دلی دارم پر از آیینه و راز
خیالی نقشباز و پردهپرداز
سری دیوانگیهایش خردمند
خردهایش جنون پای در بند
وجودی یاسش از امید لبریز
سرابش آب و آبش آتشانگیز
اگر از آب گرید تشنگیها
سرابم آب میخنداند از ما
گر امیدم سیاه و ناامید است
دل یاسم پر از صبح سپید است
اسیری در وجودم خفته دیریست
نمیدانم که آن ناآشنا کیست
شگفتیهاست با زندانی من
هوسها میکند زندان برافکن
کشانم میبرد هرسوی و هر دم
نشانم میدهد حوا و آدم
به پای آن درختم مینشاند
به زنجیر هوسها میکشاند
مرا فرماید آن سروان خودبین
از آن ممنوع برپا خیز و برچین
نه من ممنوعچین دیوانه هستم
که او میچیند از راه دو دستم
به بویی عقلم از سر میپراند
از آن شیرین ملعون میچشاند
بسی از راه دندان و دهانم
دهانش را به شیرین میرسانم
چو خسرو کام از شیرین ستاند
چرا فرهاد در تبعید ماند؟
مرا در پرسشی گردان نهادند
به دست ایزد تبعید دادند
هزاران سال در توفان دویدم
که روزی بر تنی بیجان رسیدم
درون چشمهایش خانه کردم
دلش را بردم و دیوانه کردم
از آن دیوانه پرسیدم: کیم من؟
نشانم داد در آیینه: دشمن.
به ناخن پهلوی دشمن گشادم
تو را ای من! شبی از درد زادم
تو دستاورد تنهایی و دردی
از آن زیبا شدی زیبام کردی
چنان زیبا به زیبایی نشستم
که دست دل به پای عشق بستم
چو رنگ عشق، زد در تار و پودم
وصال یار زیبا آزمودم
چه شیرین بود با یار آرمیدن
گلش بوییدن و سیبش چشیدن.
***
حسادت کرده از خود کینه بستم
سر خود با سر سنگی شکستم
سر من با شکستن آشنا بود
زدن انگیزهی قابیل ما بود
گناه سنگ و سر بر من نوشتند
درون آتش تبعید هِشتند
مرا تبعید، خود بس بود بس بود
برادر کشتنم کار هوس بود
برادر! وای من، برخیز. برخیز.
مرا از گور من، آنی برانگیز
اگر هابیل را میخوانم از راه
چرا یوسف بلی میگوید از چاه؟
چو از پیراهن یوسف بگویم
چرا آتش نشیند روبهرویم ؟
چو ابراهیم را خوانم از آتش
چرا پاسخ رسد: جان سیاوش؟
سیاوش آفتاب تشت خون است
سیاوش بوتهی دشت جنون است
سیاوشخوارگان آیا ندیدند
خدا را با سیاوش سر بریدند؟
***
مرا اندوه آن سرو جوان کشت
که چشمانش نپوشانید زردشت
چهها میدید در رؤیای شاهی
که میانگیختش سوی تباهی؟
اگر در بلخ سرو خویش میکشت
به دشت سیستان سر در نمیهشت
چرا بر رازهایش پا فشارم؟
که تاب خشم سیمرغی ندارم
من از رستم از آن دلتنگرویم
که بی سهراب میآید به سویم
چنانم سرد میپیچد به جان درد
که خنجر با دل سهراب میکرد
خدای قصه، رستم را که میساخت
چرا سهراب را یادش نینداخت ؟
اگر سهراب را در جان نمیدید
چرا تهمینه را از خویش نشنید؟
کجا تهمینه از رستم جدا بود؟
سمنگان و سمنگانی کجا بود؟
کجا میدان و جنگی در میان بود؟
که آن غمنامه در میدان جان بود
چنان جان سوی جانان تاختن برد
غبار جنگشان خورشید را خورد
در آن تاریکنای تاختن بود
در آن خودبردن و خودباختن بود
که رستم دشنه در پهلوی خود زد
که خون از دیدهی تهمینه آمد.
مرا بگذار تا بر خود بگریم
از این مصراع تا حوا و آدم
***
قرار بی قراران موج دریاست
که با توفان و بی توفان به غوغاست
همیشه موج را شوقیست در دل
که او را میکشاند سوی ساحل
تو دریا باش و جان خود بجنبان
که تا تن را کنی مشتاق جانان
بیا از شیوهسازی دست بردار
که شیوایی به آن بیشیوه بگذار
که با آهوی وحشی آشنا بود
سکوتش ساز و سازش از صدا بود
“الا ای آهوی وحشی کجایی”؟
که هم با ما و هم از ما جدایی
جهان، فرسودگیهای دل ماست
دل ما در جهان کهنه تنهاست
از این تنهای سرگردان دریغا
که تنها مانده در یلدای غوغا
پناه بیپناهیهای ما باش
سکوت ناگزیران را صدا باش
از این روزانهگیهایم رها کن
به باغ روزگارانم صدا کن
که در آیینهها تاریکوارم
درون روزها شب میگذارم
خیال نقش باز پردهپرداز
به خاکسترنشینی کرده آغاز
تو را میخواهد ای خورشید بر بام!
