فصلی از رمان منتشر نشده “پیشمرگایتی فارسهکان”
تا قبل از آشنایی با مهدی اسم سالوادور دالی را نشنیده بودم. راجع به سورئالیسم چیزهایی خوانده بودم، اما زیاد نمی دانستم. به خودش مهدی (مِهتی) نقاش می گفتیم. میگفت سبکش بیشتر متمایل به دالیه اگر روزگار به او اجازه انتخاب در کشیدن طرحهای مورد علاقهاش را بدهد.
به بومی که روی سه پایه روبرویش نشسته و بر روی آن کار می کرد نگاه کردم. بوم سفید رنگی بود که از هر طرف در کناره های چارچوب تختهای، به اندازه چند سانتیمتر بیرون زده بود. نصفی از بوم بصورت مورب، از سمت چپ بالا تا گوشه راستِ پایین، رنگ آمیزی شده و بر روی نصف دیگر، طرحها و خطوط کشیده شده با مداد از میان چهارخانه های مربع شکل عبور میکرد. از فاصلهای که من میدیدم، نیمه رنگ آمیزی شده کاملا مشخص و گذر طرحهای مدادی شده از لابلای مربع ها بزحمت پیدا بود.
او با زاویهای کوچک به چپ و پشت به من، در آنسوی اتاق نسبتا کوچک روی چهار پایهای بلند که گویی یکپایش ایستاده و پای دیگرش نشسته بود و من در منتهی الیه اینطرف در کنار پنجره روی صندلی نشسته و گاهگداری با نگاهی به بیرون که رنگش در حال زرد شدن بود، هوا را چک می کردم. ساعت حدود ۱۱ صبح بود. می گفتند که توفان شن قرار است تا غروب به اوج برسد. تا آنزمان هیچوقت توفان شن را بجز در فیلمها ندیده بودم. در منظر من، خیابان بیرون خلوت بود. گاهی ماشین یا عابری به سرعت عبور می کرد که نشان از جدیت موضوع داشت. یک توفان شن واقعی. داستانهای زیادی از چند دوستی که قبل از ما در رمادیه بودند و توفان شن را در استان غربی عراق تجربه کرده بودند، شنیده بودم. هشدار میدادند که همه در منزل بمانند و تمام درزهای در و پنجره را با هر چه که ممکن است بپوشانند. اینطور می گفتند که بعضی وقتها توفان چند ساعت طول می کشد و برخی اوقات شب تا صبح ادامه دارد. همان دوستان با خنده می گفتند، “اما بعد از آنکه توفان آمد و رفت تازه میفهمی که درون همان محلی که خوب همه جایش را پوشاندی، پر از شن است.”
در آن لحظه ما در آپارتمان اجارهای مهدی که کمی از مرکز شهر فاصله داشت تنها بودیم. نرگس، همسر جوان مهدی که حدودا بیست سال از او جوانتر بود، برای خرید روزانه، صبح زود از خانه بیرون زده بود تا قبل از شروع توفان برگردد. خلوتیِ خیابان هم بیشتر برای وضعیت هوا بود تا دوری از مرکز شهر والا در روزهای دیگر همین منطقه، اینچنین مانند شهر ارواح بنظر نمیرسید. منهم بیش از آن نمیتوانستم بمانم اما مهدی روی دنده حرف افتاده و صحبتمان گل کرده بود.
همیشه حراف نبود. گاهی اصلا حرف نمیزد و در خودش فرو میرفت بخصوص هنگامی که رنگها را با دقت بر بوم میمالید. اما آنروز که داشت بر روی یک گُل قالی کار می کرد و با استفاده از مخلوط چند رنگ سعی در تکمیل آن قسمت بخصوص داشت، از زمین و زمان می گفت. از کیفیت بد رنگ که در آن محل لعنتی پیدا کردن ملات خوب سخت بود تا از حملات و تهدیدهای مادر نرگس که روزگار را به او و همسرش جهنم کرده بود، حرف میزد. گاهی هم سرش را از روی بوم که به آن میچسباند عقب می کشید و بر میگشت و در حالی که عینکش را با پشت انگشتش به بالا هل می داد، به من نگاهی میانداخت.
