اشارۀ مترجم فارسی: این متن ترجمهای است از درس سوم کتاب مارکس فراسوی مارکس: درسهایی دربارۀ گروندریسه، اثر آنتونیو نگری. با وجود تأکید نگری بر لزوم خوانش «مقدمۀ» گروندریسه (یا همان دفتر M) پس از خوانش دفتر مربوط به «پول» (درس دوم کتاب)، همچنان مطالعۀ مستقل درس سوم کتاب خالی از لطف نیست.
تمام گفتاوردها از ترجمۀ فارسی خسروی و مرتضوی هستند. تغییرات در ترجمۀ خسروی و مرتضوی، به جز برخی موارد مربوط به سلیقۀ نگارشی، از این قرارند: سه مورد مربوط به همخوانکردن ساختاریِ گفتاورد با بستر جمله که با * مشخص شدهاند؛ یک مورد حذف افزودۀ مترجمان به متن مارکس که با ** مشخص شده است؛ یک مورد تغییر «عملاً واقعیت وجودی پیدا میکند» به «حقیقت عملی پیدا میکند» (برای همخوانشدن ترجمه با اصطلاحی از این گفتاورد که نگری به طور ویژه آن را برجسته میکند: true in practice)؛ تغییر ترجمۀ واژۀ singularity/Einzelheit از «فردیت» به «تکینگی»؛ تغییر ترجمۀ Totalität/Totality از دو عبارت «جمع بههمپیوسته» یا «کلیت» به «تمامیت»؛ تغییر ترجمۀ concrete/konkret از «مشخص» به «انضمامی»؛ تغییر ترجمۀ Subjekt/Subject از «عامل فعال و ارادهمند» به «سوژه».
اعداد درون ارجاعها به ترتیب عبارتند از شمارۀ صفحه در ترجمۀ مارتین نیکولاس، چاپ انتشارات پنگوئن؛ شمارۀ صفحه در نسخۀ آلمانی ۱۹۵۳؛ و شمارۀ صفحه در ترجمۀ خسروی و مرتضوی. عبارات درون < > افزودۀ خسروی و مرتضوی به ترجمۀ فارسی گروندریسه، عبارات درون [ ] افزودۀ مارکس فراسوی مارکس، و تنها افزودۀ درون { } از مترجم متن حاضر است.
***
مارکس دفتر M را از ۲۳ آگوست تا میانۀ سپتامبر ۱۸۵۷ نوشت. چنانکه پیشتر ذکر شد، این دفترچه که نخست کائوتسکی منتشرش کرده بود ــ به دلایل فیلولوژیک و برای تصحیح ویراست کائوتسکی ــ همراه با گروندریسه در مسکو از نو منتشر شد. به نظر من، کنار هم گذاشتنِ مقدمه و گروندریسه در یک ویراست بیجا نبود، آن هم نه فقط به دلایل فیلولوژیک، بلکه همچنین از نظر محتوایی. خوانش همزمان مقدمه و گروندریسه مجال میدهد هر یک را بهتر بفهمیم. تکرار و حضور دوبارۀ برنامۀ کاری یکسان در هر دو متن، فارغ از تعدیلهایی که این برنامه در این فاصله از سر گذرانده است، وجود یک پیوستگی میان مقدمه و گروندریسه را اثبات میکند (بنگرید به درس دو). نظری که در اینجا ارائه شده از این قرار است که این پیوستگی یک پیوستگی زمانیِ ساده نیست، بلکه به سرشت جستارمایه برمیگردد. کسانی هستند که هرگونه پیوستگی جوهری میان مقدمه و گروندریسه را انکار میکنند. مثلاً ویگودسکی (Vygodskij) که بر اکتشافاتِ دیالکتیکیِ گروندریسه تأکید میکند، بهکلّی اهمیت روششناختیِ مقدمه را دست کم میگیرد: به نظر او، مقدمه صرفاً چکیدۀ مطالعات مارکس و چکیدۀ نظریۀ ماتریالیسم تاریخیِ دهههای ۱۸۴۰ و ۱۸۵۰ است و هنوز مُهر ماتریالیسم دیالکتیکی را (که به نوبۀ خود منجر میشود به نظریۀ ارزش اضافی) بر پیشانی ندارد، ماتریالیسم دیالکتیکیای که تعیّنبخش اصالت و جهش راستین به سوی دفترهای دیگر است. مکاتب فرانسوی و ایتالیایی نیز که دههها درگیر بحثی بیانتها در باب روش مقدمه بودهاند، از این جهت شگفتزدهام میکنند که هرگز مستقیم با مسئلۀ رابطۀ مقدمه با گروندریسه رو در رو نشدهاند. در واقع، با توجه به سرشت «هذیانوار» گروندریسه، آنها ترجیح دادهاند که از رویارویی با مسئله بپرهیزند و مقدمه را مستقیم به سرمایه وصل کنند، و چنین نتیجه بگیرند: روششناسیِ ۱۸۵۷ همان روششناسیِ ماتریالیستیِ سرمایه است، و بنابراین مقدمه باید به نفع سرمایه کنار بکشد. هیچیک از این نظرگاهها، که از اساس در محدودکردن روششناسی ۱۸۵۷ به افقی اکیداً ماتریالیستی متفقاند، چندان برایم رضایتبخش نیستند. بیشک درست است که آن تنش سیاسی و دیالکتیکیای که در دیگر دفترها جریان دارد روشنیبخشِ دفتر M نیست؛ همینطور، درست است که در دفتر M بهشدت محدودیتهای ماتریالیسمی کموبیش عامیانه حس میشود: اما در رابطه با تز ویگودسکی، فکر میکنم که در مقدمه پیشاپیش و بهتمامی درون جهش نظریای قرار داریم که گروندریسه عملیاتی میکند، و هم مقدمه و هم گروندریسه از فرآیند آفرینشگرانۀ یکسانی نشئت میگیرند و هر یک بر دیگری نوری میتابد؛ و در نتیجه، در رابطه با تزهای مکاتب ایتالیایی و فرانسوی، چنین به نظرم میرسد که باید آنها را انکار کرد، و اینکه ارتباط موجود میان مقدمه و سرمایه همسان است با ارتباط جاری میان کل گروندریسه و سرمایه. بنابراین، پیشنهاد میکنم برویم سراغ خواندن متن؛ آنجا تلاش میکنم توضیح دهم که تا چه اندازه فرضیاتم اساسی محکم دارند. با وجود این، اصرار دارم این خوانش را در درس سه انجام دهیم، پس از آنکه پیشتر در درس دو به قلب امور رخنه کردیم. در ادامۀ این درس، اما همچنین از اینجا به بعد در سراسر تحلیل، دو متن را به سوی یکدیگر خواهم کشید.
«موضوع پیش روی ما نخست تولید مادّی است» [گروندریسه، ۸۳؛ ۵؛ ۴۱]. اما مفهوم تولید چیست؟ هیچ پرسشی نیست که علیالاصول فلسفیتر از این پرسش باشد: قرنها فیلسوفان بر سر تعاریفِ واقعی و اسمی مشاجره کردهاند. اما هر اسمی همواره واجد گونهای واقعیت است: مسئله این است که موضوعِ ارجاعِ اسم نباید به راز آمیخته شود. مثلاً، چنین به نظر میآید که «فیلسوفان» باب روز در جستجوی وساطتی بین اسم و واقعیت، به دام «فرانمودِ خوشنمای رابینسونبازیهای خرد و کلان» افتادهاند: در واقعیت، آنها با طرح نوعی پیشدستی (anticipation) و «با ابداع» تولید به مثابه کارکرد سیاسی جامعۀ بورژوایی در فرآیند صیرورتش، تولید را در هالهای از راز میپوشانند. چطور میتوان اسم و واقعیت را به شیوهای درست همآهنگ کرد؟ پرهیز از رازآلودیْ مستلزم پرهیز از پروژۀ سیاسی نیست، بلکه صرفاً مستلزم پیوند زدن این پروژۀ سیاسی با واقعیت است. واقعیتْ سیاسی است: اما این سیاسیبودن از حقیقیبودنش نمیکاهد. در نتیجه، واقعیت باید همچون هدفی برای سیاست عمل کند: تنها یک سیاستِ حقیقی و واقعی وجود دارد. «فیلسوفان» قرن هجدهم واقعیت را رازآلود میکنند چون لایهای از فردباوری بر مفهوم تولید میاندازند، و به این ترتیب صدای خود را به پژواکی از پروژۀ سیاسی جامعۀ بورژوایی بدل میکنند: و این پروژهای ناحقیقی است. تنها با پشت سر گذاشتن عنصر انداموار و عامی (general) که بنیاد مفهوم تولید است، با پشت سر گذاشتن قرن هجدهم، میتوان این مفهوم را گشود. اما پس از این پشت سر گذاشتن، وقتی این محرکِ عام محقق شد، با کشف پیوندِ جمعیای که معرّفِ شیوۀ انسانیِ تولید است، هنوز نتیجهای به دست نیامده است: واقعیت و اسم هنوز دور از یکدیگرند، و هنوز خطر این وجود دارد که اسمی نوعی (generic) برای واقعیتِ تولید بسازیم. البته، «همۀ دورههای تولید در برخی ویژگیها با یکدیگر اشتراک دارند یا از تعیّنهای مشترکی برخوردارند.» اما این «توصیف از فرآیندهای تاریخیِ تولید» چندان کمکی به ما نمیکند. اگر «تولید به طور عام یک انتزاع است»، با وجود این
مادام که امر مشترک را برجسته و تثبیت میکند و بنابراین، ما را از تکرار مبرا میدارد، انتزاعی است معقول و پذیرفتنی. با اینحال، همین <تولید> عام یا همین امر مشترکی که از طریق باهمسنجی، متمایز و برجسته شده است، چیزی است ساختهشده از حلقههایی چندگونه و بههمپیوسته، هر یک با تعیّنهایی گونهگونْ ازهمگریزنده. برخی <از این تعیّنها> به همۀ دورهها تعلق دارند؛ برخی دیگر، فقط در برخی دورهها مشترکند. پارهای از تعیّنهای دوران مدرن با کهنترین دورهها مشترک خواهند بود. تعیّنهایی که بدون آنها هیچ تولیدی اندیشیدنی نیست. درست است که پیشرفتهترین زبانها قوانین و تعاریفی دارند که در پسافتادهترین زبانها نیز یافت میشوند، اما دقیقاً آنچه برسازندۀ تحول و تکامل این زبانهاست، همانا وجه تمایز این ویژگیهاست با تعیّنهای عام و مشترک. دقیقاً همین تعیّنهایی که برای تولید به طور اعم اعتبار دارند، باید آگاهانه از دیگر تعیّنها متمایز شوند تا به واسطۀ یگانه و یکسانماندن عامل تولید، انسانها و موضوع تولید، طبیعت، در آنها، تفاوت گوهریشان فراموش نشود. در همین فراموشی است که به عنوان نمونه، سراسرِ درایت اقتصاددانان مدرن نهفته است، کسانی که میکوشند جاودانگی در همآهنگیِ روابط اجتماعیِ موجود را ثابت کنند [گروندریسه 85؛ ۷؛ ۴۳].