بهشت خفته در آغوش رؤیام!
بیا ما را از این تاریک گردان
به سوی روشناییها بگردان
درون سینهام آیینه بگذار
ز بیآیینهگیهایم نگهدار
که من خود زنگی زنگارگونم
اسیر عقل محض بیجنونم
چنان با مصلحت بینی عجینم
که گویی مالک ملک زمینم
همیشه پایبند روز خویشم
شب از لبخند ظلمت میپریشم
***
بیا آواز دیگرگونه خوانیم
که این دیگر از آن دیگر ندانیم
هوا ابرافتاب و سرد و گرم است
نسیمش خشکخیس و زبر و نرم است
شباهت میبرد گاهی به پاییز
گهی عین بهاران است گلریز
گهی بیتاب و تابستان نشان است
زمستانوار گاه از خود به جان است
بیا این چار را بگذار و بگذر
که فصل پنجم استادهاست بر در
سلام ای فصل ناهمراه همراه
سلام ای فصل پر خورشید بیماه
تو از هشیار و ناهشیار مستی
تو از نامستی و مستی گسستی
تو از گل، خار و گل از خار گشتی
تو از دریا کویرآسا گذشتی
تو از شب روشنی بردی به فردا
ربودی ظلمت از خورشید، شب را
بیا نزدیکتر ای رنگ ای نور
تو را در من کسی میخواند از دور
بیا و جان خود را در تنم کن
تنت را بر تن پیراهنم کن
که ما در فصل خود بازی نکردیم
چو پایانی که آغازی نکردیم
از آن روزی که بویت را شنیدم
دل از پیراهن و یوسف بریدم
***
هوا بیرنگ و بو، بیرنگ و بو بود
هوای نوشدن از بوی او بود
صدای رنگ و بو را تا شنیدی
به باغ ما شکوفایی دمیدی
شکوفائی بیان حال درد است
زبان رنگ و بویش راز کردهست!
اگر دردی نداری سنگ سردی
اگر داری، گلی در غنچه کردی
زبان زندگی رازی شکوفاست
سکوتش بیزبانی فاش و گویاست
اگر روزی به گویایی رسیدی
به آغاز شکوفایی رسیدی
به آغازی که پایانی ندارد
بهاری که زمستانی ندارد
***
مرا خوانَد به سیبستان خود یار
نمیبینند گویا قفل و دیوار
بیا دستم بگیر و یاورم شو
در این از پای افتادن سرم شو
در و دیوار و قفل از باغ واکن
دهانم را به پرسیدن رها کن:
“اگر با من نبودش هیچ میلی
چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟”
چه قهر مهربانی! قهر گرمی!
چه سیبستان سر در ناز و شرمی!
هزاران خواب در باغش پریدم
در آغوشش، در آغوشش کشیدم
نمی دانم دهان اشتیاق است
که میخواند مرا یا بوی باغ است؟
دهان اشتیاقت را بسوزان
که بویش را نگهداری فروزان
چه شیرین است گول یار خوردن
به خوابش رفتن و در خواب مردن
***
بیا بار سفر بندیم از اینجا
به لطفآباد آن رؤیای زیبا
که در آیینههایش ماه و خورشید
به یک پیراهن روشن توان دید
که در باغ و کویرش شور باران
به یک آیین و یک رنگ است باران
که جهل و علمش از یک کاسه نوشند
که لطف و قهرش از یک واژه جوشند
تنور و نانوایش مست آناند
که نانش را چو باران میفشانند
اگر دستی به سویت میشود باز
یقین لطفی تو را میخواند آواز
نهاد زندگی در پای لطف است
لطیف است آن که پا در لطف میبست
اگر باغی بهار اندر بهار است
یقین اشراق لطف و ناز یار است
لطیفان پای در رؤیا نهادند
دلم را از دلش آواز دادند
به آوازی که میخواند دل یار
دلم را میفروشم مولویوار
کجا شد آفتاب من؟ کجا شد؟
کدامین سایه آن خورشید جا شد؟
کجا حلق و دهانش را بریدند
به نایش بند بند آتش دمیدند؟
که خاموش است و فریادش بلند است
صدایش سوره و تفسیر و زند است
صدای او که محتاج دهن نیست
تنش را احتیاج پیرهن نیست
جهان را در صدایی آفریدند
به جان واژهای صامت دمیدند.
کمال واژهگی را از صدا دان
صدای واژهها را زندگی خوان
صدای زندگی میآید از دوست
صدای دوست اییاران چه خوشبوست!
صدا مینوشم از جام دو دستم
صدای زندگی را میپرستم.
بازنویسی
اردیبهشت ۱۳۹۶