جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳

جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳

کشتار ۱۳۶۷ در زندان ها (تدارک در اوین) – م. دانش

این خاطره را روایت کردم تا شهادت دهم: به نظر من کشتار زندانیان در تابستان سال 67، هیچ ارتباطی با حمله ی نظامی مجاهدین به مرزهای غربی ایران، نداشت. همان روز 29 تیر ماه سال 67، روزی که زهر نوشی امام خمینی از اخبار سراسری پخش شد، در زندان اوین، جلسه ای از...

این خاطره را روایت کردم تا شهادت دهم: به نظر من کشتار زندانیان در تابستان سال ۶۷، هیچ ارتباطی با حمله ی نظامی مجاهدین به مرزهای غربی ایران، نداشت. همان روز ۲۹ تیر ماه سال ۶۷، روزی که زهر نوشی امام خمینی از اخبار سراسری پخش شد، در زندان اوین، جلسه ای از دادیاران و همه کارورزان آن کشتار بزرگ، تشکیل شد. آن جلسه بیش از پنج ساعت به طول انجامید. یقینا دستور جلسه آن روز، چگونگی اجرای آن فاجعه بزرگ بود!!

 در قوانین بسیاری از کشورها شهادت شهود رویدادهای جنایی، قسمتی از مواد قانونی را به خود اختصاص داده است. احضار گواه یا شاهد در دعاوی کیفری، بر حسب در خواست شاکی یا متهم، و به تشخیص قاضی انجام می گیرد.

اما فردی که به عنوان شاهد برای ادای شهادت کم و کیف یک رویداد در دادگاه حاضر می شود، باید دارای شرایط و ویژگی هایی باشد که در قانون به آن اشاره شده است.

گواهی یا شهادت در معنای اعم کلمه به مفهوم ارائه اخبار فردی نزد مراجع قضائی از دیده ها، یا شنیده ها یا سایر آگاهی هایی است که به طور اتفاقی دیده، یا به در خواست دو طرف دعوی به دست آورده باشد. (۱)

شاهد، کسی ست که امری یا واقعه ای را مشاهده کرده؛ گواه، حاضر. (۲)

بنابراین، درک و فهم من از «شاهد» و «شهادت دادن»: فردی که خود در صحنه حادثه باشد و ماجرا یا رویدادی را به چشم خود دیده و یا با گوش خود شنیده باشد. «شهادت دادن» هم این است که: فردِ حاضر در صحنه، عین مشاهدات و شنیده های خود را از اتفاق یا حادثه ای در برابر دادگاه یا دیگران ی بیان کند.

غرض اینکه «شاهد» به وقت «شهادت دادن»، حق تحلیل و تفسیر ندارد؛ مگر اینکه از صندلی شاهد بر خیزد و بر صندلی تحلیلگر و مفسر بنشیند. من بر مبنای چنین فهمی از «شاهد» و «شهادت دادن»، برخی از یادماندهای خود را مکتوب کرده ام.

***

قبل از پرداختن به اصل مطلبِ این یادداشت که در سال ۶۷ اتفاق افتاده، لازم می دانم به برخی از رویدادهای سال های پیش از کشتار بزرگ اشاره ی کوتاه داشته باشم، بلکه به درک موضوع کمک رساند.

دو الی سه ماه قبل از عید نوروز سال ۶۴، در زندان قزلحصار بند یک واحد یک بودم. هنوز حاج داود رحمانی مصدر امور بود. پدر و مادرم برای ملاقات با من، راهی تهران می شوند. در نبود آن ها، فاجعه ای رخ می دهد.  آتشی در خانه افتاده، هستی خواهر  12 ساله ام را می رباید و می سوزاند. بعد از بر گشت آن ها به منزل، مادر با مشاهده صحنه ی فاجعه، کمر خم کرده سکته می کند.

پس آن فاجعه، پدر دست نیاز به سوی موسوی اردبیلی، بعنوان عالی ترین مرجع قضائی کشور، دراز می کند.  بارها، نامه های التماس آمیز برای او می فرستد. آن همه نامه و شکوائیه موجب می شود تا مرا در لیست عفو امام قرار دهند!!  

تابستان سال ۶۵، من بند یک، واحد ۳ قزلحصار بودم. هیچ اطلاعی از کارها و شکوایه های پدر، نداشتم.  روزی مرا بیرون بند خواندند. فردی در راهروی واحد، پشت یک میز کوچک نشسته بود. وقتی رو در روی او قرار گرفتم، دستور داد تا بر صندلی روبرویش بنشینم. سپس پرونده ای را باز کرد و سوالاتی چون: نام و نام فامیل؟ اتهام؟ مدت محکومیت ووو، از من پرسید. بعد، به صورت من خیره شد و گفت: به خاطر شرایط خانواده، و اتفاق های حادث شده برای آن ها و تقاضاهای مکرر پدرت، تو  شامل عفو امام قرار گرفته ای! چند برگ کاغذ جلو من گذاشت و گفت: این برگ ها را امضاء کن.

به دلیل بی خبری از کارهای پدر، شُوکه شده بودم. در جواب گفتم: من نیازی به عفو امام ندارم. بیشتر دوران حبس خود را گذرانده ام. تنها دو سال و اندی از حکم من باقی ست. دوست ندارم منت امام بر من باشد که او مرا عفو کرد! من از ابتدا به زندان بودن خود، معترض بودم. کاری نکرده بودم که مرا حبس کردید!

مرد پشت میز نشین با نگاه بسیار تعجب آمیزی گفت: پس عفو امام را نمی پذیری؟

جواب دادم: نخیر.

 گفت: بفرمائید، بروید بند.

***

خرداد ماه سال ۶۷، قبل از اینکه با پایان حکم از گوهردشت به اوین خوانده شوم، اطلاع داشتم و می دانستم اگر شرایط زندان برای مصاحبه و اعلام انزجار را نپذیرم، آزاد نخواهم شد. البته در کل، هیچ وقت باور نداشتم که روزی آزادم می کنند! در ضمن از وضع کسانی که در پایان حکم، مصاحبه و «اعلام انزجار» را نپذیرفته بودند، مطلع بودم. آن ها یک دوره ی سی – سی و پنج روزه را در انفرادی می گذراندند. در آن مدت، چندین برخورد با آن ها صورت می گرفت. اول: دادیار اجرای احکام که مجید قدوسی بود. دوم: وزارت اطلاعات. سوم: دادیار زندان. چهارم: دادگاه پایان حکم. پنجم: دادیار اجرای احکام، باز هم مجید قدوسی. اگر جواب زندانی “نه”، به همه ی مراحل پیش گفته برای انزجار و مصاحبه می شد، زندانی را از انفرادی به بند «ملی کش ها» منتقل می کردند. کل آن پروسه، ۳۵ – ۳۰ روز طول می کشید.

***

از اوایل سال ۶۷، چند ماه مانده به پایان حکم، فکرم، سخت مشغول شرایط آزادی بود. کشمکش شدیدی با خود داشتم. تلاش می کردم، بلکه بتوانم خود را راضی کنم به اینکه؛ با دادن انزجار آزاد بشوم. از جهتی خود را مسبب  فاجعه ی خواهرم می دانستم. از سوی دیگر نمی توانستم به خواسته زندانبان برای آزادی گردن بنهم. در این مورد، بحث مفصلی با جهان بخش سرخوش داشتم. جهان شدیدا مخالف کمترین امتیاز دادن به زندانبان بود. او از شرایط خانواده من اطلاع نداشت و نمی دانست چه اتفاقی برای خانواده افتاده است. حتی مطلع نبود، من عفو آیت الله خمینی را نپذیرفته ام. من در هر دو مورد، به کسی اطلاع رسانی نکرده بودم.

