دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳

دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳

نیم برگی از فاجعه ۶۷ – م. دانش

ولی «بی نامی» قصه ما، سینه تهی از آرزو دارد و انبوهی غصه در دل!! اول او را از آرزوهایش جدا کردند. وقتی او با آرزوهایش "دو" شدند، آنگاه شحنه ها شرط ادامه حیاط ش را، حلق آویز شدن نیمه دگرش، "آرزوهایش"، تقریر کردند!! بنابراین مقابل چشمان ش با فتوای پیرمردی حیله گر و با حضور گزمگانی چون رئیسی – نیری...

ولی «بی نامی» قصه ما، سینه تهی از آرزو دارد و انبوهی غصه در دل!! اول او را از آرزوهایش جدا کردند. وقتی او با آرزوهایش “دو” شدند، آنگاه شحنه ها شرط ادامه حیاط ش را، حلق آویز شدن نیمه دگرش، “آرزوهایش”، تقریر کردند!! بنابراین مقابل چشمان ش با فتوای پیرمردی حیله گر و با حضور گزمگانی چون رئیسی – نیری – پورمحمدی – اشراقی – لشکری – ناصریان، نیمه دگر وجودش به دار آویخته شد. سپس نیمه ی جسمانی او را چون میتی، رها ساختند

به باور من هم، ابعاد کامل وقایع زندان های جمهوری اسلامی در دهه ی شصت، خصوصا فاجعه کشتار تابستان ۶۷، تنها زمانی تکمیل می شود که همه افراد، اعم از زندانی و زندانبان، مهر سکوت بر چینند و روایت گری کنند. هر کسی از موقعیت وجودی خود در آن زندان ها باز گوید، و دیده ها و شنیده هایش را نقل کند. یادمان باشد: خاطرات؛ نقل اتفاقات حادث شده است. پس هر کسی دیده ها و شنیده هایش را می تواند روایت کند، نه اینکه بسان دانای کلِ رمان های کلاسیک، چون روح سرگران تمامی زندان ها را گوشه به گوشه بگردد و راوی قصه ی دیگران هم باشد!!

به نظر من، اگر هر زندانی از موقعیت بودن خود در زندان های جمهوری اسلامی در دهه ی شصت، روایت دقیق ی داشته باشد، آنگاه روایت آن زندانی یک برگ از تاریخ زندان های دهه ی شصت جمهوری اسلامی را ورق خواهد زد. البته می دانم این خواسته یا آرزو هیچ وقت محقق نمی گردد! چون بخشی از آن، سهم زندانبانان است که تا جمهوری اسلامی پا برجاست پشتِ پره ی انکار و نا گفته ها پنهان باقی می ماند.  

 در بخش زندانیان هم، همه وقایع هیچ زمان گفته نخواهد شد. چرا؟ چون بخشی از زندانیان سر به دار سپردند و سهم خود را در زیر خاک مدفون ساخته اند. بنابراین کسی  بدرستی و با دقت آگاهی ندارد و نخواهد داشت از آن نقطه ای که سربداران، مسیر بی باز گشتی را چون دسته پرندگان سی مرغ  افسانه ای عطار، پیمودند و در قله آرزوها، با عشق و باور خود یکی شدند – چه گذشت و چه اتفاقاتی افتاد. بگذارید مدد گیرم از کلام خود عطار در توصیف هزاران مرغ زندان های دهه خونین شصت:

  خویش را دیدند سیمرغِ تمام / بود خود سیمرغ  سی مرغِ مدام// 

 ور نظر در هر دو کردندی به هم / هر دو سیمرغ بودی بیش و کم 

تا که می رفتند و می گفت این سخن / چون رسیدند و نه سر ماند و نه بُن

لاجرم اینجا سخن کوتاه شد / رهرو و رهبر نماند و راه شد.

بنابراین از لحظات یکی شدن جسم و جان آن دار گشتگان با آرمان ها و آرزوهای شان، کس خبر دقیق ندارد و نخواهد یافت.

اما در مورد جان بدر بردگان نیز، همه چیز روشن نیست و نخواهد شد. دلیل: همه زندانیان گریخته از مرگ، حاضر نیستند راوی خاطرات خود شوند. چون، برخی ها، حتی حاضر نیستند خاطرات خود را با خود مرور کنند. بعضی دیگر هم، با احساس ناراستی از فضای موجود، سخت دل زده هستند. به همین خاطر به خواهش و درخواست کمتر کسی پاسخ مثبت می دهند.

 سال هاست من به هر دیدار یک هم زنجیر، توصیه می کنم تا خاطرات و یادمانده های خود را مکتوب یا لااقل به صورت صوتی جمع آوری کنند. به اندازه ی این توصیه نیز، بسیار تندی دیده ام و ملامت شنیده ام. برخی گفتند: تو هم، چون بسیار دیگران  پی نان و نام هستی!؟ بعضی گفتند: همه ی آنانی که امروزه فریاد وای رفیق سر می دهند و می نالند، دور سفره ای برای معاش نشسته اند! دروغ می گویند و همه با هم هستند برای نان خوردن و اشک گرفتن!! عده ای گفتند: نبش قبر می کنی! لابد دفینه ای پنهان است!! کسی مثل، الف – م، علی رغم اینکه بیش از ۱۲ سال  زندان کشید، به من گفت: مگر ما که هستیم که خاطرات ارزشمندی داشته باشیم!!؟ خاطرات ما کدام مشکل اجتماعی را درمان خواهد کرد؟ چرا برای خود، چنین اعتباری قائل هستیم که زندگی زندان خود را باز گوئیم!؟ تا کی دن کیشوت بازی!؟

با همه این ها، دل سرد نشده ام. خواسته خود را از هم زنجیرانی که با آن ها مرتبط بودم، به چندین باره تقاضا کردم. عاقبت با اصرار و پی گیری مستمر، از چند نفری جواب مثبت شنیدم. یاد باشد هوشنگ آخوند سامانی را که قبل از مرگ اش، آغوش گشود و یاوری کرد. او بخشی از یادمانده های خود را به امانت سپرد و رفت. ع – م یکی دیگر از توصیه پذیران من بود. ج – الف مورد بعدی است. و چند نفر دیگر از جمله دوستی که بخشی از خاطرات اش، در این نوشته خواهد آمد.

                                                         ******* 

اما چرا نام این نوشته را “نیم برگی از فاجعه ۶۷” گذاشته ام؟ چنانچه بالاتر اشاره شد، خاطرات هر زندانی، تنها یک برگ از وقایع زندان را تشکیل می دهد. پس اگر هر زندانی خاطرات خود را بطور کامل روایت کند، برگی از وقایع زندان، خصوصا کشتار ۶۷، جان می گیرد. چون این یادداشت متعلق به بخشی از خاطرات یکی از مرگ گریختگان است، بنابراین، من آن را نیم برگ فاجعه ۶۷، نام گذاری کرده ام.

