اسبِ خود را از دست دادم،
تک روی،
رهواری،
خورجیناش آراسته به گلهای سرخ و زرد و آبی
اثر دستِ دخترکان قالیباف،
در آن آینه شمعدانی،
کهنه دفتری،
و ناچیز توشهیی
پیرانِ قریه دست تکان میدادند
از آن دور دورها،
پای دیوارِ قلعه،
آغور بخیر…!
آغور بخیر…!
راه گردنه را نشان میدادند،
مسیر دریا را،
و پژواک درودهایشان،
میآمد تا پرچینِ باغ گیلاس
اسبِ خود را از دست دادم!
رهروی…،
رشک برانگیزی…،
در سینهکش بلندیهای یخزده
افتاده بر پهلو بر سنگلاخِ راه
از سرمایی جانسوز،
دریغ از قوت راهی…
نگاهِ آخر او بر بلندیها،
گردنههای برفی،
آبیِ آسمان،
و تکّه ابری سفید
نگاهِ دورِ دهقان سالخورده بر او
از پای بلوط کهنسال
آنسوی بلندیهای برفگرفته،
پوزیدون دم به دم بیرون میزد از دریا،
چشم به راه،
نومید،
خشمگین،
چنگ میانداخت بر صخرهها،
و بار دیگر به اعماق میرفت،
و من همچنان بُهت زده،
گُمگشته،
خیره ایستاده بودم
فرازِ مردهی رهوارِ خویش،
که فقدانش،
دیدارِ خوبِ پوزیدون را
ناممکن ساخته بود،
تا ابد…
لقمان تدین نژاد
آتلانتا، ۱۳ خرداد ۱۴۰۱
۳ ژوئن ۲۰۲۲