند و بدانند روزگاری بر این خاک مردمانی میزیستند. من اما همه را همان اول کار آتش زدم و خلاص، دیگر میدانستم که نباید پیجوی رد و اثرشان باشم. من آتش زدم یا آتش زدند؟ در هر حال اثری از آن باقی نمانده. مثل عقابی که طعمه را با خود میبرد و نشانی برجا نمیگذارد. مثل آرزویی که برآورده نمیشود و زمانی میرسد که دیگر به خاطر هم نمیآید.
میخواستم درس بخوانم. رتبۀ خوبی در امتحان ورودی دانشگاه آورده بودم و حالا باید از سد دیگری که گزینش بود میگذشتم. آرزو داشتم روزی هنرمند شوم و حالا باید بهیاد بیاورم به چه چیز ناشایستی اندیشیدهام یا چه کاری کردهام مصلحت نبوده که حالا نمیتوانم و نباید به آرزویم برسم.
۸
با عجله عرض خیابان را طی کردم و در ابتدای کوچه به تابلویی که روی آن نوشته شده بود: شهید… و روی الباقیاش یک برچسب زده بودند و شمارۀ یک را با ماژیک نوشته بودند، رسیدم.
بعد کاغذی را که روی آن نشانی دفتر گزینش دانشگاه بود از جیب شلوار پارچهای گشادی که بهخاطر آن روز پوشیده بودم، درآوردم و نگاه کردم… روی کاغذ نام کوچه و در برابر آن توی پرانتز عدد یک نوشته شده بود.
به یاد حرفهای مادرم افتادم که نماز خواندنم میآموخت و میخندیدیم. یک رکعت نماز را در دل خواندم تا اشتباه نکرده باشم. قبل از آنکه راه بیافتم و به دفتر گزینش بروم، یادم افتاد که مادر کتاب رساله هم داده بود تا از بر کنم کفن میّت چند متر است… از یادآوری مُرده و کفن چندشم شد. ورود به دانشگاه هنر چه ربطی به مُرده و اندازۀ کفن و نحوۀ شرعی تدفین دارد؟ از اینکه این فکر مخالفخوان به سرم زد، ترسیدم که بهخاطر اینکه نمازخوان نیستم یا اندازۀ کفن میّت را نمیدانم، به دانشگاه راهم ندهند و همۀ آرزوهایم برای هنرمند شدم، از بین برود.
آستینهای پیراهن مردانۀ آستینبلندم را که تا زده بودم، باز کردم و دکمههای سردستش را بستم. یقهاش را مرتب کردم. جلوی ساختمان ادارۀ گزینش، نفسم را حبس کردم و وارد شدم. عرق سردی از پشت گوشم روی تهریشی که بهخاطر گزینش آنروز چندوقتی نتراشیده بودم، لغزید و سر و بعد شانههایم لرزید. احساس کردم در دامی گیرافتادهام.
ساختمانی بود که طبقاتش از بیرون با پلههایی فلزی به هم راه داشت. حیاط سیمانی باغچهای نداشت. یک موتور در گوشهای به دیوار تکیه داده شده و در اتاق طبقۀ بالایی باز بود. ناخودآگاه به آن سمت رفتم. هنوز پایم را روی پلۀ اول نگذاشته بودم که صدای فریاد خشن سربازی میخکوبم کرد.
ـ کجا! سرت رو انداختی پایین همینطوری میری؟
ـ برای گزینش آمدم… دانشگاه هنر.
ـ گزینش هنریها توی زیرزمین انجام میشه… حاج آقا رفتن برای دستنماز، برو همون پایین تو راهرو بشین تا تشریف بیارن… توی اتاق هم نمیری.
در کوچکی که تا اشارۀ نگهبان ندیده بودمش، درست زیر پلهها قرار داشت که باید برای عبور از آن خم میشدم و شدم.
