به تو ام پیوند است:
جسم و جانم،
رنگ و نامم
و گیاه و آدم در شگفت اند،
و پرندگان در حیرت اند،
از تحیر گیاهی که
سرگردان است
و سرگرم و سرخوش و سرگشته ست
از بام
به رصد کردن خدایش،
تا شام
و شامگاهان
سرافکنده و اندوهگین
می میرد
وقتی دیگر
تو را نمی بیند
تا سپیده دوباره به شادمانی ی سترگی برآید
تا دوباره سر برآرد
و سرگردانی آغاز شود
کنایتی از آفتاب هم باشم
بر مدار تو می چرخم
هر چه بیشتر می رسم،
به تو شبیه ترم!
خدای منی تو!
به گاهی چشم از تو دوخته ام،
که ریشه کن شده باشم.
خورشید خانم جانم!
منم!
آفتاب گردانم!