پلک می بندم؛
در هاشورِ ابری ی مژه هام :
بامداد موج می زند انگار
در بال بالِ پرنده ای غریب:
خاک سبک می شود
و غبار چشمِ باغ را تیره می کند.
درختان با زبانِ نسیم؛
پچپچ می کنند:
خونت را زیرِ درختان بریز!
دلت را اما به باران بسپار که دختر دریاست.
پلک می گشایم:
در آسمانِ سرمه ای مات.
ماه؛
هلالِ زرد و سیاهِ باریکی ست؛
در نقاشی های ناشیانه ی کودکی ام.
پرنده می آید!
آرام می نشیند بر دست های گشوده ی این توسکای پیر
درختان با زبانِ باد؛
کِل می زنند:
سلام! ای پرنده ی عاشق
سلام! ای دل سپرده به باران.
پرنده مبهوت است.
درختان سر خم می کنند.
ستاره ها می لرزند.
و در افقِ مشرقی،
گیسوان ابر،
آتش می گیرد.