بیداری در رودی بیزار می رود.
و روز در غبارِ بی سرانجامی؛
هیچ حرفی برای شنیدن ندارد.
از بانک ها، نامه ها،
از خویش و گام ها و خیابان ها،
و از این همه سیمایِ آشنا؛
خسته ام،
همه شبیه همیم؛
سنگدل، غافل، سیاهدل
و خیره به ارقام و ازدحام.
سر می گذارم روی شانه ی شب:
این غولِ مهربانِ سیاه.
غورباغه ای غمگین؛
می پرد میانِ برکه ای با حواسِ پرت،
برکه تکان می خورد!
و قطره ای شعر:
می نشیند روی صورت من.
اسن. میانه ی فروردین ۱٣۹۵