۱-
دلتنگیام چکاوکِ اندوهی ست
که هر شب،
با گلویِ گرفته
ز پرچینِ باغِ پر ملال میگذرد
تا هم نوایِ سرودِ سُربیِ صبح
پَر بریزد
در پردهی سکوت.
]خداش آمرزیده بدارد
خروسِ سحر را
که از تهِ کوچهی بن بست
مرا به بامدادِ امیدی دوباره
فرا میخواند .[
در شبانهیی چون این دلگیر،
شبگیرِ پیر
از ترنّمِ نوتِ آهام در میماند.
۲-
به اقتضای تراکمِ ابرِ سیاه است
که ماهتاب
جاودانه
مانده در محاق
و خورشید در کسوف.
شبگیرِ پیرِ خسته،
سرگشته در سپیدیِ کاذب
اسیرِ تاریکی ست….
و شب آویز
از بلندایِ سپیدار
جیغ میکشد .
۳-
بر شاخسارِ کدامین دارِ خزان
واپسین سرودِ سحر را
بدرود ساز میکنی ؟
شبگیرِ پیر !
به پشتِ سنگرِ پرچین
– اگر چه بی بهار –
بمان ؛
کرکسانِ کریه
به ساحتِ بوستان در نمی آیند
برای جستنِ نخجیر .
تیبوران – ۱۵ نوامبر ۲۰۱۴