روزی نیست که شاهد گرانی، بیکاری، فقر روزافزون، گرسنگی و بی خانمانی، سیل و طغیانها و آتش سوزیها و نابودی تدریجی زمین، جنگهای منطقه ای، نسل کشی از یک طرف و از طرف دیگر اعتراضات وسیع کارگران و معلمان و بازنشستگان و پرستارها و زحمتکشان شهری و روستایی و زنان مبارز و روشنفکران انقلابی نباشیم.
جنگهای طبقاتی قرنهاست که جریان دارد و سرمایه داری از روشهای مختلف برای تداوم حیات ننگینش استفاده میکند. از سرکوب و زندان و شکنجه و کشتار تا فریب توده ها با تبلیغ رفرم و سازش طبقاتی بجای انقلاب و سرنگونی، از به انحراف کشاندن جنبش کارگری و کمونیستی و نامیدن انواع و اقسام رفرمیسم به نام سوسیالیسم، سرمایه داری دولتی به نام کمونیسم و مهمتر و ریشه ای تر از همه از خود بیگانه کردن ما.
من اینجا به این مبحث اساسی یعنی از خودبیگانگی میخواهم بپردازم.
همه ما روزمره با این مسئله احتمالا برخورد کرده ایم که صدایی درونمان میگوید تو “توان نداری”، “کاری که میکنی ارزش ندارد”، “هیچ کس ارزشی برای کارت قائل نیست” و …
این نداها از درونمان میآید ولی چرا این نداها ایجاد میشود و چرا در ما درونی می شود؟
این خود ناباوری را بارها در زندگی عملی تجربه کرده ایم حتی آنگاه که با کارفرمای کارخانه یا مدیر تولید مواجه میشویم فکر میکنیم آنها هستند که تحصیل کرده و مسلط اند و ما در مقابل آنها اهمیتی نداریم. آنها هر لحظه اراده کنند میتوانند ما را اخراج کنند و ما کاری از دستمان برنمی آید.
این را میگوییم و چیزی درونمان ما را آزار میدهد میدانیم که درد میکشیم و خشمگینیم. بعضی از ما برای غلبه بر این خشم درونی در خانه غوغا میکنیم سر همسر و فرزندانمان داد و فریاد میکشیم و زندگی را تیره و تار میکنیم و گاه کارمان به خودکشی میانجامد چرا که تحمل این وضع دیگر برایمان طاقت فرساست.
ریشه این درد از کجاست؟
فکر میکنم بخشی از مشکل در اینست که: من کارگر نقش فردی خودم را در پروسه تولید نمیبینم. من خود را جزئی کوچک از حرکت عظیم ماشینهای تولیدی می بینم و به همین دلیل خود را موجودی وابسته می پندارم وابسته به شخص سرمایه دار که تولید را براه انداخته و زندگی مرا تامین کرده است. همان وقت است که کارگر همقطارم را نیز وابسته می پندارم. آنگاه آرزو و آمال من این خواهد بود که این وابستگی و این چرخه زندگی سخت و دردآور روزی پایان یابد.
برای اولین بار وقتی واژه “از خود بیگانگی” را در آثار مارکس خواندم تکان عجیبی خوردم انگار درون مرا میفهمید، انگار میدانست چه میکشم.
مارکس از خودبیگانگی کارگران را با چندین ویژگی توضیح می دهد. من به این دو ویژگی میپردازم:
۱- بیگانگی از محصول کار
۲- بیگانگی از پروسه کار
ویژگی اول، رابطه کارگر با محصول کارش رابطه با شیئی بیگانه است.
“هر چه کارگر ثروت بیشتری تولید میکند، هر چه تولیدش از لحاظ قدرت و مقدار افزایش می یابد، خود فقیرتر میشود. هر چه کارگر کالای بیشتری تولید میکند خود به کالای ارزانتری تبدیل میشود. افزایش جهان اشیا نسبت مستقیمی با کاهش ارزش جهان انسانها دارد. کار نه فقط کالاها را تولید میکند بلکه خود و کارگران را نیز به عنوان کالا تولید میکند. این صرفا به این معناست که شیئی که کار تولید میکند، محصول کارش در مقابل آن به منزله چیزی بیگانه، قدرتی مستقل از تولید کننده قرار میگیرد.”