در یک راهروی کوچک که در کنار دستشویی قرار داشت منتظر ایستادم و به اندازۀ کفن میّت فکر کردم. در ذهنم تابلویی از پارچههایی سفید نقش بست که از هرکدام انسانی آویزان شده که دستها و پاهایش کش آمدهاند و یک خطکش دست و پاها را اندازه میگرفت. باز لرزیدم… صدای فین فین بلندی که از دستشویی آمد، خودم را مرتب کردم؛ پیراهنم را که روی شلوار بود، پایین کشیدم تا روی رانهایم را بپوشاند. انگار سعی میکردم خود را از نگاههایی هرزه بپوشانم.
در دستشویی باز شد و مرد چاقی بیرون آمد که کتش را در دست داشت و بدون اینکه نگاهم کند، کت را روی دوشش انداخت و در حالیکه دستانش را دور از بدنش نگه داشته بود و از انگشتهایش آب میچکید با آرنج در اتاق را باز کرد و تنها لحظهای که میخواست وارد اتاق شود، نگاهم کرد. نگاهم را دزدیدم.
ـ بیا تو.
این را حاج آقا گفت و رفت تو و در را باز گذاشت تا بتوانم پشت سر او وارد شوم.
به زور خودش را روی یک صندلی که فاصلۀ دستههایش باریکتر از اندازۀ باسن و رانهای چاقش بود جا میداد و با نگاه تندی با لحن تشر آمیزی گفت: «بنشین». روی صندلی فلزی، آنطرف میز نشستم.
توی اتاق بهجز لامپ زرد کممصرفی که از سقف آویزان بود و همان دو صندلی و میز چیزی دیده نمیشد. نه قاب عکسی بر دیوار بود نه جز چند ورق، پوشه و یک خودکار چیزی روی میز. دیوار سیمانی و طوسی رنگ بود. با پنجرۀ کوچک و میلههای سفیدی که از پائین به بالا و از راست و چپ در چهارچوب پنجره در هم بافته شده بود. سیاهی پاهایی که در بیرون میگذشتند و معلوم نبود کیستند یا کجا میروند. مثل سایۀ جانورانی بودند که نمیشناختم.
سایۀ پاهایی که میگذشتند را میشمردم که حاج آقا نام، رشتۀ و دانشگاهی که قبول شدم را پرسید. میدانستم که باید جوابهایم را با بسماللهالرحمنالرحیم آغاز کنم.
ـ من باید برم نمازم را بخونم، زیاد وقت نداریم. تندتر جواب بده.
وقتی گفتم: «هنر»، حاج آقا گفت: «قبیحه…». نمیدانستم حکم قبیحه چیست؟ حلال و حرام و مکروه و مشروع و لعین و مرتد و زندیق را هم حتی از رساله خوانده بودم؛ اما قبیحه در آن میان نبود.
ـ کشیدن تمثال مبارک معصوم معصیت دارد. موسیقی حرام و نمایش و سینما فحشاست. الحمدلله بساط مجسمهسازی و بتپرستی جمع شده و حالا هنرمندان در راستای اهداف متعالی مذهب مجاز به فعالیتند؛ البته برای پذیرفته شدن در رشتۀ هنر بیشتر از استعداد و علاقه، اخلاص و نیت پاک و ارادت به ائمه لازم است. نظام، هنرمند متعهد میخواهد. تعهد لازم است. پایبندی به ارزشهای مذهب برای ما مهمتر از ذوق و علاقۀ هنریست. البته بنده خود هنرمندم و از سر احساس وظیفه اینجا کارمند شدم؛ اگرنه ابتدا با برادرانم در مسجد تعزیه اجرا میکردیم.
نمیدانستم چه میگوید و چرا میگوید؟ باید تظاهر میکردم که میفهمم و میپذیرم. باید دروغ میگفتم تا بتوانم به حقیقت برسم! صدای جابجا شدن حاج آقا روی صندلی حواسم را پرت کرد.
ـ تا حالا عضو بسیج بودی؟
ـ بله حاج آقا… دو ماه
ـ چه کم…
ـ آخه از اون محل رفتیم و نشد دیگه… یعنی سعادت نداشتم…
ـ نماز جمعه چند رکعته؟ نماز جمعه رفتی تا حالا؟
ـ بله…
ـ فرماندهان شهید جنگ را نام ببر.