مهدی: “اگر سالوادور دالی در موقعیت من بود، فکر می کنی سالوادور دالی می شد؟”
از بس از دالی گفته بود، کم کم فکر می کردم که میشناسمش. مهدی یکبار یک تکه بریده شده از روزنامهای که در آن نقش سیاه و سفید یکی از آثار دالی بر آن خودنمایی میکرد را به من نشان داد. چیز زیادی در عکس مشخص نبود. چند ساعت بزرگ که انگار زیر آفتاب آب سوزان صحرا آب شده بودند. انگار صحنه نقاشی، همین کمپ کردها در صحرا بود که صدام همه را در آنجا اسکان داده بود. اینطور که من از آن عکس شش در چهار سیاه سفید برداشت کرده بودم، احتمالا سبک دالی میبایست از آن نوع کارهای عجق وجقی باشد که آدم چیزی ازشان سر در نمیآورد اما متناسب با جمع و خالی نبودن عریضه باید از آن تعریف کند. تازه من در کارهای پیکاسو که پیکاسو بود و چند تا عکس رنگی از کارهایش را دیده بودم، چیز تعریفی نمیدیدم چه رسد به دالی. به هر حال از سالوادور دالی به خاطر آنکه احتمالا مدل اسپانیایی مهدی خودمان بود، بدون آنکه نقاشی هایش را دیده باشم، خوشم میآمد. بعدها که تلالو یکی از تابلوهای اصل دالی در موزه هنرهای معاصر لس آنجلس چشمانم را خیره کرد، تازه فهمیدم مهدی در مورد چه چیزی حرف میزد.
به یک تابلوی کوچکتر که در گوشه اتاق بود و مهدی ادعا می کرد خودش در سبک دالی کشیده نگاه کردم. یک چشم در وسط بود و ابر و خورشید و آسمان آبی اینجا و آنجا با رنگهای عجیب و ناسازگار قرار داشتند. حداقل تا این حد برایم جالب بود که در این تابلو خطهای الکی و رنگهای پاشیده به عنوان یک اثر ارائه نمیشد. گرچه طرحها به هم ربطی نداشتند، اما لااقل یک چشم یا گوشی در اینجا و آنجا مشخص بود. اینکه در کل، این اثر مهدی نقاش ما چه معنی داشت، لابد میشد آنرا در زوایای پنهان قسمت خاکستری مغز هنرمندی که در برابر من نشسته، ایستاده بود، جستجو کرد. او یکبار سعی کرد مفهمومی را که خود می فهمید برایمان بگوید. انگار که داشت نقاشی یک هنرمند دیگر را تحلیل میکرد. خودش ادعا میکرد که در هنگام کشیدن، هر طرح و هر جزئی در یک مجموعه هنگامی که به نظرش می رسد، صرفا الهامی است که در همان لحظه به او میشود و او صرفا آنها را بر روی بوم میآورد.
خودم را کمی کج کردم و به بومی که بر روی آن مشغول کار بود نظری انداختم. نیمی از نقش پیرمردی نمایان بود که در حجره قالی فروشی بر روی یک نیمکت نشسته و یک قالی ایرانی را بر روی پایش انداخته و در حال عرضه آن به چند خریدار است. در اطراف حجره هم چند قالی اینجا و آنجا بصورت کاملا طبیعی قرار داشت که البته فقط در نیمه رنگ آمیزی شده مشخص بودند. چهره پیرمرد و بخشی از بدنش، قسمتی از قالی که مهدی توانسته بود بخوبی پیچ و خم قرار گرفتن گوشه آن در دست و آویزان شدن بخش دیگرش از روی زانوانش بود را بخوبی نشان دهد. گوشهای از بدن یکی از حضار، احتمالا خریدار، در سمت راست تصویر نیز هویدا بود. از این نوع کارهای مهدی که بسیار واقعی بنظر می رسید، خیلی خوشم میآمد. رنگ گلها و طرحهای قالی پیچ خورده و تا شده مرا به یاد قالی کاشان خودمان در منزل پدری میانداخت. نقش و نگار روی قالی درون تابلو آنقدر زیبا و واقعی بود که بیننده را مجذوب می کرد. لااقل در مورد من اینطور بود. تا بحال چند تا از این تابلوها را به بازار برده و پول خوبی هم از بابتشان گرفته بود. با صاحب یک گالری در بغداد آشنا شده بود و معمولا دو هفته یکبار از رمادیه شال وکلاه می کرد و با ماشین در بست به آنجا میرفت و با عرق و مشروبات مختلف و غذاهای گوناگون و برخی اوقات تفننی بر میگشت و بر و بچه ها را صدا می کرد و جشن و سور و سات راه میانداختیم.
