قلبی یخی داشتم
منشوری برهنه
نور در من می شکند
هفت رنگ در هفت اقلیم
فرابنفش را در یک سو داشتم
و فراسرخ را در سویی دیگر
و ژرفایی بیانتها
در میان
چشمه منکر بیباک گناه است
روسالکا با پاهای برهنه سنگها را مشتاقانه میآزماید
هر اشعهی نور
به هفت رنگ
که از سفید جدا میشوند
میپاشد
روسالکا
به مهتاب متوسل می شود
ناپدید نشو مهتاب!
ناپدید نشو!
فرابنفش را در یک سو داشتم
و فراسرخ را در سویی دیگر
هنگامی که فکرها در سرم غوغا کردند نگاهم را به ابرها دوختم
هر طوفانی که از کنارش گذاشتم
اکنون مبهوت پشت سرم به جا مانده
Sebüktay Kaan – 20 September 2022