چون شد که به دام خواب افتادی
بیداری چشمهای آزادی؟
آیا تو هم عین شوق ما در دیگ
از هول حلیم تازه افتادی؟
یا چاهک کرسی زمستان را
پنداشتی آفتاب مردادی؟
دستی که تو را به خواب کرد از خود
جز خنجر و خون به جای ننهادی
جز دوختن دهان حرف و صوت
جز بستن دست نقد و نقادی.
ما بندی روزگار تاریکیم
سلولنشین جرم وقادی
در تجربهی گلوی ما زندهست
سیم مسی و طناب جلادی
فریاد نه. آه ساکت ما را
بستند به تیرهای فولادی
نه آدمی و فرشته، نه افلاک
نه عشق، گشاد دست امدادی
ماندیم در انتهای تنهایی
ارزان و کبود و ظلمت آبادی.
ای سادهی کودکانه خوابیده
روی تشک دروغ و شیادی!
برخیز و از این خزان برانگیزان
ارواح بهار سوی آبادی
بر دشت ببار بذر فروردین
بنشین و ببین شکوه خردادی
بر چشم و دهان تلخ ما بنشان
شیرینی راه و رسم فرهادی
بگشای تمام بستگان از بند
انگار ز خواب چشم بگشادی
ای آبی چشمهای آزادی!
انگیزهی مادرانهی شادی!
کاش این سدهی سیاه طیمیشد
تا از رحم سپیده میزادی
وانگاه به گوش سنگی دوران
برمیزدی انفجار فریادی
شادی و امید سوگواران را
بیداری جاودانه میدادی.
از ما بگذر که سخت دلتنگیم
از جامهی زهد و جان شدادی
از شور تعصبی که ایمانش
خوابیده به خوابگاه الحادی
از سنت جهل و عقل استبداد
از غیبت بغ ظهور بغدادی
از مردن اعتبار زیبایی
والایی قحبگی و قوادی.
برخیز و بیا کنار ما بنشین
ای آن که چراغ عدلی و دادی
میپرس از این زمانه بیداد
انسان و خدا کجا فرستادی؟
از عشق بپرس در کدامین خوان
گردن به طناب بردگی دادی؟
ازآن بدنی که در به در میگشت
دنبال سرش محال رمّادی
میپرس: چگونه، کی، کجا ای تن!
سر را و ستاد را زکف دادی ؟
هم از سر بی پناه سرگردان
می پرس چرا زتن بر افتادی؟
ای کاش به خواب بینمت یک شب
تا پرسمت این سؤال بنیادی
ای آن که چراغ عقلی و دادی!
بیداری چشم آدمیزادی!
چون شد که به دام خواب افتادی؟
۱۴/۸/۹۸