در گندمزار
چون تو
نیز
ایکاش
پایان من
آغازی می گشت
هنوز بر سبزه نیارمیده
سر می زدم از کبودِ اکنونْ خاکستر
میوه میدادم بر کهنسالْ درخت یکروزه
کران تا کران،
سایه ساز فلاتِ عشق می گشتم.
…
ایکاش
من نیز
چون پهلوانِ هشتاد میلیون مدال بر سینه
بر می خاستم،
بر ایوانِ فلات
شانه در شانه ی اسطوره ای
بوسه ای بر گونه ی تاریخ،
مغز را پر شتاب می بر داشتم.
…
ایکاش ایکاش ایکاش
پس از اینهمه رعد و برقِ،
گسسته،
پراکنده بر گندمزار پر از رمز و راز
گُل باران
اینبار،
نه به اندوه
در شتاب . . . .
به شکفتن می نشست.
۱۵ سپتامبر۲۰۲۰
divanpress.com
مرضیه شاه بزاز