دستنوشته های اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴
مارکس معتقد است که یک رابطه ذاتی بین کار و ماهیت انسان وجود دارد و هر گاه کار انسان از این ماهیت جدا شود به از خودبیگانگی میانجامد. محصول کار عینیت یافتن ایده و کار انسان است ولی سرمایه داری مانع آنست یعنی کارگر محصول کارش را نتیجه کار خودش نمیداند. در نتیجه محصول کارش از خودش بیگانه میشود.
در سیستم سرمایه داری طبقه کارگر مجبور است نیروی کار خود را بفروشد و نیروی کار وی به تملک سرمایه دار در میآید و در واقع کالا می شود. سرمایه دار در ازای خرید نیروی کار کارگر به اندازه ای به او میپردازد که وسائل معیشتی را خریداری کند و زنده بماند و نسلش را ادامه دهد تا باز بتواند به تولید بپردازد، ارزش اضافی بیشتر و در واقع سود بیشتری نصیب سرمایه دار کند و این گونه است که سرمایه داری به حیات خود ادامه میدهد.
دومین ویژگی که مارکس توضیح میدهد بیگانگی نه تنها در نتیجه تولید بلکه در خود عمل تولید است. او میگوید: ” اگر کارگر در واقع در خود عمل تولید خویشتن را از خود بیگانه نکرده باشد چطور محصول فعالیت کارگر میتواند همچون چیزی بیگانه در مقابل او قرار گیرد؟”
و ادامه میدهد:
“در شیوه تولید سرمایه داری کار نسبت به کارگر بیرونی است، یعنی به وجود ذاتی اش تعلق ندارد؛ بنابراین کارگر در کارش نه تنها خود را تایید نمیکند بلکه خود را نفی میکند، احساس بیچارگی میکند و شاد نیست، نه تنها انرژی جسمانی و ذهنی خود را آزادانه رشد نمیدهد بلکه در عوض جسم خود را فرسوده میکند و ذهن خود را زائل میکند. بنابراین کارگر فقط زمانی که کار نمیکند، خویشتن خویش را احساس میکند و زمانی که کار می کند دیگر خود را احساس نمیکند. هنگامی آسایش دارد که کار نمیکند و هنگامی که کار میکند آسایش ندارد. بنابراین کارش از روی اختیار نیست بلکه اجبار است. کاری اجباری است. بنابراین نیازی را برآورده نمیسازد بلکه وسیله ایست صرف برای برآوردن نیازهایی بیرون از آن. خصلت بیگانه آن به وضوح درین واقعیت دیده میشود که به محض آن که اجباری فیزیکی یا اجبار دیگری در کار نباشد از کار کردن مثل طاعون میپرهیزد. کار بیرونی کاری است که در آن انسان خود را بیگانه می کند، کاری است که با آن خود را قربانی میکند و به تباهی می کشاند.
سرانجام خصلت بیرونی کار برای کارگر ازین واقعیت پیداست که این کار به او تعلق ندارد و از آن غیر است و کارگر در آن نه به خود بلکه به غیر تعلق دارد.”