***

با یک چنین پیش زمینه ای، روز موعود رسید. آخرین روز خرداد ماه ۶۷ بود. پاسداری دَر بند را گشود و اسم مرا خواند و گفت: کلیه وسائل خود را جمع کن. وقتی خداحافظی ات تمام شد، دَر بزن! پاسدار بعد از ابلاغ دستور خود، در بند را بست و رفت.  

من با مطلع شدن از اینکه برای پایان حکم باید از زندان گوهردشت بروم، ابتدا رفتم از زیر دَر راه پله ی هواخوری، با امان ترکه و محسن رجب زاده در بند ۷، بالای بند خودمان، کلی صحبت کردم و خداحافظی.  بعد وسائلم را جمع کردم. پس از یک خداحافظی گرم و طولانی و دوست داشتنی از یاران و هم زنجیران در بند ۸ گوهردشت، دَر بند را کوبیدم. همه آن کارها، شاید بیش از دو ساعت طول کشید.  پاسدار دوباره دَر بند را باز کرد و من همراه او از ساختمان زندان بیرون آمدم. پاسدار در مسیر رفتن، گفت: خیلی طول دادی!! مگر یک خداحافظی چقدر وقت لازم داشت؟

جواب دادم: نمی توانی درک کنی! ما سال ها نفس به نفس هم زیسته ایم! الان نمی شود با یک خداحافظی معمولی از هم جدا شد! باید از نفس هم، برای آینده ی نا معلوم توشه ای بر داریم!! به طور حتم پاسدار متوجه منظور من نشد. چون با گفتن: “من نمی فهمم”، تعجب خود را نشان داد! می دانستم حتی  یک در صد شانس آزادی ندارم.  چون نتوانسته بودم خود را راضی به نوشتن انزجارنامه، کنم و دادن مصاحبه.

در آن لحظه ها، آرزویم، دیگر آزادی نبود! بلکه کوتاه شدن پروسه انتقالی از انفرادی تا بند ملی کش ها بود!!! اصلا به آزادی فکر نمی کردم! فقط به این فکر بودم کی به بند ملی کش ها منتقل خواهم شد!؟

در محوطه ی زندان، پاسدارِ همراه، چشم بند از من گرفت و برگشت. دو پاسدار لباس شخصی کنار یک ماشین سواری، منتظر من ایستاده بودند. یک زندانی دیگر با کلیه وسائل اش، آنجا بود. آن دو پاسدار، با خوشروئی تمام از من استقبال کردند. یکی از آن ها به من گفت: مثل اینکه برای آزادی عجله ای نداری!! بیش از دو ساعته، منتظرت هستیم! برای خدا حافظی خیلی طول دادی!! رفقات، خیلی دوستت دارند که این همه طول دادند!! آن ها دوست ندارند از شان جدا بشی!! همان پاسدار به ساعت ش نگاه کرد و به آن دیگری گفت:

زود باش. روشن کن بریم. خیلی دیر شده. از کارها عقب افتادیم. البته اگر این بندگان خدا را امروز نرسانیم برای آزادی، تقصیر آقای (اسم مرا گفت) هست. خیلی وقت صرف کرد برای خداحافظی! او همه حرف های خود را با خنده می گفت! او ادامه داد: تازه توی راه نهار هم باید بخوریم!! عجله کن برسیم؛ تا ساعت اداری تمام نشده! امروز باید کار این بندگان خدا تمام بشود و شب بروند خانه!! خانواده های شان منتظرند!!

من تمامی گفته ها و خوش روئی آن پاسدار را کنایه فرض کردم و هیچ نگفتم. با اخم نگاه شان کردم.  سوار ماشین شدیم. ما دو زندانی، صندلی عقب، و آن دو پاسدار، یکی پشت فرمان و دیگری هم در صندلی جلو نشست. از زندان بیرون آمدیم. پاسداری که کنار دست راننده نشسته بود، یک بند حرف می زد. احساس کردم که ما را بدون اسکورت و محافظ می برند. تعجب کردم. در ضمن متوجه شدم، زندانی بغل دست من، مجاهد است.

پاسداری که رانندگی می کرد، ساکت بود. آما آن یکی، خوش زبانی می کرد و دمی بی گفتن، سپری نمی کرد. او بعد از دقایقی پرسید: چند وقته زندان هستید؟ یادم نیست دوست مجاهد چه گفت. من جواب ندادم. پاسدار، دوباره از من پرسید: فلانی تو چند ساله زندانی!؟ با بی میلی گفتم: شش سالی هست. پرسید: هوس چه چیزی دارید بخورید!؟ چه غذائی دوست دارید نهار بخورید!؟ هر چی دوست دارید، همان را بخوریم!! سپس رو به راننده کرد و گفت: وسط راه، جلو یک رستوران نگه دار تا یک غذای خوب بخوریم. این بندگان خدا، سال هاست رستوران ندیده اند!!

هیچ یک از ما دو زندانی جواب ندادیم. پاسدار پرسید: خیلی دل تنگ خانواده های هستید؛ نه!؟ نگران نباشید. شب دور هم خواهید بود. پاسدار امان نمی داد. یک بند، از این گونه حرف ها می زد. راننده در اتوبان تهران – کرج با سرعت می راند. ما دو نفر، لب دوخته، سکوت اختیار کرده بودیم. پاسدار به راننده، گفت: کجا نگه می داری برای نهار؟ راننده جواب داد: نمی دانم. ببین چی می خواهند بخورند؟ پاسدار به ساعت خود نگاه کرد و گفت: به نظرم، نهارو ول کنیم. این بندگان خدا را برسانیم تا وقت اداری تمام نشده، کارشان را تمام کنند و شب پیش خانواده های شان باشند. برای یک نهار مجبور نباشند یک شب اوین بخوابند!!

من از وراجی پاسدار حوصله ام سر رفته بود. با اخم و دلخوری گفتم: آقای عزیز، من یکی، سال هاست حبس می کشم.  برو این حرف ها را به  یک زندانی تازه دستگیر شده، بگو. از ما گذشته که بخوای، سیاه مان کنی!! این قدر هم تکرار نکن!

پاسدار گفت: آقای …(نام فامیل) باور نداری!!؟

جواب دادم: ول کن آقا!! حوصله شنیدن این حرف ها را ندارم. به اندازه کافی در این سال ها، از این حرف ها شنیده ام! و ادامه دادم: که این حرف ها را به یک زندانی جدید بگو؛ نه منی که سال ها زندان هستم.

راننده هیچ نمی گفت. او فقط با تعجب فراوان، مرتب مرا در آینه نگاه می کرد. دوست مجاهد اصلا حرف نمی زد.

پاسدار به راننده گفت: ببین آقای .. ، باور ندارد که امشب آزاد خواهد شد!!

