چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

دو سوغاتی در کشکول امام! – م. دانش

      نمی دانم سنت سوغاتی آوردن به وقت  باز گشت از سفر هنوز در جامعه­ی ایران پا بر جاست یا که منسوخ شده است. ولی در ایام طفولیت ما، رسم ناگفته و نانوشته­ای وجود داشت که هر مسافر دور دست رفته، وقت بازگشت به خانه و کاشانه، سوغاتی برای اهل خانواده و قوم و خویش همراه می آورد. البته نوع سوغاتی بسته به آن داشت که مسافر از چه وجنات فکری  و مالی و فرهنگی برخوردار باشد و  منتظران سوغاتی چه قرابتی با وی دارند. حال بنگریم به سوغاتی (قتل و تحقیر) امام خمینی که بعد از پانزده سال اقامت در نجف و باز گشتش به ایران از راه فرانسه.  

 لازم به یاد آوری­ست که موسیقی متن بازگشت آقای خمینی،  سمفونی نُه بتهوون نبود. چرا که مفهوم آن سمفونی ابلاغ صلح و موومان آخرش  «کورال» از شعر سرود شادی «چکامه شادی» سروده­ی فریدریش شیلر تشکیل شده است. برعکس، برای ورود  آقای خمینی به کشور مارش عزاء توسط ارکستر دستار به­سر سیاه و سفید، نواخته شد.

 او از فرودگاه مهر آباد مستقیم به بهشت زهرا رفت و آن­جا را  استیج نمایش خود قرار داد. یعنی که آن­جا (بهشت زهرا)، در سریع­ترین زمان ممکن، آبادترین و وسیع­ترین مکان ایران خواهد شد!!  نوحه خوان های او در آن کنسرت عزاء، برای تهییج مدعوین به زاری و ندبه، خودِ الله را به تماشا فرا خواند. در آن حال مرثیه­سرایی و زاری، نعره­ی الله اکبر  چون سیاهی شب بر چهره­ی ایران کشیده شد!!         

 چه بسا بهتر باشد قبل از توصیف سوغاتی آقای خمینی بر نسب و وابستگی فکری و قبیله­ی او- به گواهی تاریخ نظری کنیم. البته در این مورد نیاز به تاریخ دانی و تاریخ پژوهی نیست. با خواندن یکی- دو جلد کتاب تاریخی مانند؛ دو قرن سکوت، اثر ارزشمند دکتر عبدالحسین زرین کوب و یا جلد اول و دوم از مجموعه­ی دوازده جلدی تاریخ اجتماعی ایران، تالیف مرتضی راوندی، به موضوع پی می بریم.

چنان­چه می­دانیم آقای خمینی نسبت نسبی با قبیله­ی قریش دارد که یکی از اصلی­ترین اقوام تازیان در عصر پدیداری اسلام در شبه جزیره عربستان بود. خود او با قرار دادن دستاری بر سر به نشانه­ی تعلق نسبی با قبیله­ی قریش، بدان اتصال افتخار می کرد!  باز مطلع هستیم که هجوم تازیان به ایران با سرکردگی همین قبیله اتفاق افتاد. با این مختصر، ابتدا بر پایه­ی  یکی- دو نمونه­ی تاریخی، نگاهی گذرا کنیم بر چگونگی رابطه­ی قوم مهاجم و پیروز (تازیان) با قوم مغلوب (ایرانیان) در عصر پدیداری اسلام. با چنین نگاهی شاید چرایی انتخاب سوغاتی­های او برای ایرانیان را بهتر درک کنیم!! مورد دیگر اینکه؛ با مقایسه عملکرد مهاجمین دوره­ی صدر اسلام با کردارهای عصر حاضر آقای خمینی با ایرانیان، مشابهت­هایی خواهیم یافت.

 سوغاتی اول؛ قتل و کشتار:

 از  کشتارهای  سر سلسله­ی آقای خمینی در زمان هجوم آن­ها به ایران، تنها به یک نمونه با عنوان شاهد بسنده  کنم و آن اینکه:

 «… بس مدتی نبود که یزید بن مهلب سردار عرب در گرگان سوگند خورده بود که از خون عجم آسیاب بگرداند و آسیاب هم گرداند و گندم آرد کرد و نانش هم خورد.(یک)

حال بسیار مختصر و گذرا نظری بیاندازیم به  آن­چه آقای خمینی به­عنوان میراث­دار قوم پیروز تازیان در عصر پدیداری اسلام، بعد از انقلاب پنجاه و هفت انجام داد؛ البته با صرف نظر از مواردی چون جنایت سینما رکس آبادان به دست عوامل ایشان که قبل بیست و دوم بهمن پنجاه و هفت اتفاق افتاد.