از کتاب دستنوشته های اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴
من با مثالی این گونه آن را برای خود روشن کرده ام: وقتی بخواهم به فرض میزی بسازم از ابتدا تا انتهای پروسه کار را آزادانه و خلاقانه طراحی میکنم و ابزار لازم را تهیه میکنم و محصول کارم را که میز مورد نظرم باشد، میسازم. حال اگر به تنهایی قادر به تولید این میز نباشم از دوست دیگری کمک می گیرم و آن را میسازیم در این پروسه هر دوی ما میدانیم چه میخواهیم و همکاری آزادانه خواهیم داشت و حاصل کارمان از آن خودمان خواهد بود. حال تصور کنیم در کارخانه ای مشغول به کار هستیم و جزئی ناچیز از پروسه عظیم تولیدی را به عهده ما گذاشته اند در این پروسه مدام کار یکنواختی انجام میدهیم از ابتدا و انتهای پروسه اطلاع چندانی نداریم و نقشی در آن برایمان قائل نیستند و در نتیجه فقط و فقط کار یکنواختی را از روی اجبار انجام میدهیم و منتظریم که هر چه زودتر زمان کار هشت ساعته و گاه بیشتر به سر آید و آزاد شویم.
مارکس توضیحات دقیق تری می دهد و میگوید چرا بیگانه شدن انسان از کارش سبب بیگانه شدن از خودش و از سایر انسانها می شود. او میگوید:
” کار بیگانه شده
۱) طبیعت را از انسان
۲) انسان را از خودش، از کارکرد فعالش، از فعالیت حیاتی اش بیگانه میسازد؛
به این علت، کار بیگانه شده انسان را از نوعش بیگانه می سازد. زندگی نوعی اش را به وسیله ای برای زندگی فردی اش تبدیل میکند”
” انسان موجود نوعی آگاه است یعنی موجودی که نوع خویش را، هستی ذاتی اش یا خود را همچون موجودی نوعی می داند. درست است که حیوانات هم تولید می کنند. زنبور عسل، سگ آبی و مورچه نیز برای خود لانه و آشیانه میسازند اما آنها فقط نیازهای بی واسطه ی خود و یا بچه شان را تولید میکنند؛ تولید آنها یک سویه است، در حالی که انسان همه جانبه تولید می کند؛ حیوانات فقط تحت اجبار نیاز مستقیم مادی تولید می کنند، در حالی که انسان حتی هنگامی که فارغ از نیاز مادی است و به واقع برای خلاصی از چنین نیازی، تولید می کند؛ حیوانات فقط خود را تولید میکنند، در حالی که انسان کل طبیعت را باز تولید میکند.
بنابراین، انسان فقط با شکل دادن جهان عینی است که به واقع خود را همچون موجود نوعی به اثبات میرساند.
انسان خود را نه تنها از لحاظ فکری، در آگاهی اش، بلکه فعالانه و عملا باز تولید می کند و بنابراین در جهانی که خود آفریده است به تأمل در باره خویش میپردازد.
“بنابراین کار بیگانه شده وجود نوعی انسان (هم سرشت و هم قدرتهای نوعی فکری اش) را به وجودی بیگانه با او و به وسیله ی زندگی فردی اش تبدیل میکند. انسان را با پیکر خودش و نیز از طبیعتی که بیرون از او وجود دارد؛ و با ذات معنوی اش یعنی ذات انسانی اش بیگانه میکند.”
و بلاخره مارکس نتیجه میگیرد:
“پیامد مستقیم بیگانگی انسان از محصول کارش، از فعالیت زندگی اش و از وجود نوعی اش، بیگانگی انسان از انسان است. هنگامی که انسان با خودش رو به رو میشود گویی با سایر انسانها رو به رو شده است.آن چه در باره ی رابطه انسان با کارش و محصول کارش و نیز با خودش صدق می کند، در باره رابطه اش با سایر انسانها، و با کار و ابژه ی کار سایر انسانها نیز صادق است.”
دستنوشته های اقتصادی فلسفی ۱۸۴۴
حال می خواهم با مثالهایی از تجارب زندگی شخصی ام، از خود بیگانگی را روشنتر کنم.
