شبی دیگر آهسته لغزید و از چشمهایم فرو ریخت
شبی عین آوار دیواری از سنگ و آهن
چنان با تانی تنش را کشید از سر ریزه های نگاهم
که انگار هرگز طلوعی نبوده است ما را
که انگار هرگز ندیده است چشمم شما را
که انگار هرگز دهانت نخوانده صدا را
صدایی که نام مرا میشناسد
صدایی که تنهایی اش را شنیدم
صدایی که دلتنگی ام را در آغوش خود برد
شبی دیگر آهسته در گوشم افتاد و غرید
رگان تو را در قرنطینه ی اضطراب شتابان
رگان تو را در قرنطینه ی یاس ساکن
رگان تورا در قرنطینه ترس
با انسدادی فلزی
به قندیل تنهایی ات خواهم آویخت
من آری
من افتاده بودم به دست هراسی که در من
امید رهایی از این بستگی را به هرگز می انداخت
هوای رسیدن به پیراهنت را سر دار میزد
امید شکفتن و بهبود را تار میکرد
من آری
من آری در آن ترس و تهدید هم در هوای تو بودم
و فکر رسیدن به چشمان تو زنده میکرد
امید مرا در سکوت قرنطینه ی تلخ
هوای دهان تو از پشت شیشه
نگاه مرا سوی بوی تو می دوخت
و فکر رسیدن به انسان دیگر
به یک دوست
حتی به دشمن
و شوق سلام و جواب سلامش
امید مرا کوچه گردی میآموخت
شبی دیگر آهسته می رفت و خورشید خندان
به میعادگاهش می آمد
جهانش همه رنگ و نور و صدا بود
دهانش همانا دهان شما بود
۲۵/۱۲/۹۸ – کرج