                                                        *******

حال؛ چند جمله در باره ی راوی خاطرات این بخش از نوشته.

ابتدا گفته باشم، روای این قصه، شهرزاد، قصه گویِ افسانه ایِ هزار و یک شب نیست تا برای هر شب زنده ماندنش، شیرین زبانی کند و قصه سرائی!!  جنتلمنِ رمانِ سرور خانم در شام آخر هم نیست تا از خیال یک خانم زیبا کلام و خوش فکر متولد شده باشد، در سرای رمان بگردد و دانائی کند و سخن ور بلیغ بشود. سپس آنگاه کوچ کند به این مکان و خاطره روایت کند!! چه بسا در آینده، روای این قصه، خود در ذهن و خیال رمان نویسان بسیاری، جامۀ دگری تن کند و راوی رمان ها شود!! راوی این قصه، اما یکی از مرگ گریختگان تابستان سال ۶۷ است. او قصه ای دارد به اندازه دیگر زنده ماندگان آن فاجعه.               

مورد بعدی: نمی دانم هم زنجیرِ راویِ این نوشته را به چه نام خوانم تا او را سزاوار و شایسته باشد؟ ولی شک ندارم هر کسی با او در بند ۸ گوهردشت بوده باشد، از میان روایت ها و جمله های او، صحنه های  توصیفی را بخاطر خواهد آورد. در ضمن، شاید و باز هم شاید، نشانی هایی از او در میان کتاب خاطرات زندانیان، کم و بیش وجود داشته باشد. او را عموما با خنده ها و مزه پرانی هایش می شناسند. حتی در سیاه ترین دوران زندان، لب به خنده می گشود و جمله در طنز می پیچید. از ته دل می خندید چنان که گویی، کفتر چاهی از درون تاریکی چاه، بال بر هم می کوبید و پرواز می کرد. به این علت هم زنجیران و هم بندیان را به باوری رسانده بود که او را بیگانه با هر چه غم و غصه پندارند.

او در دوران ریاست حاج داود با تمامی سیاهی اش، زیر خمیه سکوتِ مرگبار نمی خزید تا در امان باشد. بلکه به مدد حرکات لب – دست – صورت و چشم  – با هم اتاقی ها و حتی اتاق های رو به روییش، خالق شادی می شد و خنده را بسان  آخرین نفس های آدمیان یخ زده، در فضای هراس آلود و منجمد بند می دمید. آنانی که کردار او را نمی پسندیدند، دهان به هذیان می آلودند و دشنام ش می دادند. اما او را باکی نبود، مگر خندیدن به تباهی موجود و به سخره گرفتن زشتی ها!

کسی از خلوت درونی او آگاهی نداشت. هیچ کس مطلع نبود آن انسان خوش خنده و ظاهرا بَری از غم، بذر خنده هایش را در شخم زار غصه هایش می کارد! خلوت نیازِ روزگار بود و اطمینان از گوش شنوفتن، تا خاطرات شوکرانی از زبان ش چون آب شور و تلخ  کوزه ی شکسته، آرام و آهسته چکه کند! و من چنین فرصت زمانی را، فرصت طلبانه  شکار کردم با بیان غصه های پنهان اندرون خود.

گفتم اش روزگاری را که مادر و پدر به وقت بر گشت از ملاقات من، با فاجعه و تن سوخته دخترشان روبرو می شوند. یاد آوردمش قصۀ پدر و مادر را به وقت تهران آمدن برای ملاقات؛ اینکه جای اطراق پیدا نمی کردند و برادر از ترس اهریمنان، تمایل نشان نمی داد تا آن دو، شبی را در منزل او بسر کنند!!  گفتم اش نامه های من از زندان برای پدر چه اندازه مشکل آفرید و اینکه او را با فحش و ناسزا از بازار محلی بیرون رانده بودند تا مبادا گزمه گان تصور کنند، صاحب مغازه ای که من به آدرس او نامه از زندان می فرستادم، با خانواده هم دلی دارد و از ضحاکیان حاکم دوری!!    

من سماجت کردم و صبوری، تا او هم بگوید و دل سبگ گرداند. لب گشود و گفت: از اولین روز دستگیری در مرداد ماه سال شصت در منزل. راز پنهان خود گفت از دستگیری دختری که دلباخته اش بود و نامزدش. دختری که بیرون از زندان، جامه عشق بر تن اش می دوخته، درون زندان اولین کس می شود تا لو دهد او را. زمانی که به پاس خدمات زشت و رفیق فروشانه اش از چنگال شکارچیان رها می شود، با حربه ی نامزدی، مادر پیرش را سر کیسه می کند. قصه ی بلندی ست، داستان غصه های هم زنجیر من.

او بر من منت نهاد و کل داستان زندان خود را، که در هزاران صفحه یادداشت نگه داشته بود، به صورت نوار صوتی در اختیار من گذاشت. حالا من هستم و انبوهی از خاطرات آن هم زنجیر گریخته از مرگ در چند صد فایل صوتی. اعتراف کنم که من تنها امانت دار این یک دوست نیستم. بدهکار بسیارانی هستم که بخشی از اسرار خودشان را پیش من به امانت سپرده اند.

 نمی دانم عمر مرا مهلت خواهد داد تا بدهکاری خود را به دوستان، به وسع توان صاف کنم یا نه؟

من برای راوی این نوشته که در برگیرنده ی دو فایل صوتی ست که بر گزیده ام، نام  «بی نامی» را انتخاب کرده ام. عین گفته های او را ثبت خواهم کرد؛ بدون هیچ دخل و تصرف. حتما در این کار ایرادهای انشائی و نوشتاری خواهد بود. از خوانندگان خواهش دارم آن ها را با دیدۀ اغماض بنگرند. چون نه می خواهم گفته های راوی را ویرایش کنم، و نه توان چنین کاری را دارم. اما ناچارم گاه دستکاری های ناچیز انجام دهم که زبان گفتار فهمیده شود!

برای آگاهی دوستان: راوی در این فایل از تابستان ۶۷ – بند ۸ زندان گوهردشت – حکایت خود را تعریف می کند. ممد یکی از بچه های اقلیت است که به خاطر دل گیری از هم اتهامی های خود، در کمون آن ها نیست. ممد انتخاب دیگری کرده و با زندانیان غیر هم اتهامی خود زندگی می کند. او بدلیل قطع روابط عاطفی با دوستان ش، دچار بحران روحی می شود و به بهداری برده می شود! داخل پرانتزها از من است.

                                                        *******

– بعد از بردن ممد، سکوت بی معنائی حاکم شد. همان سکوتی که در زمان هوش و حواس ممد وجود داشت. نمی دانیم و نمی فهمیم چرا زندان، (زندانبان) ما را در قرنطینه خفه کننده ای محبوس کرده است!؟ به قول یکی از بچه ها، عجب آتمسفری به وجود آورده است! حتی نمی دانیم فقط بند ماست یا بندهای دیگر (هم مثل ماست). آیا همه در همین شرایط قرار دارند؟ آن را هم نمی دانیم.