– “حالا مادر نرگس چی میگه؟ شنیدم توی خیابون گیرت آورده بود و جیغ و داد زده بود،” از سکوتی که چند لحظه بوجود آمد استفاده کردم و پرسیدم. بلافاصله پشیمان شدم چونکه زردی هوا در بیرون داشت بیشتر میشد و احتمالا موضوعی را که پیش کشیدم، سر درازی داشت و حالا حالاها ادامه مییافت.
مهدی پس از چند لحظه قلم مو را از روی بوم برداشت و آنرا با پارچه سفید رنگی که روی پای نشستهاش قرار میداد، پاک کرد و گفت: “می گه دخترم را گول زدی و دزدیدی. و فحشهای دیگه.”
با بیرون دادن یک نفس عمیق، کاملا از روی چهار پایه بلند شد و به طرف زمین خم شد. انگار سوال من باعث شد که دست از کار بکشد. قلم مویی را که در دست داشت درون کاسه آبی که رنگی شده بود چند بار گرداند و بر روی پارچهً بزرگتری که در کنار پایش پهن شده بود، قرار داد. عینکش را بر روی بینی بالا برد و به بوم پیش رویش خیره شد و سیگاری گیراند.
مهدی در آنزمان در اوایل چهل سالگی بود. موهایش را بلند نگاه میداشت اما در بالای سرش خلوتی محسوسی دیده میشد. عینک طبی کلفتی بر چشم داشت که هنگام نبودش، مجبور میشد چشمها را برای بهتر دیدن طرف مقابل کمی جمع کند و همین، بینیاش را کمی به بالا می کشید و چین و چروکی به دور چشمهایش میانداخت. نرگس، لاغر اندام با قدی متوسط متمایل به کوتاه شاید به بیست هم نمی رسید و کوچکتر از سنش نشان می داد.
از جا بلند شدم و به سراغ پاکت سیگار مارلبورو ی مهدی که کنار پایش بر روی همان پارچه قرار داشت رفتم و پس از روشن کردن یک سیگار، پک عمیقی زدم. سرم کمی گیج رفت. اولین سیگار روزم نبود که معمولا اولی، تازه اگر ناشتا می کشیدم، مرا میانداخت. در کنار او که دوباره بر روی چهارپایه نشسته بود، ایستادم و به تابلو نگاه کردم. تازه فهمیدم که تا چه اندازه انبوه دود سیگار درون اتاق باعث شده بود که رنگهای روی قالی را از آن فاصله نه چندان دور، تار ببینم.
در همان حالی که به تابلو خیره شده بودم گفتم: “خیلی قشنگ شده. قالی خیلی طبیعی بنظر می رسه. از خود قالیهای کاشان هم قشنگتر شده.”
تعریف من از تابلوی نیمه تمام، در عین واقعی بودن احساسم از آنچه که می دیدم، گریزی از موضوع گفتگوی قبلی بود که نقش غم را به چهره مهدی آورده بود. تقریبا فوری از به میان آوردن ماجرای مادر نرگس پشیمان شده بودم. اما ظاهرا ابراز نظرم در باره نقاشیاش گویی مهدی را از خودش بیرون کشید. به تابلو نگاهی کرد و گفت: “جدا؟”
و دوباره صحبتش را از سر گرفت. انگار او هم بحثی را یافته بود که خیالش را از مادر زنش به سوی دیگری سوق دهد.
– “در بغداد خیلی پیشنهاد کشیدن عکسهای صدام در اندازه بزرگ به من می شه. وقتی به گالری طرف میرم، یک استخباراتی همیشه اونجا نشسته. احتمالا صاحب گالری بهش گفته و یا اینکه از اینجا که حرکت می کنم، می فهمند و در آنجا سراغم میآند.”
