گریختم!
از رنگِ تندِ خونِ سعید
و پیراهنِ مُشبّکِ سیامک
روزها منگِ ماهتاب بودم
و شبها مستِ آفتاب.
گریختم!
از ماهی که بویِ باروت می داد
و آفتابی که شراره هاش همرنگِ دود و جنون بود.
نامه ی نیلوفر،
مدادِ نسترن،
چینِ پیشانی ی کسرا،
و چشمانِ اندوهگینِ بهروز را
با خود بردم.
از گُرده ی گَردنه ها گذشتم
گردنم از ابرها بیرون زد
هوهوی باد بود
و فراخی ی حیرت
مشامم پر بود از بویِ کهنه ی کاغذ.
گوزنی دیدم بی قرار
در حاشیه ی سردِ کارخانه ای متروک
که شاخِ تنهایی اش را
بر سرخداری پیر می کوبید
و در حسرتِ شکوفه و زنبق
می گریست.
جغدی دیدم دانا
که پادشاهِ فرزانگان بود
و پرندگان از او می گریختند
بال از بال نمی گشود
مگر به شوقِ شکارِ موشی بیمار.
صخره ای دیدم صبور
به تو ماننده بود
و اشگش می چکید
بر زانوانِ ویرانش.
بر صخره برآمدم
آسمان غُرّید
و نیزه ی صاعقه،
بر شانه ی افق فرود آمد
باران امّا نبارید
نَه شب بود و نَه روز
درّه ی پیشِ پا؛
پر از استخوانِ پلنگ بود.
خسروجان ارجمند ، دست مریزاد ، همین.