در راهِ بازگشت از همراهان عقب افتاد، ایستاد از دور خیره ماند به قلّه، یک تکه ابرِ سفیدِ دور شونده، یالهای شکسته، صخرههای ریزشی، و تک و توک بوتههای خرزهرهی میان زمین سنگلاخی. اکیپ بیتوجه به او همچنان به راه خود ادامه داد در شیبِ کوه. مسافتی که رفته بودند یکی از همراهان برگشت او را از دور صدا زد، برایش دست تکان داد، و به خود خواند. صدای او پژواک داد میان صخرههای نزدیک و دیوارههای آن دور دورها. محسن به خود آمد، نگاهش را از بلندیها برداشت، برگشت دوید خودش را رساند به بقیهی بچهها. بازوهای آفتاب سوختهی او زیر کولهپشتیِ برزنتی جلب نظر میکرد و چهرهی خندان او زیر عینک ذرّهبینی که داشت سربسر گذاشتنهای بچههای اکیپ را به خودشان برمیگرداند.
عَلَمکوه در خاموشیِ شکوهمند خود، از آن دور به محسن، و به همراهانِ او، نگاه میکرد. مغموم، در اندیشه، با تشویشی نامأنوس، قلبی را که از او به امانت گرفته بود، عزیز تر، محکمتر بر سینه فشرد. از آن دوردورها صدای ریزش صخرهیی آمد که با صدایی مهیب فرو افتاد بر انبوه سنگهای شیستیِ پای دیواره. بچهها برگشتند، خیره ماندند به سمتی که صدا آمده بود. آنرا یک پدیدهی سادهی زمینشناسی تلقی کردند خاص عَلَمکوه، و لحظاتی بعد، دوباره به راه خود ادامه دادند در سراشیبی، همچنان خندهزنان، شوخی کنان، بسمت درختزاری در آن دورترها.
تردید ندارم که محسن در شبِ خوفناکِ اعدام به همان صعود عَلَمکوه اندیشیده بود، به همراهان خود در گروه کاوه، و به بلندیهایی که قلب خود را پیش آنها به امانت نهاده بود…
… و نژادی دون، قاتل زیباییها، و ارزشهای دیرینه، نژادی نازل آدمکش، وارث کشتارهای تابستان سال ۱۳۶۷، مُردار-نیمهمُردار، همچنان به زندگیِ انگلیِ خود ادامه میدهد و جهانِ پس از محسن و همراهانِ او را بدبو میسازد و آلوده و تحمّلناپذیر…
رابرت برنز Robert Burns شعری میسراید فراقآمیز تا که دویست سال بعد در زندانِ گوهردشتِ جمهوری اسلامی به زمزمهی محسن در آید در آستانهی اعدام، و آروو پارت Arvo Part بر آن آهنگی میسازد سرشار از یادآوری، دردِ دوری، و انتقالِ آهنگینِ زیباییهای تراژیک روح یک انسان، ورایِ حرف و گُفت و الفبا، تا که بر گوشِ محسن و همراهانِ رفتهی او بنشیند هرکجا که هستند.
قلب من در بلندیها میتپد
رابرت بِرْنز شاعر اسکاتلندی-۱۷۸۹
با خاطرهی زیبایِ حسین حاج محسن
در دانشکده محسن صدایش میکردیم…
من با خود نیستم،
قلب من در بلندیها میتپد
قلب خود را در بلندیها گم کردهام،
میان آهوان وحشی،
و ماهیان جویبارها
قلب من در بلندیها میتپد
هرکجا که باشم
بدرود بلندیهای محبوب،
بدرود بلندیهای شمالی،
زادگاه دلیران
در هرجا سرگردان باشم،
به هرسو روانه،
شیفتهی این کوهپایهها خواهم ماند
تا ابد
من با خود نیستم،
قلب من در بلندیها میتپد،
میان آهوان وحشی،
و ماهیان جویبارها
هرکجا که باشم
بدرود بلندیها،
بدرود قلّههای برفپوش
بدرود تنگهها،
بدرود درّههای پر درخت
بدرود جنگلها،
بدرود درختان فرازِ پرتگاه
بدرود توفانها و تُندرها
من با خود نیستم،
قلب خود را در بلندیها گم کردهام
هرکجا که باشم،
بدرود بلندیهای محبوب من
لقمان تدین نژاد
آتلانتا، ۹ فوریه ۲۰۲۴
My Heart’s in the Highlands (۱۷۸۹)،
Robert Burns از شاعرِ بزرگِ اسکاتلندی.