تو از ندرتها سخن میگوئی،
من از فقدانِ وفور.
تو بر آنی که از دمیدنِ یک گل
باغِ اندیشه بهار میشود؛
من اما
آزمندِ خزانی بوده ام
که گل افشانِ عاطفه اش
تداعیِ بستانِ فرودین باشد.
***
من از فراگیریِ عشقی سخن میرانم
که در بسیطِ مرزهایِ زمین،
-از گسترِ دشت ها
تا بسترِ کوه و کویر-
بتابد بسانِ سخایِ بخششِ خورشید.
***
ای کاش
زنده بودن
مستلزمِ سرشاریِ احساس
در نهادِ آدمیان باشد؛
همچنان آب و هوا
که چون این است.
و عشق
همانندِ آب و هوا
بی کران باشد و بی مرز،
تا هیچ تنابنده از وفورِ آغوشِ آشتی
بی نصیب نماند.
***
من از فقدانِ حسِ تعاون میسرایم
و احساسِ صمیمیِ ایثار.
شعرم اشتیاقِ مدامی ست
به رونقِ اعتقاد
به همسان بودن انسان،
و فراوانیِ تکرارِ دوست میدارمت ها.
اما،
نفرتِ ندرت ام
تنها،
از وفورِ کینههایِ کهنه ئی ست
در سینههایِ قفس
که ضرباهنگِ قلوب را بد آهنگ میکند.
***
تو، باری
بر آنی هرآینه
کز دمیدنِ یک گل
باغِ اندیشه بهار میشود؛
من اندیشهیِ مردمان را
گلستانی میخواهم همیشه بهار.
**********
تیبوران- ۲۱ می ۲۰۲۲
تشکر از شعر / رگه های حسی آن در قسمتی مرا به دو باره خواندن شعر کشاند . در دفتر خود باز یاد داشت کردم .
————————————————-
تو از ندرتها سخن میگوئی،
بر آنی که از دمیدنِ یک گل
باغِ بهار اندیشه میشود؛
من اما
آزمندِ خزانی
که گل افشانِ عاطفه اش
فروردین باشد.
***
از فراگیریِ عشقی سخن راندن
در بسیطِ مرزهایِ زمین،
-از گسترِه دشت ها
تا بسترِ کوه و کویر-
همچنان آب و هوا
که چون این است
مستلزمِ سرشاری
زنده بودن است
و عشق
همانندِ آب و هوا
بی کران نیست و بی مرز،
باری
تو بر آنی
از دمیدنِ یک گل
باغِ بهار اندیشه میشود.