 خمینی رسما از بیست و پنجم بهمن ماه، یعنی تنها سه روز پس از انقلاب، کشتار را از پشت بام اقامتگاه خود آغازید. به­سرعت دامنه­ی  کشتار را  کردستان و ترکمن صحرا کشاند و سپس تا جبهه­های جنگ با عراق.  جنگ با همه­ی فجایع­­ انسانی که داشت، او را خرسند می کرد. او حتی بدون توجه به نظر بسیاری از مریدانش برای پایان جنگ، بی کمترین هزینه دادن شخصی، اصرار بر ادامه­ی جنگ داشت. چند شاهد:                              _______________________

(یک) دو قرن سکوت- دکتر عبدالحسین زرین کوب- چاپ سال پنجاه و پنج- ص دویست و سی و یک                                  

یک) ششم مرداد شصت و شش، چند روز پس از تصویب قطعنامه ی پانصد و نود و هشت در شورای امنیت سازمان ملل، آیت الله خمینی در باره ی زمزمه های پایان جنگ گفت:« هم اکنون که به مرز پیروزی مطلق رسیده ایم و قدم­های آخرمان را برمی داریم، صدای ناآشنای صلح طلبی آن هم از کام ستمگران و جنگ افروزان به گوش می رسد.» و گفت نبرد تا رفتن صدام و حزب بعث و رسیدن به شرایط برحق و عادلانه «یک تکلیف شرعی و واجب الهی است که از آن هرگز تخطی نمی کنیم»… و « تب جنگ در کشور ما جز به سقوط صدام فرو نخواهد نشست و انشاءالله تا رسیدن به این هدف فاصله ی چندانی نمانده است»(دو)

دو) هفت خرداد شصت و هفت و کمتر از دو ماه مانده به پذیرش قطعنامه، آیت الله خمینی در پیامی نوشته بود: «سرنوشت جنگ در جبهه­ها رقم می خورد نه در میدان مذاکره ها.(سه)

سه) عصر آقای خامنه ای آمدند و همراه ایشان و احمد آقا برای مذاکره در امر جنگ خدمت امام رفتم. وضع جبهه ها، نیروها و … را برای امام تشریح کردیم و دو راه بسیج نیروها و امکانات برای جنگ، یا پذیرش ختم جنگ را برای امام مطرح کردیم. ایشان راه اول را انتخاب کردند و برای صدور حکم واجب بودن رفتن به جبهه ها برای همه …(چهار)

چهار) و در جای دیگر می گوید: «برای اخذ آخرین نظریه به زیارت امام رفتم؛ گفتند مقاومت تا آخرین حد».(پنج)

پنج)  و باز در جای دیگر «با آقایان خامنه ای، احمد آقا و موسوی اردبیلی به زیارت امام رفتیم. …  باز هم ایشان تاکید بر تداوم جنگ داشتند».(شش)    

  خمینی در مقطع زمانی بر ادامه­ی جنگ  پا می فشارد  که تمامی دست اندرکاران حکومت جمهوری اسلامی برای پایان جنگ اصرار می ورزیدند. چرا که کشور از لحاظ مالی دوران بسیار دشواری را سپری می کرد. مردم سخت در مضیقه معاش زندگی روزانه بودند. جبهه­ها از لحاظ نیروی انسانی کمبود اساسی داشت. علاوه بر همه­ی اینها، برای شخص او که بالای هشتاد سال سن داشت، در چند قدمی اقامتگاه­اش، مجهزترین بیمارستان قلب در سریع­ترین زمان … ساخته شده بود. حال اینکه در جبهه­ها هزاران هزار جوان کشته و یا زخمی می شدند.  

  نمونه­ی دیگری که شقاوت و سنگ دلی آقای خمینی برای کشتار انسان­ها را، عیان می کند داستان زندان­های جمهوری اسلامی ست.  سال­های آغازین دهه شصت،  زندان اوین و دیگر زندان­ها، قتلگاه خیل عظیم جوانان بود. او آخرین فرمان خود برای کشتار زندانیان را، همزمان با پذیرش قطعنامه­ی ملل متحد برای پایان جنگ صادر کرد. با آن فرمان که به­نام «فتوای قتل عام زندانیان» مشهور است چندین هزار زندانی سیاسی و عقیدتی، قتل عام شدند.

