
۱
تهران
زنی جوان
کز کرده در غبار آینه ها
سرخاب می زند
و هیچ
کاری به آن کلاغ ندارد
که انتهای چارقدش می خواند
در سوگ آن امیرزاده ی وحشی
که استکان قهوه اش آبی بود
و آخرین هجای زبانش زهر
و هیچکس ندید
که دُرد قهوه اش
دوشیزه ای میان چنارستان داشت
که لهجه اش برای بیابان می مُرد
و در نگاه های چموشش
اسبی به سوی شرق زمین می تاخت
اسبی که شیهه اش
غمنامه ی حماسی شهری بود
که در نبرد تن به تن از خود میبرد
که از فریب، زخم عمیقی میخورد
۲
تهران
یک کاسه ی سفال کهنسال
در گوشه های گمشده ی پستو
که دست های نازک ساقی را
از یاد برده است
و هیچ
کاری به آن شراب ندارد
که در رگان یخزده اش جاریست
وبی ملاحظه از زلف های دوشیزه
فواره می زند
و عطر تند آن
صحرای مه گرفته ی چشمانش را
پر می کند
که با نگاه سرکش خود
روحیه ی عبوس عباهای مست را
سرگشته می کنند
و از دوایر سرد حدود می گذرند
و دامن کشیده خود را
برخواب های شب زده می ریزند.
۳
تهران
یک گرگ ومیش پیر که در آن
امواج آرزو
به توده های خار و رگبار
برخورد می کنند
و باز از دو سوی افق در صفی دراز
چین می خورند
قد می کشند
آغوش باز می کنند
و می آیند
و در فضای ذهنی شبنم ها
پشت نماز صلح دعا می خوانند
و از خدای خویش
چیزی به جز امید نمی خواهند
امید آن که آفتاب بر آید
زهدان گرم خاک
سروی هزار ساله بزاید
۴
تهران
شبی شکسته و بی صبح
که با چراغ قوه ی کورش
انبار ورشکستهی تاریخش را
میجوید
و دختران ترسخورده ی خود را
که در صف طویل تجاوز
در انتظار نوبت خود هستند
در آب های سرد فراموشی
می شوید
و می رود که نعش جوانان را
پای چنارهاش بکارد
و با دهان بستهی آنان
در یک کر عظیم بخواند:
“این درد مشترک
هرگز جدا جدا
درمان نمی شود”
آری شب شکستهی تهران
با چشمهای کور
دور از ستارهی سحری گریه میکند،
دنبال آن جنازه که لبخند آخرش
یک پرسش ابدی بود.
۵
تهران
تاکی عظیم
تاکی که سایه پهن کرده به ایران
ایران بیقرار که گنجشکانش
با ساده لوحی ازلی
احساس می کنند که سیمرغ اند
و قرنهاست که می دانند
باید در انتظار کودکی زال
در کنج آشیانه بمانند
در کنج آشیانه بمیرند
تهران
تاکی عظیم
تاکی که از برآمدگی های قوزکش
دارد جوانه های شرابی سرخ
فواره می زند
که بوی روشنش
ذهن خموش و خواب خیابانها را
آشفته می کند
طوری که از شمال و جنوب و شرق
سر می نهند جانب آزادی
و در مسیر واقعه از نو
سرکوب می شوند
۶
تهران
شهری گناه باره که با خود
همخوابه میشود
و بین بازوان خودش می خوابد.
و خواب مار غاشیه می بیند
که در لباس کهنه ی یک قزاق
خرناسه می کشد
و منتشا به دُم
دستور می دهد که ببندید
تا من ببلعمش
تهران درون معده ی قزاق
دارد تقاص معصیتش را
می بیند
و بوی گند معده، دلش را
آشوب می کند
و ناگزیر هرچه خوشی کرده
و ناگزیر هر چه هوس کرده
بالا می آورد.
و در پیاده رو یله می سازد
۷
تهران
دستارخوان کهنه ی پر وصله
با چند نان خشک کپک کرده
افتاده پای چشمه ی خشکی
در دامن تکیده ی البرز
شروع: پاییز ۸۲
پایان: ۲۵/۷/۹۹
توجه: مصراع های داخل گیومه از آقای برزین آذرمهر است” این درد مشترک/ هرگز جدا جدا / درمان نمی شود.”