این متن تقریباً هر آنچه را باید در خود دارد: ساخت انتزاع مفهومیِ عام، تعیّن خاص (particular) آن بر مبنای تفاوت، جدل علیه همۀ آن برداشتهایی که میکوشند با تکیه بر ماتریالیسم، امر مفهومی را، به طور عام، جاودانی کنند (علیه اقتصاددانان، و مثل گذشته، علیه فیلسوفها و ایدئولوژی واضحشان).
با اینهمه، تا اینجای کار نمیتوان گفت که این حرف، از آن جهت که مفهومی را تعریف میکند، اصالتی آنچنان دارد. هر نویسندۀ رئالیست یا ماتریالیستی (حتی در قرن هجدهم) میتوانست همین حرفها را بزند. بنابراین، لازم است بحث را بیشتر دنبال کنیم. به نحوی دیالکتیکی؟ اما برای آنکه دیالکتیکی در کار باشد، وجود سوژههایی لازم است. از این قرار، این است پرسشی که باید تماماً مشغولش شویم.
پس اگر تولید به طور عام وجود ندارد، تولید به طور اعم هم وجود ندارد. تولید همیشه یک شاخۀ تولید خاص است ــ مثلاً کشاورزی، دامداری، مانوفاکتور و غیره ــ یا تمامیتی از آنهاست. به علاوه، اقتصاد سیاسی فقط فنآوری نیست. رابطۀ تعیّنهای عام تولید در یک مرتبۀ اجتماعیِ مفروض با شکلهای خاص تولید را باید در جای دیگری هم بررسی کنم. [گروندریسه ۸۶؛ ۸-۷؛ ۴۳]
در اینجا مفهوم تمامیت همچون نوعی رابطه و نوعی یگانگی تفاوتها ظهور میکند. اینجا لازم است پرانتزی باز کنیم دربارۀ رابطۀ تمامیت و سوبژکتیویته (اما فعلاً فقط میتوانیم اشارهای گذرا بکنیم). نویسندههای بسیاری این مفهوم تمامیت را لقلقۀ زبانشان کردهاند و آن را فروکاستهاند به اشتدادی (intensity) که از گرهبندیِ تعیّنی ایدئالیستی سرچشمه گرفته است؛ هرچند، درست وارونه، در اینجا تمامیت بهروشنی ساختاری سوبژکتیو است، ساختار یک سوژۀ حامل. درون افق روشیِ مارکس، مفهوم تمامیت هرگز اشتدادی (intensive) نیست. تمامیتْ امتدادی (extensive) است، و تعیّنیابیِ انتزاعْ آن را سازمان میدهد و نهایی میکند. افق روشیِ مارکس هرگز از مفهوم تمامیت نیرو نمیگیرد، بلکه مشخصۀ آن ناپیوستگیِ ماتریالیستیِ فرآیندهای واقعی (materialist discontinuity of real processes) است. البته این پارهمتن نیز چیزی را حل نمیکند. بهیقین، سوبژکتیویته پویاییِ مهمی به دیالکتیکِ ساختارِ مادّی میبخشد و ابعادش را میگسترد. مثالی که مارکس به دست میدهد (با دستگذاشتن روی یکی از ایدههای قدیمی اما درخورش) فروکاست بیواسطۀ مالکیت و صُوَر قضاییِ سازمان اجتماعی به طور عام به صُوَر ساختار اجتماعی است. در مجموع، در اینجا ماتریالیسمْ دیالکتیک را مطیع خود میکند و از آن بهره میبرد تا تمامیتِ سوبژکتیوِ (سرمایهدارانۀ) ساختار را توصیف کند. اما این هم کافی نیست: دیالکتیک به همان اندازۀ ماتریالیسمِ بسیط ناتوان است در تعریفِ روشِ انقلابی. ماتریالیسم و دیالکتیکْ تمامیت و تفاوت را و نیز پیوند ساختاریای را که به نحوی سوبژکتیو موجب یگانگی آن دو میشود به ما عرضه کردهاند. اما این کافی نیست. این نیز کفایت نمیکند، مگر اینکه این ساختار و این تمامیت از درون شکاف بردارد و موفق شویم نه سوبژکتیویتۀ (سرمایهدارانۀ) ساختاری بلکه سوبژکتیویتههایی را درک کنیم که به نحوی دیالکتیکی ساختار را میسازند (دو طبقۀ در نبرد). «به این ترتیب، تولید، توزیع، مبادله و مصرف چیزی شبیه به یک قیاس کامل و بهقاعده را میسازند؛ <در این قیاس> تولید <به منزلۀ> عامیت (generality)، توزیع و مبادله <به منزلۀ> امر خاص، و مصرف <به منزلۀ> تکینگی (singularity) به هم گره میخورند؛ <قیاسی که> در آن همه به گرد هم جمع میآیند» (گروندریسه ۸۹؛ ۱۱؛ ۴۶). اما اگر این عناصرْ قیاسی را صورت میدهند، پس لازم است انضمامیت، تکینگی و تفاوتِ عناصرِ قیاس را تعریف کنیم. مقولۀ تولید برحسب مفاد ماهویای که تمایزبخش آن است و با تمامیتی که مشخصۀ آن است ــ مفصلبندیای از واقعیت که قابلیت حقیقتسنجی دارد ــ فقط میتواند چونان مقولهای حاصل تفاوت برساخته شود، چونان تمامیتی از سوژهها، از تفاوتها، از آنتاگونیسم. این خطی است که باید دنبال کنیم. پذیرش تمامیت بدون تأکید بر آنتاگونیسمهای سازندهاش یعنی «وجوه یا لحظات <کل> را در یگانگیشان ندیدن*. چنانکه گویی این ازهمدریدن نه از واقعیت به درسنامهها، بلکه بهوارونه، از درسنامهها به واقعیت راه جسته است؛ و اینجا قضیه بر سر یک موازنۀ دیالکتیکی مقولات است و نه بر سر درک و دریافت روابط واقعی» [گروندریسه ۹۰؛ ۱۱؛ ۴۷].
به این ترتیب، در بحث از صورتیابیِ یک مقوله (در این مورد خاص، مقولۀ تولید)، به نقطۀ تأسیس بنیادهای ماتریالیستی (علیه ایدئولوژی قرن هجدهمی) و دیالکتیکی آن (علیه اقتصاددانان) میرسیم و بر خصلت سوبژکتیو لحظات متعیّن آن تأکید میکنیم (علیه اصلاحطلبان و حقوقدانان). این بنیادی است مستحکم، اما همچنان ناکافی. پس بیایید با تمرکز بر رابطۀ تولید و مصرف ــ که همان بحث از رابطۀ کلّیت و فردیت (universality and individuality) است ــ تفاوتهای تولید را ژرفتر بکاویم. این رابطه صورتی چرخهای دارد: «بدون نیاز، تولیدی نیست. اما مصرفْ این نیاز را بازتولید میکند»؛ «یک شئ فقط شیئی عام نیست، بلکه شیئی است معین که باید به شیوهای معین و به نحوی که به میانجیِ تولیدْ معین شده است به مصرف برسد»؛ «تولید نه فقط برای نیازْ مادهای، بلکه برای ماده نیز نیازی فراهم میآورد» [گروندریسه ۹۲؛ ۱۴-۱۳؛ ۴۸]. اما سرشت چرخهایِ رابطه باید شکسته شود. «برای یک هگلگرا دشوار نیست که تولید و مصرف را یکی و همان بداند» [گروندریسه ۹۳؛ ۱۵؛ ۵۰]. اما میدانیم که مارکس هگلی نیست؛ او پیشتر این عنوان را برای ادیبان سوسیالیست یا اقتصاددان عامی کنار گذاشته است. مارکس یک مارکسیست است: به بیانی دیگر، یک ماتریالیست و یک دیالکتیسین (و دیدیم که به چه نحو)، اما بیش از همه، یک انقلابی است. رابطه باید واجد امکان شکافتگی (scission) باشد؛ هیچ مقولهای نیست که بتوان خارج از امکان شکافتگی تعریفش کرد. «در جامعه اما، رابطۀ بین تولیدکننده و محصول، به مجرد آنکه به مثابه محصول آماده شد، رابطهای بیرونی است و بازگشت همان محصول به تولیدکنندهاش وابسته است به رابطۀ او با افراد دیگر» [گروندریسه ۹۴؛ ۱۵؛ ۵۰].