( زمان در) بند در سکوت و بی خبری، با بی حوصلگی و انتظار سپری می شد. معلوم نبود منتظر چی هستیم (بودیم)!؟ شاید هواخوری باز شود! ملاقات برقرار گردد! تلویزیون و فروشگاه میوه بدهند! روزنامه بدهند! به نظر، روزهای چند ماه گذشته و چند سال گذشته، حداقل آرزو و انتظار بود!! {منظور راوی یعنی: زمانی که روزنامه و تلویزیون ها را از بند برده اند و زندانی ها در بی خبری مانده اند، آرزوی زندانی ها سقوط می کند به برگشت شرایط زندان به قبل از زمان محدویت خبری و برگشت تلویزیون و…}. روابط بین بچه ها هم سرد و گرم، با هم قاطی شده بود و از شادی و نشاط خبری نبود. من هم از زمان بردن ممد، کمی دلگیر و غمگین بودم. کتاب می خواندم و به خنده و شوخی با دوستان نزدیک حرف می زدیم. شاید هم کمی تصنعی به تکه پرانی مشغول بودم.

یکی از روزهای هفته ی اول شهریور بود. نمی دانم، پنجم یا ششم و بلکه هم هفتم شهریور ماه ۶۷ بود، ساعت حدود ۹ – ۱۰ صبح، بعد از صبحانه، پاسداری که چهره اش تو ذوق نمی زد و چشمان بی حالتی داشت – جوان بود با قدی کوتاه و سبزه رو،  24 – ۲۵ ساله، ساکن و مات – آرام و آهسته، گفت: وسائل تان را جمع کنید!

بچه ها پیش بینی کردند باز هم تغییر بند (در کار) است! من گفتم این تغییر بند برای آزادی ست!! دوستان نسبت به تحلیل من بی جواب بودند. گفتند: امیدواریم!! نمی دانیم! خدا می داند!!  از این بی شرف ها بعید است ول مان کنند. بعید می دانیم!!

من به شوخی گفتم: می خواهند ما را ترشی بیندازند! اتاق های جلو، به صف شدند. نامنظم و بی ترتیب با کُندی و آهستگی بیرون می رفتند. هر کسی وسائل خود را جمع می کرد، راهی خروجی دَر می شد.البته کسی وسائل آنچنانی نداشت. حداکثر یک ساک بود و یا یک کیسه.

دَر بند به طرف راهرو زندان باز بود. همان نگهبان که از قیافه بهره ای نداشت، در هشتی دَر ایستاده بود. وقتی نزدیک نگهبان رسیدم، پرسیدم: کجا می رویم؟ او با صدای آرام و نازک گفت: نمی دانم! نگاهی به من کرد و سرش را پائین انداخت. دوباره پرسیدم: می رویم بند دیگر؟ باز اندک نگاهی کرد و شانه هایش را بالا انداخت و گفت: بفرمائید! تنها کلام نگهبان همان بود که گفت: نمی دانم!

مسعود اقلیتی (طاعتی زاده) جلو من بود و مسعود پیکاری پشت سرم. وقتی با وسائل وارد راهرو زندان شدیم، مرا مستقیم بردند پیش داود لشکری در یک اتاق نسبتا کم نور. او گفت: چشم بند را کمی بالا بزن. البته اگر هم چشم بند را بالا نمی زدم، صدای دل خراش و گوش آزارش قابل تشخیص بود.

ابتدا مشخصات را پرسید: نام؟ – نام خانوادگی؟ – اتهام؟ – مدت محکومیت؟ بعد از آن تنها یک سوال کرد: هنوز سازمان را قبول داری؟ من بلافاصله و بدون مکث گفتم: حرف هایم را در دادگاه زده ام!  لشکری گفت: گم شو برو بیرون. نگهبان مرا آورد و در ریف بچه های بند با چشم بند رو به دیوار نشاند.  

جلوتر، سمت راست من مسعود اقلیتی (طاعتی زاده) زودتر پیش لشکری رفته و بر گشته، نشسته بود. او از من پرسید: لشکری چی پرسید؟ من سوال و جوابی که بین من و لشکری گذشته بود (برایش) گفتم. من از مسعود پرسیدم: از تو چطور؟ او گفت: از من هم همان سوال را پرسید و من جواب دادم: نظری ندارم. مرا بیرون کرد.

مسعود از من پرسید: چی فکر می کنی؟ جواب دادم: می خواهند آزاد کنند؛ ولی با کمی آزار و اذیت!! پرسیدم: تو چی فکر می کنی؟ مسعود گفت: نمی دانم. در همان لحظه مسعود پیکاری با یک پاسدار آمد و سمت چپ من نشست. او از من پرسید:  چی شد؟ جواب دادی؟ گفتم: آره بابا! به گاومیش گفتم: حرف هایم را در دادگاه گفته ام!

من از مسعود پیکاری پرسیدم: تو چی جواب دادی؟ مسعود گفت: گفتم شما چه کار به این مسائل دارید!؟ من بشما نظر نمی دهم!!

دوباره مسعود پیکاری گفت: یک بویی می آید!! گفتم: آره! فکر می کنم بوی توالت و چاه است!! مسعود گفت: نه بابا!! یک خبرهائی هست!

راهرو در سکوت محض (فرو رفته) بود. بعد از مسعود پیکاری چند نفر آمدند – نشستند و اندک صفی تشکیل شد. فکر می کنم چند نفر از کسانی که با داود لشکری ملاقات کرده بودند، به بند برگردانده شدند. چون صدای باز و بسته شدن دَر آهنی به گوش رسید. نفهمیدیم چند نفر را به بند بر گرداندند و چه کسانی بودند و چرا؟

چند ساعتی به سکوتی کر کننده و دل گیر، گذشت. نمی دانستم چه خبر است. دیگر با دوستان چپ و راست خود، حرفی نمی زدم. چون چیزی برای گفتن نداشتم. بلکه هم امکان حرف زدن نداشتم!! ساکت و آرام گوش مان را تیز کرده بودیم، بلکه چیزی بفهمیم یا بشنویم. پشت سر ما پاسدارها آرام و آهسته – بلکه توک پایی رفت و آمد می کردند. در فاصله دور از ما – سمت جنوب راهرو – پاسداران درِ گوشی و با ایما و اشاره حرف می زدند! این موارد از سرک کشیدن های من به وقت چرخاندن گردن به عنوان خستگی بود. وقتی از چهار زانو نشستن به دو زانو نشستن تغییر حالت می دادم، این موارد را محو و غیر روشن می دیدم.