او سرش را به سمت عقب چرخاند و به صورت من خیره شد. بعد گفت: واقعا باور نمی کنی امشب پیش خانواده ات خواهی بود!؟

 جوابی ندادم. زهر خندی نشانش دادم و روی برگرداندم.

پاسدار مکثی کرد. یک باره کمی خم شد و داشبورد ماشین را باز کرد. دو قبض از داشتبورد بیرون کشید. قبض ها را نگاه کرد و یکی را گرفت سمت من و گفت: بگیر. خودت نگاه کن. اگر باور نداری! این قبض آزادی توست! نگاهش کن. خوب نگاه کن.

لحظه ای تامل کردم. قبض را از او گرفتم. قبضی بود با حاشیه ی تزئینی. نوشته ی چاپی داشت.

وسط آن نوشته شده بود.                  بسمه تعالی

                                       قبض آزادی زندانی

                       زندانی …. (روی نقطه چین با خودکار آبی، اسم مرا نوشته بودند).

گوشه ی آن، تاریخ همان روز با خودکار نوشته شده بود. پائین، اوین و آدرس نوشته شده بود با مهر زندان.

کسری از زمان خیره به آن قبض شدم. دیگر حرف های پاسدار را نمی شنیدم. شیشه ماشین ی پائین کشیده شده بود. خیال از پنجره با سرعت باور نکردنی، پرواز کرد. هیچ متوجه نبودم، کجا هستم و با کی هستم و…! ماشین با سرعت پیش می رفت. پاسدار یک ریز حرف می زد. من نمی شنیدم. خیال، آزاد آزاد بود. می چرخید و می چرخید. لعن می کردم خود را که چرا باور نکرده بودم، آزادی را!!؟ محاسبه ی زمان برایم ممکن نبود.

نمی دانم چه اندازه طول کشید! دیوارهای اوین دوباره نمایان شد. با دیدن دیوار اوین، اضطراب و دلهره بر جانم افتاد. راننده با بوق زدن، دروازه بان اوین را خبر کرد. دَر قلعه ی اوین باز شد. ماشین تا نیمه داخل اوین شد. جلو کیوسک ایستاد. مرد داخل کیوسک، با پاسدار سلام و علیک کرد و پرسید: از کجا می آیی؟ چی همراه داری؟ پاسدار داخل ماشین گفت: دو زندانی برای آزادی از رجائی شهر داریم. لطفا دو چشم بند بدهید!!

وقتی اسم چشم بند را شنیدم، در جا، بال خیال آتش گرفت و سوخت! فهمیدم علیرغم ادعای حبس کشی چندین ساله، باز کلک خورده ام! یاس همه وجودم را تسخیر کرد. حال توصیف ناشدنی پیدا کردم. از پنجره کیوسک، دو چشم بند به پاسدار دادند. او یکی را به من و دیگری را به هم زنجیر مجاهد داد و گفت: این چشم بند را بزنید برای چند ساعت!! می دانم از چشم بند خوشتان نمی آید!! ولی خُب، فقط برای رعایت مقرراته. فقط برای چند ساعته. سریع کارتان تمام می شود و می روید پیش خانواده!! طولی نمی کشد! انشاالله شام پیش خانواده هستید!!

دیگر حال اعتراض هم، نداشتم. اینکه با همه ی ادعاها، کلک خورده بودم، از خودم دلگیر بودم. نمی دانم ماشین را کجای  محوطه ی اوین، نگه داشتند!؟ راننده دست دوست مجاهد را گرفت و با خود برد. پاسدار پُرگو، دست مرا گرفت و چند ده قدمی با هم راه رفتیم. هنوز داد سخن می داد و وعده آزادی!  

داخل ساختمان شدیم. چند پله بالا رفتیم. پاسدار با دست خود، مچ مرا فشُرد و گفت: وایستا. من اززیر چشم بند، از کمر به پائین فردی را مقابل خود، دیدم. پاسدار همراه به او گفت: آقا مجید، فلانی  (اسم مرا گفت) را آوردم. مجید جواب داد: چرا دیر رسیدی؟ پاسدار گفت: رفقای آقای (اسم من)، ولش نمی کردند. مثل اینکه خیلی دوسش دارند!! مجید گفت: خیلی خُب. شما بفرمائید. پاسدار گفت: آقا مجید ترا خدا کار آقای (اسم من) را، راه بینداز تا امشب پیش خانواده باشد. او ادامه داد: آقا مجید آقای… ، باور نمی کرد، امشب پیش خانواده خواهد بود!! بگو که امروز کارش تمامه!!

از زیر چشم بند، کمی می دیدم. مجید به ساعتش نگاه کرد و گفت: نگران نباش. یک ساعته کارش تمامه!! هنوز وقت داریم. پاسدار رفت. مجید به من گفت: …(اسم کوچک)  جان (او چنان صمیمانه با من صحبت می کرد که گویا، عمری با هم، در گوشه میخانه ها، جام بر جام زده بودیم)!! پنج دقیقه صبر کن تا من، کار این پتیاره را تمام کنم. بعد برویم کار شما را تمام کنیم!! نگران نباش می رسیم.

 آن طرف مجید دختری چادر مشکی به سر ایستاده بود. مجید  بر گشت سمت دختر و گفت: اتهامت چیه؟ دختر با کمی عشوه گفت: اقلیت! مجید گفت: چرا عشوه می آیی!؟ درست بگو دیگه!! چرا چادرت را پشت و رو سر کرده ای!؟ درست ش کن یاالله! دختر گفت: آخه! آخه شما!! جلو شما!! آقا مجید!!!

تو گویی  مجید شلوارش را پائین کشید، نه اینکه دهانش را باز کرد!! گفت: کثافتِ جنده! پتیارهِ هرزه!! هر شب پیش ده ها نفر می خوابیدی، عین خیالت نبود! چند نفر را با هم سرویس می دادی!!؟ حالا برای من عفیف شده ای!؟ تو از زن های شهرنو، هرزه تری! اشغال، برای من عفافت نشان می دهی!؟ اصلا از تو چیزی باقی مانده!!؟ بغل هزاران نفر خوابیده ای پدر سگ! حالا برای من عشوه می آیی؟ جنده. درست کن چادرت و ببینم!

بر خورد مجید با دختر، شدیدا عصبی ام کرده بود. خواستم اعتراض کنم. بعد یک باره به ذهنم رسید که کل ماجرا صحنه سازی ست! مجید چرا با بودن من، اتهام او را پرسید؟ در حالی که دختر قبل از من آنجا بود!

مجید بر گشت به سمت من. مچ دست چپم را گرفت و گفت: (اسم کوچک) جان بدو که برسیم. کاملا متوجه بودم که ماجرا یک بازی ست. شروع کردیم از پله ها پائین رفتن. مجید تندتر از من پله ها را پائین می رفت. یکی – دو باری گفت: تندتر بیا! مگه نمی خواهی شب پیش خانواده ات باشی!؟ در حین پائین رفتن از پله ها، گفت: (اسم کوچک) جان، کاراتو انجام دادی  دیگه! مگه نه!؟ پرسیدم: کدوم کارا!؟ گفت: کارای اداری دیگه! پرسیدم: کدوم کارای اداری!؟ گفت: ای بابا! همین مصاحبه و انزجار و از این حرفا!! اگر انجام نداده باشی کارمون یک ساعتی عقب می افته! خُب. البته می رسیم. نگران نباش!!