بنابراین، روابط و شیوههای توزیع فقط به مثابه آن روی سکۀ عاملان تولید نمودار میشوند. فردی که به مثابه کارگر دستمزدبگیر در تولید شرکت میکند، در قالب دستمزد کار در محصول و در حاصل کار حضور و شراکت دارد. مفصلبندی توزیع را سراسرْ مفصلبندیِ تولید تعیین میکند. توزیعْ خودْ محصول تولید است، نه فقط از لحاظ برابرایستای تولید، چراکه تنها نتایج و محصولات تولیدند که میتوانند توزیع شوند، بلکه به لحاظ شکل نیز، چراکه شکل معینِ شرکت در تولید است که شکلهای ویژۀ توزیع را، یعنی شکلهایی را که از طریق آنها میتوان از توزیع سهمی برد، تعیین میکند. سراسر توهم است که در تولید، زمین را و در توزیع، رانتِ زمین را لحاظ کنیم. [گروندریسه 95؛ ۱۷-۱۶؛ ۵۱]
«عاملان تولید»: از همۀ شواهد پیداست که در اینجا در مرکز تحلیل قرار داریم. مفهوم عام تولیدْ محدودیتهای تعریف ماتریالیستی و دیالکتیکیِ آن را میگسلد تا خصلت سوبژکتیو عناصر آن و رابطۀ آنتاگونیستیشان را برتری بخشد. تمامیتِ مفهوم از این رابطۀ آنتاگونیستی سرشار میشود.
اما پیش از آنکه توزیع، توزیع محصولات باشد، ۱) توزیع ابزار تولید است و ۲) توزیع اعضای جامعه است بین انواع گوناگون تولید؛ و این چیزی نیست جز تعیّن دیگری از همین روابط. (تابعسازی و تختهبندی افراد به مناسبات معیّن تولید). توزیع محصولاتْ آشکارا نتیجۀ این توزیع اخیر است که خود محاط و نهفته است در چارچوب فرآیند تولید و مفصلبندی تولید را تعیین میکند. تولید، فارغ از این توزیعی که در آن نهفته است، <یعنی توزیع افراد جامعه در شاخههای گوناگون تولید> آشکارا انتزاعی تهی است، حال آنکه بهوارونه، توزیع محصولات، به خودی خود، با توجه به این وجه، که در اساس توزیعِ تولیدآفرین است، امری است مفروض و بدیهی. [گروندریسه 96؛ ۱۸-۱۷؛ ۵۲]
بنابراین، «اینکه توزیعِ تعیینکنندۀ خود تولید چه رابطهای با تولید دارد پرسشی است که آشکارا باید در چارچوب خود تولید پاسخ داده شود»، یعنی در چارچوب این پرسش که «مناسبات تاریخی به طور کلی چگونه در تولید حلول میکنند و اساساً رابطۀ تولید با جنبش تاریخی چیست» [گروندریسه 97؛ ۱۸؛ ۳-۵۲]. با بررسی رابطۀ دیگر (در قیاس اقتصاددانان) – رابطۀ بین تولید و گردش – به نتیجهای مشابه با بررسی تولید و مصرف میرسیم. در این مورد نیز همانی (identity) در قالب تفاوتْ شکافته میشود، و تفاوت نیز چون آنتاگونیسم به رسمیت شناخته میشود. «نتیجهای که ما به این ترتیب به آن دست یافتهایم این نیست که تولید، توزیع، مبادله و مصرف، یکی و همان هستند، بلکه آنها حلقهها یا اعضای یک تمامیتند، ناهمسانیهای درون یک همانی» [گروندریسه، ۹۹؛ ۲۰؛ ۵۴].
تفاوت، تفاوتها، آنتاگونیسمها. نمیدانیم به کدام صورت دیگر میتوان پارهمتنهای مارکس را خواند. مقولۀ تولید ــ مثل مقولۀ ارزش ــ در عامیت و انتزاعش، امکانِ شقاق را چون امکانی برسازنده (constitutive possibility of separation) حیّ و حاضر درون خویش حمل میکند. رویکرد دیالکتیکی به رویکرد ماتریالیستی افزوده میشود، نه برای اینکه کلیدی برای راهکاری تمامیتخواه به مسئلۀ تعیّن ساخته و پرداخته شود، بلکه برای بازشناسیِ تمامیتِ ساختاری همچون امکانِ شکافتگی. انباشتگیِ دیالکتیک و ماتریالیسم در مقدمه، از همان ابتدا زیر صورت خاصی از شکافتگی، عملیاتی شده است. بهویژه نباید اهمیت مقولهای را که همچون مثالی برای روش برگزیده شده است دست کم گرفت: مقولۀ تولید. آیا فارغ از ملاحظات اصطلاحشناختی، ممکن است تصور اینکه مارکس، وقتی بحث به تولید و کارخانه میرسد، بر یک جبهه ــ جبهۀ کارگران ــ نایستاده باشد؟ آیا ممکن است تولید را چون شکافتگی، استثمار و بحران ندید؟ به هیچ وجه. مگر کسانی که بخواهند او را متهم کنند به پرودونیبودن!
در اینجا گفتار گامی به پیش برمیدارد: «روش اقتصاد سیاسی» یا به عبارتی، روش نقد اقتصاد سیاسی. در این نقطه، مارکس معیارهای بنیادیِ خاصی را وضع میکند. اصل نخست عبارت است از «انتزاع متعیّن» (determinate abstraction). انتزاع متعیّن ناظر به این دعویِ روشی است که نمیتوان با خامدستانه آغازیدن از امور «واقعی» یا «انضمامی»، مقولات را بنیاد گذاشت؛ این کار تنها بر مبنای بسطِ «فرآیند سنتزِ» دادههای شهود و بازنمایی ممکن است. روششناسی خامدستانه با امر انضمامی چونان پیشانگاشت میآغازد؛ روششناسی مارکس امر انضمامی را چونان نتیجه در نظر دارد. «این <راه> دومی روشی است به لحاظ علمی درست. امر انضمامی، انضمامی است، چرا که پیوستار تعیّنهای پرشمار است، همانا یگانگی است در چندگانگی» [گروندریسه ۱۰۱؛ ۲۲-۲۱؛ ۵۶]. در این راه، به جای ناپدید کردن بازنمود انضمامی در تعیّنی انتزاعی، بهوارونه، موفق میشویم به ساختن «تعیّنهایی انتزاعی [که] راهبرند به بازسازی امر انضمامی در طریق اندیشیدن». بنابراین، از انتزاع به امر انضمامی، به تعیّن. این فرآیند شناختیْ جلوههای پوچ رفتار علمی را که از اُبژه بت میسازند مختل میکند: این فرآیند شناختی، بهوارونه، میداند که تعیّنْ محصول تقریبی نظری (theoretical approximation) است که در راه هدفِ خود از انتزاعهای عام، قطببندیها و بُعدها بهره میجوید. حقیقتْ مقصد است. در این گفته ذرهای شکاکیت معرفتشناختی نیست: «سرِ اندیشنده فقط رفتاری نگرورزانه و باخوداندیشنده، یعنی رفتاری نظری دارد، سوژۀ واقعی** کماکان واقعیت قائمبهذات خویش را بیرون از سرِ اندیشنده حفظ میکند. بنابراین در <کاربست> روش نظری نیز همواره باید به خاطر داشت که سوژه، جامعه، به مثابه پیششرطهای اندیشه، <همواره و پیشاپیش> متصورند» [گروندریسه 102؛ ۲۲؛ ۵۶]. خبری از شکاکیت معرفتشناختی نیست، بلکه بهوارونه، مسئله تخریب هرگونه بتوارگیِ امر انضمامی است. انباشتگی نظریِ ماتریالیسم و دیالکتیک در اینجا عملیاتی میشود. ما درست درون آن واقعیتی قرار داریم که قصد داریم، میکوشیم و خطر میکنیم از رهگذر انتزاعات، به تعیّنهای انضمامی و چندگانهاش نزدیک شویم. در این نخستین اصل روش، اراده و هوش، یا به بیانی دیگر، عمل انسانی روزمره جای دارد. اما این هم برایم رضایتبخش نیست: در این اصل همچنین رابطهای میان ارزش مصرفیِ دانش انتزاعی و لزوم تحول دانش وجود دارد. در مجموع، این روشِ انتزاع متعیّن و انتزاعات تعیّنبخش، که مرا به شیوهای دکارتی به دل ماجرا میاندازد، «جریان اندیشهورزی انتزاعی را*، که از سادهترین به مرکبترین صعود میکند» نشان میدهد، و با این کار کمک میکند واقعیت را کشف و ابداع کنیم. اما حواسمان باشد ــ و به نظرم این عنصر به اندازۀ کافی در تاریخ تفسیر و روششناسی مارکسیسم پرداخته نشده است: فرآیند انتزاع متعیّن، فرآیند تقریب و فتح امر انضمامی به مدد انتزاعْ فرآیندی جمعی است، فرآیند دانش جمعی. «در همۀ شکلهای اجتماعی فقط یک <شکل> معین تولید، مرتبه و نفوذ شکلهای تولید دیگر را، و بنابراین، مناسبات این شکلِ معینِ تولید، مناسبات شکلهای دیگر را تعیین میکند. این <شکل معین> تابشی است از نور که همۀ رنگهای دیگر در آن غوطه میخورند و ویژگیهایشان در آن دگرگون میشود. فضای <اِتِری> ویژهای است که وزنِ ویژۀ هر آنچه را در او سربرآورده است، تعیین میکند» [گروندریسه ۷-۱۰۶؛ ۲۷؛ ۶۱]. فرآیند انتزاع متعیّن بهتمامی درون تابش جمعیِ پرولتری داده میشود: بنابراین، این فرآیندْ عنصری است از نقد و صورتی است از پیکار.