نمی دانستم ساعت چند هست؟ نمی فهمیدم زمان می گذرد یا نه! برای من زمان مفهوم نداشت. نمی فهمیدم قضایا چیست! نه ترس داشتم، نه دلهره! حتی نگران هم نبودم. فقط از اینکه چهار زانو با چشم بند رو به دیوار نشسته بودم – خسته (شده) بودم. برای رفع خستگی وُل می خوردم و اطراف را دید می زدم. بعد از آن همه از چهار زانو به دو زانو و چرخاندن گردن برای رفع خستگی، فقط یک بار پاسداری از پشت سر آمد و دست بر پشت گردنم گذاشت و آرام گفت: دیگر وُل نمی خوری!

دستشوئی نداشتم. هوس آب خوردن هم نکردم. نه تشنه بودم نه گرسنه. من که این طور بودم. نشنیدم کسی در آن صف (بخواهد) دستشوئی (برود) یا آب بخواهد. با اینکه تابستان بود ولی کسی آب و دستشوئی نخواست. حتی گرما را هم حس نمی کردم.

سه – چهار ساعتی گذشت. بعد صدائی از همان طرف جنوب راهرو بلند شد. گوش همه تیز شد. منظورم سمت چپ و راست من که دو مسعود نشسته بودند. صدای ضربه های شلاق بود که به زندانی می زدند. ولی مفهوم نبود. نمی دانستیم علت چیست!؟

آرام – آرام هراس در حال نفوذ بود. بیشتر از هراس – تعجب و سوال!! چرا؟ معنی این کارها چیست؟ پس لابد ما هم در نوبت شلاق هستیم! در این چند سال سابقه نداشت دسته جمعی بچه های یک بند را ببرند و شلاق بزنند!! جوابی نداشتیم. کمتر از ساعتی سر و صدای شلاق با فحش و توهین همراه شد. چهره ی منحوس و مشمئز کننده ناصریان بود که عربده کشان به صف ما نزدیک می شد. با خشم و عصبیت فرمان داد: بلند شوید!

هنوز من چیزی نمی فهمیدم. نمی دانستم چه خبر است. چرا چنان می کنند؟ هر چند فضای رعب و وحشت، به دلیل ابهام و نادانستن، کم کم به وجود آمده بود. اما التهاب و سر در گمی مزید بر علت بود.

با عربده های تند و تیز ناصریان بپا شدیم. فریادهای از حلقوم بر آمده ناصریان (بر آمد) که می گفت: هر کس سر موضع است دست اش را بلند کند. این جمله را تکرار مکرر کرد. هر کس سر موضع است بیاید – این طرف. خشم و دشمنی از صدایش آتش می باراند! مثل اژدها تنوره می کشید و مثل گرگ زوره!

هنوز نمی دانستم چه خبر است! فکر می کنم ناصریان پیراهن طوسی و شلوار پارچه ای تیره به تن داشت. نمی دانستم چرا آن همه خودش را جر می دهد! وقتی عربده می کشید، رگ های گردنش از یقیه ی آن پیراهن کثیفش نمایان می شد. تقریبا چشم بند همه، کمی بالا بود. احتمالا همه بچه ها ناصریان را می دیدند. به خصوص صدایش را می شناختیم. حرکت های تند و تیز و نا آرام و بی قرار او با عربده های دریده وارش، مرا کرخت و بی حس کرده بود.

فاصله او با ما سه – چهار متر بیشتر نبود. با عربده گفت: چرا زرد کردید؟ خودتان را خراب کردید؟ به غلط کردن افتادید! هر کلمه و جمله را با عصبانیت به زبان می آورد. کلمه زرد کردید و خراب کردید را، به کرار تکرار کرد. با خشونت و تندی توهین می کرد و می گفت: ضد انقلاب – بز دل های کثیف – همه باید نماز بخوانید! هر کس نمی خواند – دست اش را بلند کند. هر کس نمی خواند – بیاید این طرف. هر کس نمی خواند…!! مدام تکرار می کرد! (او) با تهدید و ارعاب کردن، قدرت پوشالی ما را فرو ریخت. به نگهبان ها دستور داد: همه این ها را ببرید بند! فکر می کنم بند یک گوهردشت بود. چون ما نزدیک آنجا بودیم. وقتی وارد آن بند شدیم، قبل از ما تعداد زیادی – شاید دو برابر تعداد ما، از بچه های مجاهد و چپ در آن بند بودند. بعد از ورود ما به بند و بعد از اینکه از زیر هشت عبور کردیم، در سالن بند، ما را دور ناصریان جمع کردند. با دو پاسداری که جدید می دیدم شان. ناصریان شروع کرد حرف زدن:

-مثل بچه آدم، همه می روید وضو می گیرید. در صف نماز می ایستید.

احتمالا ساعت از سه هم گذشته بود. بوی آبگوشت فضای تمام سالن را پر کرده بود. من نزدیک ناصریان، رو برویش بودم. وقتی گفت: بروید وضو بگیرید، نا خود آگاه گفتم: گرسنه هستیم! با آن چشمان دریده و از حدقه بیرون زده، نگاهی به من انداخت و با نفرت گفت: بروید وضو بگیرید. اول نماز، بعد نهار!!

رفتیم دستشوئی؛ آبی به سر و صورت زدیم. آبی خوردیم. بی اراده و خود باخته، در صف نماز ایستادیم. خود ناصریان پیش نماز بود. من که طی آن همه سال خم نشده بودم و دلا و راست شدن را در ضمیر خود نداشتم – باید بدون خواندن ذکر – دلا و راست می شدم!!

خم شدم. فهمیدم چگونه فولاد خم می شود! بعد از نماز، ناصریان خطاب به همه بچه های بند، تهدید و ترس را با فضای ارعاب در هم آمیخت و گفت: همه باید نماز بخوانند. ظهر و شب! آیا کسی هست که مسلمان نباشد!؟ برای مسلمان نماز خواندن اجباری ست! وای به حال ضد انقلابی که ببینم و بدانم نماز نمی خواند!

فکر می کنم نه کسی گرسنه بود نه تشنه! با اینکه بوی آبگوشت همه فضا را با چربی خود پر کرده بود. ولی چربی سوزی که بوجود آمده بود، میل خوردن و اشامیدن را اشتیاقی نبود. بچه ها کمتر به روی هم نگاه می کردند. سعی می کردند – چشمان شان آیینه دیگری نشود. حرفی برای گفتگو نداشتیم. هنوز هم نمی دانستیم، چه گذشته و چه خبر شده!

ولی نغمه های بد آهنگ و شومی به گوش می رسید. هر اندازه از ابعاد اتفاقات دو ماهه آگاه می شدیم، بر شدت ترس و هراس افزوده می شد. در نجواهای درونیم، کشمکش شدیدی در افکار داشتم. فکر می کردم، من آمادگی مردن را ندارم!! بر عکس شب اول دستگیری و دادگاه که آماده مرگ بودم؛ ولی اکنون دلم نمی خواهد به مرگ فکر کنم. اصلا میل مردن نداشتم. آن باوری که (برایش) هشت سال ایستادگی کرده بودم، به آنی و بادی، به هوا رفت!