گفتم: آقا مجید، من کی گفتم مصاحبه می کنم؟ من کی گفتم انزجار می دهم! آقا مجید، بازی بسه! من به آن آقای پاسدار هم در راه گفتم. با من بازی نکنید. من زندانی جدید نیستم. سال هاست زندان می کشم. صدها بار این بازی ها را دیده ام.

مجید دستم را رها کرد و گفت: ببین، (اسم کوچک) این ها، کارهای اداری ست. مقرراته. باید انجام بدهی! چاره ای نداری. اگر نه؛ مجبورم بفرستمت انفرادی! گفتم: بفرستید انفرادی. بازی را تمام کنید.

ساعتی بعد، زیر هشت بند انفرادی آسایشگاه، پاسداری کلیه وسایل مرا گرفت. او اجازه داد فقط یک حوله حمام با مسواک از ساکم بردارم. او آستین مرا گرفت و برد جلو سلول. دستور داد: حوله ی حمام را به میخی که به دیوار سلول راهرو بود، آویزان کنم. سپس در سلول را باز کرد و گفت: مقررات انفرادی اینجا، یک: صدای زندانی نباید بیرون دَر سلول شنیده شود. یعنی اگر با خودت حرف می زنی، نباید صدایت را، در راهرو کسی بشنود!

 بسیار متعجب شدم!! از خود پرسیدم: مگر آدم می تواند با خودش، بلند – بلند حرف بزند!؟ آنهم طوری که بیرون سلول شنیده شود!؟ پاسدار ادامه داد، دو: هر وقت دَر سلول باز می شود، باید بلافاصله رو به دیوار، روی زمین  بنشینی. اگر هم کسی داخل سلول آمد برای سوال یا…، باید زود چشم بند زده، رو به دیوار بنشینی. سه: هفته ای یک بار حمام داری. موقع حمام رفتن حوله را از دیوار بر می داری، وقت برگشتن دوباره همانجا آویزانش می کنی. چهار: اگر با پاسدار کار داشتی، نباید در بزنی. باید صبر کنی تا هر وقتی که پاسداری دریچه سلول را باز می کند و یا وقت غذا دادن از دریچه ی پایین، خواسته ی خودت را به پاسدار بگوئی.  حالا برو داخل.                

    داخل انفرادی آسایشگاه شدم. او در سلول را بست و رفت. وای که چه مکان و زمان دشواری بود. خیال گریخته از قفس زندان را نمی توانستم در تنگی انفرادی حبس کنم. خیال حاضر نبود، دوباره، به زندان برگردد!! آن هم، انفرادی!! فریاد می زد و یاد آوری می کرد، فاصله با آزادی را که به ضخامت یک شیشه پنجره ی ماشین بود. و یا به حجم یک “بله” گفتن! آن لحظه، آغاز دوران تلخ دیگری بود! چه شب و شب های سختی را باید می گذراندم.

شب ها، ذهن من، تقسیم بر دو می شد و با هم جدال می کرد!! بلند – بلند با خود، حرف می زدم. قسمتی از ذهن، تمایل به پذیرفتن شرط زندان داشت و برای آن استدلال می کرد. بخش دیگری از ذهن، دقیقا مخالف آن بود. بعد از ساعت ها کشمکش و گفتگوی آن دو بخش ذهن، شدیدا نگران خود می شدم.  فکر می کردم تعادل روانم به هم ریخته! خیلی ترسیده بودم. اما کاری از خودآگاه من، ساخته نبود. آن دو بخش متعارض ذهن، بدون اراده ی من، با صدای بلند، سخت بر هم می تاختند!!*

هفته اول گذشت. کمی با سلول اُنس گرفتم. روز شماری می کردم تا سی – سی پنج روز تمام شود و به بند ملی کش ها منتقل شوم. بعد از بیست روزی،  به قسمت اداری وزارت اطلاعات خوانده شدم. بدون اینکه چشم بند را بر دارم، چند سوال معمولی پرسیدند. سوال و جواب، پنج یا شش دقیقه بیشتر طول نکشید.

یک یا دو روز بعد، دوباره خوانده شدم. در زیر هشت بند انفرادی، به من ابلاغ شد: دادیاری زندان اوین. پاسداری مرا برد و جایی گذاشت و گفت: همین جا بایست. دادیار خودش، صدایت می زند. آنجا که ایستاده بودم، محوطه ی بیرون ساختمان بود. از داخل اتاق صدا می آمد. من بی توجه به آن صدا، در عالم خود غرق بودم. یاد خواهر و وضعیت  پدر و مادرم بودم که قربانی من شده بودند. خود را سرزنش می کردم. از سمت دیگر به خود حق می دادم تا در مورد زندگی ام، خودم تصمیم بگیرم! ذهن و روانم  حال نرمال نداشت. شاید بیش از یک ربع ساعت، آرام و غرق در افکار خود، آنجا ایستاده بودم و این پا و آن پا کردم. محوطه خلوت بود. پاسداری در اطراف نبود. پاسی از غروب گذشته و چهره ی شب با پیشقراولی تاریکی، حکم حکومتی شب را تقریر کرده بود.  صدای ضعیفی شنیدم. مثل اینکه، یک نفر اسم مرا می خواند. چشم بند را کمی بالا زدم. یک زندانی با چشم بند به فاصله ی چند متر دور از من، ایستاده بود. او گفت: چطوری فلانی (نامی که در زندان بدان خوانده می شدم)؟ توجه نکردم. دوباره تکرار کرد. باز بی توجهی نشان دادم. گفت: فلانی من هستم (ع – ن). مرا نمی شناسی؟  با کمی دقت، شناختم اش. گفتم: تو هستی …  فلانی؟ جواب داد: آره بابا! حالا ما را نمی شناسی!! هی صدات می کنم، جواب نمی دی! بعد پرسید: حکم تو هم تمومه؟

 – آره! الان چند هفته است انفرادی هستم.

 – انزجار و مصاحبه را قبول کردی؟

– نه. قبول نکردم. خیلی تلاش کردم. ولی نتوانستم خودم را راضی کنم. به زودی می برنم، بند ملی کش ها. فکر می کنم آخرین هفته ای باشد که در انفرادی می مانم. بلاخره این انفرادی هم، دارد تمام می شود!! لعنتی، سخت بود. راستش باورم نمی کردم انفرادی این همه دشوار باشد!!

-راستی تو چی؟

-آخه می دونی…؟

زود از سئوال خود پشیمان شدم. معمولا من از کسی نمی پرسیدم. ولی آن لحظه هیجان زده بودم! خاصه اینکه به خود، وعده ی رفتن به بند ملی کش ها را می دادم و تمام شدن انفرادی!!

– می شنوی!؟ آدم از خودش خجالت می کشد! واقعا شیر زنه!

کمی گیج شدم. فکر کردم شاید که او شرایط زندان را پذیرفته، و به همین دلیل از من خجالت می کشد. گفتم:

-ای بابا!  چرا از خودت خجالت می کشی؟ خُب. هر کسی شرایط خودش را دارد. مهم نیست. من هم سعی کردم خودم را راضی کنم به پذیرفتن انزجار! ولی نتونستم.

گفت: آدم وقتی چنین شیر زن هایی را می بیند، از خودش شرمنده می شود!