ـ یکی از فرماندهان جنگ…
ـ دیگه چی ازش میدونی؟ از اتوبانش که رد شدی؟
ـ بله حاج آقا
ـ تو رکوع نماز چی میگی؟
ـ سبحانربی اعلی و بهحمده
ـ تو سجده میری چی میگی؟
ـ سبحان ربیالعظیم و بهحمده
ـ تو اینجوری نماز میخونی؟
ـ بله حاج آقا… مگه جور دیگهای باید بخونم؟
ـ بله. فعلاً بفرمایید بیرون. من باید نمازم را اول وقت بخونم.
ـ قبول شدم حاج آقا؟
ـ حالا که نه.
ـ چرا آخه؟ همۀ آرزوی من تو زندگی اینه که برم دانشگاه.
سرش را زیر انداخت و مشغول نوشتن روی کاغذی شد و آن را لای پوشۀ آبی تیرهای که کنار دستش بود گذاشت و به زحمت از روی صندلی بلند شد. بغض گلویم را گرفته بود. در چند دقیقه تمام آرزوهایم را نقش بر باد میدیدم. فکر میکردم آنچه گفتهام آیا ناشایست بوده و یا چه کاری کردهام که مصلحت نبوده؟ قبل از اینکه حاج آقا بتواند از شر باسن و رانهای چاقش که لای دستۀ صندلی گیر کرده بود، خلاص شود و کاملاً برخیزد پرسیدم:
ـ میشه چندتا سوال دیگه هم بپرسین؟ آخه من چه مشکلی دارم که قبولم نمیکنین؟ آیندۀ من به همین بستگی داره حاج آقا.
ـ شاید در جلسۀ بعدی… بهت یه فرصت دیگه هم میدم. خودت برو و فکر کن چرا اینطوری شد؟ به خودت و کارهات فکر کن که چرا قبولت نکردم. فکر کن چهکارهای ناشایستی کردی. هفتۀ دیگه بیا ببینم چکار میتونم برات بکنم.
آدم اگر آدم باشد، نمیماند اینجا، دلش میترکد.
هوا گرفته بود و باران میبارید. از همهچیز متنفر شدم. باران که میبارد، کف خیابان را لجن میگیرد. انگار هیچوقت، هیچ آرزویی نداشتم. آنوقت هر ماشینی که رد میشود، روی تو فقط لجن میپاشد. همیشه تنها بودم؛ هستم. تا میآیی بگویی نام مقصدی را که امید داری برسی به آن، همه غریبهاند. لجنمالت میکند عبور هر ماشین. همیشه به این فکر میکنی که اگر آدم بودی اینجا نمیماندی. فحش میدهی و میروی، و میروند. میرفتی تا ته خیابان سر بالایی که دیده نمیشود. دلت میترکید از دلتنگی. آب از بالا هرچه کثافت و لجن است میآورد، آوار میکند روی تو. همینجای بیآرام میمانی. آب از سر تو هم میگذرد.
۹
نمیدانم چه وقت از روز است، یا نوری که از بیرون این پنجره میتابد، اصلاً از روز است یا نه؟ زمان و مکان را گم کردهام؛ یا در بی زمانی و بی مکانی این اتاق منحوس گم شدم، معلومم نیست. جانور چهارپا باز بالای سرم روی دو پایش ایستاده، لبخند وقیحی بر چهره دارد.
ـ چرا همیشه گم میشی؟ اسم نامزدت چی بود؟
این سوال بی ربط آخر از همه چیز عجیبتر است. مگر میداند؟ کاش میشد به او بگویم که همۀ عشقهایم را همین شما جانوران گرفتید. همه را از آرزوهایشان تهی و تخلیه میکنید و با مشتی عقده و حسرت درگیر روزمرگیها. این جامعه نیست. باغ وحش است. قفسی که همه سعی میکنند از آن فرار کنند. عشق من هم گریخت، رها شد.
