شعرِ من آنطور که خودم میخواهم
تنها اگر با آنطور که خودش میخواهد جمع شود شمع میشود
ایران توسطِ انیرانیانِ اسلامی دارد بلع میشود
نادانی و نادانایان را باید دستگیر کنند
بدین طریق دانایی و دانایان را دستگیری کنند
و از خدا به نامِ طبیعت یاد کنند حقیقت را به تساوی بینِ شعر و شمع تقسیم
منتها مُفتیانِ فتوایشان مفتگران را به منها دعوت کنند
تو میگویی فضله گَله اما از آن فضل را میفهمد تو میگویی پایین
گَله از آن بالا را تو میگویی راست گَله چپ را تو قعر گَله قله را
کجاست کوهِ این دهاندره؟
در قرنِ بیستو یکام چراست نظامی برقرار بر مدارِ چوپان و بره؟
نجاران اینجا دست و پا و سر را با اره میبُرند
نادانان در کوچهها شمعی بدونِ شعلهای از شعر را جار میزنند
و نمیدانند که قرآن کتابِ آسمانییِ قاتلان است
و دهاندرهای که خواباش سنگ است بیداریاش کوه میباشد باشد
اما تو ای ایران ای آهو ای گیر افتاده اینجا در جمعِ گرگان
شیران و شریران آنجا در جمعِ نهنگان بدان که دشت و دریا دو تاست
اما یک در دارند انیران دارند بستهگی را میبارانند
انیرانی که شمشیر بر شیرینییِ سیب گذاشتهاند
ولی نمیدانند که قلبِ ما گلابیایست دانا
دانا بر این امر که خدا نامِ دیگرِ طبیعت است
رمِ اسب با رمهیِ گوسفند فرق دارد قرآن حقیقت را غرق میدارد
و تا وقتی جنازهیِ اسلام از این در بیرون نرفته است خوشبختی از آن در به درون نمیآید