زودباش.
تا نمردهام بیا
یک سبد صدای رود
بقچهای هوای کودکانهی بهار
یک بغل مه غلیظ
خندهای دهان یار
با خودت بیار.
من کنار پنجره
توی نیم بایت آب و خاک
منتظر نشستهام
میخ زیر کفش لحظهها
روی حس عاشقانهام کشیده میشود
و صدای زوزهوار رفتن زمان
در تمامی جهات هشتگانه دیده میشود.
ای که در هوای کودکانهام پرنده میشدی
ای درخت گریهای که در دهان من
خنده میشدی
در هزارهای که سر به سر شبانه رفت
لحظه لحظه از درازنای قصهها
سر زدی
خواندمت: بیا. بیا. نیامدی.
ای دهان خستهی ترانهها
جمله را نگاه دار.
واژههای هرزه را پیاده کن
آنک از سکوت خط و نقطهچین بخوان:
من کجا… کجا… کجا
عاشقش شدم؟
عاشق زنی که خواب هم ندیدمش
عاشق مِهی که از دهان ماه میچکید
عاشق هوای صبحگاهیی که از تنش
بر سپیدههای خوابمانده میوزید.
اسم نیست
حس سادهی پریدن است در جهات بیکرانگی
میشناسیش
با صدای بادهای بیصدا، صداش کن
از دهان او
هیچگاه را بگیر و کاش کن
من کنار پنجره
توی نیمبایت آب و اضطراب
منتظر نشستهام
ای زنی که از دهان استعارهها فرار میکنی
تا نمردهام بیا.
۲۳/۷/۹۵