سايت سياسی - خبری چپ - تريبون آزاد

در رثای کیسینجر! – بابک زمانی

“مرده را به صفات نیک او ستودن” تعریفی است که ناظمالاطباء از واژه “رثا” به دست می‌دهد. و البته ستودن منوط به آن است که چیزی را در مرده بیابی برای ستودن. همین که در همان چند ساعت اول انتشار خبر فوت هنری کیسینجر بسیاری از جنایتکاران جنگی معاصر، از جرج بوش پسر تا تونی بلر، و از نتانیاهو تا پوتین، در ستایش او پیام دادند نشان از خصوصیات قابل ستایش او دارد. فقط مانده است آقای رادوان کاراجیچ و جناب محمد حمدان دقلو (ملقب به حمیدتی) هم پیام‌های زیبایی بفرستند تا فهرست بزرگترین جنایتکاران جنگی زنده که او را ستوده‌اند کامل‌تر شود.

گفته‌اند پشت سر مرده نباید حرف زد! برای اجابت این دستور آباء و اجدادی، به جای حرف زدن پشت سر آن مرحوم و ردیف کردن جنایاتی که او یا بانی یا تسهیل‌کننده‌شان بوده، و همه کمابیش در باره‌اش می‌دانند، مروری می‌کنم بر خصوصیات او و فلسفه سیاسی‌اش و دست آخر اشاراتی کوتاه خواهم داشت به برخی زمینه‌ها و ملزومات آن فلسفه سیاسی که شاید فکر کردن درباره‌اش بد نباشد.

کیسینجر از جهاتی بی‌همتا بود. وقتی مروری سریع می‌کردم به برجسته‌ترین سیاستمداران سده بیستم، به نظرم به‌جز کیسینجر شاید فقط دو تن دیگر، لنین و چرچیل، را بتوان یافت که دانش فراوان، هوش خارق‌العاده، تیزبینی سیاسی، و زیرکی را در آن واحد داشته‌اند. تفاوت در اینجا است که کیسینجر، به سبب منع قانونی، امکان آن را نداشت که، مانند آن دو، قابلیت‌های رهبری سیاسی خود را هم به بوته آزمایش و سنجش و داوری گذارد.

کیسینجر پیش از وارد شدن در حوزه سیاست اجرایی بیشتر اوقاتش را در محافل دانشگاهی و پژوهشی و اندیشکده‌ها گذراند و اگر به همان کار ادامه می‌داد یحتمل نامش در کنار نام برجسته‌ترین نظریه‌پردازان حوزه روابط بین‌الملل ثبت میشد. اما با ورود به سیاست اجرایی، او از تفسیر سیاست و امور بین‌المللی گذر کرده و به اجرای عملی دیدگاه‌های خود پرداخت و فرصت یافت جهان را بر اساس دیدگاه‌ها و اندیشه‌های خود تغییر دهد و از این رهگذر خود تبدیل شد به موضوع تفسیر و نظریه‌پردازی.

نکته مهمی را که در توضیح شهرت (و نیز بدنامی) کیسینجر نباید از یاد برد آن است که او در دوران کمابیش اوج قدرت آمریکا نقش‌آفرینی کرد. اگر او با همین مشخصات در کالبد سیاستمداری فرانسوی یا ایتالیایی یا مثلا هندی یا فیلیپینی ظاهر می‌شد احتمالا امروزه کمتر کسی اسمش را شنیده بود. اما درست به همان علت، یعنی حضور در بالاترین سطوح سیاستگذاری یکی از دو ابرقدرت زمان و بزرگترین قدرت اقتصادی و نظامی دوران، او در جایگاهی استثنایی قرار گرفت – نه فقط از جنبه اطلاعاتی که بدان دسترسی داشت و نوشته‌ها و خاطرات او را کم‌نظیر می‌کند، بلکه بیشتر از این جهت که او امکان عمل به سیاست‌های ناشی از فلسفه سیاسی‌اش را یافت و ابعاد عملی عواقب و آثار آن سیاست‌ها و فلسفه سیاسی در برابر همگان قرار دارد.

