آدمی هر چه کمتر میداند فکر میکند که بیشتر میداند
بر خری سوار میشود و منتظر که او را به کُراتِ دیگر برساند
به استثنایِ شما که قاتلانِ مادرزادید دیگران یا شیر و یا بَبْر و یا پلنگاند
نقابهایِ چهرهیِ انسان رنگ به رنگاند با این وجود تا هوا آفتابی است
سایه میتواند یا باید به زندهگی ادامه دهد اگر بارِ دیگر مسیح به دنیا بیاید
به جایِ خر سوار بر سفینههایِ فضایی میشود از دیدنِ آفتابی عاقل و عادل
شیفته و شاد میشود آدم هر چه بیشتر میداند
دانهاش شکستهنفْستر میشود دانشاش فروتن میشود
کتاب را مثلِ بچهای سخت در آغوش میگیرد
و به واژهگانِ سفتاش شیر میدهد منعِ چشیدن از درختِ سیب
یعنی تو چشم و گوش بسته باش و برده در یک گام از دو نقاب بخور فریب
برتر از راستی و ایثار بدان هر چیزی را که بود عَرعَرکنان و اُریب
پرندهای عاشق و دانا پرندهای که قلباش بزرگ و شخصیتاش والا
به دستافشانی و پایکوبی روی میآورد از هر آرد
نانی برایِ واژهگان درمیآورد
من که چون شیر به ژرفایِ پستانِ پَستِ هستی فروشدهام
دانه و عقل و جنینها را دیدهام با منشورِ نور مشورت کردهام
من که فکر را در کفهیِ ترازویی و ذکر را در کفهیِ دیگر گذاشتهام
فریادی سفید میکشم که شما قاتلانِ مادرزادید
زندهگییِ همهیِ رنگها و نبضِ فرهنگها را دزدیدهاید
نورِ دیدهیِ مردمان را کِشتزارِ سُمِ ستوران کردهاید
فریاد میکشم که شما میلیونها پله پایینتر از “یهودا”یید
که به تلافییِ خیانتتان به یک بوستانِ عظیمِ باستانی
به جُرمِ خاکستر کردنِ کتاب و آفتاب و زایشِ وحوشِ بیابانی
هنوز خودتان را حلقآویز نکردهاید!