
هر روز صبح زود
با اشتیاق
می ایستم کنار خیابان
و عابران بی هیجان را میبینم
که بی خبر
از روزنامههای جهان میآیند
و ساکت و صبور
در متن های حاشیه میچرخند
و محو می شوند
انگار که جهان،
در خواب سرد بی رمقی مرده است
آنگاه ناگهان
سربازی از پرانتز میدان می آید
می ایستد کنار خطوط پیاده رو
و داد می زند:
“چیزی مرا بشدت تحریک می کند
چیزی که در درون شما زنده است
چیزی که از درون شما شاید…”
و بی دلیل
شلیک می کند به خواب و خیال پیاده ها
شلیک می کند به هرچه که می تابد
شلیک می کند به هرچه که می بارد
شلیک می کند به واژهی انسان
شلیک می کند به هرچه که بی ابهام
از چیزهای خوب بگوید
بی آنکه هیچ کس
از شدت هیجان یا غم
رگهای خویش را بگشاید
آنگاه آن جنازههای پر از آفتاب را
در شهرها یله می سازد
و خود خراب و خواب
توی دهان سایهی ارباب دور خویش
لبخند می زند
هر روز صبح زود.