– “خوب حالا چی میخوان؟”
– “اصرار دارند که عکس سید الرئیس را بکشم. ول کن معامله هم نیستند. این اواخر دیگه حس میکنم صرفا حرفشون پیشنهاد و درخواست نیست. یک نوع تهدید توی چشمها و صدای این استخباراتیه حس میکنم. پول خوبی هم پیشنهاد میکنند.”
– “خوب لامصب بکش دیگه. هممون به یک نون و نوایی میرسیم. این یارو که عکسهاش مثل پشکل همه جا ریخته. حالا یکی دوتا هم تو بکش، به کجای افلاک بر میخوره؟ همه هنرمندای بزرگ گاهی مجبورند کارهایی که دوست ندارند تولید کنند تا قادر باشند از درآمدش کارهای مورد علاقهشان را انجام بدند. خیلی از اونها این فرصتها براشون پیش نمیآد و در بدبختی می میرند، مثل ونگوگ. حالا یارو نگفت چقدر حاضرند بدند؟”
ماجرای ونگوگ را هفته پیش در یک مجله خوانده بودم که چطور از گرسنگی رنگهاش را میخورد که منجر به دیوانگی و مرگش شد. مهدی وقتی شنید که او را با ونگوگ مقایسه میکنم، کمری راست کرد، عینک را بر چشمش مرتب کرد و گفت: ” نمیتونم شخصیت هنریام را خرد کنم. این کاری که می بینی،” با چشمها به تابلویی که مشغول کار بر روی آن بود اشاره کرد، “همین کارهاییه که مجبورم برای بقا بکنم و بتونم از پولش برای کارهایی که دوست دارم، استفاده کنم. اگر عکس سید الرئیس را بکشم، فکر می کنم هنر در من میمیره. نمی تونم ریسک کنم.”
نگفت که در بغداد برای کشیدن عکس سید الرئیس چقدر به او پیشنهاد میکنند و من هم دیگر چیزی در باره مبلغ نپرسیدم. در حالی که سیگارم را خاموش میکردم، گفتم: “من دیگه تا توفان زیاد نشده برم اما فکرش را بکن، شاید بعد از اون کارها مجبور نباشی که حجره این پیرمرد و قالی را بکشی و میتونی کارهایی با سبک دالی خلق کنی.”
حرفم را نشنیده گرفت. انگار بسیار بر روی موضوع فکر کرده بود و خودش را قانع کرده بود و احتیاجی نمیدید که مرا قانع کند.
گفت: “الان نرگس میآد. صبر کن یک غذایی با هم میخوریم.”
حرفش تمام نشده بود که کلید در آپارتمان درون قفل چرخید و نرگس در را باز کرد و با چند نایلونِ پُر به درون آمد. من دویدم و کیسههای بزرگتر را گرفتم و به آشپزخانه کوچکی که در آنسوی آپارتمان بود، بردم. آپارتمان آنها نسبت به جایی که ما زندگی می کردیم، لوکس بود. من و چند تن دیگر بعد از یکهفته پس از رسیدن به رمادیه، از کمپ توی صحرا به یک اتاق در هتل توی شهر نقل مکان کردیم. مهدی و نرگس اما توان اجاره یک آپارتمان مستقل را داشتند.
به درون اتاقی که مهدی مشغول کار بود برگشتم. خودش اسمش را گذاشته بود آتلیه. همیشه از آتلیهای که در کرج داشت میگفت. در آنجا با شریکش علاوه بر کشیدن نقاشی، شاگردهایی را در کلاسش آموزش میداد.
بر روی تابلویی که داشت کار می کرد یک پارچه ضخیم بزرگ انداخته بود. مرا که دید گفت:”پوشوندمش که اگر شن توی اتاق اومد، خرابش نکنه.”
مهدی هم مثل من هنوز توفان شن را بطور واقعی ندیده بود. از پنجره به بیرون نگاه کردم. زردیِ رنگِ هوا داشت به سرخی میگرایید. نفهمیدم در این مدتی که من به نرگس کمک میکردم، مهدی چطور علاوه بر پوشاندن تابلو، دو تا استکان چایی ریخت و آماده کرد. وقتی نگاهم از پنجره برگشت، دیدم یک استکان چایی خوش رنگ بدستم داد.
