این شعرِ مازندرانی را من در سال ۱۳۵۴ در زندان بر رویِ آهنگِ ترانهی ” الههی ناز ” سروده بودم، همان ترانهای که آن را زندهیاد ” غلامحسین بنان ” خوانده بود. گاهی آن را در محافلِ دوستانهی بومی میخواندم. البتّه این شعرِ مازندرانی یقیناً به پایِ شعرِ زیبای اصلیِ فارسیِ این ترانهی دلنشین نمیرسد.
حالا دههها از آن دوران میگذرد. در حال و هوای شورانگیزِ آمیخته به اشکها و لبخندهای این روزها و هفتههای خیزشِ آزادیخواهانهی مَردُمی در ایران بارها به یادِ این شعر و آن آهنگ میافتادم و همچنین به یادِ آن صفا و گرمای آن محافلِ کوچک ولی گرم و پُر امیدی میافتادم که اگرچه اکنون دیگر بسیاری از آنها بر قرار نیستند ولی فضای کنونیِ جامعهی ما، بسیاری از آنها را – دستِکم در یادها – جانِ دو بارهای بخشیده است. تا این که نشستم و این شعر و آهنگ را بارِ دیگر خواندم، در حقیقت زمزمه کردم؛ البتّه با صدایی نهچندان صدا، درست همانگونه که در آن محافل.
محمّدرضا مهجوریان