انتزاع متعیّنْ فکتی پویاست. در واقع، درخورِ سرشت معرفتشناختیِ آن است که رابطهای بین ساده و پیچیده، بین امر دادهشده و امر برساخته، بین یک بنیاد و یک پروژه برقرار کند. دومین عنصرِ برسازندۀ روششناسیِ مارکس مستلزم تفسیری از این رابطه است: این روش عبارت است از روش ناظر به «گرایش». مارکس بر مقولۀ «ارزش مبادله» دست میگذارد: این مقولهای نسبتاً انضمامی در جامعۀ ماست. بیایید از نزدیک تحلیلش کنیم: «بنابراین، همین مقولۀ ساده، با همۀ نفوذ و اعتبارش، تاریخاً پدیدار نمیشود مگر در پیشرفتهترین برهههای جامعه،» «بنابراین، اگرچه مقولۀ سادهتر میتواند تاریخاً پیش از مقولۀ مشخصتر وجود داشته باشد، اما پرنفوذترین و پردامنهترین توسعهاش میتواند متعلق به شکلی از جامعه باشد که سامان پیچیدهای دارد، در حالیکه امر انضمامی، در شکلی کمتر توسعهیافته از جامعه، کاملاً تکاملیافته بود» [گروندریسه ۱۰۳؛ ۲۴؛ ۵۸]. اینهمه به چه معناست؟ به این معناست که رابطۀ بین ساده و پیچیده یک رابطه به کاملترین معنای کلمه، و از این رو، یک پویه (dynamism) است جانگرفته با سوبژکتیویتۀ تاریخی، با جمعی پویا که مشخصۀ آن پویه است. به این معناست که درجات متفاوتی از انتزاع وجود دارد: از یک سو، انتزاعی که در امر انضمامی پیِ امر واقعی میگردد (انتزاع متعیّن)، و از سوی دیگر، امر انضمامیای که در انتزاع، تعیّنش را میجوید (فرآیند گرایش). این جنبشْ جنبشی است تاریخی که تولید و پیکار طبقاتی به آن تعیّن میدهد: جنبشی که از طبیعت اولیه به «طبیعت ثانوی»، از حقیقت اولیه، بیواسطه و انضمامی به حقیقتِ وارونگی و حقیقتِ فرافکنی. «عامترین انتزاعات به طور اعم فقط در غنیترین مرحلۀ انضمامیِ توسعه پدیدار میشوند؛ آنجا که در بسیارگانْ یک چیز به دیدۀ همگان مشترک میآید. آنگاه است که <آن چیز عام> از اینکه فقط در شکلی خاص به اندیشه درآید، بازمیایستد» [گروندریسه 104؛ ۲۵؛ ۵۹].
این است کمونیسم در روششناسی؛ روش نظری را نیز میتوان کمونیستی تعریف کرد: گروندریسه به ما نشان خواهد داد که چگونه میتوان این رویکرد روششناختی به تعریفِ انقلاب کمونیستی را انضمامی کرد. به این ترتیب، روشن میشود که چقدر انتزاعی است خواست تفکیک مقدمه از محتوای بسط و پرورش تحلیل مارکس.
بنابراین، ناممکن بود و خطا بود اگر مقولات اقتصادی را بنا به ترتیبی در پی هم میآوردیم که <منطبق باشد با ترکیبی که> تاریخاً عامل تعیینکننده بودهاند. برعکس، ترتیب و توالی آنها به وسیلۀ رابطهای تعیین میشود که آنها در جامعۀ مدرن بورژوایی با یکدیگر دارند، و این، از قضا، وارونۀ ترتیبی است که آنها به طور طبیعی ظهور یافتهاند، یا ترتیبی که منطبق با تحول تاریخیشان است. [گروندریسه 107؛ ۲۸؛ ۶۱]
و باز چنین میخوانیم: «کالبدشناسی انسان کلید کالبدشناسی میمون است» [گروندریسه 105؛ ۲۶؛ ۶۰]. بنابراین، روشن است که در کار مارکس، از نقطهنظر معرفتشناسی آن، روش گرایشی بر روش تبارشناختی غالب است. در ادامه به این موضوع برمیگردیم. آنچه در این لحظه تأکید بر آن اهمیت دارد این است که در همین مرحله نیز، روش از پیش چنین میانگارد که در بافتی واقعی مندرج است، بافتی که بنابر آن، تعیّن را نمیتوان به بستر یک مورد فردیِ بسیط ارجاع داد. از این نظرگاه نیز، روششناسی مارکس نوعی خطرپذیری جمعی است. گرایش: این قاعده صرفاً برساختِ منفعلانۀ مقولات بر مبنای مجموعهای از اکتشافات تاریخی را ممکن نمیکند، بلکه بیش از همه، مجال میدهد اکنون را در پرتو آینده بخوانیم تا پروژههایی بسازیم که بر آینده نور میتابانند. به خطر اقدامکردن، پیکار کردن. علمی که به این اصل وفادار باشد. اگر هم گهگاهی میمون میشویم، فقط برای آن است که چابکتر شویم.
معنای شگرف رابطۀ بین انتزاع و تعیّن، بین انتزاع همچون حقیقتسنجی (verification) و انتزاع همچون یک پروژه، به لحظهای از حقیقتسنجیِ علمی دست مییابد: این سومین عنصر روششناسی مقدمه است؛ «حقیقت عملی» (the true in practice). برای تعریف سومین معیار روش. مارکس روش انتزاع متعیّن را با روش گرایش متحد میکند، آن هم با نظر به مقولهای ــ مقولۀ «کار» ــ که مرکز منظومۀ پژوهشش را میسازد. حال، «کار به نظر میرسد مقولۀ کاملاً سادهای باشد.» با وجود این ــ و اینجا روش انتزاع متعیّن دست به کار میشود ــ وقتی این مقوله از منظری اقتصادی و در همین بساطتش نگریسته شود، «به همان اندازۀ روابطی که این انتزاع ساده را میآفریند، مقولهای است مدرن» [گروندریسه ۱۰۳؛ ۲۴؛ ۵۸]. تحلیل روابط عامی که این مقوله را میسازد روشن میکند که این یگانگی، این یگانگی و مفصلبندیِ چندگانگی، عنصری پویاست، نوعی درهمبافت و نتیجۀ نیروهای سوبژکتیو. مفهوم کار وارد واقعیت تاریخیِ اقتصاد میشود و تا صُوَر بالاتر انتزاع میرود: این روابط تولید سرمایهداری است که این جنبش را تعیّن میبخشد. در چنین راهی که مقوله بهآرامی وسعت مییابد ــ و این هم کارِ گرایش است ــ کار بدل میشود به
این انتزاع کار به طور اعم که تنها* نتیجۀ ذهنیِ کلیت انضمامیای از کارها نیست: بیتفاوت بودن نسبت به نوعِ کارِ معینْ متناظر است با شکلی از جامعه که در آن هر فردی بهسهولت میتواند از کاری به کار دیگر برود و اینکه این یا آن کار معیّن را انجام میدهد برایش تصادفی و بنابراین، بیتفاوت است. در اینجا، <و در این شکل از جامعه> کار نهفقط به مثابه یک مقوله، بلکه در واقعیت نیز به وسیلهای برای آفرینشِ ثروت به طور اعم مبدل شده است و دیگر متعلقۀ خاصی نیست که به فرد بسته شده و به طور ویژه به او و در او بار آمده باشد. [گروندریسه ۱۰۴؛ ۲۵؛ ۵۹]