 دومین سوغاتی او را باید «تحقیر» دانست که موجب بیشترین درد و رنج مردم ایران شد. در این مورد نیز ابتدا از کردار اقوام او با ایرانیان و بقیه ملل تحت تصرف مسلمانان شاهد بیاورم. مرتضی راوندی می نویسد:

اعراب، ملل غیر عرب را بندگان یا به قول خودشان موالی خطاب می کردند- و از دادن مشاغل کشوری و مذهبی به آن­ها خودداری می نمودند؛ حتی به فرزندان عربی که مادر ایرانی داشت، هیچ شغلی نمی دادند. تشییع جنازه­ی موالی را ننگ می شمردند، با موالی در یک صف راه نمی رفتند. …!(هفت)

                   ____________       دو- صحیفه- ج بیست- ص سیصد و بیست و پنج تا سیصد و سی و کانال تلگرامی شیرعلی نیا

 سه- صحیفه، ج بیست و یک- ص پنجاه و سه) اتاق آینده کانال تلگرامی شیرعلی نیا

چهار- بیست و هفتم خرداد – سال شصت و هفت- ص صد و هفتاد و دو – خاطرات رفسنجانی سال شصت و هفت

پنج- چهار تیر ماه شصت و هفت- ص صد و هشتاد و پنج – خاطرات رفسنجانی سال شصت و هفت

شش- روز چهار تیر – شصت و هفت- ص صد و هشتاد و هفت- خاطرات رفسنجانی سال شصت و هفت                                      هفت- تاریخ اجتماعی ایران – جلد دوم- ص صد و بیست و یک- مرتضی راوندی

حال چند نمونه از کردار آقای خمینی-  دوازدهم بهمن سال پنجاه و هفت، او وقتی با کبکبه و دبدبه مستقیم از فرودگاه مهرآباد به بهشت زهرا رفت، با تبختر و تفرعن، بسان سلسله جنبان خود در اوایل پدیداری اسلام، به مدعوین خود چنین گفت:

 من دولت تعیین می کنم! من تو دهن این دولت می زنم!!

 او ابتدا هیچ اشاره ای به مردم نکرد. چرا که نماینده ی خدا در روی زمین بود نه نماینده­ی مردم!! مردمی که با هزینه­ی بسیار شاه را از ایران رانده و سایه­ی ظل الله را از بالای سر خود، بر افکنده بودند. اما در آن شور و هیجان انقلابی غافل بودند که بجای ظل الله که همانا سایه­ی خدا باشد، دست اندرکار آنند که نماینده ی خدای را بر بالای منبر نشانند! هر چند با تذکر یکی از یارانش، جمله­ی بعدی را کمی تعدیل کرد. ولی سوز تحقیر او در عمق گفتار و کردارش  عیان بود و هنوز هم ادامه دارد.    

در آن صحنه واکنش مردم پای منبر نشسته­ی او  به آن تحقیر زندگی سوز، فریادهای خشم آلودِ دل تنگی­ها از جور زمان بود  و بانگ الله اکبر!! شور و هیجان انقلابی و خود باختگی؛ اجازه نداد که مردم،  بخصوص منورالفکران ایرانی متوجه عمق تحقیر او شده و درک کنند که آن مرد سنگ دل برای آینده آن­ها چه ارمغانی  از ( کبر و غرور و منیت  خویش) آورده است!! پس دیری نپائید که کشتار و تحقیر، ایران گیر شد. فرمان­های کشتار او، مرگ را ارزانترین  کالای ایران ساخت. گور کنی سکه­ی بازار شد و رونق گرفت! زندگی خواهان در رنج  و محنت غوطه­ور شدند  و مرگ را به جای زندگی زیستند!

پس از آن، گفتار و کردار تحقیر آمیز او رابطه­ها و نرم­های اجتماعی را تغییر داد. جنگ و کشتار نعمت شد و زندگی و روابط عاطفی و انسانی، بی ارزش!! علم و دانش و دانشگاه مکان نامناسب، حوزه و نوحه و گریه، کالای روز و با دام. بنا به دستور نماینده­ی او «اسدالله لاجوردی» در سلاخ­ خانه­ی اوین،  مادر و یا هر عضو دیگر خانواده، باید  دست فرزند یا دیگر عضو خانواده را می گرفت و تحویل کشتارگاه اوین می داد!! بر دستور و فرمان خمینی و یا نماینده هایش  چه تعداد رشته­ی عاطفی  خانواده ها از هم گسست، نا پیداست!