پرسیدم: از کی حرف می زنی؟ چی می گی؟

– ای بابا! مگه نمی شنوی؟ همسر فلانی ست دیگه! ببین چه می کنه!؟

-کی؟ همسر فلانی کیه؟ از کی ها حرف می زنی؟ کسی اینجا نیست!

-ای بابا! این صداها را نمی شنوی؟ زن فلانی یکی از کادرهای سازمان ست دیگه. داخل اتاق با دادیار. ببین چه می کنه! واقعا که شیر زنه!

تازه متوجه منظور او شدم. گوش به صداهای داخل اتاق سپردم. شناختم، همسر یکی از کادرهای سازمان، داخل اتاق دادیاری بود. با دادیار جدل می کرد. یک بند بر سر دادیار، فریاد می زد و می گفت:

– شما قاتل هستید. شما همسر منو کشتید، ماشین ش هم نمی دهید. همه تان قاتل هستید. از آن بالای بالا، تا پائین! شما….!

در جواب او، دادیار می گفت: خانم، من که موافقت کردم ماشین شوهر شما را بدهند. من که کار شما را راه انداختم. چرا سر من فریاد می کشی؟ مگر من همسر شما را اعدام کردم؟ من می دانم همسر شما را اعدام کرده اند و شما ناراحت هستید! ولی… !

– چه فرقی می کند؟ همه ی شما قاتل هستید!

وقتی بخشی از گفتگوی آن دو را شنیدم، سخت شگفت زده شدم. اگر با گوش های خود آن ها را نشنیده بودم؛ اصلا باور نمی کردم یک زندانی با زندانبان و دادیار، آن گونه صحبت کند!   کمی دلم به حال دادیار سوخت!!

 دقایقی بعد، دادیار مرا صدا کرد داخل اتاق. وقتی وارد اتاق شدم، دادیار گفت: چشم بندت را بردار. لحظه ای که چشم بند را برداشتم، مردی در حدود ۳۵ – ۶ ساله، لاغر اندام، با قدی در حدود ۱۸۰ – ۱۸۵ سانتی متر، موی سر، تقریبا تاس شده، با چشمان میشی و چهره ی کمی خسته، سر پا ایستاده بود. زود سلام کرد. بعد گفت: آقای…(نام فامیلی من)، چرا با من این طور رفتار می کنید؟

اول کمی گیج شدم. جواب دادم: من چطور با شما رفتار کردم؟ من که اولین مرتبه است شما را می بینم!

– منظورم شخص شما نیست. کلا، زندانی ها هستند! من که با همه شما، مودبانه رفتار می کنم. به پای تان، بلند می شوم! بدون چشم بند و دوستانه حرف می زنم. هر کاری که از من ساخته است، دریغ نمی کنم. آیا انصاف است، سر من فریاد بکشید؟

-هر کسی مسئول خودش هست. اما فراموش نکنید، چه بر سر این زندانی ها آمده! چه روزگاری گذرانده اند!

– می دانم می دانم، اما مگر من کسی را اعدام کرده ام؟ نمونه اش همین خانم … که پیش از شما اینجا بود. شنیدید چگونه با من برخورد کرد؟ من که کار او را راه انداختم! همسرش اعدام شده، می دانم. ماشین همسرش را می خواست وکالت بدهد، من هم کمک کردم. چرا باید سر من فریاد بکشد و مرا قاتل بخواند؟ این انصاف است؟

– اولا من در عالم خود غرق بودم؛ چیزی نشنیدم! در ثانی، منِ زندانی، خبر ندارم چه کسی اعدام می کند و چه کسی بازجویی می کند، یا چه کسی …! من همه را یک دست زندانبان می بینم! از طرف دیگر، من از جانب خانم … پاسخگو نیستم. از خود ایشان سوال کنید که چرا فریاد می کشد؟

-ببخشید. شما درست می گوئید. بفرمائید بنشینید تا به کار خودمان برسیم. خُب حالتان چطوره؟ من دادیار…(اسمش را فراموش کرده ام)  هستم. صداتان کردم تا کمی کپ بزنیم. چطوری؟ راحتی؟

-من در انفرادی هستم. شما فکر می کنید در زندان، آن هم از نوع انفرادی، آدم می تواند راحت باشد؟ حکم من تمام شده، مرا به جرم اتمام حکم فرستاده اند، انفرادی! آن وقت شما گلایه می کنید که چرا زندانی ها به شما بدبین هستند!؟

خندید و گفت: آره، خوب نیست. ولی همه اش این نیست که به خاطر اتمام حکم فرستادند به انفرادی. شما احتمالا مصاحبه و انزجار را نپذیرفته اید! آن ها هم فرستادنت انفرادی!

-بله! نپذیرفتم.  چرا باید مصاحبه کنم؟ چرا انزجار بدهم؟ به چه دلیل من باید این کارها را انجام بدهم!؟ مگر در حکم من نوشته شده، جدای از حبس و زندان، این کارها را انجام بدهم؟ شما به حکم و قول خود پایبند نیستید. آن وقت از زندانی گله می کنید. من به کل زندان بودنم، معترض بودم و هستم. شماها به دلخواه خود، مرا مجرم خواندید و حبس دادید! حالا انتهای حبس، دبه می کنید که نخیر: باید یک کار اضافی هم بکنم!! انصاف را چه کسی باید داشته باشد!؟

 دوباره خندید و گفت: آقای …، مگر جریان «اقلیت» را قبول داری؟ اگر قبول داری با هم بحث کنیم در عمل کرد آن! اگر قبول نداری، چه ایرادی دارد؟ بری بگی: آقا من از این به بعد این جریان را قبول ندارم! نمی خواد، فحش بدهی! فقط اعلام می کنی جریان اقلیت را قبول نداری! تو مگر از جریان اقلیت ترس داری؟ مگر آن ها، ترا تهدید می کنند؟ با هم صادق باشیم! قبول داری، بگو!! اگر نه، باز هم بگو. مگر از من ترس داری؟ بگو قبول داری! یا نه؟

– آقای دادیار، لطفا از صداقت به من نگوئید. شما در قدرت هستید و باز هم، به قول خود عمل نمی کنید. به من الکی حکم دادید؛ آخرش دوباره دبه کردید. شما دبه کردید نه من. پس، از صداقت و راستی بحث نکنید. من از شما ترس ندارم. کسی هم مرا تهدید نمی کند. خود شما هم می دانید، جریان اقلیتی داخل ایران باقی نمانده تا من آن را قبول داشته باشم یا نداشته باشم!! من هیچ جریان سیاسی را قبول ندارم. اما بدانید، اولین آن ها، جمهوری اسلامی ست. پس، بحث قبول داشتن یا نداشتن، نیست.

با خنده گفت: بگذار طور دیگر بحث را ادامه بدهیم. فرض کنیم شما اقلیت را قبول دارید.  شما که گفتید قبول ندارید. می دانم. ولی فرض کنیم، قبول دارید. برایش این همه، هزینه دادید. شما از زندان آزاد می شوید و می روید بیرون. می خواهید به سازمان اقلیت وصل بشوید. صد در صد آن ها، شما را بدون چک کردن، به سازمان وصل نمی کنند! هر چند شما برای شان، زندان کشیده اید! ولی آن ها باید شما را از فیلترهایی رد کنند. تقصیر هم ندارند. شاید شما در زندان با رژیم ساخته باشید. آن ها باید شما را چک کنند. خُب. حالا شما می خواهید به جامعه وصل بشوید. من حق دارم شما را از فیلترهایی عبور بدهم!!