سالیان پیش در کارخانه ریسندگی و بافندگی چیت سازی تهران یا بافکار کار میکردم در فضایی همراه با پرزهای زیادی که از تار و پود نخهای ماشینها برمیخواست و رطوبتی که باید درین فضا میبود برای بهتر شدن پارچه ها و آنچه که اهمیت نداشت مسلول شدن بخشی از کارگران ناتوان تر بود که همچون برگهای درختان پاییزی به زمین میافتادند و نابود میشدند و ما همقطارانشان هر روز شاهد این درد بودیم و باز به کار با ماشینهای پر سر و صدا ادامه میدادیم. برای حرف زدن با هم باید داد میکشیدیم که همان باعث ناشنوا شدن کارگرانی شده بود که سالهای طولانی پای ماشینهای بافندگی عمرشان را طی می کردند.
لحظه ای این ماشینها از کار نمی ایستادند و همواره سرکارگران مراقب بودند مبادا دست از پا خطا کنیم و ماشینی راندمان کامل نداشته باشد. همه ما مثل ماشین شده بودیم خسته و مانده در اتوبوسهای کارخانه شبها به خانه میرسیدیم و باز فردا بدون دیدن نور خورشید وارد کارخانه میشدیم. این تداوم درد و رنج بتدریج همه ما را ذره ذره نابود می کرد و حتی نسبت به مرگ و میر ناشی از سل بعضی کارگران هم ردیف مان هم کم کم بی اعتنا میشدیم.
بعد بالاخره یک روز ناله کردن ها و غصه خوردنها و بی اعتنایی ها جای خود را به فریاد و اعتراض داد. ابتدا اعتراضات پراکنده بود و با سرکوب و اخراج روبرو می شد، بتدریج هسته های مخفی کارخانه به عنوان هسته اعتصاب شکل گرفت چرا که کارگران قدیمیتر تجارب مبارزاتی جالبی داشتند و آن را به کار می بستند و در هر قسمت چند کارگر به هسته اعتصاب به طور مخفی پیوستیم و با سایر کارگران در مورد اعتصاب حرف زدیم و اذهان را آماده کردیم و بالاخره آن روز نهایی فرا رسید و در ساعتی مشخص با اشاره کارگران پیشرو قدیمی و با حرکتی هماهنگ دستگاهها را خواباندیم و اعتصاب همه کارخانه را فراگرفت. سرمایه دار در مقابل قدرت جمعی ما بعد از تهدید و ارعاب بالاخره کوتاه آمد و به خواست حداقل بهبود ناچیز شرایطمان دست یافتیم. امروز که به آن تجربه نگاه می کنم می توانم بفهمم که اگر چه این درد مشترک را با تشکل و سازماندهی فریاد زدیم و در یک حرکت هماهنگ تولید را خواباندیم و قدرت جمعی خود را دیدیم ولی به عمق مسأله پی نبرده بودیم. ما همچنان از پروسه تولیدمان، از محصولی که تولید می کردیم و از همقطارانمان بیگانه بودیم .
در تجربه ای دیگر در کارخانه مینو کار میکردم کاری زنجیره ای و طاقت فرسا. من قبلا فیلم عصر جدید چارلی چاپلین را دیده بودم ولی در کارخانه آن را به شخصه تجربه کردم. یادم میآید به قدری کار سریع بود که فقط سه بار در روز می توانستیم دستشویی برویم و اگر مدت کمی بیشتر از زمان معمول بدلیل خستگی یا احتیاج در دستشویی می ماندیم، سرکارگر میآمد با فحش و توهین ما را از آنجا بیرون میکشید. بعدها که در ج.ا بدلیل فعالیتهای سیاسی به زندان افتادم، در بندی بودم که به دلیل چپ بودن و نماز نخواندن در اتاق در بسته با رفقایم زندانی بودیم و فقط سه بار در روز می توانستیم دستشویی برویم بیاد کارخانه مینو افتادم و آنگاه بود که فهمیدم زندگی به ظاهر آزادانه کارگران در کارخانه ها چه شباهت غریبی به زندان دارد. فرقش در اینست که زندانی میداند که در بند است و ما کارگران به ظاهر آزاد و در نهان در بند هستیم بندی نامرئی که ما را از تولیدمان، از محصول مان و از خودمان و کارگران دیگر بیگانه میکند. بندی به نام سرمایه داری.
