جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

 شکنجه  شکنجه است (ملاقات قربانی با شکنجه گر) – فریبا امینی

  این مقاله اولین با ربه انگلیسی در نشریه آنلاین The Iranian به چاپ رسیده است. عامل این رویداد مایل است ناشناس بماند. ولی این یک داستان واقعی است.

در یک روز تابستانی در پاریس  با دوستی می خواستیم به میهمانی شام برویم. سوار مترو شدیم، سپس در ایستگاه مترو تروکادرو (Trocadero) پایین آمدیم و به انتظار قطار ایستادیم. یک دسته گل در دست داشتم، یک دسته گل زنبق پیچیده و تزئین شده بود. در همان حال که با همراهم منتظر ایستاده بودیم، ناگهان آن سوی ایستگاه مترو، چهره او را دیدم، چهره آشنایی از گذشته ها. دسته گل به ناگاه از دستانم افتاد، دهانم از حیرت باز مانده بود و صورتم به مانند برف سفید و رنگ پریده شده بود. گویی یک روح دیده بودم!

همراهم از من پرسید چه اتفاقی افتاده است؟ نتوانستم پاسخی بدهم و فقط او را نظاره گر بودم. او کت و شلوار پوشیده بود، اما چهره اش تغییر نکرده بود. او ۱۳ ماه شکنجه گر و بازجوی من بود. به علت همراه داشتن تعدادی جزوات و رسالات سیاسی به زندان افتاده بودم و به وابستگی به یک سازمان چپ متهم شده بودم. به خانه ما آمدند. خانواده من سیاسی نبودند، اطلاع نداشتند چه اتفاقی افتاده است و اصلا قادر به هضم این موضوع نبودند. ماموران مخفی ساواک به دنبال شواهد می گشتند. با آنکه هیچ مدرکی وجود نداشت، مرا دستگیر کردند. سال ۱۹۷۱ بود. پنج سال بعدی را در زندان سپری کردم.

شخصی به نام رسولی به همراه فرد دیگری به نام تهرانی از من بازجویی و به شدت مرا شکنجه کردند. شلاق، ضرب و شتم مداوم و شکنجه های روحی در کمیته شهربانی امری رایج بود. می خواستند از من اعتراف اجباری بگیرند، در حالیکه هیچ چیز علیه من وجود نداشت. من تن به اعتراف ندادم. حرفی برای گفتن نبود. پاهایم ورم کرده و زخم های عمیقی برداشته و به کلی سیاه شده بود. عفونت همه پا را گرفته بود و خطر بروز قانقاریا تهدیدم می کرد. او با فحش و ناسزا سعی در تحقیر و بی اعتبار کردن من داشت. من از یک خانواده سرشناس آمده بودم. کسی آنجا متوجه این موضوع نبود. در واقع، برای خودم هم آنچه بر من می رفت قابل فهم نبود. من اهل مطالعه و مشتاق مطالعه انواع کتاب ها بودم، اما شکنجه گر من درک و فهمی از این موضوعات نداشت. من مرتکب هیچ کار نادرستی نشده بودم.

همان رسولی در آن روز تابستان در مترو پاریس روبروی من ایستاده بود. او هم مرا دید و سپس ناگهان از آنجا رفت، از گذشته اش فرار می کرد. بالاخره به میهمانی شام رسیدیم، اما من گیج بودم و فقط روزهای زندان در ذهنم بود، ضرب و شتم مداوم و صدای ناله های زندانیان دیگر. و حالا وی در خیابان های پاریس آسوده قدم می زد.

این گذشت و ما برای اعتراض به نقض حقوق بشر توسط جمهوری اسلامی در یک تجمع شرکت کردیم. او را مجددا آنجا دیدم. در کنار تعدادی از سلطنت طلبان ایستاده بود. چهره اش را نمی توانستم فراموش کنم. به سازمان دهندگان تظاهرات گفتم شکنجه گر من در بین ما است! لطفا اقدامی کنید. نفسم بند آمده بود. او باید از آنجا می رفت و جز این هم نبود، وگرنه هیچ کاری انجام نمی شد. برخی از حاضران را از این موضوع مطلع کردم. دو نفر از آنها به سمت رسولی هجوم بردند. او به سرعت پا به فرار گذاشت. حالا دیگر از دست قربانیانش فرار می کرد. شکنجه گر من به تجمع حقوق بشری آمده بود تا مخالفت خود را با نقض حقوق بشر اعلان کند! چه وضعیت غریبی! او فرار کرد و من از وقایع آن روز در عجب مانده بودم.

در اثر شکنجه دنده هایم شکسته بود. گودرفتگی بزرگی پشت پایم ایجاد شده بود و هنوز لنگان لنگان راه می رفتم.

آن روزها در پاریس زندگی می کردم. رسولی هم آنجا بود. ما از یک سرزمین آمده بودیم، اما با پیشینه هایی متفاوت. با این حال، یکدیگر را در همان پاریس می دیدیم، یعنی در شهر عشق و آزادی شکنجه گر و قربانی کنار هم می زیستند! او آزاد بود و من هنوز در وحشت آن روزها و شب ها به سر می بردم. امروزه اینجایم، اما خاطرات تلخ کمیته، گریه ها، ناله ها و رنج های دیگران همیشه با جسم و جان من خواهد بود. رسولی هنوز زنده است و “لگدپرانی” می کند! نمی دانم! فقط می دانم چه دنیای بیدادگری است دنیای ما و می دانم که زنبق ها دیگر مرده اند.

https://akhbar-rooz.com/?p=193103 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x