حال، اگر بهخوبی به یاد بیاوریم، «در اینجا انتزاعِ مقولۀ «کار»، «کار به طور اعم»، کار بی هیچ توضیحی، نقطۀ عزیمت اقتصاد مدرن، برای نخستین بار حقیقت عملی پیدا میکند» [گروندریسه ۱۰۵؛ ۲۵؛ ۵۹]. بنابراین، «حقیقت عملی» لحظۀ تکوین مقوله است که در آن، انتزاع به نقطهای کانونی و به رابطهای سرشار و انبوه با واقعیت تاریخی دست مییابد. بدون این مفصلبندیِ انتزاع و مفصلبندیِ گرایش، بدون این لحظه که به روی حقیقتِ عمل، به روی تاریخِ گوشت و پوست و استخواندار گشوده میشود، پیشرَویِ علمی ناممکن است. «حقیقت عملیْ» علمی است که به مفهومی از دگرگونی، امکان و اکنونیتِ (actuality) نیروی دگرگونی بدل میشود. در این درهمپیچ است که مقولاتِ مارکسیستی صورت مییابند، و سازوکار صورتیابیشان تنها وقتی میتواند کارا باشد که کاملاً با این سه معیار انجام شده باشد. «همین نمونۀ کار به نحوی قاطع و آشکار نشان میدهد که چگونه حتی انتزاعیترین مقولات به رغم اعتبارشان برای همۀ دورهها ــ درست از آن رو که انتزاع هستند ــ در تعیّنیافتگی این انتزاع، محصولِ روابط تاریخیاند و اعتبار قطعی و فراگیرشان را صرفاً در چارچوب همین روابط دارند» [گروندریسه ۱۰۵؛ ۲۵؛ ۵۹]. در این مرحله، مقوله همچون «محصول و اعتبار» عرضه میشود، یعنی همچون برساخت واقعی و افق علمی. بیایید ارائۀ مفهوم «کار» را همچون مفهومی از تولید، «همچون زمان کارِ به طور اجتماعیْ میانگین» در نظر بگیریم. تماماً روشن است که این تعریفِ مفهومْ محصول تاریخ است: اما این تعریف همچنین افقی را تعیین میکند که درون آن، مفهوم تکوین مییابد؛ یعنی شالودۀ همۀ تحولات بعدی مقوله را. در ادامه خواهیم دید که چگونه مفهوم کار، وقتی بازنماییِ بحثْ طرح آن را قاطعانه ترسیم کرد، وقتی سازوکارِ گرایشْ همۀ مفصلبندیهای دیالکتیکیای را که حرکت کار وارد میدان میکند نمایش داد و وقتی سرانجام کارْ همچون حقیقتی عملی در قلب پیکار پدیدار شود، خواهیم دید که چگونه این مفهومِ اشباعشده از سوبژکتیویته بار دیگر جابجا میشود و چگونه این جابجاییْ مراتب بعدی را تعیّن میبخشد. این سلسله از پارهمتنهای روششناختی فقط به مقولۀ «کار» مربوط نمیشوند (حتی اگر به طور ویژه مفید باشد که این مفهوم را به عنوان مثال بگیریم)، بلکه به همۀ مقولات تحلیلی مارکس ربط دارد. بنابراین، تصادفی نیست اگر اینجا، در این صفحات، نخستین تقسیمبندیِ مصالحی که باید بررسی شوند پدیدار میشود، تقسیمبندیای که باید به شاکلهمندسازیِ (schematization) روش مرتبط شوند.
ترتیب و توالی مقولات باید چنین باشد که ۱. <نخست> تعیّنهای عام انتزاعی <میآیند> که به همین دلیلِ <عام و انتزاعی بودن>، کم یا بیش، با همۀ شکلهای جامعه سازگارند. البته به همان معنای متمایز و دقیقی که در بالا آمد، ۲. <سپس> مقولات ناظر بر مفصلبندی جامعۀ بورژوایی که طبقات بنیادی بر شالودۀ آنها استوارند. سرمایه، کار مزدی، مالکیت زمین. روابطشان با یکدیگر. شهر و روستا. سه طبقۀ بزرگ اجتماعی. طبقات و مبادلۀ بین آنها. گردش. نظام اعتباری (خصوصی) ۳. <پس از آن> تلخیصِ جامعۀ بورژوایی در شکل دولت. از منظر نگاهی که به خود دارد. طبقات «نامولد». مالیاتها. بدهیهای دولتی. اعتبار دولتی. جمعیت. مستعمرات. مهاجرت. ۴. <سپس> روابط بینالمللی تولید. تقسیم بینالمللی کار. مبادلۀ جهانی. صادرات و واردات. نرخ تسعیر. ۵. <و در پایان>، بازار جهانی و بحرانها. [گروندریسه ۱۰۸؛ ۲۹-۲۸؛ ۶۲]
به این ترتیب، دشوار نیست ببینیم آن ویژگیِ مارکسیستیِ خاصِ رویکرد نظری و رویکرد تاریخی چیست: این فرآیندی است که از انتزاعی به انضمامی، و سپس متناسب با بسط و امتداد تاریخیِ افق و گرایش، دوباره از انتزاعی به انضمامی، به امرِ هر دم پیچیدهشونده حرکت میکند. بنابراین، با «بازار جهانی و بحرانها» نقطهای تعیینکننده از راه میرسد که در آن، آنتاگونیسم ابتداییای که موتور کل منظومه است، در حد نهایی آن، اجتماعی میشود. اینجا خلقِ «حقیقت عملی»، خلق پویۀ رابطۀ عملی، خلق سوبژکتیویتۀ تاریخیِ این جنبش، عنصری قاطع و تمایزبخش است. معیارِ «حقیقت عملی» به روششناسیِ ماتریالیستی و دیالکتیکی، تمام ابعادِ آن معنای سوبژکتیو، گشوده و برسازندهای را میبخشد که پیشتر در رابطه با مفهوم «تفاوت» بر آن تأکید کرده بودیم.
حال، اگر منظومۀ روشی را که تا این لحظه در مقدمه ارائه شده در نظر بگیریم، باید تأکید کنیم که نظرگاهی که به دست میدهد اهمیتی شگرف دارد. به بیانی دیگر، رابطۀ میان پژوهش (Forschung / research) و بازنمایی (Darstellung / presentation)، و شیوۀ جدید بازنمایی (neue Darstellung / new mode of presentation) در اینجا تمام و کمال حد و مرزهایش تعیین شده است، و باید این نکته را تشخیص داد که «جنبش واقعی» (die wirkliche Bewegung) در عمل به موضوع علم بدل میشود. با اینحال، هنوز چیزی کم است. کاملاً درست است که روش ماتریالیستی که اُبژه را نسبت به ذهن، بیرونی تلقی میکند روشی است متعلق به علم، و با چشماندازی جان میگیرد که اصلِ گرایشْ خطوط اصلیاش را مشخص کرده است، و با معیار «حقیقت عملی» خصلتی سوبژکتیو مییابد. با اینحال، اینجا باید در نظر داشت که امر واقعی به نوعی بازترکیبِ مبتنی بر ایدئالیسم فروکاستناپذیر است؛ پویۀ امر واقعی، قوانین آن و مفصلبندیهایش تنها به مدد «تفاوت»، به مدد وجه بنیادیِ ماتریالیسم تاریخی، تضمین میشود، البته تا حدیکه بتوان ماتریالیسم تاریخی را پویا و سوبژکتیو کرد. بهوارونه، در گروندریسه، جنبش به مدد آنتاگونیسم و اهمیت مستقیمی که در صورتیابیِ مقوله دارد تضمین میشود: تفاوت به آنتاگونیسم بدل میشود، چارچوب روش به مراتب سستتر میشود و به چندین بُعد خُرد میشود. بنابراین، آیا میتوان گفت که مقدمه به پختگی ایدئولوژیک گروندریسه نمیرسد؟ احتمالاً اینطور است؛ با اینهمه، تمام شرایط لازم را برای گذار به قاعدۀ آنتاگونیسم به منزلۀ قاعدۀ بنیادیِ همۀ مقولات فراهم میکند. افزون بر این، مقدمه و متونی که کنار آن چیده شدهاند به این گذار نهایی ارجاع میدهند و اغلب با گشودگی از آن حرف میزنند. باید ببینیم که این چشمانداز نو چگونه ارائه میشود. بیایید با اشاره به اینکه به نظر میرسد خود مارکس هم در پایانبندی مقدمه نسبت به این دشواری هشدار میدهد، پاسخ را کمی پیشبینی کنیم. «هنر یونانی و جامعۀ مدرن»: این دو صفحه [گروندریسه، ۱۰-۱۰۹؛ ۳۱-۳۰؛ ۶۵-۶۳] وقفهای را شکل میدهند و به ملاحظات پیشین مرتبطند. این صفحات بیانی از مسائل کلاسیک ماتریالیسم تاریخی هستند و به درجات متفاوتی بر دشواریِ دستیابی به راهکار تأکید میکنند. بنابراین، به نظر میرسد که مارکس با این وقفه و با پایانبندیِ مقدمه با مسائل حلناشده، محدودیت طرح ماتریالیسم تاریخی را درک میکند و اینجا تأملی را پیش میکشد که در گروندریسه، منجر میشود به اینکه او جمعبندی خلاقانهای بر پیشانگاشتهای مقدمه ارائه کند و به طریقی عام، به پیشرفتهترین مرحلۀ روش برسد.