تجربه دیگری بیادم آمد وقتی که جوان بودم و در کارخانه ارج کار میکردم. سرمایه دار کارخانه نامش ارجمند بود. یادم میآید در قسمت تولید پوشال کولر کار میکردم و کارگر بسیار ساعی و پر کاری بودم طوری که کارگران دیگر بهم هشدار میدادند که اینقدر تند و سریع کار نکن چون برای همه ما بد میشود و ما هم مجبور میشویم با سرعت تو کار کنیم چون سرپرستها مدام مراقب هستند و حساب تک تک تولیدات ما را دارند. بتدریج منم یاد گرفتم سرعت کارم را زیاد نکنم. بعد متوجه شدم که ما مدام در موقع کار تار و پود زیادی از پوشالها را تنفس می کنیم و ریه مان آسیب میبیند به کارگران قسمت پیشنهاد دادم که تقاضای شیر کنیم و اگر ندادند اعتصاب کنیم .آنها مخالفت کردند و گفتند تو نفست از جای گرم بیرون میاید و جوان هستی و اگر اخراجت کنند زود کار پیدا میکنی و ما خانواده داریم و شکم بچه هایمان را باید سیر کنیم. به هر حال علیرغم تلاش من آنها حاضر به اعتصاب نشدند و من به تنهایی اعتصاب کردم و بتدریج تولید پوشالی که میزدم کم و کمتر کردم تا به صفر رساندم و هر چه سرکارگر فحش و بدو بیراه گفت فایده ای نداشت تا بالاخره یک روز صاحب کارخانه یعنی ارجمند به قسمت آمد و با تحقیر و غرور فراوان علت اعتصاب را پرسید و من خواسته ام را که برای همه کارگران قسمت بود گفتم و او رو کرد به سر کارگر و گفت اگر از فردا به اعتصاب ادامه داد دمش را بگیر و از کارخانه بیرون بینداز. این حرکت در بطن خود شکست را بهمراه داشت چون اولا حرکتی فردی و نادرست بود و ما کارگران قسمت را بهم نزدیک نمیکرد ولی حتی اگر حرکتی جمعی برای کسب خواستی جهت بهبود شرایط زندگیمان می کردیم باز شرایطمان تغییری اساسی نمی کرد. آنچه من و همقطارانم را آزار می داد آن زمان نمیتوانستم درک کنم ولی الان میتوانم بفهمم که نه با مبارزه فردی من نه با دریافت شیر در کل کارخانه و نه بعد از اعتصابات متعدد در کارخانه مشکل از خود بیگانگی ما حل نشد و تا زمانی که سرمایه داری پابرجاست حل نخواهد شد.
اینها نمونه های اندکی بود از تجارب شخصی ام که با شما در میان گذاشتم. در همین چند مورد بخوبی میتوان فهمید که بیگانگی از محصول کار چگونه در ما عمل می کند. ما پارچه های رنگارنگ در انواع و اقسام ، بیسکویت و شکلات، بخاری و کولر و یخچال میساختیم ولی احساس نمیکردیم که این محصولات را خود تولید کرده ایم بلکه آن را محصول کارخانه میدانستیم، چرا که کارخانه متعلق به سرمایه دار بود و کنترل تولید با مدیران و ما اجزای کوچک قابل تعویضی بودیم. کار در سیستم سرمایه داری عامدانه به این شکل تعریف و طراحی میشود که نتیحه مستقیم آن بیگانگی کارگر از محصول کار خودش است.
در همین سه نمونه ما هشت ساعت و گاها ده ساعت کار بی وقفه می کردیم ولی فقط به اندازه چهارساعت کارمان به ما پرداخت می شد که آن همان دستمزدمان در آخر ماه بود و بقیه آن را سرمایهدار تصاحب میکرد بدون اینکه کوچکترین نقشی در تولید داشته باشد.