– به شما گفتم، کلمات “انصاف و صداقت” را به میان نیاورید. اولا من هیچ جریانی را قبول ندارم. به هیچ جریانی وصل نخواهم شد. دوما، شما چطور می توانید کل آدم های جامعه را از فیلتر خود عبور بدهید؟ شما چرا در حکم من ننوشتید، وقت آزادی باید از فیلتر بگذرم!؟ سوما،  آقای دادیار، شما با همه ادعاها، کمترین صداقتی را ندارید!! شما هستید که غایت خواسته خود را از من، به زبان نمی آورید! اما من، با صداقت بشما می گویم که آن چرا که از من می خواهید، نمی توانید بگیرید! شاید جان مرا بتوانید بگیرید! ولی آنچه می خواهید، من آن را به شما نخواهم داد!

دادیار کمی تغییر رنگ داد و گفت: آقای…، مگر من از شما چی خواستم که جان خود را به میان کشیدید!؟ بحث آرامی داریم. چرا این همه عصبانی می شوید و از جان مایه می گذارید!؟

– آقای دادیار، من در زندگی هیچ ندارم. نه زن دارم. نه ثروت دارم ونه هیچ چیز دیگر! نه تنها زندگی شخص من، حتی شیرازه زندگی پدر و مادرم از هم پاشیده. حتما از حادثه ی سوختن خواهرم و سکته مادرم خبر دارید. پس بدانید که خانواده هم برایم نمانده. از تمامی هستی برای من، تنها یک چیز مانده است! شما، آن را طلب می کنید! من آن را بشما نخواهم داد!

– چرا بحث را به بن بست می کشانی. در آرامش با هم بحث می کنیم. از نظرات هم، آگاه می شویم. چه چیزی این وسط تغییر کرد که پای جان را به میان آوردی!؟ من چه چیزی خواستم که تنها باقی مانده ی زندگی توست؟

– همانطور که گفتم، برای من هیچ نمانده جز یک غرور!! شما از من، آن را طلب می کنید. اگر مسئله «اقلیت» و سیاست باشد، ده ها بار در بازجوئی ها و زمان لاجوردی نوشته و گفته ام: من هیچ جریان سیاسی را قبوال ندارم. پس شما غرور مرا می خواهید!! تا جسم مرا با روح مرده، به میان اجتماع پرتاب کنید. من آن را به شما نخواهم داد!!

دادیار گفت: اصلا بیا در مورد مسائل دیگر صحبت کنیم. ببینم آقای …، شما قبل از زندان، هیچ وقت با جنس مخالف بودی؟

یک باره رنگ عوض کردم و سرخ شدم. سرم را پائین انداختم. مِن مِن کردم. خلع سلاح شده بودم. تدبیری برای این حمله نداشتم. او فهمید که بی دفاع شده ام. میدان داری کرد و کلی در مزایای، بودنِ با جنس لطیف و مخالف، حرف زد! گفت: ببین فلانی، اگر تعهد به جامعه باشد، به سازمان باشد، و یا هر چیز دیگر، تو به اندازه خودت، بلکه هم بیشتر، پرداخت کرده ای. تا کی می خواهی صبح و شب، هر وقت چشم باز می کنی، یا دیوار سیمانی می بینی و یا مردان سیبیلو!  بابا، زندگی هم، باید کرد. با جنس مخالف هم، باید بود. هر قسمت این ها بخشی از زندگی ست! تا کی می خوای زندان باشی؟ باور کن آقای…، اگر دست من بود همین الان می گفتم: برو. مقررات دست مرا بسته! سخت نگیر. بیش از این به خودت ظلم نکن. کمی انعطاف نشان بده و برو بیرون. من به جان بچه هایم قسم می خورم همه ی زندانی ها را کمک می کنم تا بروند بیرون! اما تو یکی را بیشتر دلم می خواهد کمک کنم. بحث جالبی با هم کردیم. من یک فرصت دیگر به تو می دهم. الان برو سلول. دقیقا یک هفته دیگر صدات می زنم. خوب فکراتو بکن. این قدر هم سخت نگیر!

دادیار از پشت میزش بلند شد و دست دراز کرد و با من دست داد. دوباره گفت: اینجا نوشتم، یک هفته دیگر باز ترا بیاورند اینجا پیش من. قسم می خورم هر کمکی بتوانم برایت انجام می دهم تا آزاد بشوی! از تو خوشم آمد. راحت بحث می کنی!! از بحث کردنت، خیلی خوشم آمد. برو بسلامت! هفته ی دیگر می بینمت.

بر گشتم سلول. دقیقا یک هفته بعد پاسداری دَر سلول را باز کرد و گفت: چشم بند بزن و بیا برای دادیاری. تمامی آن یک هفته را با رویائی گذرانده بودم که دادیار با دیدن من، ملتمسانه بگوید: فلانی لطفا بیا اینجا را یک امضاء بزن و برو بیرون!! دلم تنگ شده بود برای التماس های دادیار تا بگوید: خواهش می کنم بپذیر و…!!!  ساعت حدودا هفت و نیم – هشت صبح بود. پاسدار مرا برد و گذاشت جلو دادیاری. همان جای یک هفته پیش.  گفت: بایست همین جا. دادیار در جلسه است. هر وقت دادیار آمد، خودش صدایت می زند. 

هوای لطیف مرداد ماه محوطه ی اوین، سرشار از لذت بود. آفتاب صبحگاهی تن چند هفته انفرادی کشیده ی مرا نوازش می داد. صدای رادیو در کل محوطه شنیده می شد. هر چند وقت یک بار، گوینده ی رادیو اعلام می کرد: پیام مهم امام خمینی در اخبار ساعت دو. از چند ساعت با چشم بند سر پا ایستادن، حوصله ام سر رفته بود. محوطه خلوت بود. چشم بند را کمی بالا زدم. هر پاسداری از آنجا رد می شد، می پرسیدم: آقا من، تا کی باید اینجا بایستم؟

جواب همه یکی بود: نمی دانم! دادیار در جلسه هست. هر وقت آمد، صدایت می کند. ساعت ها آنجا ایستادم. بارها و بارها، خبر “پیام مهم امام در اخبار ساعت ۲” را از رادیو شنیدم. کم کم دلهره و نگرانی به جانم ریخت. با خود فکر کردم:  پیام امام چیست که این همه تبلیغ می شود؟ با همه خستگی، دلم می خواست تا ساعت ۲، آنجا باشم و از پیام امام با خبر شوم. بخت یاری کرد. اخبار ساعت ۲، شروع شد. امام جام زهر را نوشیده بود. با شنیدن زهر نوشی امام، سرم گیج رفت. با خود فکر کردم: حالا چه خواهد شد؟ با ما چه خواهند کرد؟ ولی خیلی زود نتیجه گرفتم!  رژیم در حلقه ضعف خود ایستاده است. پس حتما در برابر ما، کوتاه خواهد آمد و امتیاز خواهد داد!!!