  برای درک شدت تحقیر توسط حکومت جمهوری اسلامی، خاطره ای از زندان شاهد بیاورم.  قبلا نوشته­ای با نام «اتاق گاز در زندان گوهردشت» بتاریخ دهم آذر ماه هزار و چهار صد، در سایت اخبار روز به چاپ رساندم که در آن  چگونگی انتقال خود و تعداد دیگری از هم بندیان زندان قزلحصار را به زندان گوهردشت، توضیح دادم. .

      جهت  یاد آوری: بعد از رسیدن به زندان گوهردشت و ساعت­ها معطلی در حیاط بند، ابتدا ما را در یک صف وارد سالنی در طبقه­ی همکف کردند و گفتند: تمامی وسائل خود را در آن سالن به ترتیب کنار هم بچینیم. سپس ما را از طریق راه پله به طبقه­ی دوم بند  چهارده (به گفته­ی پاسدارها) بردند. وقتی از راه پله­ی هواخوری وارد بند شدیم، دست راست سرویس بهداشتی قرار داشت. در امتداد آن، تعدادی سلول دَر بسته روبروی هم با یک راهرو باریک ادامه پیدا می کرد و به دَر بزرگ دو لنگه ای می رسید که آن هم بسته بود. بعدا متوجه شدیم که آن دَرِ انتهایی راهرو، به راهرو اصلی ساختمان  زندان باز می شود. سمت چپِ دَر ورودی بند از هواخوری، سالن بزرگی بود که دَر آن رو به راهرو قرار گرفته بود. دَر آن سالن باز بود. پاسدارها، ما را به آن­ سالن راهنمایی کردند و گفتند:

فعلا این سالن بطور موقت در اختیار شماست. از راهرو و سرویس بهداشتی هم استفاده کنید. ولی باز شدن دَر سلول­ها و دادن سایر سرویس به شما، منوط به این است که از میان خود، یک مسئول بند انتخاب کنید و او را به ما معرفی کنید. مقررات زندان از جمله این است که هر بند باید یک نفر مسئول بند داشته باشد.

هر چند دقیق بخاطرم نیست ولی، در کمتر از دو هفته با کاردانی و تدبیر منصور نجفی، مسئول بند را انتخاب کردیم. از قضا، مسئولیت بند به عهده­ی من گذاشته شد. بعد از آن، به پیشنهاد بچه­ها بر دَر بند کوبیدم و پاسداری را صدا کردم و خواسته­های بند، از جمله گرفتن وسایلی را که در انبار طبقه­ی پایین داشتیم، به او یاد آوری کردم.

یکی- دو روزی گذشت پاسخی  به درخواست­های ما داده نشد. خواسته­های بند را به پاسدار دیگری منتقل کردم. باز هم جوابی دریافت نکردیم.

  جلسه­ی مسئولین اتاق­های بند را تشکیل دادیم و تصمیم گرفتیم خواسته­ها و مشکلات صنفی بند را با شخص رئیس زندان (حسین مرتضوی زنجانی)، مطرح کنیم. البته با شرط اینکه رئیس زندان داخل بند بیاید و در حضور همه­ی زندانیان با مسئول بند (من)،  رو در رو صحبت کند. پیشنهاد بند را اینگونه به پاسدار نگهبان روز انتقال دادم: 

«ما پیشنهاد می کنیم آقای مرتضوی شخصا بیایند بند تا در مورد مشکلات، رو در رو گفتگو کنیم. البته اصرار داریم که ایشان بیایند داخل بند. حاضر نیستیم  مسئول بند، بیرون از بند، با ایشان گفتگو کند». {بی شک افراد بند با توجه به موقعیت­های سیاسی و جریانی که به آن تعلق داشتند، راضی نبودند کسی از جانب آن­ها، گفتگویی دور از چشم آن­ها با مسئولین زندان  داشته باشد}.