قلپ اول را بالا نرفته، مهدی یک سیگار بدستم داد و پس از گیراندن سیگار خودش، فندک را جلوی سیگار من گرفت و منهم با چند پک عمیق بقیه چایی را تمام کردم. احساس مطبوعی در لحظه، از همنشینی مهدی و بحثهای روشنفکری با او، چند تابلویی که در اتاق بود و حضور نرگس که با یک بشقاب میوه به درون آمد، بمن دست داد. توفان را فراموش نکرده بودم اما نگرانی چند لحظه قبل را هم نداشتم. با خود گفتم، “فوقش همیجا می مونم تا توفان تموم بشه. احتمالا بچهها هم در هتل که جای خواب به اندازه همه نیست، از نبود یک نفر کمتر ناراحت نمیشند.”
خواستم بحث همیشگی با مهدی در مورد هنر و سیاست را پیش بکشم که مهدی خطاب به نرگس گفت: “چقدر دیر کردی؟ مغازه ها شلوغ بود؟”
نرگس پاسخ داد: “نه اتفاقا همشون داشتند میبستند تا به توفان نخورند. شانسی یکی از مغازه ها باز بود.” مهدی میدانست که مادر نرگس از هر فرصتی استفاده میکرد تا دخترش را از او جدا کند.
صدای زوزه باد از پشت پنجره داشت همزمان با پر رنگ تر شدن سرخی هوا، بلندتر میشد. حال که نرگس هم به جمع ما پیوسته بود، نظرم برای شروع بحث همیشگی تغییر کرد. بحثها نتیجهای هم تا بحال نداشت. مهدی نظرش بر این بود که، “موضوع هنر متعهد و این حرفها همه شعاره. هنر در هیچ زاویه ای و گوشه ای سنخیتی با سیاست نداره و با هیچ چسبی بهش نمیچشبه. این حرفها برای ساقط کردن یک دیکتاتوری و نشستن یک دیکتاتوری دیگه بجاشه. بمحض اینکه انقلابیون با این حرفها به قدرت برسند، خودشون همون دیکتاتوری را برقرار می کنند.”
و من هم در مقابل همواره بر عقیده ام تاکید می کردم که، “سیاست و هنر متعهد به عنوان دو جلوه از بالاترین اندیشه بشری می تونند با هم به تفاهم برسند. فقط باید در جایی که با هم تطبیق دارند، به هم نزدیک بشند.”
انرژی جوانی در امتزاجی شورانگیز با افکار انقلابی حتی پس از چند شکست اولیه در تجربیات مبارزاتی منتهی به رمادیه، مانع پذیرفتن منطق مهدی مبنی بر بی ارتباط بودن کلمه تعهد و هنر توسط من می شد. علاوه بر همه اینها، گویی هر دوی ما در آن ناکجا آباد با این حرفهای روشنفکری نیازی را در خودمان تغذیه می کردیم و ظاهرا نتیجه نهایی این گفتگو زیاد برای هیچکداممان مهم نبود و از همین رو دلگیری هم پیش نمیآمد.
زوزه شدید باد در بیرون اکنون با کوبیده شدن شن به پنجره اتاق همراه بود و رسما نزدیکی اوج توفان را اعلام میکرد. هر سه نفر ما خیره به بیرون سعی میکردیم نگرانی خود از اولین تجربه توفان شن را پنهان کنیم.
در همان حال که به بیرون نگاه میکردم به مهدی گفتم، “صحنه سورئالیستی جالبی پشت پنجره است. اگر سالوادور دالی می خواست از توفان شن چیزی بکشه، چطور در میاومد؟”
مهدی جواب داد، “دالی اینقدر احمق نبود که راهش به اینجا بیافته. گرچه دالی در چند تا از کارهاش صحرا را نشون می ده، اما قطعا می دونست که بین هنر و تعهد رابطه ای وجود نداره.”
مهدی انگار می دانست که منهم در آن لحظه به همان بحث همیشگی منتها از زاویه دیگر داشتم فکر می کردم.
کیوان کابلی
اکتبر ۲۰۲۰