
با گریه میآغازد روز من
شبانگاه، اما با خشم
به بستر خیس ابرها در خواب میشود.
با مویههای جنگل و
خروش رودخانهای پریشان برمیخیزم
زوزهی شغالانی را میشنوم
دندان در گوشتی تازه و گرم
تیز کردهاند
با آفتاب سحرگاهی
بی اعتنا از کنارشان میگذرم،
وقار کوهستان را دیدهای؟
آرامش جاودانهاش را بخاطر بسپار…
بامداد با لبخندی بر لب
از گوشهی آسمانی فروشده در مه
آرام، آرام سربرآورده است.
١٠/١٠/٢٠١٩