اما برای اینکه روششناسیِ مارکس بتواند صورتِ نوعیْ جمعبندی به خود بگیرد، لازم است برخی عناصر خاص محتوای گروندریسه بتوانند پخته شوند و شرایط دیگری نیز فراهم شود. حال، در پایان دفتر هفتم [گروندریسه 82-881؛ ۴-۷۶۲؛ ۴-۷۲۳] آغاز «بخشی در باب ارزش» را میبینیم که (فارغ از مجادلات فیلولوژیک دربارۀ جایی که باید در آن قرار بگیرد) در نظر ما اهمیتی ویژه دارد. از نظر ما این ملاحظهای بجاست، زیرا موضوعِ ارزش تأثیری مستقیم دارد بر مفصلبندیِ روش و مقولات بنیادی و توصیف این مقولات بنیادی، که در اینجای کار دقیقاً مسئلۀ ماست. مارکس برای درگیر شدن با مقولۀ ارزش، اینچنین روش را به کار میاندازد: او بر دیالکتیکِ یگانگی و تفاوت، که مشخصۀ ارزش است، تأکید میکند. تفاوتِ ارزش همچون ارزش مصرفی داده میشود. اما «ارزش مصرفی زمانی به قلمرو اقتصاد سیاسی تعلق مییابد که از طریق مناسباتِ تولیدِ مدرن دگرسان شود،» به این ترتیب، وقتی که به یگانگیِ فرآیند فروکاسته شود. با وجود این، بهویژه جذاب است که این سِیر عادی منطق مارکس را تکرار کنیم تا جاییکه صورت، شدت و نیروی تفاوتِ مدنظر را ببینیم. دقیقاً همین بالقوگی است که مجال میدهد تفاوت به آنتاگونیسم دگرگون شود. اکنون مارکس بر این بستر قرار دارد. «در حقیقت، اما، ارزش مصرفی پیششرطی است معلوم؛ شالودهای است مادّی که در آن، رابطۀ اقتصادیِ معینی خود را بازمینمایاند.» بنابراین، مارکس استدلال میکند که
هرچند ارزش مصرفی و ارزش مبادلهایْ بیمیانجی در کالا وحدت دارند، از یکدیگر نیز بیمیانجی، جدا و متمایز میشوند. نهفقط ارزش مبادلهای به مثابه <چیزی> تعیّنیافته از سوی ارزش مصرفی پدیدار نمیشود، بلکه برعکس، کالا نخست آنگاه کالا میشود، نخست آنگاه به منزلۀ کالا تحقق مییابد، که دارندهاش نسبت به او رفتار و هنجار و عنایتی همچون ارزش مصرفی ندارد. فقط از طریق واگذاریاش به دیگری، به ازای مبادلهاش با کالاهای دیگر است که دارندهاش ارزشهای مصرفی را تصرف میکند. تصرف از راه واگذاری به دیگری، شکل بنیادین نظام اجتماعیِ تولید است که ارزش مبادلهای به منزلۀ بسیطترین و انتزاعیترین بیانِ آن پدیدار میشود. [گروندریسه 82-881؛ ۴-۷۶۳؛ ۷۲۳]
از مقدمۀ ابژکتیو (objective premise) به پیشانگاشت بیگانهشده (alienated presupposition): با این گذار، تفاوت به آنتاگونیسم بدل میشود.
اینجا فرصت نداریم به مزایای بحث ارزش مصرفی در اندیشۀ مارکس بپردازیم. (به هر حال، در ادامه با تفصیل بیشتری به این مضمون خواهیم پرداخت. اینجا، پیشنهاد میکنم دربارۀ این موضوع نگاهی بیندازید به صفحاتِ بسیار متوازن کتاب روسدولسکی، صفحات ۴۰-۱۱۲، و همینطور به کارهای اگنش هلر و رفقایش در بوداپست). ما اینجا از روششناسی بحث میکنیم، و مایلیم این نکته را توضیح دهیم که چگونه، با چه سازوکار صوریای، تفاوت به آنتاگونیسم بدل میشود. این سرشتِ رابطۀ اجتماعی و بُعدِ سرمایهدارانۀ آن است که مقدمۀ ابژکتیو به پیشانگاشتی بیگانهشده بدل میشود، و به عبارتی، به مقدمۀ ابژکتیو خصلتی پویا میدهد که بیوقفه به آن بازمیگردد تا تعریفش کند. ارزش مصرفی تنها به مثابه «پیشانگاشتی بیگانهشده» به مقولهای از مقولات نقد اقتصاد سیاسی تبدیل میشود، یعنی وقتی دیالکتیک یگانگی و تفاوت، با به حرکت انداختن خویش، مدام خودِ جنبش و ظهور بیکرانِ ارزش را از نو به راه میاندازد. ارزش مصرفی وقتی به «حقیقت عملی» بدل میشود که از رهگذر بیگانگی، از رهگذر تغییرِ بیوقفه و به همان میزان واقعیِ مراحل تصاحب به مدد بیگانگی، استقلال خود را از پیشانگاشت دوباره به دست آورد.
در اینجا به همین اندازه و در چارچوب این خط استدلالی، متنی را بررسی میکنیم که «باستیا و کری» نام دارد و در سرآغاز دفتر سوم (گروندریسه، ۹۳-۸۸۳؛ ۵۳-۸۴۳؛ ۳۶-۲۷) قرار دارد {در ویراست آلمانی ــ و به تبع، در ترجمۀ خسروی و مرتضوی ــ در سرآغاز کتاب قرار داده شده است} و در ژوییهی ۱۸۵۷ ــ به این ترتیب، پیش از مقدمه، اما در چارچوب همان مجادلاتی که افق مقدمه و گروندریسه را میسازند ــ نوشته شده است. این متن شامل مروری است بر همآهنگیهای اقتصادی باستیا (چاپ دوم، پاریس، ۱۸۵۱): مروری متعارف از مارکس، یا به تعبیری، بهانهای برای تشریح مضامین خاصی که پیشتر در دفترهای راجع به پول دیدهایم (بنگرید به پارههایی از صفحات ۴۹-۲۴۸؛ ۱۶۰ به بعد). در اینجا قصد مارکس از مواجهۀ نزدیک با وضعیت اقتصاد سیاسی بورژوایی در فرانسه (باستیا) و ایالات متحده (کری) ترسیم برخی قوانین نقد است که مایلم بر ویژگیهای صوری و روششناختی آن تأکید کنم. نخستین قانونی که مارکس میکوشد بپروراند، قانونی است که به این گرایش جامعهای بورژوایی (مثل جامعۀ ایالات متحده) مربوط میشود که به نحوی خودآیین توسعه یافته و محدودیتهای جنبش قرن پیشین را پشت سر گذاشته است. بنابراین، اینجا «حتی تناقضهای جامعۀ بورژواییْ خودْ همچون لحظاتی محو و گذرا پدیدار میشوند» [گروندریسه ۸۸۴؛ ۸۴۴؛ ۲۸] و دولت سنتز بیواسطۀ جامعۀ مدنی است: سرمایه، بیواسطه، سرمایۀ اجتماعی است. دومین قانونی که مارکس فکر میکند میشود استنتاج کرد، قانونی است که تشابهی را میان تمرکزیابی سرمایه و تمرکزیابی دولت برقرار میکند. این نکته به این معناست که اجتماعیشدن و تراکم سرمایهدارانه ــ به همان میزان در جامعهای باز نظیر ایالات متحده، که در جامعهای بسته مانند قارۀ اروپا ــ ضرورت گسترش و تمرکزیابیِ تدریجی قدرت دولت را تعیین میکند. این فرآیند، مستقیم، از آنتاگونیسم میان تولید و گردش، که خودْ نتیجۀ تمرکزیابی سرمایهدارانه است، نشئت میگیرد؛ و نتیجه اینکه، «دولت آخرین گریزگاهِ «همآهنگیهای اقتصادی» است، همان دولتی که در آغاز به عنوان یگانه عامل برهمزنندۀ این همآهنگی، مُهر لعنت خورده بود» [گروندریسه ۸۸۶؛ ۸۴۶؛ ۳۰]. سومین قانونی که توصیف میشود: به همان نسبت که دولت (ملّی) چهرۀ تمرکزیابیِ باواسطه یا بیواسطۀ سرمایه را به خود میگیرد، همواره بهضرورت، تناقضها و آنتاگونیسمها در سطح بازار جهانی ژرفتر میشوند. روابط عام جامعۀ بورژوایی «با کمالیافتهترین ناهمآهنگی این روابط به پایان میرسد، آنجا که آنها به مثابه رابطۀ بین کشورهای تولیدکننده در عالیترین سطح توسعه بر پرشکوهترین صحنه، همانا در بازار جهانی، ظهور میکنند»: مارکس چنین نتیجه میگیرد که «این ناهمآهنگیها در سطح بازار جهانی، فقط آخرین بیان رسای ناهمآهنگیهایی هستند که در مقولات اقتصادی به مثابه روابطی انتزاعی منجمد میشوند» [گروندریسه 887؛ ۸۴۷؛ ۳۱].
