
سال ۱۹۳۶. ویروس مرگباری از چین به جهان سرایت کرده. دست دادن با هم کافیست که به ویروس آلوده شوی. این ویروس، گونهای خوره است که تن ِ بیمار از هم میپاشد. آدمهای حدود پنجاه ساله از این بیماری میمیرند. جوانترها شادند که به آن دچار نمیشوند. حتا از مرگ پدر و مادرشان شاد میشوند، چون بیکارند و بی مسکن.
واکسن وجود ندارد، گرچه پزشکان و پژوهشگران همهی توان به کار گرفتهاند. آنگاه پزشک معمولی از کشور بزرگ اروپایی ِ زیر سلطهی دیکتاتور دارویی علیه این ویروس کشف میکند. پزشک میخواهد این داور تنها در اختیار بیچیزان و ناتوانان جامعه قرار دهد. ثروتمندان و قدرتمندان باید بروند کشکشان را بسابند. دیکتاتور که عزم حمله به کشور همسایه دارد، خود به این ویروس مبتلا میشود.
بیماری سپید نام نمایشنامهی کارل چاپک (۱۸۹۰-۱۹۳۸)، نویسندهی چک است. این نمایشنامه در ژانویه ۱۹۳۷ به صحنه رفت. همان سال از روی آن فیلم نیز ساخته شد. همزمان کشور چکسلواکی زیر فشار بود که ناحیهی آلمانینشین کشور را به آلمان نازی بسپارد. انگلستان، فرانسه و ایتالیا در مونیخ معاهدهای امضا کردند برای پیشگیری از جنگ و در این معاهده به چکسلواکی خیانت کردند. آلمان نازی شش ماه پس از این معاهده همهی چکسلواکی بلعید.
کارل چاپک که گفتهاند نامزد جایزهی نوبل ادبی هم بود، نویسندهای با تخیل قوی بود. او را میتوان شانه به شانهی اچ.جی. ولز، جرج اُرول و آلبر کامو دید. در بیماری سپید صلحجو و مخالف ِ آرمانشهر است. ویروس را نشانگان ناسیونال سوسیالیسم گرفته که بر همهی اروپا سایه میگسترد.
دیوانهگی عظیم ِ دیکتاتور در فیلم دیکتاتور بزرگ چارلی چاپلین استادانه تصویر شده است. بیماری سپید همسنگ ِ آن است. در شخصیت مارشال که نام ِ دیکتاتور ِ نمایشنامه است، رییس جمهوری روسیه سفید – لوکاشنکو -، دونالد ترامپ و رییس جمهوری برزیل – بولسرانو – باز میشناسیم، به ویژه در انکار ِ ویروس ِ مرگبار. بیماری سپید انگار هم امروز نوشته شده است.
سرمایهی بزرگ هم حضور دارد، در وجود ِ بارون کروگ – صاحب کارخانهی اسلحه سازی – که پسرش با دختر مارشال ازدواج کرده است. در اینان، ازمابهترانی میبینیم که به همه کاری دست میزنند برای نگهداشتن ِ قدرت و به دست آوردن امتیازات مالی و اجتماعی. کارل چاپک انگار ایران ِ امروز و سپاه پاسداران و هزار فامیل و اصلاحطلبان ِ فریبکار ِ شریک دزد و همراه ِ قافله میشناخته است.
کارل چاپک نشان میدهد که رفتار دیکتاتورها و ایل و تبار و درباریانشان یکسان است و کنار آن نشان میدهد که مردم ِ زیر ستم چهگونه فریبشان خورده و از پشت آنان راه میافتند. جیغ ِ بدشگون ِ دیکتاتورها برای جنگ چنان به گوششان خوش میآید که به همین دم میخواهند سوی جبهه بروند و جان فدای وطن کنند.
پزشک گمنام، قهرمان بیماری سپید است. امتناع میکند از دادن دارو به مارشال و کروگ تا وادارشان کند از جنگ چشم بپوشند. این زمانی روی میدهد که مارشال با کروگ دست داده و به ویروس آلوده میشود. اما اکنون دیر است. توده را چنان به هیجان آوردهاند که حاضر نیست نام صلح بشنود.
هشدار ِ کارل چاپک برای دیدن ِ خشونت تودهی ناآگاه ِ فریبخورده باید به خاطر سپرد.
اکنون نمونهی خوب و تحسینآمیز در روسیه سفید میبینیم که مردم حاضر به ترسیدن از دیکتاتور و سرسپردگان و مزدوراناش نیستند.
دو هفته پیش یادداشتی نوشتم که گذاشتم کنار یادداشتهای دیگر. اما اینجا از روسیه سفید نام آوردم و بی مناسبت نمیبینم که آن نیز جای پسنوشت، بیفزایم.