ـ اگر نمیخواستیم که نمیتوانست به همین راحتی برود. آنطرف آب آنقدر دور و درگیر است که خطری ندارد. اما تو چرا؟ هنوز عاشقی؟ هنوز خودت را پیدا نکردی؟
صحبتش که میشود، بویی در مغزم میپیچد. بوی خوب، بوی خوبی میدهد و مهربانی دستهایش. دستهایش که حلقه شده حالا دور بدن من و میکشد بر پشتم به نشانۀ بدرودی مهربان. و میزند بر آن که بهیادتم تا همیشه و نیست! میدانم که نیست و نخواهد بود؛ نمیتواند. از شیشههایی که دیوار شده، دیوارهایی که همهجا هستند و همه را از هم جدا میکنند که میگذرد دیگر نمیبینمش. میرود.
بوی خوب، بوی خوبی رفته است. میدانم و میداند که دیگر بر نخواهد گشت. برای همین است که مثل همه که برگشتهاند و آخرین نگاه را به آنها که آمدهاند بدرقهشان میکنند، بر نمیگردد و نگاهم نمیکند. بوی خوب، بوی خوبی رفته است.
خیابان بلندی را در سیاهی تند میرانم، توی سواری قراضهای که از دوستی عاریه گرفتهام تا برسانمش، دم رفتن تنها نباشد. صدای سوت طیارهای که از بالای سرم رد میشود جرأتم میدهد با صدای بلند گریه کنم. با صدای بلند گریه میکنم. فریاد میزنم. برای خودم که تنها مانده و برای او که بیوطن شده گریه میکنم. برای وطن که فرزندی دیگر را از دست میدهد. برای آزادی و برای لحظههایی که برای همۀ اینها حرام کردیم. آخرین پیامش را توی گوشی همراهم دوباره میخوانم: «تنهایی میرم فرودگاه اگر دوست داشتی بیا».
به شهر نرسیده، بوی دود و راهبندان میرسد. بزرگراه مسدود است. راه دیگری هم نیست تا برسم به مرکز شهر. تابلوی دیواری بزرگی از یک شخصیت تاریخی کنار راه است. فکر میکنم به آن روزی که با دیدنش گفت: «این رو میبینی بزرگ کشیدن اینجا؟ آدمکش بوده. خسته شدم از بس از این آدمکشها رو در و دیوار شهر دیدم. آدمکش جاکش». گفته بود و خندیده بود. خندهای عصبی مثل همین که حالا من دارم.
راه بسته، باز نمیشود. همیشه راهبندان است. راهها را بستهاند که آدمها را دست بسته نگهدارند. کمکم که به سر جایی که راه بسته از آنجا میرسم، چند سرباز مسلح نصف راه را بیشتر، با موانعی بستهاند و با چراغ قوهای درون سواریها نور میاندازند و نگاه میکنند. اگر زوج جوانی نشسته باشند، دستور توقف میدهند و سواری را تفتیش میکنند، دنبال بهانهای تا تلکهشان کنند. تنها که هستم و چشمانم پر اشک شاید، که کاری به من ندارند. صدای ضبط را کم میکنم و از کنارشان میگذرم. زیر لب فحش میدهم، فحشی که کم نمیدهم اینروزها، این روزها فقط فحش میدهم. فحش میدهم که نمیرم. تا خانه باز راهبندان است در هر خیابانی راه مسدود و همه همهجا اخم کردهاند و کافی است کمی معطل شوند تا مثل باروت منفجر شوند. در آینه خودم را میبینم. چشمهایم سرخ شده، اخم کردهام.
اینجا اگر بخندی، نشانۀ بلاهت و سبکمغزی است. اگر بیخودی تلخ و عبوس و جدی باشی، مَردی. مَردِ مُرده. مرد مُردۀ تنها مانده. مرد مُردۀ تنها ماندۀ بیچاره که مثل من همۀ امید و آرزوهایش بر باد رفته، رفته فرنگ تا خوش باشد. تا موهایش بتواند آفتاب بخورد و باد بپیچد لای موهایش و بوی خوبی را پخش کند تو هوا، هوایی که من نمیتوانم و ممنوع است که تنفس کنم. باید همین بوی گند دود و هوای مسموم شهری را تنفس کنم که بیهوا توی آن میلولم و فحش میدهم.
