شنبه ۶ مرداد ۱۴۰۳

شنبه ۶ مرداد ۱۴۰۳

عملیاتِ شبانه – مهران رفیعی

تفنگ های ژ – ۳ مان را نفر به نفر به انبار دارِ اخمو تحویل دادیم و خرد و خسته راه افتادیم به طرفِ خوابگاه ها. همین که وارد ساختمان آجری دو طبقه شدیم یکی از بچه ها با صدایی گرفته گفت:

– بالاخره از دستِ باد و بارونایِ لوس پاییز راحت شدیم

وقتی که برنامه شبانه را شروع می کردیم جناب سروان گفته بود:

– ما قبل از نیمه شب برمی گردیم، البته به شرطی که اتفاقِ خاصی نیفته

آن شب، به جای یکی، دو تا چیز اتفاق افتاد که هنوز هم نمی دانم خاص بودند یا عام. در همان قدم اول، نیم ساعتی معطل شدیم تا بهیارها بیایند و حسین را با برانکادر به بهداری ببرند. و اما چیز دوم، در مسیر برگشت هوا  یک دفعه بارانی شد. بالا و پایین رفتن از تپه های اطراف پادگان با آن اسلحه و کوله پشتی لعنتی، حتی در روزهای آفتابی هم آسان نبود، و آن شب پوتین های گِلی مان مثل سریشم به زمین می چسبیدند. وقتی که حسابی خیس شده بودیم یکی از بچه ها گفت ممکن است طول مسیر را کوتاه تر کنند، اما نکردند. بالاخره تمام دوازده کیلومتر را طی کردیم و به پادگان برگشتیم. از زیر نورافکن نگهبانی که رد می شدیم رگبار قطرات درشت باران را می دیدم که به سر و صورتم می خوردند، انگار که سیبل تیراندازی ابرهای عصبانی شده بودم. با حسرت به جویبار کوچکی نگاه می کردم که  از زیر سیم های خاردار با عجله خارج می شد، بدون نشان دادن مجوز عبور.

 یک ساعتی می شد که در تختِ فلزیم غلت می زدم ولی خوابم نمی برد. همقطارم که در تخت بالایی خوابیده بود کوچک ترین حرکتی نمی کرد. ور ور هواکش ها و خر و پف های بچه ها قطع نمی شد. دو سه بار به سرم زد رادیوی دو موجم  را از کمد فلزی کنار تخت بردارم و در زیر پتو به چیزی گوش کنم. منصرف شدم، ممکن بود افسر کشیک پیدایش شود و گزارش بدهد. حوصله نداشتم آخر هفته را هم در آن خراب شده بگذرانم.  در میان دنده به دنده شدن ها، به یادِ زمانِ بچگی ام افتادم، شب هایی که  پدر دیر وقت از پالایشگاه بر می گشت و گرفتار بد خوابی می شد. بستن چشم ها و زور زدن هم کمکی نکرد، راه افتادم. بدون سر و صدا از میان ردیف تخت ها رد شدم، از کریدور طولانی هم گذشتم و  وارد قسمت سرویس های بهداشتی گروهان شدم. از دیدن مجید تعجبی نکردم. روی یکی ازنیمکت های چوبی نشسته بود، مقابل آینهِ قدیِ دیواری. سرش را با دو دستش گرفته بود وحوله ای هم انداخته بود روی دوشش.

– حتما تو هم بد خواب شدی، درسته؟ عیبی نداره، بیا بشین اینجا تا گپی بزنیم.

به طرفش رفتم، خودش را کنار کشید و ادامه داد:

 – اگه خواستی یک دوش هم بگیر، خیلی می چسبه، بخصوص بعد از اون بیگاری شبانه

– ول کن بابا، این موقع شب کی حوصله دوش گرفتن داره؟ 

– ببین، بنظرم حسین از همه مون زبل تره، لابد الان توی بهداری راحت خوابیده و داره به ریش ما می خنده

 –  نمیدونم، آخه من که درست و حسابی نمی شناسم اش، ولی خودت هم که دیدی، بیچاره  بد جوری آه و ناله می کرد

– آخه مگه دفعه اولش بود؟ این ناقلا هر وقت که کار سخت بشه از زیرش در میره، توی دانشگاه هم همین جوری بود