فضای سنگین و نکبت بار بند، بچه ها را در خود فرو برده بود. سرگردان و حیران منتظر عاقبتی بودیم که معلوم نبود و نمی دانستیم، چی هست!؟ مردن را به هیچ وجه پذیرا نبودم. حق مان نبود – مردن! گذشته بود زمانی که “مردن” عشق و قهرمانی بود. اما چاره ای نبود. باید خود را آرام  آرام برای مردن آماده می کردم تا پذیرای دار باشم!!!

مرگِ با خفت و خواری – چه تلخ و ناگوار است – مرگ اجباری و ناخواسته!! چه شیرین آن سال ها مرگ را پذیرا بودم!! امروز دنبال کوره راهی برای فرار از چنگال مرگ هستم!! آن روزها…!! (پایان فایل مربوط به تابستان ۶۷)*

                                                           *******

آخرین فایل مربوط به اسفند ماه ۶۷، چگونگی بیرون آمدن از زندان:

برای ما یقین حاصل شده بود، قصد آزاد کردن دارند. چند روز دیگر، روزی ساعت ۱۰ – ۱۱ صبح گفتند: آماده شوید. آن قدر خوشحال شدیم. بعضی ها روبوسی و خداحافظی کردند و قرار – مدار بیرون گذاشتند. ما را سوار مینی بوس کردند و بردند همان تالار اهریمنان (حسینیه اوین). این بار صندلی دسته دار گذاشته بودند ولی به تعداد زندانیان نبود. سه نفر پاسدار روی سَنَ و چند پاسدار در اطراف ما بودند. همۀ پاسدارها مودب – مهربان – لبخند زنان به ما می گفتند: انشاالله – انشاالله دارید آزاد می شوید. به زودی می روید کنار خانواده های تان!!

پاسداری که روی سَنَ ایستاده بود و معلوم بود رئیس همه آن هاست، مودب(انه) ما را به سکوت دعوت کرد و گفت: این آخرین مراحل و تشریفات آزادی شماست. در همان فرمی که شما مشخصات خودتان را می نویسید، بعد از آزادی، خودتان را به نزدیکترین (کمیته) محل زندگی تان معرفی می کنید. تا ما مراقب شما باشیم که ضد انقلاب مزاحمت ایجاد نکند.  دوباره فریب تان ندهد. آگاه باشید اگر دوباره گول بخورید و سر از اینجا در بیاورید این چند سال باقی مانده از زندان اضافه می شود – به چی؟ بعضی از بچه ها جواب دادند: به حکم جدید!! پاسدار گفت: بارک الله! احسنت! ولی حکم جدید یا زندانی… حالا یک صلوات بفرستید!  

فرم را دادند. خودکار هم دادند. بالای فرم «تعهد نامه» نوشته بود. بعد مشخصات فردی از قبیل – تاریخ دستگیری؟ – مدت محکومیت؟ – آدرس؟ تلفن تماس؟ – فکر می کنم مشخصات خانواده هم بود. چند خواهر و برادر و آدرس دستگیری و…؟ در آخر هم نوشته بود: ضمن محکوم کردن سازمان خود و تمامی گروه های ضدانقلابی متعهد می شوم هیچ گونه فعالیت ضدنظام نداشته باشم. و اگر دوباره به هر دلیلی دستگیر شوم، به دلیل سیاسی – گروهی – یا ضدانقلابی، دادگاه انقلاب اختیار دارد هر حکمی را برای بنده اعمال نماید. در انتها باید امضاء می کردیم، شاید هم انگشت می زدیم، یادم نیست.

دوست مجاهدی که بغل دست من بود، به من پیشنهاد داد: اسم مان را بالا و پائین صفحه ننویسیم. موقعی ای که شلوغ شد، لا به لای سایرین، ورقه های مان را بدهیم! قبول کردم. موقع تحویل، دادیاری که روی سَنَ بود، بلند گفت: هر کس برگه اش دست خودش باشد. فقط به من تحویل بدهید!! ما دو نفر هم ناچارا امضاء کرده، تحویل دادیار دادیم. درست یاد ندارم همه بچه های بند را یک باره بردند یا تکه – تکه!!

موقع برگشت به دوست مجاهد گفتم: عجب کلک رشتی زدیم! هر دو خندیدیم. روزها را به انتظار آزادی با بی قراری سپری می کردیم. اوائل اسفند یک روز بعد از صبحانه آمدند و گفتند: لباس بپوشید. می رویم جلو مجلس شورای اسلامی دیدار با نمایندگان. از آنجا شما آزاد هستید سه روز مرخصی بروید و به خانواده های تان بگوئید: سند بیاورند برای آزادی شما! دوباره گفتند: آماده شوید برویم جلو سازمان ملل با نماینده سازمان ملل دیدار کنیم! یا به قولی اعلام کردند: هر کسی از زندانیان مایل است بیاید!! خیلی دقیق یادم نیست!! یک چنین مطالبی گفته شد. برای مان هم مهم نبود.

هفته اول اسفند ۶۷ – چه روزی – چه تاریخی – به خاطر ندارم. ولی چهار – پنج اتوبوس پُر، شاید هم بیش از چهار – پنج اتوبوس بود، دقیق به خاطر ندارم. با ثبت نام و نام خانوادگی سوار اتوبوس شدیم. هر کس از بچه ها در اتوبوس در حال خودش بود و با بغل دستی هایش، کم و مختصر حرف می زد. بیشتر، مردم و خیابان ها را تماشا می کردیم. فکر می کنم ساعت ۱۱ – ۱۲ میدان آرژانتین رسیدیم.

پاسدارها گفتند: پیاده شوید. موقع پیاده شدن، من از صف خارج شدم. دنبال دستشویی می گشتم. بشدت به من فشار آورده بود. در مدتی که اوین بودیم و چایی آزاد بود، کارمان شده بود چایی خوردن و دستشویی رفتن. به چند مغازه سر کشی کردم و گفتم: آقا توالت دارید؟ اجازه بدهید، دستشویی بروم! همه  (می) گفتند: نخیر، نداریم!

همین طور که این مغازه آن مغازه دنبال دستشوئی بودم، پاسدارها صدا کردند: سوار شوید. فکر می کنم ساعت ۲ بعد از ظهر رسیدیم جلو مجلس شورای اسلامی. نشستیم روی زمین. دقیق یادم نیست، کروبی یا شخص دیگر، شاید هم نایب رئیس یا کی؟ صحبت کرد. چند نفری هر کدام حدودا ۱۰ دقیقه ای صحبت کردند. در حین سخن رانی، از زور دستشوئی به خودم می پیچیدم.

تازه شفاهی داشتم. من در آخر صف نشسته بودم. بلند شدم. ایستادم. اتوبوس ها با پاسدارها رفتند. وقتی ایستاده بودم، آهسته در شلوارم آرام، آرام  شاشیدم. چقدر سرحال شدم! تازه فهمیدم بیرون از زندان هستم، و میان مردم! همان مردمی که از سر جهل و نا آگاهی، مرابیش از هشت سال اسیر و گرفتار کردند. بعد از هشت سال، همان مردم اجازه ی شاشیدن در توالت مغازه شان را  از ترس و نگرانی (به ما) ندادند.