پاسدار بعد از شنیدن حرف­های من، گفت: الان می روم و پیشنهاد شما را خدمت حاج آقا می رسانم و جواب ایشان را برایتان می آورم. ساعتی بعد پاسدار آمد و گفت: حاج آقا فرمودند پس فردا ساعت دو یا سه (دقیق یادم نیست) می آیم بند شما. البته شرط گفتگوی من با شما این است؛ در حضور کل زندانیان بند، فقط یک نفر طرف گفتگو باشد و من با یک نفر صحبت می کنم. مشکلات بند را یک نفر به من بگوید نه اینکه تک- تک افراد صحبت کنند!!

مورد عجیب و تعجب آمیزی بود. چرا که خواسته­ی زندانیان با شرط زندانبان منطبق شده بود! ما خواسته بودیم که رئیس زندان داخل بند بیاید و در حضور جمع زندانیان، با مسئول بند گفتگو کند. شرط رئیس زندان درست همانی بود که ما درخواست کرده بودیم. پس از شنیدن جواب پاسدار، با شرط رئیس زندان موافقت کردیم. اما بعد از آن، نگرانی دیگری در نگاه بچه­های بند هویدا شد. چرا که اکثر بچه­ها دل نگران بودند مبادا من به­عنوان مسئول بند نتوانم از عهده­ی بحث با رئیس زندان برآیم! البته خود من بیش از همه نگران بودم. ترس داشتم نتوانم مسئولیت گفتگو را به نحو احسن انجام دهم. برایم هراس آور بود که آدمی مثل من، بی هیچ پیشینه­ی مذاکرات رسمی، در جمع زندانیان، با زندانبان بحث کند!

لحظاتی بعد از اینکه پاسدار پیغام مرتضوی را داد و رفت و راهرو بند از ازدحام بچه­ها کم شد، منصور سراغم آمد و گفت: هیچ نگران نباش! در جواب گفتم: چرا نگران نباشم؟ من تجربه ندارم. بهتر است یکی مثل خودت با مرتضوی گفتگو کند. ترس دارم نتوانم به شایستگی با او بحث کنم. منصور ضمن دل­داری چند مورد را یاد آوری کرد و گفت: تو توان چنین کاری را داری. آرام ولی محکم صحبت کن. موقع حرف زدن به صورتش نگاه کن. احساس خشم و نفرت و… را در چهره­ نمایان نکن. در کلامت، خشم و تبسم و یا هم دلی با حرف های او، نباشد.

 آقای مرتضوی به وعده ­ی خود وفا کرد و سر وقت آمد.  قبل از اینکه بیاید، به همه افراد بند تذکر داده شد که در جلسه، کسی غیر از من حرف نزند. وقتی او با چند پاسدار وارد بند شد، یکی از پاسداران همراه­اش، مرا معرفی کرد و گفت: حاج آقا ایشان مسئول بند هستند.

از همان دَر ورودی راهرو، به اتفاق  مرتضوی و همراهان او رفتیم به سالن. همه­ی بچهها بودند.  جلسه تشکیل شد. مطالبی را که بچه­های بند پیش از آمدن او، جمع بندی کرده بودند، یک به یک به ایشان گفتم؛ از جمله گرفتن کلیه­ی وسائل که در سالن همکف داشتیم و باز کردن دَر سلول­ها و دَر هواخوری و… . گه گاهی در میان صحبت­ با او، نیم نگاهی به صورت افراد موثر و موجه بند؛ مثل منصور نجفی- رضا عصمتی- جواد محبی – حیدر- فتاح می انداختم تا انعکاس بحث خود را در چهره­ی آن­ها، ببینم. ظاهرا از پس مسئولیت مذاکره برآمده بودم. گرچه مرتضوی گاه تلاش می کرد  بحث­های انحرافی و سیاسی پیش بکشد، ولی من پی تیله­ی او نمی رفتم. فقط بابک افراشته وسط گفتگوی ما، لحظه­ای پرید و موضوع مک فارلین را مطرح کرد. من سریع آن­ بحث را جمع کردم.

جلسه­ی خوب و بحث مفیدی کرده بودیم. او با بیشتر خواسته­های ما موافقت کرد؛ از جمله باز شدن در سلول­ها و دادن وسائل و… .  وقتی بلند شد تا برود، چند لحظه­ای سر پا ایستاد و گفت: من از اینجا که بروم، باید غسل کنم!! ادامه داد؛ می دانید که شما نجس هستید!! چون نفَس شما رطوبت دارد و من در معرض تنفس شما قرار گرفتم، ناچارا باید غسل کنم!! چرا که لباس من آلوده­ی نجاست شد!!!