سرم را انداختم پایین و خاطراتم را زیر و رو کردم. بالاخره یک چیزی یادم آمد. چند هفته قبل، وقتی که تیمسار یک فیلتر سیگار در کنار کاجی دیده بود  قشقرقی درست کرد که بیا و ببین. راستش، هنوز هم مطمئن نیستم که واقعا چیزی پیدا کرده بوده یا نه. بعدش هم فرمانده گردان گفته بود تا تمام محوطه را کاملا تمیز نکنیم از مرخصی آخر هفته خبری نخواهد بود. بنظرم نصف روز طول کشید تا زیر تمام درخت ها را بگردیم و تمام اشغال ها را جمع کنیم، حتی چوب کبریت های نیم سوخته را. در این جریان، حسین بخاطر کمر درد از بیگاری معاف شده بود. ولی همه مان بعد از آن همه زحمت، آخر هفته را در پادگان گذراندیم، گویا تیمسار چند تا کاغذ آدامس پیدا کرده بود. مجید حق داشت که آن ماجرا را فراموش نکند، برای ما مجردها  دوری از خانه برای دو هفته خیلی آسان تر بود.

– فکر کنم منظورت را فهمیدم، احتمالا منظورت نظافت محوطه جنگلی بود و کمر درد حسین

– خوب این فقط یک موردشه، یه خورده بیشتر فکر کن. مثلا اون روزی که رفتیم میدون تیرچی؟  یادت نمیاد؟

درست می گفت، آن روز قرار بود جعبه های سنگین مهمات را از انبار بگیریم و تا آن طرف میدان حمل کنیم. هر صندوق چوبی را دو نفر حمل می کردند. روز گرمی بود و عرق مان سرازیر شده بود. حسین از اول صبح از درد دندان نالیده بود و در خوابگاه ماند.

سرم را که بلند کردم، مجید لباسش را پوشیده و در مقابل آینه ایستاده بود. با شیطنت گفتم:

– فکرش را نکن، دو سه ماه دیگه آموزشی تموم می شه

جوابی نداد، دست راستش را روی سرش کشید و با دلخوری به طرف کریدور رفت، بعد مکثی کرد، سرش را خاراند و برگشت.

– راستی در مورد اون بخشنامه جدید چی فکر می کنی؟ همونی که جناب سروان دیروز برامون خوند

– بی خیال داداش، همین دو سالش هم برای ما مثل یه عمره  

– به مزایاش هم فکر کردی؟ کُلی پول نقد و وام مسکن کم بهره و …

– مبارک باشه، برای اونایی که حاضرن برای یه کشور دیگه بجنگن

– ببین، یادت باشه که ما رسته مخابرات ایم. افسرای مخابرات معمولا توی ستاد کار می کنن نه توی خطِ مقدم

ساکت ماندم، وقتی سرم را بلند کردم مجید رفته بود. احساس عجیبی داشتم. دلخوری ها و دلبستگی های مجید هم قابل گفتن بودند و هم قابل درک کردن. کاش همه دل مشغولی ها این جوری بودند. اصلا ما در آنجا چه می کردیم؟ چرا در رژه باید نوک پوتین مان به مقابل دماغ مان می رسید؟ چرا با چشم های بسته لازم بود که فلان اسلحه را باز و بسته کنیم؟ …

 بعد از چند دقیقه، صدای باز شدن در چرتم را پاره کرد، مجید بود. با صدای بلند گفتم:

– این دفعه چی را فراموش کردی سرکارِ دانشجو؟

با هیجان به طرفم آمد و گفت:

– گوش کن، یادم اومد که حواله پیکان جوانان هم میدن، صفر کیلومتر، خر نشو …

– گفتم که …

– ببین، از قدیم گفتن هر کی طاووس می خواد باید جور …

– برادر، جورِ هندوستان که سهله، من جور پاکستان را هم کشیدم. ولی چرا باید جورِ …

– باشه، هر جور دوس داری

دیگه حسابی خوب آلود شده بودم، بلند شدم و راه افتادم، در کریدور بهرام را دیدم که تازه شیفت نگهبانی اش را تمام کرده بود و به خوابگاه بر می گشت. سراغ حسین را گرفتم.

– تقریبا دو ساعت قبل به بیمارستان منتقلش کردن

– پس درداش واقعی بودن؟

– آره بابا، پزشک کشیک اولش یک مسکن قوی بهش داد ولی دردش کم نشد، بعدش هم مسکن تزریقی. دست آخر از بیمارستان آمبولانس خواست …

به طرف تختم راه افتادم. کف آسایشگاه برق می زد و بنظرم صدای خر و پف ها و هواکش ها بلندتر شده بودند. تنها تختی که آنکادر بود مال حسین بود.

https://akhbar-rooz.com/?p=242797 لينک کوتاه

3.6 5 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x