چه خوب شد جلو مجلس شاشیدم! چند ماه پیش که ناصریان می گفت: چرا زرد کردید؟ چرا ریدید؟ حالا کامل شد!! من داوطلبانه و از سر اختیار مثل همیشه جلو رشد خودم را نگرفتم و شاشیدم!! از زمانی که سوار اتوبوس شدیم، دچار نوعی بی حسی شده بودم. نه خوشحال بودم و نه ناراحت! مثل جن زده ها که افسون شده باشند، بی روح و بی رمق از تمام حرف هائی که نمایندگان مجلس زدند، چیزی نفهمیدم. یا اصلا گوش نمی دادم. فشار دستشویی همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود. موقعی که از شاشیدن فارغ شدم و احساس آرامش کردم، سخن رانی ها تمام شده بود!

چند دوستی به من گفتند: دستشویی داریم – کجا بریم و راحت بشویم!؟ گفتم: تو شلوارتان!! خندیدند. گفتم: صبرم لبریز شد! شلوارم را نگاه کنید! شلوار خیس را نشان شان دادم. دوباره خندیدند. فکر کردند آب ریخته به شلوارم! من هم شوخی می کنم!! خدا حافظی کردیم، تا سه روز دیگر!

هنوز احساس می کنم افسون شده ام. بی حس و بی روح، سلانه – سلانه به طرف باغ شاه راه افتادم. سه آدرسی را که کاملا بلد بودم، یکی خانه ی خاله؛ دیگری خواهرم که حاضر نبود اسم مرا بیاورد تا مبادا بچه هایش شاش بند شوند!! سومین، آدرس برادرم بود. به اولین تاکسی گفتم: پل تاج. گاز داد و رفت. بعد از اینکه به چند تاکسی گفتم: پل تاج. یک راننده تاکسی که مسن بود، به من گفت: کسی یک تکه تا پل تاج نمی رود. اول برو میدان توحید؛ از آنجا برو پل تاج.

پرسیدم: اسم سابق میدان توحید، چی بود؟ راننده گفت: میدان کندی. جلو هر تاکسی را (می) گرفتم و (می) گفتم: میدان کندی. کسی مرا سوار نکرد. بلکه هم مسیرش نبود! راننده تاکسی ها، اول نگاهی به سر و وضع من می کردند  و بعد گاز می دادند و می رفتند. من فکر کردم لباس من غلط انداز هست و سر و وضع من، با آن ساک کهنه و موهای بلند و آشفته – با سیبیل و پیراهن و پلیوری که منسوخ شده بود.

در عین حال مردم توجهی به من نداشتند و نگاهی گذرا و سر – سری به سر و وضع من می کردند. دقت کردم و دیدم سر و وضع مردم هم، زیاد تفاوتی با من نداشتند. سر و وضع، منظور لباسی که تن مردم بود. هر چند فرق کرده بود – هر چند مال من کمی بیشتر د-موده شده بود. مال مردم فقط کمی تازه تر بود. کسی هم که نمی دانست، من به شلوارم شاشیده ام. حالا هم نیم ساعت – سه ربعی گذشته بود و دو نم شده، خیسی آن معلوم نبود.

تصمیم گرفتم پیاده تا خانه برادر بروم. فکر کردم آن ها سرکار هستند و اگر بیایند، چهار به بعد، می رسند خانه. وقتی آرام و آهسته قدم می زدم، نمی فهمیدم روی زمین راه می روم یا آسمان ها (را) سیر می کنم. در تمام این مدت که در خیابان ها به طرف آدرس می رفتم، هوای آزادی هیچ جذابیتی برایم نداشت! یا احساس نمی کردم و یا احساس غریبگی می کردم و خود را در غربت احساس می کردم.

آدم هائی که گذر می کردند، توجه خاصی به من نداشتند. با اینکه آن روز موعود من خفه خون گرفتم و ناصریان گفت: زرد کردید! جلو مجلس از شاشیدن به شلوارم – هم – هیچ احساس بدی نداشتم! بر عکس آن روز که ناصریان آن رفتار و کردار را با ما کرد و ما هم تن دادیم!! همه اش در واقع همان بود دیگه!!!

با نگاهی که به مردم داشتم پیش خود احساس کردم، نکند مردم مرا می شناسد!! یا می دانند از کجا آمدیم!؟ چه بودیم!؟ چه کردیم!؟ به خودم آمدم که ای بابا! بعد از سال ها اصلا خیابان ها را بلد نیستم. آدم ها هم سر در گریبان خود دارند! چه کار دارند به ما!؟

وقتی زنگ طبقه ی چهارم را به صدا در آوردم، سری از پنجره چهارم بیرون شد. با دیدن من، چهار پله یکی کرد و به کوچه رسید. برادرم بود. سخت و فشرده مرا در آغوش گرفت. دنبال او، همسر و فرزندان در راه پله، به صف شدند. موجودی را می دیدند که مثل هشت سال پیش نبود. با ابراز خوشحالی و شوق و ذوق به آپارتمان لوکس و بزرگی وارد شدم.

تعارف کردند روی مبل بنشینم. گفتم: شلوارم کثیف  ه!! ما را جلو مجلس روی زمین نشاندند. شلوار، کثیف و نجس هست. شلوار عوض کردم. توضیح دادم – شلوار ادراری ست!! نتوانستم خودم را نگه دارم. آن ها ابتدا تصور کردند در زندان به ما اجازه دستشوئی نمی دادند!! باید در شلوارمان می شاشیدیم! خیلی ناراحت شدند. قیافۀ شادی و ذوق زده اشان، غمگین شد. بعد توضیح  واضحاتی دادم. شرحی از اینکه خودم نتوانستم، خودم را نگه بدارم.  تازه، برای من مهم نبود. جای خوبی بود برای شاشیدن؛ من هم کارمو انجام دادم!!

از برادر خواهش کردم به کسی اطلاع ندهند؛ چون سه روز دیگر باید بر گرددم زندان.  ناراحت می شوند. وقتی گفتم: باید برگردم زندان، کمی در خود شدند. پرسیدند: مگر تمام نشد؟ جواب دادم: نه هنوز. من باید خود را به زندان معرفی کنم. بعد شما بایستی سند بگذارید.  بعد دوباره مراحل تشریفات اداری طی شود و من آزاد بشوم!  

