امروز خبر رسید که استاد نصرت کریمی در سن ۹۵ سالگی از دنیایِ ما رفت. خوشبختانه عمری طولانی و باعزّت داشت. در آخرین جشن تولدش در همین امسال، بیتی از فردوسی خوانده بود:
نمیرم ازین پس که من زندهام
که تخمِ سخن را پراکندهام
یاد و نامِ استاد نصرت کریمی در عرصۀ فرهنگ و هنرِ ایران بیتردید زنده و جاودان خواهد ماند.
در اردیبهشت ماه ۱۳۸۶، در یکی از «شبهایِ بخارا» در تهران، به همت علی دهباشی، مراسمِ بزرگداشتی برای استاد برگزار شد. این پیام مختصر نیز در آن مراسم خوانده شد.
ن.ز
سوم دسامبر ۲۰۱۹
*
پیام برای شبِ بزرگداشتِ نصرت کریمی
سلام استاد!
چقدر خوشحالم که چنین شبی برایِ شما برگزار میشود و چقدر افسوس میخورم که سعادتِ حضور در این شب را ندارم.
جایِ خیلیهایِ دیگر در این شب خالی است: شاگردانِ شما حمید هُدانیا، احمد غفارمنش، رضا شریفی و… که دیگر در این دنیا نیستند و مطمئنم اگر بودند، آنها هم اکنون در همین سالن بودند و بهاندازۀ من از برگزاریِ چنین شبی خوشحال میشدند.
از تابستان ۱۳۴۸ در دانشکدۀ هنرهایِ دراماتیکِ تهران که افتخارِ شاگردی و بعد دوستیِ صمیمانه و یکدلانۀ شما نصیبم شد، تا امروز ۳۸ سال میگذرد.
از شما بسیار چیزها آموختیم. لذت و ارزشِ آفرینش را شما به ما یاد دادید. بُردباری را از شما آموختیم. مرارتهایِ بسیاری را تاب آوردیم و از سر گذراندیم، چراکه کلامِ زیبایِِ حافظ را برایمان خوب معنی کرده بودند:
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقتِ ما کافـریست رنجیدن…
درِ خانۀ زیبا و آرامبخش شما هم همیشه بهرویِ ما باز بود. دردِ دلهامان را رفیقانه گوش میدادید، پدرانه و دوستانه نصیحتمان میکردید، وقت میگذاشتید طرحها و نوشتههامان را بادقت میخواندید، فیلمهامان را باحوصله تماشا میکردید و انتقادها و راهنماییهاتان را از ما دریغ نداشتید. مردمِ سادۀ کوچه و خیابانِ این مملکت را شما به ما شناساندید.
شما به ما آموختید که اگر چیزی بلدیم، بیدریغ به دیگران هم یاد بدهیم. در این چهل سال، شاگردانِ شاگردانِ شاگردانِ شما هم معلم و استاد شدهاند و میکوشند آموختههاشان را به جوانانِ دوستدارِ هنر بیاموزند.
میبینید چطور ادامه پیدا کردهاید و همچنان ادامه خواهید یافت؟
حرف برایِ گفتن زیاد دارم، اما میدانم که فرصت کم است. بماند برایِ بعد…
خواستم در این چند کلمه، از این راهِ دور، بگویم که یادِ روشن و مهربانِ شما همیشه با ما هست: صورتکِ اهدایی شما بر دیوار اتاقِ خانهمان آویخته است؛ آن مجسمه را که همینجا ساختید گذاشتهایم رویِ قفسۀ کتابها؛ به محلِ کار و کتابفروشیام هم که میروم، تا در را باز میکنم، تصویرِ خندانِ شما از روبرو نگاهم میکند. آن ده روز که مهمانِ ما بودید بهترین، پُربارترین و قشنگترین روزهایِ عمرِ ما بود.
شما این بخت و سعادت و توانایی را داشتهاید که در زمینههایِ گوناگونِ هنری کار کنید، از آفرینشِ هنری لذت ببرید و به دیگران هم مزۀ این لذتِ معنوی را بچشانید. شما هنوز هم کار میکنید و میدانم که همچنان کار خواهید کرد. اما فکر میکنم آن آرزویِ شما که من فیلمِ صورتکها را با آن تمام کردم، هنوز برآورده نشده است: اینکه جایی، موزهای کوچک برپا شود برایِ «صورتک»هایی که در طول اینهمه سال ساختهاید.
یادتان هست صحبت میکردیم که این صورتکها بهتر است با توضیحات و صدایِ خودِ شما همراه باشند؟ خوشبختانه اکنون امکاناتِ فنیِ این کار فراهم است.
خواستم بگویم که ما، همۀ ما، از این شاگردِ دورافتادۀ شما و علی دهباشیِ صاحبِ بخارا و بهروز غریبپور مُدیرِ همین خانۀ هنرمندان که خوشبختانه خودش هم هنرمند است گرفته تا تمامِ کسانی که امشب در این سالن حضور دارند و نیز آنهایی که نتوانستهاند بیایند اما شما و کارهاتان را دوست دارند، موظفیم این آرزویِ شما را برآورده کنیم.
اگر این کار را کردیم، فَبها… وگرنه مطمئنم آیندگان سرزنشمان خواهند کرد و خواهند گفت:
شما که بختِ همزمانی با هنرمندِ بزرگی چون نصرت کریمی را داشتید، چرا لیاقتِ برآورده کردنِ آرزویِ او را نداشتید؟!
مثلِ همیشه شاد و سرزنده و تندرست و کوشا باشید.
دوست و شاگردِ همیشه شما
ناصر زراعتی
۲۲ اردیبهشتِ ۱۳۸۶
گوتنبرگِ سوئد