خانهام کجاست؟ دورتر از مسیر رفتن شده حالا این راه خانه که باید تنهایی طی کنم. خیابانها غریبهاند و مثل اول باری که با او در سواری پدرش بودیم و من میراندم تا پارک شهر، گم شدهام. گم شده بودیم و وقتی میرسیم چند دقیقهای به تعطیلی نمانده که آن هم نگهبان پارک با تذکرات و ارشادهایی که از بابت حجاب و پوشاندن موهایش داد، تلف میکند و دست از پا درازتر برمیگردیم.
نام کوچۀ خانهام را از یاد بردهام. نام کدام شهید کشته شده در جنگ بود؟ چرا این همه نام مُرده بر کوچهها گذاشتهاند؟ عکس و اسم یکی که مُرده، یکی که کشته شده روی همهجا هست. میترسم. از فکر کردن در تنهایی و اندوه میترسم. از اینکه بهخاطر فکرهایم میترسم، عصبانی میشوم. ترجیح میدهم فکر نکنم. تمرکز کنم تا کوچۀ خانهام را پیدا کنم. پیدا نمیکنم.
«همیشه اگر زیاد فکر نکنی همه چیز درست میشود». این را معلم مذهبی و بدبوی مدرسه میگفت وقتی از او سوالهای زیاد و مزاحم دربارۀ خدا و مذهب میپرسیدم. معلمی که مسلح در کلاس درس حاضر میشد و همواره از همان شخصیت تاریخی جاکش آدمکش تعریف میکرد.
آدمخوارها همیشه اینجا هستند.
آنها همیشه پنهانند. آدم لرزش میگیرد وقتی میشنود؛ اگر هم که چیزی خورده باشد، بالا میآورد.
تعدادشان آنقدر زیاد است که از شماره خارجند. فقط رنگ خاکستری انتهای دُم، آنها را مشخص میکند. سر هیچکدام را نمیبینی، میان خون و چربی بدن تو فرو رفتهاند. لازم نیست که نگران باشی، نگران هم نیستی، مردهای و دردی احساس نمیکنی. بی حسی خود بدترین درد است، دردی که حس نمیشود و آرامشی دروغین میآفریند. این جانور استاد بی حسی است؛ فراموشی و خاموشی.
۱۰
ـ میبینم که هنوز میتوانید حرف بزنید. خوب است یادتان نرفته…
توجهی به لاطائلاتش نمیکنم. دهانم را باز کرده و مشغول باز کردن تسمههای روی تنم است. توجهی به تعجب و تقلایم نمیکند و کارش را تمام کرده، کتش را روی شانهاش میاندازد، بیرون میرود و در را میبندد.
دست و پایم را تکان میدهم و از تخت پائین میآیم. از لای نردههای پنجره به زحمت میشد بیرون را دید. اتاقم در طبقۀ بالای یک ساختمان به ظاهر بزرگ است که دیوار و حیاط سیمانی آن را از بیابان اطراف جدا کرده. در حیاط چند خودروی یخچالدار که برای حمل گوشت استفاده میشود، از دروازهای سیاه به سوی جادهای خاکی و بی انتها، خارج میشدند. یک موتور گوشهای به دیوار تکیه داده شده و جانور چهار پا در حالیکه دستانش را دور از بدنش نگه داشته و از انگشتهایش خون میچکد، به سمت آن میرفت. از پشت شبیه معلم مسلح مدرسهمان بود. هرچه فریاد میزنم، انگار نمیشنید. کتش را پوشید و سوار موتور شد. جلوی در، سرباز مسلحی هم ترک موتورش سوار کرد و دور شدند. بر میگردم که از اتاق بیرون بروم. هرچه به سمت در میروم انگار دورتر میشود. چشمانم سیاهی میرود. خطوط مبهم و تاری در برابر چشمانم حرکت میکنند. در و اتاق و دیدن در هم میشوند.
با امروز، دو روز میشود که من مُرده است.
