عشق ناخوانده ترین ترانه ی هستی ست
و هیچ پرنده ای دو بار،
یک ترانه نمی خواند.
فصول، خسته می گذرند؛
پرنده می خواند؛
کلیدِ سُلِ هر ترانه ای با اوست
درِ دنیا را می گشاید:
به گاهِ پیشبازِ بامداد
و دروازه ی غوغا را می بندد:
هنگامِ بدرقه ی غروب.
شاعران امّا شباهنگ اند!
بی هیچ انتظاری می خوانند:
ترانه ی روشن را
در بُهتِ بامدادان
یا غربتِ غروب.
و کلامِ ناگفته شان
قطره قطره؛
شعر می شود
و شب را در واژگانِ ناتمام
کامل می کند.
پنبه های خیسِ ابر؛
گونه ی ارغوانی ی غروب را پاک می کند
زمینِ زیرِ پای تو؛
گرچه آرام است،
امّا باد! (این روحِ حاضِرِ هستی،)
با اشگ هایِ ابر؛
میانِ گیسوی تاریکِ وحشی ی تو
بی قرار می چرخد
و گیسویت؛
نمناکِ شعرِ روشنِ من است.