ساعت دو و ربع – دو و بیست دقیقه بود که دادیار آمد. چشم بندم خیلی بالا بود. آمدن دادیار را با چشم خود دیدم. خستگی از چهره ی دادیار فوران می کرد. او با دیدن من که سرپا جلوی دفترش ایستاده بودم، صورتش را به سمت دیگر چرخاند. سعی کرد چهره اش را نبینم!! دَر اتاق ش را باز کرد. بدون اینکه به من چیزی بگوید، چشم بند خود را برداشتم! او با اکراه به من گفت: بیا داخل. داخل اتاق سر پا ایستاده، صورت خود را به سمت دیگر گرفت و گفت:

 از صبح تا الان جسله داشتیم. بد شد. خیلی بد شد.

من گیج شده بودم. او آشکارا تلاش داشت، صورت اش را نبینم. چند بار به جلسه شان اشاره کرد!! گفت: بیش از پنج ساعت جلسه داشتیم! دوباره گفت: خیلی بد شد. دیگر نمی توانم برایت کاری کنم و سپس پرسید: تو چه کار کردی؟ جواب دادم: کاری نباید می کردم! گفت: دیگر دیر شد. بد شد. کاری نمی شود کرد. فعلا برگرد سلولت. شرایط بدی شده!!!

 در راه بر گشت و چند روز بعد در سلول، همه اش به رفتار دادیار فکر می کردم!! چرا او تغییر رفتار داد؟ چرا از من نخواست تا بنشینم و بحث کنیم؟ چرا چند بار تکرار کرد: «بد شد» و اینکه: دیگر نمی شود کاری کرد!؟ چرا از جلسه ی چند ساعته ی خودشان مرا آگاه کرد؟ چرا امروز که امام جام زهر نوشید که در نظرمن پشتبندش دادن امتیازاتی به ماست، دادیار کمترین نشانه ی امتیاز دهی، نشان نداد!؟ عاقبتِ زهر نوشی امام چه می شود؟ در مقابل همه ی چراها، بی پاسخ بودم. در نهایت ماندگار سلول شدم تا نیمه های آذر ماه ۶۷. (خلاصه ای از دو دیدار من با دادیار).

****

این خاطره را روایت کردم تا شهادت دهم: به نظر من کشتار زندانیان در تابستان سال ۶۷، هیچ ارتباطی با حمله ی نظامی مجاهدین به مرزهای غربی ایران، نداشت. همان روز ۲۹ تیر ماه سال ۶۷، روزی که زهر نوشی امام خمینی از اخبار سراسری پخش شد، در زندان اوین، جلسه ای از دادیاران و همه کارورزان آن کشتار بزرگ، تشکیل شد. آن جلسه بیش از پنج ساعت به طول انجامید. یقینا دستور جلسه آن روز، چگونگی اجرای آن فاجعه بزرگ بود!!

***

آرزوی ناممکن

آرزوی بسته بر بال باد!! ای کاش دیدار دوباره ای بین من و آن دادیار اتفاق افتد!! از او خواهم پرسید: آقای دادیار، می گفتی و بر جان فرزندانت سوگند می خوردی که قصد داری به من و دیگر زندانیان کمک کنی. یک بار خود را بیازمای و قفل از زبان بر کن و بگو: در آن جلسه چه گذشت! چگونگی آن جنایت را به سهم خودت، فاش کن!! از سر گذشت آن پانزده نفری که با من، آخرین دیدار با هیئت مرگ را داشتیم، بگو!! بر سر آنان، چه آمد!؟ من بسیار گشتم و سراغ گرفتم، اما هیچ خبری نیافتم!!

در دیدار دوم یعنی روز زهر نوشی امام، چهره ای خسته داشتی! از من روی بر تافتی!! گفتی جلسه داشتید! گفتی بد شد! کمی با راستی آشتی کن، بلکه از خستگی روحی خود، بکاهی!! در آن جلسه چه گذشت؟ دستور جلسه چه بود؟ جلسه به دستور چه کس یا کسانی تشکیل شد؟ اعضای تشکیل دهنده ی جلسه که ها بودند؟ به من گفتی: “بد شد”!! چه چیزی بد شد؟ چرا بد شد؟ چرا دیگر نمی توانستی، کاری کنی؟

من از خود، به شما می گویم: تاب نیاوردم. نیمه های آذر ماه سال ۶۷، تنها مطاع باقی مانده ی زندگی ام، «غرور» را هم، در همان اوین، وا نهادم و جسم متحرک و جان مرده ام را در لا به لای اجتماع غریبه، پنهان کردم. هنوز سوگوار مرگ غرور و از بین رفتن یاران خویش هستم!! هر روز بر آرزوهای به دار آویخته ام، می گریم!! هنوز زخم دلم، خون چکان است.

تو هم سکوت بشکن و تفاوت خود با دیگر همکارانت را، آشکار کن!!! آیا می توانی!!!؟

کلام آخر باز هم در باره ی دوست گرانقدرم ناصر مهاجر است. او با مهربانی بسیار این مطلب را خواند و راهنمایی های ارزشمندی ارائه کرد. من غیر از سپاس و تشکر، تحفه ی در خوری که ارزنده ی ایشان باشد، ندارم.

م . دانش

*تحمل روزهای اول آن انفرادی برای من، بسیار بسیاردشوار بود. ذهن من در آن روزها، به دو نیمه  تقسیم شده بود که چنان بلند با هم حرف می زدند، که سخت نگرانم کرده بود. بخشی از ذهن، شدیدا تشویقم می کرد تا شرایط زندان را بپذیرم و آزاد شوم! بخش دیگر، دقیقا عکس آن جواب می داد؛ و حکم می کرد بر غرور خود، پای فشارم؛ تا پای جان. آن دو پنداری در جدال بی پایان با هم داشتند. توصیف آن حال در این مقال نمی گنجد. می دانستم علت اصلی آن ناتوانی، دیدن قبض آزادی بود. آنجا که خیال پرکشید و از قفس بیرون جست. حتما توصیف آن حال، به کار روان شناسان می آید. بعد از یک هفته ماندن در سلول، حالم خوب شد و با انفرادی، سازگاری پیدا کردم.

 **مورد دیگری هم، چند ماه بعد، یعنی آبان ماه، درهمان انفرادی برایم، حادث شد. آن، وقتی بود که مجید قدوسی، بخاطر اینکه در پایان دوره ی محکومیت ام، رای دادگاه پایان حکم خود برای مصاحبه و امضاء انزجارنامه را نپذیرفتم، مرا به شدیدترین شکل ممکن، تهدید کرد. او ضمن فحاشی بسیار، گفت: ترا چنان به لجن خواهم کشید حتی نتوانند با مجهزترین لجن کش های امریکایی، نجات ات دهند!  چند ساعت بعد از آن تهدید، در سلول انفرادی، در تنهائی خود غرق شدم. وقتی تهدیدهای مجید را در ذهن خود مرور می کردم، به یک باره  شبح مرگ در رقص کنان روی دیوار جلو چشمانم، ظاهر شد!! آن شبح خیالی، خوف و هراس باور نکردنی بر وجودم آوارکرد؛ سر خود را، میان دو زانو پنهان کردم!!! رقص آن شبح بر دیوار، مرا بر آن داشت تا نامه ای به حسین زاده رئیس داخلی زندان بنویسم. این نامه، سر آغاز شکست و عقب نشینی من از مواضع قبلی خودم بود!! این مورد را در نوشته ی دیگری با نام «سر آغاز شکست» بطور مبسوط روایت خواهم کرد.