آقای مرتضوی افرادی را نجس و کثیف خواند که از لحاظ تمیزی و پاکی، کم نظیرترین اقشار اجتماع محسوب می شدند. او نه تنها برای تحقیر زندانیان سیاسی چنان چرند و پرندی به هم بافت، بلکه عمق کینه و نفرت اش از غیر خودی­هایی چون ما را، به نمایش گذاشت و همچنین بزرگ بینی دون صفتانه ی قبیله­­اش  را از موالی، هویدا کرد!

 این خاطره از آن جهت نیاوردم که آقای خمینی و اقمار او ما را در زندان­ها چنین تحقیر می کردند. چرا که کل جامعه در عمر حکومت جمهوری اسلامی با شدیدترین وجه ممکن تحقیر و هنوز هم می شود. باز می گویم کردار آقای خمینی و حکومت جمهوری اسلامی ریشه در عمق تاریخ اسلام داشت و دارد. برای نمونه شاهد دیگری از جلد دوم تاریخ اجتماعی، تالیف مرتضی راوندی می آورم:

همینکه خلفا موضوع «مهر کردن» افراد روستا را معمول داشتند، وضع کشاورزان تحمل ناپذیر شد. این عمل چنین بود که به گردن هر روستایی که خراج و جزیه می پرداخت، صفحه ای سربی می آویختند و روی آن مشخص می کردند که این مرد اهل کدام روستاق بخش و دهکده است. (هشت) 

آقای خمینی و حکومت جمهوری اسلامی از ابتدای پیروزی انقلاب، نشانی بر سینه­ی هر یک از اقشار جامعه­ی ایران آویختند. اگر بخواهم چند نمونه ذکر کنم بناچار باید از نام بهایی گذر کنم. چرا که برخورد حکومت جمهوری اسلامی با آن­ها قابل توصیف نیست. اما برای نمونه­های دیگر می توان از یهودی- مسلمان سنی- مارکسیست- مجاهد (منافق)- کرد- بلوچ- ووو اسم برد. یعنی همه­ی غیر خودی­ها، گردن آویزی پیدا کردند تا به وقت مناسب، به عنوان غیر خودی بودن، جزیه­ای را با جان و مال و تحقیر بپردازند.

اگر بنا بر بیان چند نمونه­ی دیگر برای پایان این بخش باشم؛ آمدن آقای خمینی از پاریس به ایران را خواهم گفت. آنجا در جواب سوال قطب زاده که از او پرسید: الان چه احساسی دارید؟ گفت: هیچ. شاید تنها پاسخ صحیح ایشان، همان یک کلمه بود که بیان کرد. او برای رهبری ملت پر احساسی به ایران می آمد که خود تهی از آن بود.

متاسفانه آقای خمینی در کردار و گفتار خود حتی به اندازه­ی خلیفه­ی عباسی هم صداقت نشان نداد و اعتراف نکرد که دانش حکمرانی ندارد!  اما قرن ها پیش  خلیفه­ای گفت: « از این ایرانیها شگفت دارم. هزار سال حکومت کردند و ساعتی به ما محتاج نبودند. و ما صد سال حکومت کردیم و لحظه­ای از آن­ها بی نیاز نبودیم». (نه)

 او با کمک درس خوانده های دانشگاه، مثل مهدی بازرگان- ابوالحسن بنی صدر-ابراهیم یزدی- امیر عباس انتظام  ووو حکومت جمهوری اسلامی را بنیان گذاشت. اما در عوض نه تنها همه­ی آن­ها را تحقیر کرد و بیرون راند، حتی خود دانشگاه را هم با زشت­ترین الفاظ مورد نکوهش قرار داد و گفت: «خطر دانشگاه از خطر بام (بمب) خوشه­ای بالاتر است. هر چه فساد در این مملکت پیدا شد از این اشخاصی بود که در دانشگاه تحصیل کرده بودند. هر چه متخصص­تر- بدتر»(ده

گویی آقای خمینی فکر و احساس خلیفه­ی دوم را به ارث برده و بدان سخت پایبند بود!! برای اثبات این ادعا شاهدی  از خلیفه ی دوم:

فکر تفوق نژاد عرب از عهد عمر در مغز اعراب راه یافت. وی عرب را بر دیگران برتری داد و گفت: « این کار بدی است که عربها یکدیگر را اسیر کنند. چه، خداوند کشور پهناور عجم را برای اسیر گرفتن عربها آماده ساخته است.(یازده)

این بار اما به جای خلیفه­ی دوم آقای خمینی، مردم ایران (یا همان عجم ) را مورد تحقیر و قرار داده است؛ با این تفاوت که تمام فساد و پلشتی را به قشر فرهیخته (دانشگاهی) یعنی نماینده­ی شعور مردم ایران نسبت داد.