او را پیرو “سیاست واقع‌گرایانه” (realpolitik) خوانده‌اند – برچسبی که خود قبول نداشت. برخی او را ماکیاولیسم مجسم دانسته‌اند – که اتفاقا بیراه نیست. اما هیچ‌یک از این‌ها به‌تمام او را چه از جنبه نظری و چه از وجه عملی توضیح نمی‌دهد. برای شناخت جهان‌بینی و منش کیسینجر باید نگاهی به عملکرد مترنیخ، وزیر خارجه و سپس صدراعظم امپراتوری اتریش در نیمه اول قرن نوزدهم، انداخت که معبود کیسینجر، و نقش او در اروپای نیمه اول سده نوزدهم موضوع رساله دکترایش بود.

کلمنس فون مترنیخ: الگوی کیسینجر

هر کسی که کوچکترین ارتباطی با چپ داشته با نام مترنیخ آشنا است. نام او در همان پاراگراف اول مانیفست حزب کمونیست در کنار پاپ و تزار آمده! همان کسانی که مارکس و انگلس از آنان به عنوان نمایندگان اروپای کهنه نام می‌برند که برای تاراندن شبح کمونیسم “اتحاد مقدس” تشکیل داده بودند.

نیمه  قرن هژدهم تا اواخر قرن نوزده دوران نضج و اعتلای لیبرالیسم، سکولاریسم، و جنبش‌های دمکراتیک در اروپا بود. این‌ها همه نظم کهن و امتیازات طبقات اشرافی و ملاکان را تهدید می‌کرد. پیوند این جنبش‌ها با نهضت‌های بیداری ملی در اروپا کار را برای امپراتوری اتریش مخاطره‌آمیزتر میکرد چرا که تنها کشور چندملیتی در اروپای باختری و مرکزی به می‌آمد. بنابراین طبیعی بود که مترنیخ اشرافی در سیاست داخلی شدیدا ضد لیبرالیسم (نیروی تجددخواه آن زمان) و دشمن انقلابات دمکراتیک باشد و در سیاست خارجی نیز یکی از مهم‌ترین اهداف خود را متحد کردن تمامی نیروهای ارتجاعی اروپا برای مقابله با این جنبش‌ها قرار دهد.

افزون بر این، افول قدرت امپراتوری اتریش او را بر آن می‌داشت که سیاست خارجی اتریش را به نحوی تنظیم و هدایت کند که از تضعیف بیشتر این کشور جلوگیری کرده و جایگاه آن را تقویت کند. او این کار را ماهرانه و با استفاده از همه ابزارهای دیپلماتیک و غیردیپلماتیک به سرانجام رساند. مترنیخ در میانه سال‌های امپراتوری ناپلئون بناپارت وزیر خارجه شد. بدیهی بود که با ناپلئون و همه آن‌چه به دنبال انقلاب کبیر فرانسه پیش آمده بود دشمنی ژرفی داشته باشد. اما این کینه چشم او را بر واقعیت توازن قوا نبست. از این رو در همان ابتدا ترتیب ازدواج ماری لوییز، دختر پادشاه اتریش، با ناپلئون را داد که تنش‌ها با فرانسه را فرو نشاند و چشم‌انداز احتمالی اتحاد دو امپراتوری را گشود. اما همین گام مانع از آن نشد که در عین حال به روسیه و انگلستان اطمینان دهد که در عمل همراه آنان است. در حساس‌ترین مقطع و وقتی روشن شده بود جهت تحولات به کدامین سمت است ،اتریش را در کنار “متفقان” قرار داد و جزو فاتحان در نبرد با ناپلئون قلمداد شد. بر پی شکست ناپلئون هم با کیاست ترتیبی داد که وین پایتخت اتریش محل تشکیل مجموعه نشست‌هایی تحت عنوان کنگره وین باشد که فاتحان برای تقسیم غنائم و مناطق امپراتوری مضمحل‌شده ناپلئون تشکیل داده بودند. این نشست‌ها که یک سالی به درازا کشید (یک سالی که به روایتی وین را محل اقامت همه اشراف و دیپلمات‌ها و فواحش اروپا کرده بود) منجر به مجموعه توافقاتی شد که در تطور بعدی خود “کنسرت اروپا” نام گرفت و عملا به اشکالی تا یک قرن و آغاز جنگ جهانی اول، روابط و توازن قوا بین قدرت‌های اروپایی را با فراز و نشیب‌هایی و برخی جنگ‌های عموما محدود منطقه‌ای تنظیم کرد و در همان حال نقش اتریش را بهعنوان یک میانجی و محلل در روابط بین کشورهای اروپا تثبیت کرد.