۱. در معنای شهادت دادن، ویکی پدیا

۲. فرهنگ فارسی دکتر محمد معین، جلد ۲ چاپ ۱۳۷۵ انتشارات امیر کبیر

https://akhbar-rooz.com/?p=140945 لينک کوتاه

1 1 رای
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

6 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
محسن
محسن
2 سال قبل

آقای دانش بسیار عالی نوشته اید.
من تجربه ام با تجربه شما کمی متفاوت است.
در سال ۱۳۶۶ می خواستند آن گروه از زندانیان چپ که حکم اعدام داشتند، اعدام کنند. چند تایی را هم اعدام کردند. اما بعد دیگر اعدام ها را متوقف کردند. در این زمان من در سلول انفرادی آسایشگاه بودم، رئیس زندان اوین مرتضوی بود. او به سلول ما آمد و خودش گفت که ما می خواستیم همه شما را اعدام کنیم. اما …. نگذاشتند.
در خرداد ۱۳۶۷ دوباره اعدام ها شروع شد. این بار همه آن چپ (بچز چند نفر) را اعدام کردند.
طبق تجربه من اعدام چپ ها (نه مجاهدین) از سال ۱۳۶۶ در دستور کار دادستانی بود اما در خرداد ۱۳۶۷ اجرا کردند.
حمله مجاهدین موجب شد که هم مجاهدین زندانی اعدام شوند و هم چپ کشی وسعت پیدا کند. بطوریکه آن زندانیان چپ هم که حکم زندان داشتند، به اتهام ارتداد اعدام کردند.
محسن

Lawdan Bazargan
Lawdan Bazargan
2 سال قبل
پاسخ به  محسن

آقای محسن شما اسامی آن چپ هایی را که در سال ۱۳۶۶ و خرداد ۱۳۶۷ اعدام شدند, دارید؟ این اطلاعات به وقایع نگاری و تاریخ نویسی این فاجعه ملی کمک بزرگی خواهد کرد. 

محسن
محسن
2 سال قبل
پاسخ به  Lawdan Bazargan

سلام خانم بازرگان:
نام اعدام شدگان نیمه دوم سال ۱۳۶۶ :
«انوشیروان ابراهیمی»، «محمود زکی پور» و دو نفر از سازمانهای معروف به خط سه (احتمالا پیکار). نام این دو نفر را فراموش کرده ام.

نام اعدام شدگان خرداد یا تیر ۱۳۶۷ که من آنها را دیدم:
نصرت درویش و حسین قلمبر
*******

شرح
برای درک اعدامهای اوین در سال ۱۳۶۶ و خرداد ۱۳۶۷ دانستن میز گرد حسینیه زندان اوین در سال ۱۳۶۶ مهم است.
تاریخ تقریبی این میزگرد حدود پائیز ۱۳۶۶ بود. در اینترنت جستجو کردم. تاریخ دقیق آن در آبان سال ۱۳۶۶ بوده است.
طبق جستجوی اینترنتی این میزگرد در بیست و هفت جلسه سه ساعته برگزار شد. اداره کننده آن شخصی بنام حاج ناصر بود که مهدی پرتوی او را «آقای ناصر نوری» نامیده است.
در سال ۱۳۶۶ می خواستند زندانیان چپ را که حکم اعدام داشتند، اعدام کنند. به آنها گفتند که اگر به شرایط دادستانی تن نداهید، اعدام خواهید شد. گروهی شرایط دادستانی را قبول کردند. یکی از شرایط شرکت در این میزگرد بود.
دادستانی برای اینکه نشان دهد که در اعدامها جدی است، دو نفر را در شهریور ماه ۱۳۶۶ یعنی قبل از میزگرد اعدام کرد. این دو نفر «انوشیروان ابراهیمی» و «محمود زکی پور» بودند.
در جریان میزگرد دو نفر که به سئوالهای اداره کننده میزگرد (جاج ناصر نوری) پاسخ مناسب ندادند، نیز اعدام شدند. در آن زمان من در سالن ۶ آموزشگاه بودم و این دو نفر هم در این سالن زندگی می کردند. متاسفانه نام آنها را فراموش کرده ام. اما می دانم که آنها از خط سه (گمان می کنم که عضو پیکار) بودند.
پس از پایان میزگرد تعدادی را به انفرادی بردند. مرا هم از سالن ۶ به انفرادی آسایشگاه بردند. در این سلول نضرت درویش را هم آوردند، یعنی دو نفر شدیم.
در این سلول بودیم که مرتصوی به ما گفت که می خواستیم همه شما را اعدام کنیم اما … نگذاشتند. حکم من چند سال زندان بود اما حکم نصرت اعدم بود.
در تابستان ۱۳۶۷ (گمان می کنم خرداد ۱۳۶۷) نصرت درویش را صدا زدند. هفته بعد مرتضوی به سلول آمد و گفت نصرت را اعدام کردیم.
مرتضوی: هم سلول ات کجاست؟
پاسخ من: نمی دانم، شما او را از سلول بردید.
مرتضوی: اعدامش کردیم.
در همان زمان (گمان می کنم خرداد ماه ۱۳۶۷) ملاقات داشتم. حسین قلمبر را هم ملاقات داشت. او به من گفت که حکم اعدامش آمده و این آخرین ملاقات او است. دیگر حسین را ندیدم.
محسن

لادن بازرگان
لادن بازرگان
2 سال قبل
پاسخ به  محسن

آقای محسن،
بسیار سپاسگزارم. عجب داستان «پر آب و چشمی». واقعا از جنایات مغولها زیاد شنیده بودیم ولی لااقل آنها ایرانی نبودند و با اسرای خود چنین نمی کردند.

Lawdan Bazargan
Lawdan Bazargan
2 سال قبل

درود بر شما آقای دانش,
مثل همیشه از خواندن نوشته شما لذت بردم. خیلی دقیق و با جزئیات می نویسید و خواننده را با خود به حال و هوای زندان می برید. خیلی متاسفم از مشکلاتی کر برای خانواده تن پیش آمد و از مرگ جان خراش خواهرتان. مسبب همه این جنایات ها رژیم تمامیت خواه جموری اسلامی است که هیچ مخالفتی را برنتابید. 
شهادتی که دادید تکان دهنده است. ایکاش یکی از شاکیان پرونده “حمید نوری” بودید. اگر اشتباه نکنم قاضی دادگاه نوری نوشته هایی را که با اسم مستعار منتشر شده بود را به عنوان مدرک محکمه پسند نپذیرفت. لطف کنید این شهادت تاریخی را به اسم واقعی تون هم در جایی مکتوب کنید که اگر اتفاقی براتون افتاد (که امیدوارم صد سال زنده باشید) بتوان از ان در دادگاه های عادلانه استفاده کرد. 

کیوان
کیوان
2 سال قبل
پاسخ به  Lawdan Bazargan

خانم بازرگان، احساس شما در برخورد به نوشته های زندان قابل درک است. فقط برای آنکه در آینده دچار سرخوردگی نشوید حرفهای کسانی که در خارج زندگی میکنند ولی با اسامی مستعار مینویسند را زیاد باور نکنید. ظاهر اینگونه نوشته ها صادقانه است ولی دروغ و تناقض کم ندارد.

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x