_______________________________________________________________

  (هشت) همان منبع                                                               

(نه) دو قرن سکوت- عبدالحسین زرین کوب- ص هشتاد و شش

(ده) برگرفته از فیلم سخنرانی خمینی در ویکی پدیا. احتمالا سخنرانی او در مورد انقلاب فرهنگی سال پنجاه و نه باشد.  (یازده) ج دوم تاریخ اجتماعی راوندی – ص شصت و یک

اگر به نمونه­ی دیگری نیاز باشد برای تبیین شباهت گفتار و کردار آقای خمینی با گفتار و کردار خلیفه­ی دوم، می توان به این شاهد تاریخی رجوع کرد.      

می گویند عمر خلیفه­ی دوم گفت: «مسلمانان، ملل مغلوب را تا زنده­­اند می خورند، و وقتی ما و آن­ها مردیم، کودکان ما کودکان آن­ها را تا زنده­اند می خوردند.(دوازده)

مگر آقای خمینی غیر از توصیه خلیفه­ی دوم عمل کرد؟ او تا زمانی که زنده بود با زشت­ترین گفتار و کردار، مردم ایران را تحقیر کرد. به توصیه­ی ایشان،  بعد از مرگش، آقای خامنه­ای بسان فرزند او بدتر و زشت­تر از ایشان، کشتن و تحقیر مردم ایران را ادامه داد. با همه­ی اینها آقای خامنه­ای هم چون سلف خود یک جمله­ی صحیح و به یاد ماندنی دارد. آنجا که پیشنهاد انتخاب او برای رهبری داده شد، گفت: «باید خون گریست بر جامعه اسلامی که حتی احتمال کسی مثل بنده در او مطرح باشد»!!

شوربختانه نه تنها نام او مطرح  بلکه خود او به­عنوان رهبر حکومت جمهوری اسلامی، ادامه دهنده­ی راه سلف خود شد و بیش از پیش در کشتن و تحقیر مردم ایران خصوصا منورالفکران، کوشش کرد. انتخاب نمونه برای بیان شاهد آوردن از دوران رهبری آقای خامنه­ای سخت است. اینجا تنها به یک نمونه اشاره کنم و آن اینکه؛ اگر زمان آقای خمینی گردن هزاران زندانی بر طناب دار سپرده شد و یا سینه­ی آن­ها با سرب داغ گداخته شد، دوران خامنه­ای با قتل های زنجیره ای و فرستادن اتوبوس نویسندگان به دره­، ادامه پیدا کرد. هر چند بخت با نویسندگان یار بود  و در یک اتفاق عجیب * نویسندگان جان بسلامت در بردند. در مورد تحقیر مردم ایران توسط آقای خامنه­ای کافی­ست به  آخرین گزینه­های او در هرم قدرت که خود، همه­ی آن­ها را انتخاب کرد نظر کنیم تا دریابیم نوع و حدت و شدت آن را!!    

مسند ریاست جمهوری- یعنی مسئولیتی که باید برآیند افکار جامعه باشد را، به ابراهیم رئیسی واگذار کرد.  شخصی که حرفه­ی اصلی او در بیشتر دوران  مسئولیت­ چهل و چند ساله اش، فرمان اعدام بود و دار! کسی که از مسئولین کشتار بزرگ سال شصت و هفت بود.

میز ریاست عدلیه- مسئولیتی که عهده دار تراز شدن شاهین عدالت در جامعه است را،  به  محسن اژه ای (محسن دندان تبر) سپرد.  فردی که نه تنها هزاران حکم قتل داده بلکه در شرایط اضطرار از دست و دندان­های خود برای زدن و دریدن استفاده می کند!! (دوازه)

ریاست مجلس- مسندی که به­عنوان نمایندگی از سمت جامعه، باید مدافع حقوق مردم در برابر قدرت دولتی باشد را،  به محمد باقر قالیباف هدیه کرد. او کسی ست که در کسوت فرمانده نیروی انتظامی، متخصص لوله کردن دانشجویان بود.(سیزده)

نتیجه­ی این همه دراز نویسی: بی شک تا حکومت جمهوری اسلامی پا بر جاست، کشتار و تحقیر، دو تحفه­ی آقای خمینی به مردم ایران، بسان خوره، روح و روان و تن ایرانیان را مستمرا خواهد جوید.  