کیسینجر مفتون این قابلیت‌های مترنیخ بود و تلاش کرد این درس‌ها را این بار در مقام سیاستگذار بزرگترین قدرت اقتصادی و نظامی دنیا و در جهت منافع آن به کار گیرد. اما این تصویر هنوز کامل نیست. مترنیخ در خلاء عمل نمی‌کرد. دوران او دوران شکل‌گیری مناسباتی است که تا همین امروز مبنای عملکرد دولت‌ها است. فهم این مناسبات هم برای درک محتوای عملکرد کسانی چون کیسینجر لازم است و هم برای درک دینامیسم فعلی مناسبات بین‌المللی.

ملتدولتها و شکلگیری سیاست قدرتهای بزرگ

ملت-دولت‌ها (nation-states) به‌تدریج و از حدود سده شانزده میلادی و اساسا در اروپا پا به عرصه وجود نهادند. طبیعی بود که رشد و توسعه این واحدهای سیاسی یکسان نباشد و همین ناموزونی توسعه به ایجاد رده‌های گوناگونی از این واحدهای سیاسی، از قدرت‌های بزرگ تا کوچک، منجر شد. در ابتدای قرن نوزدهم، پنج کشور اروپایی – بریتانیا، فرانسه، پروس، اتریش (امپراتوری اتریش-مجار)، و روسیه – قدرتمندترین کشورها بودند و از همان زمان اصطلاحی رواج یافت به عنوان “قدرت‌های بزرگ” powers) .(great

هر یک این این قدرت‌های بزرگ، شماری متغیر از قدرت‌های میانی و نیز کوچک‌تر را در مدار نفوذ و در همراهی با خود داشتند. مناسبات این قدرت‌های بزرگ و اقمارشان با یکدیگر، از اتحادها و ائتلافات تا درگیری‌ها و جنگ‌های کوچک و بزرگ، که در جستجوی برتری خود و شکست رقبا در خدمت گسترش قلمرو (ارضی و انسانی) و افزایش بنیه اقتصادی بودند (خصوصا پس از انقلاب کبیر فرانسه و جنگ‌های ناپلئونی) به مفهوم دیگری پا داد: “سیاست قدرت‌های بزرگ” politics powers .great این همان پدیده‌ای است که مترنیخ با آن مواجه بود و اولین سیاستمدار بزرگی است که به ملزومات آن توجه داشت و در قالب آن عمل می‌کرد. از آن پس بیشتر مفاهیم روابط بین‌المللی تحت تاثیر این پدیده قرار داشته و بیشتر تاریخ روابط بین‌المللی دو قرن اخیر بر پایه پدیده ملت-دولت و نهادهای ناشی از آن‌ها و مناسبات مابین آن‌ها در چهارچوب “سیاست قدرت‌های بزرگ” قابل درک است.

متخصصان روابط بین‌الملل در توضیح مکانیسم شکل‌گیری “سیاست قدرت‌های بزرگ” نظریه‌های متفاوتی دارند. از واقع‌گرایی کلاسیک هانس مورگنتاو که گرایش جدی بشری به قدرت و خودخواهی را پیش‌ران اصلی روابط بین‌الملل می‌داند تا واقع‌گرایی ساختاری یا نوواقع‌گرایی کنت والتز که رفتار سیاست خارجی کشورها را بر پایه وجود ساختار آنارشیک در سطح بین‌المللی و تلاش دولت‌ها برای حفظ وضع موجود و جایگاه خود در آن (واقع‌گرایی ساختاری تدافعی) توضیح می‌دهد تا جان میرشهایمر که بر اساس همان ساختار آنارشیک در سطح بین‌المللی، دولتها را ناچار به اتخاذ رفتار متجاوزانه به نیت گسترش قدرت خود و کسب تفوق در منطقه و سپس ورای آن (واقع‌گرایی ساختاری تهاجمی) قلمداد می‌کند.

نقطه مشترک همه این‌ها اما یک چیز است: روابط بین‌الملل چیزی نیست مگر تلاش و رقابت ملت-دولت‌ها برای حفظ و سپس بیشینه‌سازی منافع “ملی” با استفاده از همه ابزارهای دیپلماتیک و غیردیپلماتیک.

