
انگشتِ اشاره ی تو بود انگار؛
که آن عریانی ی آرام و روشن را؛
در ظلماتی پُر جوش و پُر خروش،
زیستن بخشید
و مرا در شبی بی ستاره و تاریک
چشم انتظارِ سپیده،
بیدار نگاه داشت.
من پیر شدم!
در حسرتِ بامدادی که نیامد
هرچند که گاه گاه
خنکای نسیمِ پگاه را
بر گونه های سالخورده ی خود
احساس می کنم.
تنها نشسته ام
چشم انتظارِ سپیده ی فردا
یادِ روشنِ آوازت؛
انگار؛
چون شیر می چکد در فنجان قهوه ام
تیره ی غلیظ؛ رنگی مطبوع می گیرد
و صدای ظلمت زُدایِ تو؛
با این تلخِ قیر گون،
کارِ شیر می کند.
اسن. ۲۱ مهرماه ۱۳۹۹