پرسیدم: خانه مادر کسی زندگی می کند؟ برادر گفت: دو ماه پیش از بس این خواهر و برادر بی شعورت به من فشار آوردند، فروختیم! همه سهم شان را گرفتند. سهم تو نزد من هست. ادامه داد: ما مستاجر هستیم. خواهرات، هر دو، خانه دارند. گفتم: آن خواهر که از ترس به ملاقات نمی آمد، آنرا ولش کن. گفت: پس خواهر بزرگتر. گفتم: باشد با آن ها صحبت کن! پرسید می خواهی با خاله صحبت کنی؟ جواب دادم: باشد برای بعد. از مادر سوال کردم: چطور شد یک باره این طور شد؟ گفت: اعصابش به هم ریخته بود. بیماری دیگری نداشت. از دست خواهرهای بی شعورت! وسط حرفش پرسیدم: مزارش کجاست؟ گفت: همین بهشت زهرا، قطعه ۱۱۰. پرسیدم: چرا قم مقبره پدری نبردید؟ جواب داد: خانواده مخالفت کردند. گفتند قم دور است. اینجا نزدیک است. هر وقت دل مان بخواهد، سری می زنیم!!

دوست داشتم در همان یکی – دو روزه سر مزار مادر بروم. در فکر بودم، چه شکلی به برادر بگویم؟ برادرم پرسید: دوست داری فردا صبح بریم سر مزار مادر؟ گفتم: خیلی علاقه دارم.

فردا، جمعه یا پنجشنبه بود. هر دو، زن و شوهر تعطیل بودند. فردا بعد از صبحانه ساعت ۸ – ۹ رفتیم ملاقات مادر! میتی که سوگوار مادرش بود! سر مزار اشکی نداشتم تا لبریز شود. برادرم گفت: مامان بالاخره آزاد شد. ما هم اسم اش را گذاشتیم؛ خداداد! حالا خداداد اینجاست! و یک سری حرف های دیگر.

دو شب بعد را به عرق خوری گذراندم. سر مست و سر حال شده بودم. البته به ظاهر! برادرم چند میهمان هم دعوت کرد. خواهر و برادر خانم ش بودند. از قبل می شناختم شان. از دیدن شان خوشحال شدم. آن ها هم ابراز لطف و محبت کردند. شوهر خواهر زن برادرم که معلم بود، ریش انبوه و ترسناکی داشت. برادرم گفت: ریش اش بی ریشه است!! هیچ سوالی از زندان نکردند! نپرسیدند، چه گذشت؟ چه بود!؟ ولی خوشحال بودند از اینکه آزاد شده بودم!!

صبحی با تمام شدن مدت مرخصی، خود را مثل بچه آدم به زندان معرفی کردم. شاید دو هفته ای برای آزادی، دوباره منتظر ماندم تا شوهر خواهرم سند بگذارد و آزاد بشوم. نمی دانم در آن دو هفته چه گذشت و چطور گذشت!! طی آن دو هفته هیچ چیز زندان برایم جالب نبود! هر چند می گفتم و می خندیدم، ولی در افکارم غرق بودم! نه حوصله ماندن داشتم و نه میل رفتن. به خصوص آن سه روزی که مرخصی بودم، در برگشت به زندان، احساس کردم که سال ها در اینجا کوچ نشین بوده ام!  یا مثل کولی ها ما را این طرف آن طرف برده اند.

فکر می کردم حالا اگر آزاد شوم، بی خانمان می شوم!! خانه ای که نیست، حالا باید چه کنم!!؟ تنها چیزی که با روحیه فعلی ام سازگار است، در قید حیاط بودن (است)!! آدمی که مثل میت حرکت می کند. حالا نمی دانم، مثل آن جمله معروف: بودن یا نبودن!؟ مسئله زندان است. در این چند سال هر چه داشتم، عزیز و ارزشمند، یک جا و {در} یک آن از دست دادم. مهمترین آن مادرم بود. ماشین را مصادره کردند؛ جهنم. خانه را فروختند؛ مهم نیست،  به درک!

فکر می کنم حتی نسبت به خودم – مالکیتم متزلزل شده است. چه حس بدی ست!!  نه پای رفتن و نه میل ماندن!! انتظار لحظاتی که قصد بیهوده کردن اش را داشتم!!

 هفته سوم اسفند، یک شب ساعت ۷ – ۸ اسم مرا خواندند. با عده ای که در زندان قزل به آن ها می گفتم: گالی – گولیا، بخاطر اینکه گال گرفته بودند، بیرون رفتیم. موقع خروج در طول راه به این فکر می کردم، زمانی انبوه بودیم، ما را به اسارت و اسیری گرفتند. واقعیتی که با جانمان سرشته شد، با خون مان نوشته شد. هر تعداد از ما را به قهر و تیر کم کردند؛  بیشتر فزون شدیم!!

ولی اکنون لشکر شکست خورده ایم!! پراکنده – بی یار و یاور – هر کسی دنبال پناهی، دوان و روان!! نمی دانم! بی جوابم! نمی توانم بفهمم چه گذشت!

از دَر زندان اوین بیرون آمدم. دو ماشین، رو به سمت پیچ توبه منتظرم بودند. حالا آزاد شدم!!!! می روم به سوی سر نوشت نا روشن!!

پایان روایت دوست از مرگ گریخته – بی نامی.

                                              *******

گر چه «بی نامی» این قصه، از مرگ گریخته! اما او هم چون صدها بلکه، هزارانی که نخواستند و یا نتوانستند از مرگ گریزان باشند، تحفه ای از زندگی به ارمغان ندارد! بی نامی هایی که با مرگِ زیستن را در بی نام و نشانی گزیدند و عشق و باور خود را تنها مونس و همدم انتخاب کردند، خالی و بی کس نبودند! سینه ی مالا مال از آرزوهای بسیار زیبا داشتند؛ به گرمی نفس انسان های خون گرم!  

ولی «بی نامی» قصه ما، سینه تهی از آرزو دارد و انبوهی غصه در دل!! اول او را از آرزوهایش جدا کردند. وقتی او با آرزوهایش “دو” شدند، آنگاه شحنه ها شرط ادامه حیاط ش را، حلق آویز شدن نیمه دگرش، “آرزوهایش”، تقریر کردند!! بنابراین مقابل چشمان ش با فتوای پیرمردی حیله گر و با حضور گزمگانی چون رئیسی – نیری – پورمحمدی – اشراقی – لشکری – ناصریان، نیمه دگر وجودش به دار آویخته شد. سپس نیمه ی جسمانی او را چون میتی، رها ساختند.

شاید دَردِ انباشته در سینه ی «بی نامی» قصه ی ما در این نوشته را بتوان با شعر مولوی در نیستان، معنای معکوس بخشید که در بخشی از آن می سراید:

بشنو این نی چون حکایت می کند / از جدائی ها شکایت می کند

کز نیستان تا مرا ببریده اند / در نفیرم مرد و زن نالیده اند

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق / تا بگویم شرح درد اشتیاق

هر کسی از ظن خود شد یار من / از درون من نجست اسرار من

آتش است این بانگ نای و نیست باد / هر که این آتش ندارد نیست باد

بعد از خواندن و شنیدن روایت هم زنجیرم «بی نامی»، بیش از پیش غرق در افکار خود می شوم و می اندیشم به ابهامات فراوان!!