در سده بیستم دو دیدگاه بدیل در برابر این مدل ارایه شد: یکی نظریه امپریالسیم لنین که پیش‌ران مناسبت بین‌المللی را نیاز سرمایه داری مرحله امپریالیستی به کسب و گسترش بازار خارجی و رقابت‌ها و جنگ‌های ناگزیر و خونین آنان می‌دانست و در نقطه مقابل آن با پیروزی انقلاب اکتبر و استقرار دولت شوروی، این دولت در عرصه خارجی مجموعه سیاست‌هایی را بر پایه انقلابی‌گری سوسیالیستی در پیش گرفت که مشتمل بر لغو قراردادهای استعماری حکومت تزاری، بر ملا کردن زد و بندهای پشت پرده آن حکومت با دیگر حکومت‌های استعماری برای تقسیم حوزه‌های نفوذ و غنائم، احترام به حق ملل در تعیین سرنوشت خود، حمایت از و کمک به جنبش‌های کارگری ضد سرمایه‌داری و مبارزات ضداستعماری ملل تحت سلطه و مانند آن‌ها بود، اما با گذشت زمان و در عمل، از دوران استالین سیاست خارجی این دولت در قالب همان “سیاست قدرت‌های بزرگ” جاری شد. چین هم پس از پیروزی انقلاب سیاست خارجی خود را کمابیش بر پایه انقلابی‌گری سوسیالیستی سامان داد که دو دهه بیشتر به درازا نکشید و از دهه ۰۷ میلادی به بازیگری دیگر در همان صحنه بدل گشت.

نظریه دیگر آنی است که میرشهایمر سیاست “هژمونی لیبرال” می‌خواند و بر پایه گسترش ارزش‌های لیبرالی استوار است. ریشه این سیاست، بیانیه چهارده ماده‌ای ویلسن رییس جمهور امریکا در انتهای جنگ جهانی اول به حساب می‌آید که از جمله مشتمل بود بر پذیرش و ارتقاء دمکراسی، گسترش مراودات اقتصادی باز، و حق تعیین سرنوشت ملت‌ها، و در طول زمان مفاهیم دیگری چون آزادی‌های فردی و حقوق بشر نیز بدان افزوده شد. شایان توجه است که خود بیانیه چهارده ماده‌ای ویلسن برای مقابله با و خنثی کردن سیاست خارجی اعلام‌شده حکومت بلشویکی تدوین شده بود. بن‌مایه‌های این سیاست که در طی یک سده پرورده شده بر مفاهیم و دیدگاه‌هایی چون “دمکراسی‌ها با یکدیگر جنگ ندارند” و “در هم تنیده شدن اقتصاد کشورها مانع جنگ بین آنان می‌شود” قرار گرفته است.

از منظر “واقع‌گرایی”، هر دو این دیدگاه‌ها آرمان‌گرایانه به حساب می‌آیند بدین معنی که به جای پذیرش و تن دادن به واقعیت مناسبات حاکم، در صدد آن هستند که سیاست خارجی خود را در امتداد نظام سیاسی داخلی و آرمان‌های پایه‌ای آن قرار دهند. اما نتیجه عملی این رویکرد چیزی نبوده است جز دچار شدن به درجاتی از دوگانگی که اغلب اوقات، و به‌رغم تمامی تلاش‌های قائلان به این دیدگاه‌ها در توجیه عملکرد خود، تنها به دورویی مفرط و عوام‌فریبی تعبیر شده است. اتفاقا استدلال “واقع‌گرایان” هم همین است که چون “واقعیت” روابط بین‌الملل خود را بر آرمان‌های ایدئولوژیک (مارکسیستی و لیبرالی) تحمیل می‌کند، آن سیاست خارجی که بر اساس ایدئولوژی و آرمان‌گرایی شکل گرفته باشد لامحاله دچار دوگانگی می‌شود: در یک سو آرمان‌هایی است که تبلیغ می‌شوند (آزادی، حقوق بشر، دمکراسی، بازار آزاد، انقلاب، مبارزه ضدسرمایه‌داری و ضدامپریالیستی و مانند آن‌ها) و در سوی دیگر اقتضائات و ملزومات “واقعی” ناشی از شرایط عینی که اتخاذ سیاست‌هایی در تناقض با مدعیات ایدئولوژیک را تحمیل می‌کنند.