کافی است به همین موارد بسنده کنیم تا متوجه شویم که مقولات روش مارکس، در این لحظۀ مناسب که لحظۀ بنیادگذاری نظام است، به نقطۀ پختگی رسیدهاند: بیش از همه، پختگی در معنای نوعی بنیادگذاریِ پویا و آنتاگونیستی که در آن آنتاگونیسمْ موتور تکوین نظام است؛ بنیادگذاریِ بازخیزشِ مدامِ آنتاگونیسم، هر مرتبه که طرحِ تاریخ سرمایه پیش میرود. به این ترتیب، هرگونه ابژکتیویسمِ ماتریالیستی نیز از میان میرود: این رابطه، تا آن درجه که بر آنتاگونیسم بنیاد گذاشته شده، رابطهای گشوده است. بهحق میتوان اعتراض کرد که اینجا بسط و تکوین تناقض ــ و ژرفایابیِ آنتاگونیسم آن ــ در سطح سرمایه و مقولات سرمایه و توسعه باقی میماند، و در نتیجه، مؤلفۀ سوبژکتیو فرآیند دست کم گرفته میشوند. اما مرور مارکس در ادامه به نظریۀ مزدهای باستیا میپردازد. اینجا میتوان اشارتی دید به اینکه فصل یا «کتاب مزدها» چگونه میتوانست باشد. خلاف باستیا و بلاهتش، مارکس بر مزدها (کار مزدی، طبقۀ کارگر) همچون نیرویی بیواسطه انقلابی و محرکِ هرگونه امکانِ بسط و تکوین دست میگذارد. «کار مزدی در همۀ این گذارهای واقعاً تاریخی به مثابه انحلال و نابودی روابطی پدیدار میشود که در آنها کار از هر جهت حد و مرز ثابتی داشت؛ درآمدش، محتوایش، وابستگی محلیاش، حجم و حیطهاش و غیره؛ بنابراین به مثابه نابودی ثبات کار و پاداشش» [گروندریسه 891؛ ۸۵۱؛ ۵-۳۴]. این غوطهورشدن در سوبژکتیویته (انحلال، تخریب، تحرک، استقلال) پایه و اساسی تازه به معنای آنتاگونیسم مقولات سرمایه میدهد، سرمایه را به طریقی نمایش میدهد و آن را به سطحی از تنش میکشاند که گروندریسه به نحوی قاطع در نظریۀ ارزش اضافی تثبیتش میکند. حتی روش هم در این نقطه منتظر صورتبندیِ نهاییِ نظریۀ ارزش میماند؛ بنابراین، مسئله این نیست که تا این نقطه، صورتبندی روش پیشرَویِ عظیمی نکرده است؛ مسئله صرفاً این است که باید منتظر ماند تا همۀ عناصر گردآوریشده به نحوی نظاممند چیده شوند.
صورتبندیِ روش مارکس در گروندریسه نهتنها از مقدمه به گروندریسه فرآیندی خطی نیست، بلکه همچنین درون خود گروندریسه هم سرشتی خطی ندارد. در واقع، اگر لحظهای برگردیم به برخی پارهمتنها که پیشتر در درس دوم دربارۀ فصل پول بررسی کردیم، میتوانیم پیشاپیش نوعی تأخیر و آشفتگی را در رابطه با روش ببینیم. این امر بهویژه در پارهمتنهایی روشن است که در آن نیرویی که گرایش به تعیین آنتاگونیسم دارد در حد اعلای آن است؛ بنگرید به فصل راجع به پول و متنهایی که زیر دستۀ B و D جای داده شدهاند. در این متنها چه میگذرد؟ آن چه در این متنها جریان دارد این است که ژرفایابیِ آنتاگونیسم در مقولاتْ پیوندی میان توسعۀ سرمایهداری و بحران سرمایهداری را مشهود میکند، پیوندی که در حکم پایه و اساس گذار به کمونیسم عمل میکند (گروندریسه ۶۴-۱۵۹، ۳-۱۷۲، ۴-۱۷۳، ۲۸۹؛ ۸۲-۷۷، ۹-۸۸، ۹۰-۸۹، ۱۴۸). حال، این پیوند که نوعی وارونگی را عملی میکند هنوز آستانۀ حیاتیای را که در آن، فرآیند خصلتی سوبژکتیو مییابد رد نکرده است. آنتاگونیسم، چنانکه گفتیم، بسیار قدرتمند است؛ اما هنوز آن را همچون نتیجۀ نوعی فرافکنی (projection) میبینیم، و نه در حکم چهرۀ جهشی مبتکرانه و چهرۀ آزادیِ انقلابی. در گفتار راجع به کمونیسم، گرایش در سطح «فرافکنی» گسترده میشود. ما بر این گستردهشدن، که نشانۀ تحلیلی است که نابسنده بسط یافته، تأکید نمیکردیم اگر این رویکرد مکانیستی به روش در گروندریسه مکرر بروز نمیکرد و در لحظههایی که اصلاً توقعش را نداشتیم از نو ظاهر نمیشد؛ بیش از همه، وقتی بحث به تعریفِ آنتاگونیسمِ غایی و تعیینکننده و پیشتجسّمِ کمونیسم میرسد. با اینهمه، در این مورد نیز به نظر نمیرسد که میتوان به همین مقدار بسنده کرد. مضمون گرایش میتواند در یک «فرافکنی» ایدئولوژیک، گسترشی مکانیکی را از سر بگذراند: در این مورد، خطرِ آن وجود دارد که مسئلۀ کمونیسم بدل به گفتار فانتزیسازی شود. اما بهوارونه، تأکید بر این نکته اهمیت دارد که میتوان مضمون گرایش را به سمت قاعدۀ «حقیقت عملی» و حقیقتسنجیِ سوبژکتیو سوق داد. اگر بازی با الفاظ مجاز باشد، باید بگوییم که گرایش گروندریسه، هر قدر که پیش میرود، عبارت است از ستایشِ گرایش همچون حقیقت عملی و اِسناد خصلت سوبژکتیو به حقیقت، و نه ستایش گرایش همچون فرافکنی. این بار هم، لازم است بیفزاییم که نظریۀ ارزش اضافی، وقتی تشریح شود، بزرگترین تنشهای روش مارکس را جبران میکند. ذکر این نکته هم ضروری است: کمونیسم نمیتواند اصلاح ناهمآهنگیهای سرمایه باشد.
مقدمه، فارغ از محدودیتهای شرح و بسط نظریاش، همچنان متنی استثنایی در باب روش است. وقتی معیار چهارم روش را بررسی کنیم این نکته باز هم پدیدار میشود؛ معیار چهارم پس از سه معیارِ انتزاع متعیّن، گرایش و عمل ظاهر میشود تا گذار روش را به سطحی که برای نظریۀ ارزش اضافی (و استثمار) مناسب است تدارک ببیند و سازمان دهد. این عنصر چهارم را معیارِ «جابجایی» (displacement) پژوهش و دامنۀ نظری، یا معیار جابجایی سوژه، یا اصل «ساختیابی» (ساختار) (constitution of the structure) خواهیم خواند. فرآیندی که این معیار را پدید میآورد در تقاطعهای سه معیارِ پیشتر بحثشده در مقدمه و تقاطعهای عناصری که تازه در پارهمتنِ راجع به ارزش و متن راجع به باستیا و کری دیدیم ظاهر میشود: در وهلۀ اول، ژرفایابیِ اشتدادیِ «تفاوت» که چنان عمیق میشود که تفاوتْ نوعی استقلال مییابد؛ و در وهلۀ دوم، تأکید پویا بر کاربستِ تناوب، بر کاربست روششناختیِ آنتاگونیسم. بهیقین، درست است که در نگاه نخست به نظر میرسد که جنبش مقولات فقط «فرافکنی» و تنشهایی مکانیکی در تحلیل ایجاد میکند. اما به نظر من، تمام شرایط برای غلبۀ واقعی بر این محدودیتها فراهم است؛ در درس ارزش اضافی خواهیم توانست این غنایابیِ دامنۀ روششناسی را دنبال و همزمان پیامدهای عظیمش را تأیید کنیم. به این ترتیب و با وجود این، مفید خواهد بود که این پیشفرضها را تأیید کنیم و ببینیم چگونه میتوان صوریشان کرد. حال، اگر سرشتِ نظاممندِ اصولِ روششناختیِ مقدمه مشهود شده است، پویۀ آنها نیز به همین میزان مشهود است: انتزاع متعیّن، گرایش و «حقیقت عملی» اصولی هستند که مقولاتِ در جنبش را ایجاد میکنند؛ اصولی که نهتنها به کالبدشناسی، بلکه به تنکردشناسیِ (physiology) واقعیت نزدیک میشوند، و نهتنها به ساختار واقعیت، بلکه به انقلاب واقعیت. اما واقعیتْ خطی نیست، دیالکتیکْ تمامیتخواه نیست، روند کار علمیْ شهودی نیست: برعکس، واقعیتْ مدام دگرگون میشود و آنتاگونیسمِ نیروهای جمعیای را که آگاهانه اِعمال قدرت میکنند به درون جنبش خویش میکشد. بنابراین، معیارهایی که تا اینجا دیدهایم باید درون معیاری واپسین از نو ترکیب شوند، معیاری که هم بدیلهای روند تاریخ، تغییرات کیفی آن، پَرِشها و چرخشهای واقعیت را در خود حمل میکند، و هم مشارکت سوژهها را در مقام علتها و معلولهای آن تکوین و تحول. افق تاریخیْ چنین حرکت میکند: مقولهای که انتزاعِ متعیّن تعریفش کرده تعدیل میشود، گرایش تحقق مییابد یا