اعتبار اخلاقی نویسنده
اکنون که سوتلانا الکسیویچ، برندهی جایزهی ادبی نوبل در ۲۰۱۵، عضویت در شورای هماهنگی معترضان در روسیه سفید (بلاروس) را پذیرفته است، برای نخستین بار پس از فروریختن دیوار، نویسنده نقش مهم اخلاقی در سیاست یافته است. کار بر این نویسنده آسان نخواهد بود، زیرا شورا که درخواست انتخابات دوباره و انتقال صلحآمیز قدرت دارد، از سوی رییس جمهوری مادامالعمر کشور متهم شده است به زمینه چینی کودتا.
الکسیویچ اما از اتهام رهبر کشور باک ندارد. در شب پیش از انتخابات به لوکاشنکو هشدار داد ‘نسل ِ جدیدی برخاسته که به تقلب در انتخابات گردن نمینهد’. نیز گفت که مردم میانسال کشور هم آگاهیشان بازیافتهاند و منظورش این بود که زمان ِ بیتفاوتی و دنبالهروی به سر آمده است. در گفت و گویی گفت: ‘در هفتههای گذشته، عشق ِ واقعی هموطنانام را احساس کردم.’
در ۹ اگوست به سوتلانا تیخانوفسکایا، رهبر اپوزیسیون رأی داد. شگفت هم نبود، زیرا در کتابهاش همیشه زنان در صف جلو ایستادهاند. در کتاب جنگ چهرهی زنانه ندارد به میلیونها زن صدا بخشیده که در جنگ جهانی دوم از اتحاد شوروی دفاع کردند، اما تاریخ رسمی فراموششان کرد. از آن زمان به بعد همیشه در کتابهاش شاهدیم که زنان در صف نخست میایستند.
وقتی مهمترین نامزدهای رییس جمهوری انتخابات اخیر یا به زندان افتادند یا از کشور گریختند، زنان جای آنان را گرفتند. خود او اکنون در صف جلوی راهبندها و تظاهرات میایستد تا لوکاشنکو را وادار به کناره گیری کند. در ۱۲ اگوست، دو روز پس از حملهی خونین پلیس ضد شورش به تظاهرکنندگان در گفت و گو با رادیو لیبرتی خطاب به رییس جمهوری گفت: ‘پیش از اینکه دیر بشود، پیش از آنکه مردم را به درهی وحشتناک جنگ داخلی پرتاب کنی، بگذار و برو. شما تنها قدرت میخواهید. و این قدرتطلبی شما خونریزی میطلبد.’
میکوشم درک کنم که اکنون در سر قدرتمندان کشور و مردم آسیب دیدهی آن کشور چه میگذرد. به رمان هفت اعدامی از نویسندهی روسی لئونید نیکلایویچ آندرهیف (۱۸۷۱-۱۹۱۹) فکر میکنم که در آن یکی از وزیران تزار از محافظاناش میشنود که قرار بوده روز بعد او را ترور کنند، اما به یاری ماموران نفوذی، تروریستها دستگیر شدهاند. وزیر پس از شنیدن این خبر تا آخرین دم ِ زندگی به مرگ فکر میکند: ‘مرگ آماده ایستاده بود، در گوشهی اتاق، وفادار به مأموریتاش، چونان سربازی وفادار که دستی بالاتر او را به این کار گماشته باشد.’شگفت هم نباید باشد که آن وزیر از ترس و وحشت بمیرد.
آندرهیف پس از این صحنه به دستگیرشدهگان زندانی پرداخته که در سلول زندان به انتظار اعداماند. شرحی زیبا از همبستگی و همدردی.
این شرح، درست یادآور کسانی است که اکنون در زندان لوکاشنکو به سر میبرند. شگفت نیست اگر کتاب آیندهی سوتلانا الکسیویچ دربارهی سرنوشت قربانیان دیکتاتور ِ خشن باشد.
درگیریها در بلاروس، یادآور همان صحنههای اعتراضات تابستان ۱۳۸۸ و آبان ۱۳۹۸ است. و با ایستادن ِ سوتلانا الکسیویچ در صف تظاهرکنندگان یاد ِ نویسندهی متوهم وطنی میافتم که از عالم غیب در گوششاش الهام کردهاند کتاباش “گوئرنیکا”ی ادبی است. نویسندهای که خود همسنگ کامو، کافکا و بکت و پیکاسو میداند، چهگونه میتواند قاسم سلیمانی بستاید. میداند “گوئرنیکا” نقش جنگ داخلی و خشونت فاشیستهای اسپانیا است؟
کوشیار پارسی