کیسینجر، کارگزار بیآزرم سیاست قدرتهای بزرگ

کیسینجر اما نه فقط سیاستمداری کاملا غیرآرمانگرا بود، بلکه به رغم پیشینه آکادمیکش، خود را مقید به هیچ‌کدام از نظریه‌ها نمی‌دانست. یک وجه شخصیت سیاسی او پراگماتیسم مطلق بود. او از یک سو ذهن فعال و دانش کم‌نظیر خود را برای فهم کشورهای دیگر، خصوصا رقیبان ایالات متحده، اقتصاد و جامعه و سیاست و مکانیسم‌های تصمیم‌سازی آنان به کار می‌برد. از سوی دیگر از ایجاد ارتباطات گسترده با بازیگران مختلف در صحنه سیاست جهانی هیچ‌گاه غافل نبود. به عبارتی دیگر، هم به ساختارهایی که در بسیاری اوقات از شخصیت‌ها قویتر و تعیین‌کننده‌ترند توجه داشت و هم به شخصیت‌هایی که در مقاطعی ممکن است از هر سامانه و سیستمی تاثیرگذارتر باشند.

اما یکی دیگر از مهم‌ترین مشخصه‌های سیاست‌ورزی کیسینجر بی‌پروایی او بود در پیش‌برد یا توصیه سیاست‌هایی که در جهت تأمین منافع آمریکا (و حتی گاه منافع خود یا کابینه) تشخیص می‌داد. او بر خلاف بسیاری از سیاستمداران برجسته امریکا، نه فقط هیچ‌گاه سیاست‌های پیشنهادی خود را در لفافه آزادی و دمکراسی و حقوق بشر یا حق تعیین سرنوشت نپوشاند، که حتی در بسیاری مواقع به صراحت دمکراسی را، خصوصا برای کشورهای در حال توسعه، یک بازی و نمایش قلمداد می‌کرد (شاید هم علت این بود که او ترجیح می‌داد تا به جای سیستم‌های دمکراتیک که مکانیسم تصمیم‌گیری در آنها اجماعی‌تر و پیچیده‌تر و مبتنی بر خرد و دانش جمعی است بیشتر با دیکتاتورها و فعالان مایشاء سرو کار داشته باشد که خود یک تنه تصمیم می‌گیرند). این بی‌پروایی به این هم محدود نبوده و در بی‌اعتنایی مطلق او نسبت به قربانیان نظامی و غیرنظامی سیاست‌هایش که سر به میلیون‌ها می‌زند بروز می‌کرد . این بی‌اعتنایی به حدی بود که او، حتی به لفظ و برای نمایش هم که شده، از تلفات انسانی سیاست‌هایش ابراز تاسف نکرد.

او از اواخر دهه ۷۰ میلادی دیگر نقش مستقیمی در دستگاه سیاست‌گذاری امریکا نداشت اما از طریق نگاشتن کتب و مقالات و سخنرانی‌هایش به انتشار افکارش ادامه داد و در تمامی این سال‌ها طرف مشورت نه فقط روسای جمهور و وزرای خارجه و مشاوران امنیت ملی امریکا از هر دو جناح (شاید به استثناء اوباما، اما نه وزیر خارجه اولش، هیلاری کلینتن که کیسینجر را مرشد خود خوانده بود)، که هم‌چنین طرف رایزنی بسیاری از سران کشورهای دیگر چون روسیه و چین هم بود.

چرا کیسینجر محبوب و مورد احترام بسیاری دولتمردان است؟

غیر از کسانی که در ابتدای این نوشته از ایشان یاد کردیم، شمار بسیار زیادی از سیاستمداران و رهبران سابق و لاحق کشورهایی با جهت‌گیری‌های متفاوت سیاسی زبان به ستایش کیسینجر گشودند – از شی جین پینگ گرفته تا اولاف شولتز تا مکرون. این گروه شامل رهبران تمامی کشورهایی است که “قدرت بزرگ” به حساب می‌آیند. و البته استثنائات هم به تقریب تمامی کشورهایی هستند که مشمول “الطاف” سیاست‌های کیسینجر بوده‌اند.

ممکن است برخی توجیه کنند که ستایش‌شان از کیسینجر به خاطر نبوغ و هوشمندی او است. این گزافه‌ای بیش نیست، که اگر چنین بود می‌بایست از گوبلز هم که نبوغ سیاسی و توانایی‌اش در شکل دادن به افکار عمومی کم‌نظیر بود علنا تمجید می‌کردند. (نماینده شیلی در سازمان ملل جمله کوتاه ولی بسیار رسایی را در باره او نگاشت: “مردی درگذشت که درخشندگی (ذهنی) تاریخی او هیچ‌گاه نتوانست فلاکت ژرف اخلاقی‌اش را پنهان کند.”)