سه روز پیش که هوا سرد بود و برف روی زمین یخ بسته، و از لبۀ شیروانیها یخ قندیل بسته، سواری قراضهای، با عابری که کاپشن بلند قرمز پوشیده، تصادف کرده و گریخته، قفسۀ سینۀ عابر از شدت ضربه ترکیده و خون قرمزی کاپشن را پوشانده و راننده که این همه را ندیده، یا ندید گرفته، گریخته است.
راننده، من، نویسنده؛ تصادف کرده، گریخته، حالا که مرده، نفهمیده هیچ که سرنوشت عابر چه شده. مُرد یا نه؛ که بوده؟ از کجا در این داستان پیدا شده؟
پلیسها ایستادهاند بالای جنازۀ راننده، من، نویسندۀ این داستان که حالا مُرده و سه روز پیش تصادف کرده با عابری سرخ پوش، وصیتنامۀ ناتمامم را میخوانند:
اینجانب با عرض سلام به اطلاع میرسانم با عابر سرخ پوشی تصادف کرده، گریخته، با وجود این که سطح خیابان به دلیل یخ بستن قندیلهای آویزان از سواری…
ـ بقیۀ نامه خوانا نیست.
ـ فکر میکنم نامه را بعد از مصرف داروها نوشته، به هر حال ما موظفیم پرونده را پس از اعلام نظر پزشکی قانونی تکمیل و تحویل کنیم!
ـ علت مرگ: خودکشی با داروی احتمالاً خوابآور.
ـ میشود هم اینگونه گفت که نمرده، خواب است.
ـ ای آقا… بین مرگ و خواب فقط یک بند انگشته.
پنج روز از تصادف گذشته و دو روز است که من مُرده. علت مرگ را پزشکی قانونی مصرف بیش از حد دارو اعلام کرده.
تابوت سردی که باز میشود، دو روز است من را خوابانده. سری که بالای سرم، خم شده میگوید:
ـ خودشه
جسد را آشنایی شناخت.
ـ جسد شنایی شد.
ـ حالا میشود با خیال راحت پرونده را مختومه کرد.
عکس پزشکی قانونی، تصویر من که قفسۀ سینهام شکافته، لای پرونده گذاشته و چشمانم، انگار به زور بیدار باشم، باز مانده است.
تا غسالخانه با اتومبیل پلیس راهی نیست. نور چراغهای خیابان مثل خطوط مبهم و تاری، تند و آرام، در برابر چشمانم کشیده میشود.
مُرده شوی را تا حال این همه قوی ندیده، ایستاده بالای سرم، آستینها بالا زده، مثل خمیرگیرها، انگشتانش را ورز میدهد. از بیرون صدای هوهوی خفیفی به گوش میرسد. انگار همۀ آدمها مشغول پچپچ کردن هستند.
ـ احمق حتماً عاشق بوده، از همونها که لباسای تنگ و رنگی میپوشن و کنار خیابون وامیستن. جوون هم هستا!…
یکی مثل خودم مُرده، کناری افتاده و انگار خطاب مُرده شوی با او باشد، میبینم که دائم حرفهایش را تأیید میکند.
ـ مگر شما چطور مردید؟
ـ از زندگی خسته شده بودم.
قفسۀ سینهاش ترکیده.
ـ از ساختمان پریدید؟
ـ نه، پریدم جلوی ماشین.
درست مثل آن عابری که با من تصادف کرد.
ـ چه وقت این کار را کردید؟
ـ پنج روز پیش و سه روز پیش هم مُردم.
شکاف بزرگ سینهام، مثل شکاف بزرگ سینهاش است.
ـ تو هم از بلندی… یا خودت رو جلوی ماشین انداختی؟
ـ هیچ مهم نیست، خودم خواستم.
چشمانم بی هوا بسته میشود، پارچهای سفید همه چیز را پوشانده است. چند روز پیش، چه چیزی چه طور شده؟
۱۳۹۹
یاد اودِن [yad oden] واژهای گیلکی به معنی از یاد بردن، فراموش کردن است.
این داستان نخستین بار در کانال تلگرامی هنر اعتراضی منتشر شده است.