باز هم کلامی از حس و حال فعلی افرادی چو من

آقای خامنه­ای گفت برای مطرح شدن اسم او برای رهبری، باید خون گریست!! آری این گفته از او صحیح است. چرا که سال­هاست مردم ایران خون می گریند. شوربختانه هر جویبار خونی که روان گشته، پس از مسافت زمانی، دلمه بسته و در خاک ایران از جمله خاوران، ته نشین شده است. اما شواهد نشان از آن دارد که این بار از خون ژینا و دیگر جوانان ایران، جویی جریان پیدا کرده که می رود تا تلاقی همه­ی جویبارهای روان شده­ی پیشین شود. یعنی که پیوند دهنده­ی تمامی جوی خون­های جاری شده، شود؛ تا از بهم  پیوستگی همه­ی خون­های روان، سیلی پدیدار گرداند و پلشتی­ها جمهوری اسلامی را بروبد.

گرچه سال­هاست تن و جان ­ما بستر درد و زخم­های بی شماری ست، اما با دل نگرانی منتظر آن سیل بنیان کن هستیم. طی این همه سال، نه تنها مرهمی هر چند اندک بر هیچ یک از زخم­های خود  نیافتیم بلکه عمق همه­ی آن­ها، بیشتر و بیشتر  شد. بغض­ها فرصت ترک خوردن پیدا نکرد و لایه به لایه بر روی هم بسان یخ زمستانی قطب شمال انباشته شده و قطور گشت. گویی هیچ هوای معتدل و بهاری را منتظر نبوده­اند تا ذره­ای آب شوند.

اما بهانه­ی مرگ دلخراش ژینا سبب ساز ذوب شدن بخشی از بغض­های فروخورده در گلوست. گویی نسیمی بر دیواره­ی یخی آن همه بغض­های بر هم انباشته شده، وزیدن گرفته! این چنین بودن و شدن چه حالی بر ما بخشیده؟ حال بیم و امید.  بیم و دل نگرانی از جان و سلامت جوانان شوریده حال! امید به حاصل تنِ رنج خلق به ستوه آمده! گرمی دل، حاصل شده از تحقیر و لکنت زبان حکومت ستم گر. باشد تا خود را  از الف امید بیاویزیم برای نتیجه بخش بودن این همه خود گذشتگی جان­های شیفته.

م . دانش                  

 (یازده) ص صد و چهارده – جلد دو- تاریخ اجتماعی ایران – مرتضی راوندی

(دوازده) در دولت خاتمی زمانی که محسن اژه ای ریاست دادگاه ویژه روحانیت را بر عهده داشت با آقای عیسی سحر خیز در جلسه هیات نظارت بر مطبوعات جر و بحث می کنند، که نهایتا آقای اژه ای عصبانی شده و قندان دم دستش را به سوی آقای سحر خیز پرتاب می نماید. … اما آقای اژه ای شانه چپ عیسی سحر خیز را گاز می گیرد!!                                                                   

(سیزده) در یک فایل صوتی که از محمد باقر قالیباف، نامزد انتخابات ریاست جمهوری منتشر شده است، وی در باره ی حوادث کوی دانشگاه می گوید: در جلسه­ی شورای امنیت بی ادبانه حرف زدم و شان جلسه را رعایت نکردم و گفتم دانشجوها را لوله می کنم. حوادث کوی دانشگاه سال هفتاد و هشت اتفاق افتاد                                         

*ماجرای اتوبوس ارمنستان یکی از موارد مطرح در قتل های زنجیره ای ایران است. این عملیات ناموفق که در شانزده مرداد سال هفتاد و پنج رخ داد. دستگاه اطلاعاتی جمهوری اسلامی در دوره هاشمی رفسنجانی قصد داشت تعداد زیادی از چهره های فرهنگی کشور را یک جا به قتل برساند.    

https://akhbar-rooz.com/?p=181935 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x