در واقع با اینکه می دیدیم من و همکارانم داریم تولید میکنیم و اگر ما کار را بخوابانیم چه سرمایه دار و چه مدیر توان تولید هیچ محصولی را نخواهند داشت ولی خود را مثل همان ماشینی که آن را هم کارگران دیگری قبل از ما ساخته بودند میدیدیم چرا که ما را هم مثل همان ماشین خریده بودند. فرق ما با برده در این بود که برده کاملا عیان در اختیار برده دار بود و زندگی و مرگش در اختیار برده دار ولی من کارگر به ظاهر آزاد بودم که برای این سرمایه دار یا سرمایه دار دیگری کار کنم ولی در عمقش تفاوتی با برده نداشتم چرا که خود را فقط بخش ناچیزی از آنچه در عمل تولید پیش میرفت می دیدم. همین عاملی بود که ما تولیدات خودمان را از آن خودمان ندانیم و فقط مثل زندانی که محکوم به اعمال شاقه است خود را محکوم شرایط بدانیم. یادم میآید آخر ماه در صف ردیف میشدیم که دستمزدهای ناچیزمان را بگیریم و چه خوشحال بودیم در روزهای اول ماه. بتدریج به وسط ماه که میرسید کم میآوردیم و بناچار قرض میگرفتیم گاهی از بقال و گاهی از نانوا و گاهی برای خرید همان پارچه تولیدی خودمان از بزاز.
امروز هم در به همان پاشنه می چرخد.
سرمایه دارها روز به روز به ثروتشان افزوده میشود و سهامشان بالاتر می رود. یک کارخانه تبدیل به چند کارخانه و چندین مجتمع صنعتی می شود، تراستها و کارتلهای بزرگ مالی بوجود میآید. آنها قدرت سیاسی را قبضه میکنند و ارتش و سپاه و پلیس و زندان را برای سرکوب ما در اختیار میگیرند تا مبادا لحظه ای به خود آییم و خللی در سودشان ایجاد کنیم.
در مقابل سرمایه دارها و ارتش و سپاه و دستگاه سرکوبشان ما جمعیت عظیمی هستیم و قدرت فوق العاده ای خواهیم داشت فقط اگر آگاه و متشکل باشیم. ما میتوانیم با قدرت سازمان یافته و متشکل خود بساط سیستم ضد انسانی سرمایه داری را نابود سازیم و جهانی انسانی بیآفرینیم.
انسان موجودیست خلاق و آزاد. او میتواند زیبایی بیافریند او میتواند فعالیتی آزادانه و آگاهانه داشته باشد و در جهانی که خود آفریده است به تأمل در باره خویش بپردازد اما در سرمایه داری کار بیگانه شده، او را از خود واقعی اش و هم نوعانش جدا میکند. در واقع جنبه انسانی کار را سرمایه دار از کارگر میگیرد تا کنترل کامل بر او داشته باشد.
ارتش کار، ارتش عظیمی است و قدرت عظیمی خواهیم داشت اگر علت از خود بیگانگی مان را بشناسیم و به دنبال دنیایی آزاد و رها از ستم سرمایه داری باشیم.
میتوانیم دنیایی را تصور کنیم که دیگر این مناسبات تولیدی برچیده شده دیگر ضد ارزشها از بین رفته و دیگر اثری از کنترل و سرکوب و کشتار انسانها نباشد، انسانهایی خواهیم بود حاکم بر کار و سرنوشت خود. دنیایی خواهیم ساخت رها از مالکیت خصوصی و بردگی مزدوری. مارکس راه حل بحران از خود بیگانگی و ناهنجاری در سرمایهداری را انقلابی میداند که تمام سیستم اقتصادی ،سیاسی و اجتماعی آن را برهم زند و سیستمی نو به رهبری کارگران برقرار سازد.
و من چنین دنیایی را چشم در راهم.
ستاره
بهمن ماه ۱۴۰۰
نقل به مضمون از انگلس :
سلطه بورژوازی بر اساس رقابت کارگران در میان خود استوار است.
با تقسیم بی نهایت پرولتاریا،
و تقابل دسته های مختلف کارگران با هم !