جابجا میشود و در هر صورتی، تسلیم تغییری قوی میشود؛ سوژههایی که در این افق حرکت میکنند و آن را در چارچوبی عملی تعیّن میبخشند خودشان، شادمانه یا جز آن، در این فرآیند درگیرند. این افق همواره متکثر، گونهگون و متحرک است: دانشی که از آن داریم واجد شور و نشاطِ پیکار است. معیار چهارم روششناسیِ مارکس همچون سنتز خصلت عملیاتیِ مداخلۀ روششناختی پدیدار میشود: این معیار، پیش از هر چیز، جابجاییِ چارچوب نظری را که نتیجۀ تکوین پیکارها و ساختاربندیِ مجددِ ضابطههای تضاد است همچون مقدمهای ایجابی لحاظ میکند، و تعدیل اصول پویای این فرآیند و بیجاشدگیِ سوبژکتیویته و قطبهای آن درون چارچوب نظریِ از نو ثباتیافته را همچون مقدمهای منفی؛ زیرا سنتزْ مستلزم ساختیابیِ یک ساختار جدید و به این ترتیب ساختیابیِ صورت جدیدی از آنتاگونیسم و ساختیابیِ وضعیتی جدید است که باید دوباره تسلیم معیار عمل و اصل دگرگونی شود. بنابراین، اصلِ ساختیابی است که افقِ توأمان مرکزی و رادیکالِ روش مارکس را تعریف میکند. اگر در نظر بگیریم که یک اصل چگونه بسط و تکوین مییابد؛ اگر حرکت آن را در همۀ جهاتش و طبق همۀ ضوابطی که دربردارد دنبال کنیم؛ اگر به همۀ سطوحی که باید لحاظ شوند، به نحوی متقارن یا نامتقارن اما دست کم در هر مورد بر حسب حالت عام آن چارچوب و درجۀ پیشرَویِ آن، توجه کنیم؛ آنگاه تکوین و تصدیق اصل ساختیابی را خواهیم دید. این جهانِ جدیدی است که ساخت یافته است، این واقعیتِ شناختیِ جدیدی است که برای دگرگونی عرضه شده است. کاملاً روشن است که اصل ساختیابی از دیگر قواعد روش مارکس بهره میگیرد: اما نوبودگیای که این اصل پیش مینهد نیز روشن است، زیرا اصلی است که باعث میشود نتوان گرایش را به صِرف یک فرافکنی، انتزاع را به حقیقت وجودیای (hypostasis) واجد ابژکتیویتۀ مطلق، و معیار عمل را به فتیشِ رئالیستی به پیوستار تاریخی فروکاست. اصلِ ساختیابیْ بُعدِ جهش کیفی را وارد روششناسی میکند؛ برداشتی از تاریخ که به مناسبات جمعیِ نیرو فروکاسته شده است، و به این ترتیب، برداشتی که نه شکاکانه، بلکه پویا و آفرینشگرانه است. هر ساختیابیِ ساختاری نو عبارت است از ساختیابیِ آنتاگونیسمی نو. میتوان صُورِ متفاوتِ در حالِ تکوین را دنبال کرد و در پرتو اصل ساختیابی بررسیشان کرد. اصل ساختیابیْ بحران را به قلب تحلیل مارکسیستی و روششناسی آن میبرد، درست همانطور که اصل ارزش اضافی سوبژکتیویتۀ آنتاگونیسم را به قلب نظریه. به این ترتیب، تصادفی نیست که این اصل بر دوش مقدمه و گروندریسه زاده میشود: در مقدمه آماده و در گروندریسه پرورده میشود، زیرا مسیر مارکس در این دوره، چنانکه دیدیم، تماماً بر مسئلۀ ساختیابیِ نظریۀ بحران همچون نظریۀ سرمایه و ساختیابیِ نظریۀ ارزش اضافی همچون نظریۀ انقلاب سوار است. از این رو، اصل ساختیابی به معیاری بنیادی برای تحلیل دگرگونی و گذار بدل میشود: آگاهی از جهش عملی به درون پیوستار نظریه. چنین است افق نظریۀ مارکس: مارکس فراسوی مارکس؟ در اینجا، باز هم لازم است این پرسش را طرح کنیم و به تمام آن راستکیشیای که آرزو دارد خود را چون علم مارکسیستی عرضه کند قهقهه بزنیم.
مجادلات کهنه بر سر روششناسی مارکس و روابط میان هگل و مارکس هیچوقت برای من جالب نبودهاند. اینکه مارکس هگلی بود هیچوقت به نظرم اهمیتی نداشته است، جز در صورت مطالعۀ مارکس و هگل. در جنبههای دیگر، بدیهی است که آثار مارکس لبریزند از ارجاع به هگل؛ کافی است گروندریسه را بخوانیم. برای کمی سرگرمی هم که شده (و نه به سیاق بیهودۀ فیلولوژیبازیهای ویراستاران گروندریسه؛ انزو گریلو در مقدمهاش بر ترجمۀ ایتالیایی گروندریسه بهدرستی مخالفتش را با این رویهها اعلام کرده است) میتوان مشاهده کرد که در نخستین صفحاتی که تاکنون بررسی کردهایم، دستکم سی ارجاع مستقیم یا غیرمستقیم به کارهای هگل موجود است، و آن رویکردِ به لحاظ روانی مبهمی را هم که بنا بر آن مارکس از یک سو از هگل وام میگیرد و در جای دیگر به خاطر بار هگلی حرفش عذر میخواهد، همانجا میتوان به نحوی تمام و کمال ساختیافته پیدا کرد. در اینجا میتوان به دو مثال اشاره کرد:
ارزش بازار کالاها همیشه با این ارزش میانگین تفاوت دارد و همیشه پایینتر یا بالاتر از آن قرار میگیرد. ارزش بازار، از طریق نوسانات مستمرش، خود را با ارزش واقعی برابر میکند و نه با برابری با ارزش واقعی به عنوان چیزی ثالث، بلکه دقیقاً از طریق نابرابری مستمر با خود (و نه چنانکه هگل میگوید با همانیِ انتزاعی، بلکه با نفیِ نفیِ مداوم، یعنی با نفیِ خود به عنوان نفی ارزش واقعی). [گروندریسه ۱۳۷؛ ۵۶؛ ۸۹]
اینجا (مثل همیشه در این بحث بنگرید به موارد دیگر و بهویژه گروندریسه، ۱۲-۲۱۱؛ ۳-۱۲۲) ارجاع به هگل بیواسطه به محتوا مربوط میشود از آن جهت که به پژوهش کمک میکند و به بازنماییِ آن مجال میدهد. اما در همین صفحات، ارجاعات به کارهای هگل در اصطلاحات و صورتیابیِ مفاهیم تکثیر میشود. در نمونۀ دوم، تأییدیهای دیگر را میبینیم: «بعداً ــ برای آنکه فعلاً اینجا بحث با این پرسش دچار وقفه نشود ــ لازم خواهد شد تا این شیوۀ ایدئالیستی بازنمایی را تصحیح کنیم که سبب میشود فرانمودی را ارائه دهد که گویی موضوعْ صرفاً تعیّنهای مفهومی و دیالکتیک این مفاهیم است. بهویژه این عبارت: محصول (یا فعالیت) کالا میشود؛ کالا ارزش مبادلهای؛ ارزش مبادلهایْ پول» [گروندریسه 157؛ ۶۹؛ ۱۰۰]. اصلاح شیوۀ ایدئالیستی بازنمایی: در این نکته، هیچ اثری از سهلانگاری نسبت به صُوَر ژرف هگلگرایی نیست! نتیجه چیست؟ جدل بر سر رابطۀ مارکس و هگل صرفاً یک بهانه است: کافی است یکبار بر این مارکس دست بگذاریم تا فوراً بفهمیم که چطور آن دو (مارکس و هگل) هر یک چهرهای وارونه از دیگری را به نمایش میگذارد؛ چون مارکس یک انقلابی، ماتریالیست، و بار دیگر در روششناسی، انقلابی، سیاسی و عملگراست، چنانکه در بخش محتواییترِ کارش. آنچه همین حالا گفتیم، دست کم تا جاییکه مقدمه مد نظر است، مستلزم نفی محدودیتهای کنونی روششناسی مارکسیستی نیست ــ انگار که خودمان نیش و کنایههای راستکیشیای را تحمل کردهایم که از نفی تأثیرات هگل بر مارکس، فقط غیاب محدودیت بر مارکسیسم را نتیجه میگیرد. مسئله این نیست. محدودیتهای روششناسیِ مقدمه ربطی به هگلگرایی ندارند؛ این محدودیتها در بستر گذار به نظریۀ استثمار و سوبژکتیوکردنِ قاطعانۀ آنتاگونیسم جای دارد، کاری که مارکس در حال انجام آن است. از جنبههای دیگر، این محدودیتها بسیار نسبیاند: شاید در همین موقعیتِ رویکردِ روششناختی و سرشتِ صوری و ناقصِ برسازندۀ آن نهفته باشند، و نه در بالقوگیِ آفرینشگرانهای که روششناسی در خود دارد. در هر صورت، عملیاتیکردنِ این گذار جدید لازم بود. ما هم داریم آماده میشویم که دنبالش کنیم.
* مقالهی حاضر ترجمهای است از درس سوم کتاب MARX BEYOND MARX: Lessons on the Grundrisse اثر آنتونیو نگری که با لینک زیر در دسترس است:
https://libcom.org/files/Negri%20-%20Marx%20Beyond%20Marx%20-%20Lessons%20on%20the%20Grundrisse.pdf
منبع: نقد