مساله در جای دیگر است: کیسینجر قهرمانی است که این سیاستمداران همه آرزو داشتند می‌توانستند مانند او بی‌آزرم و صریح باشند. این کارگزار بی‌پروای “واقع‌گرایی” در روابط بین‌الملل، این سیاستمدار فاقد هیچ دغدغه انسانی و اخلاقی، که همواره بدون لفافه‌پوشی حقوق بشری و دمکراسی‌خواهی از هر ابزاری برای پیشبرد اهدافش مدد می‌جست، نماد و چهره بی‌آرایش نظم کنونی بین‌المللی است. اگر او یک جنایتکار جنگی بود، که بود، تنها در یک عرصه جنایتبارانه که نظم کنونی بین‌المللی باشد می‌توانست بازیگری برجسته باشد – که بود.

امتناع بازیگری در صحنه پیشچیده؟

پرسش بزرگ برای همه فعالان تحول‌خواه و بشردوست و انسان‌مدار آن است که در این صحنه از پیش‌چیده شده چگونه می‌توان بدون افتادن به دام تناقضات و معیارهای دوگانه، بین تأمین منافع ملت‌های “خود” و ملاحظات انسانی و بشردوستانه توازن برقرار کرد.

حتی وقتی این فعالان در اپوزیسیون هستند، مساله می‌تواند بسیار غامض و پیچیده باشد: همین امروز در جنگ جنایتکارانه اسرائیل علیه مردم فسلطین، نیروهای تحول‌خواه و انسان‌دوست در ایجاد توازن بین محکوم کردن حمله تروریستی حماس به غیرنظامیان اسرائیلی از یک سو و حمایت از حق مشروع فلسطینیان در دفاع از خود دچار دشواری‌اند. و نیز در ایجاد توازن بین محکوم کردن جنایات جنگی اسرائیل و درخواست آتش‌بس فوری از یک سو و عدم تمایل به ترتیباتی که پیروزی سیاسی برای حماس به حساب بیاید و از آن طریق به تقویت جایگاه بنیادگرایی اسلامی نه فقط در بین فلسطینیان بلکه بین تمامی مردم منطقه منجر شود.

در قدرت، این پیچیدگی‌ها تصاعدی افزایش می‌یابد. تجربه تناقض رویکردهای آرمان‌گرایانه با واقعیات نیز به عینه جلوی چشم ما است و نمی‌توان انها را صرفا با چیزهایی مانند خشونت‌مسلکی یا قدرت‌خواهی توتالیتر استالین یا دورویی و نفاق همه رهبران سیاسی غرب توضیح داد.

آیا قائلان به نحله‌های گوناگون واقع‌گرایی در روبط بین‌الملل محق‌اند که در این عرصه جایی برای آرمان‌خواهی یا حتی انسان‌دوستی نیست و این مناسبات تنها بر اساس منطق کور و جنایتبارانه قدرت شکل می‌گیرند؟ اگر محق نیستند و اگر جایگزینی برای منطق این مناسبات متصور باشد، چه نیروهایی و چگونه توانند آن را به منصه ظهور برسانند؟ و ملزوماتش کدام است؟

و به همان اندازه مهم: مساله این نیست که پس از نیم قرن جهان دوقطبی و سه دهه جهان تک‌قطبی مجددا جهان وارد یک دوران چند قطبی (مشابه قرن نوزده و نیمه اول قرن بیستم) می‌شود که هنوز همه شاکله‌های آن مشخص نشده. مساله این است که در همان حال تحولاتی در سطح جهان جاری است که بنیاد نظامات و مناسبات کنونی، یعنی واحدهای “دولت-ملت” را نشانه رفته و پی‌های آنها را می‌شوید. خیزش‌های راست افراطی و فاشیسم و خوانش‌های معینی از سیاست‌های هویتی همه از جمله نشانه‌های واکنش دنیای کهن به این واقعیات نوین و برای جلوگیری از غلبه آن است.

این تحولات و سمت و سوی احتمالی آن کدام است؟ و در این میان نقش نیروهای تحول‌خواه و انسان‌دوست در برابر این تحولات بنیادی چیست؟ آیا تسلیم مسیر تکامل کنونی آن خواهند شد یا در چگونگی انکشاف و توسعه آن نقش خواهند داشت؟ و ملزومات این نقش‌آفرینی کدام است؟

در نوشته‌های آینده تلاش خواهم کرد برخی خطوط کلی را که در ذهن دارم بنگارم.

https://akhbar-rooz.com/?p=225676 لينک کوتاه

4.7 3 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x