یکی از پرسش هایی که همواره ذهن مرا به خود مشغول کرده، این است: آیا نیاز هست به این همه دردهای زهرآگین، وصله ای از “نا شده ها” افزود؟ آیا خاطره گویان، توان آن دارند تا شوکران جاری در روایت های این چنینی را، به درستی انتقال دهند؟ نمی دانم، فهم من بسیار اندک است؛ یا دل گیری هایم از زیادی گوئی برخی از هم زنجیران، بجاست !؟

اما در مورد راوی: به اندازه شناخت خود، باور دارم «بی نامی» این قصه، به عمد، هیچ اضافه گوئی نکرده است. او  تلاش کرده چرخش زبان خود را به سوی راستی سوق دهد. ادعا این نیست که سهوی در روایت نباشد. اما عمدی بر خلاف گوئی در روایت او وجود ندارد.

کلام آخر: از دوست بسیار عزیز و گرامی خود ناصر مهاجر، صمیمانه سپاسگزار هستم که این متن را به دقت خواند و پیشنهادهای ارزشمندی را با من در میان نهاد.

م. دانش

خوانندگان یادداشت بخاطر داشته باشند، این دو فایلی که از راوی در اینجا نقل کردم، در خاطرات راوی پشت سر هم نیست. بین این دو فایل، چند فایل دیگر وجود دارد.

من به انتخاب خود، فایل اولی را که تاریخ آن روز بیرون رفتن بچه های بند ۸ گوهردشت برای سوال و جواب باشد، و فایل دوم را که تاریخ آن روز بیرون آمدن دسته جمعی زندانیان از اوین برای رفتن به جلو سازمان ملل، برگزیده ام.    

https://akhbar-rooz.com/?p=138589 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بی نامی
بی نامی
2 سال قبل

من(بی نام)هستم ،نیمه ی دگری از خود جامانده از یاران ،گریخته از دستان اهریمنی مرگ فروشان.
راست ش نمی دانم من کی هستم وچه نام ونشانی دارم؟ البته ، مهم هم نیست،اصلا چه نیازی هست برای داشتن علامت شناسایی!؟
من که پی بیان و معرفی خود نیستم!! حتی یکی از مشکلات من همین است.تمایل به دیده نشدن ،
پس چه فرقی دارد که به چه نام و نشان خوانده شوم!؟ و الان هم نمی دانم خداداد هستم که برادرم برمن علامت زد، یا نشان دیگری دارم که مادر و پدر برمن ، گذاردند!؟ بلکه حامد و روح اله و مهدی ،بازجویاهایم ،بر من اشارت زدند . .کثافت ، ضد انقلاب ، خبیس، و چیزهای دیگر.
این نیز می دانم که علامت و نشانه های دیگر ی هم دارم. وقتی جزو اولین گروه زندانی ،در هفته دوم مهر سال ۶۱ از زندان اوین به زندان گوهر دشت منتقل شدیم و آن زندان را افتتاح کردیم ، پاسدارها ی انجا هر یک به فراخور ذوق و استعداد خود ،در طول شش ماه انفرادی ،نشانه ای برمن زدند و نام گذاری کردند. یادم رفت از دوران مدرسه یادکنم که به چه نام های متعددی صدایم می کردند. حتی فراموش کردم بگویم: قبل از دستگیری و زندان صنمی زیبا صورت و سیرتی ناخوش ،مرا با جان و دل ،علامت گذاری کرده بود.
باهمه ی اینها حالا چه توفیری دارد که اقای
م.دانش مرا بی نام بخواند یا با نام!! اتفاقا نام گذاری ایشان برای من دل چسب تر از بقیه نشانه هاست.
اما اگر از من به پرسند :کدامین نام نشانی پسندم!؟ خواهم گفت :من هیچ یک از نشانه ها نیستم ،در عین اینکه همه ی انها هستم ! هرکسی از ذن خود ، مرا خوانده و علامت زده است. اما من ، برای خود ، خودم هستم ومالک خویشتن بی هیچ نشان. حالا مختصری از قصه ی بی نامی خود: بعد از گریختن از مرگ در تابستان ۶۷ ،با خود عهد کردم ،دگر با کسی پیمان دوستی نبندم. ولی چون می خواره ای همواره توبه شکسته ، وقتی م -دانش در مراوداتی مرا به دام کرد و فرش دست بافت با عرض وطولی از غصه ها برپایم گستراند، از هوش تهی گشتم. او ارام و اهسته مدام نجوا کرد و درد های خود را چون قطرات شراب کهنه بر وجودم پاشید. من نیز مست از سوز غصه هایش شدم. گویی نه که جام شراب سر کشیدم ،
بلکه خمره ای می ناب با دُرد نوشیدم. آنگاه که دگر بار خود را یافتم ، از باقی مانده ی یاد مانده هایم، خاطرات پر غصه ی خویش
را بر کشکول م-دانش انداخته بودم. ابتدا از بخشش تحفه ی خود ، دل نگران شدم. ولی پشیمانی سودی نداشت .پس گرفتن هدیه هم ممکن نبود . خود را از توبه شکنی های مکرر سرزنش کردم !! راه کاری پیش رو هیچ نبود! مگر انتظار! تا عاقبت اعتماد را یک بار دیگر در انتهای زندگی ،بر جامی ریخته و با زهر بیامیزم!!
چرا!؟ نمی دانم ! این بار تاس قمار خوش نشست .
م-دانش بد عهدی نکرد. راوی عین گفته های من شد.
قبل از نوشتن ،مرا اگاه کرد.بعد از نوشتن مرا در جریان گذاشت. انچه سهم متن در قصه بود ،به تمام رعایت نمود. متعجب شدم، با ناباوری ، باور کردم، هنوز هم ، عهد وپیمان -رعایت اخلاق – حرمت دوستی در زیر تل خاکستر دل مردگی ها و نا امید یها ، نیمه جانی دارد! پس ،(قصه ی بی نامی) عین روایت خود من است، با این نمونه ،دیگر نگران باقی قصه ها، که دست نامبرده می باشد ،نیستم.
حتم دارم حرمت امانت داری را یاد دارد و بجای خواهد اورد.

بی نامی

Lawdan Bazargan
Lawdan Bazargan
2 سال قبل

ممنونم که چنین کار ارزنده ای را منتشر کردید. اولین خاطره ای است که خوانده ام و از این همه صمیمیت و حقیقت در ان تحت تاثیر قرار گرفته ام. معمولا همه تلاش می کنند که همه مگو ها را نگویند, از ابراز عواطف انسانی خودداری می کنند و یا بدتر از ان بخشی از حقیقت را پنهان و یا کتمان می کنند,. اما این نوشته بنظر من خیلی صادقانه آمد. در اضافه کردن “نیم برگ” دیگری برتاریخ خونین فاجه ۶۷ خیلی موفق بوده اید. سپاسگزارم. 

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x