جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳

جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳

بارِ شیشه، داستان کوتاه – پرتو نوری علا

رسیدن خبرهای بد و باور نکردنی، گرمای شب‌های تابستان سخت‎تر تحمل میشود. بیرون از خیابان‎های خلوت شهر، در تاریکی عمیق بیابان‌های اطرافِ تهران، تنها صدای گاه به گاهِ عبور خودروئی یا پارس سگی، سکوت شب را می‎شکند. در میانۀ بیابان، کامیون بزرگی، زیر روشنائی کم‎سوی ماه، توقف کرده است. چراغ روشنِ داخل کامیون بر تیرگیِ اطراف، می‎افزاید، سایه‎ای متحرک، انتظار و اضطراب، پخش می‎کند و گرمای سنگین شب، بوی بدی می‎پراکَنَد.

درِ سمتِ رانندۀ کامیون، باز است، آخوندی که پشت رل نشسته، از روی صندلی کناری عمامه‌اش را برمیدارد و روی سرش محکم می‎کند، سپس دستک‎های عبایش را در مشت می‎گیرد و از کامیون پائین می‌پرد. ژ- ث اش را که به کنارۀ کامیون تکیه داده بود، به دست می‌گیرد و کلافه، دور کامیونِ خاموش می‎چرخد. به جای نعلین‎های پوست پیازیِ آخوندها، پوتین سربازی به پا دارد. آخوند رو به تاریکی فریاد می‌کشد: “عباس! تیر بخوره به اون پات، خیر سرت چرا کارت تمومی نداره؟” و با خود می‌گوید: “تازی وقتِ شکار، ریدنش می‌گیره.”  

عباس، پسر جوانی با سری کم مو و ریشی انبوه، با عجله، در حالی که کمربند شلوارش را سفت می کند، در تاریکی به کامیون نزدیک می‌شود، از کامیون بالا میرود و پشت رل می‌نشیند. سعی می‎کند کامیون خاموش را روشن کند. آخوند با عصبانیت چند بار به چرخ کامیون لگد می‎زند و خطاب به عباس می‎گوید: “جون بِکّن! دوباره بزن!” و دوباره به چرخ کامیون لگد می‎زند و فریاد می‎کشد: “دِ لامصب، روشن شو! مادرقحبه روشن شو! از کار عقب‌ایم. کمپرسی منتظره” عباس، سرش را از پنجره کامیون بیرون می‎آورد و با نیشِ باز و لحنی شوخ می‎گوید: “حاج آقا به سَرت قسم نمی‎دونم این قراضه چه‎اش شده. فکر کنم جامپر می‎خواد.” آخوند با عصبانیت می‎گوید: “تو این وقت شب، وسط بیابون، ماشین از کجا گیر بیاریم که باهاش جامپر بزنیم، الاغ!” پسر جوان با خونسردی می‎گوید: “خیلی که از شهر دور نشدیم، یه پیام برفست، یه نفر بیاد کمک. ما تو این کارا به کامیون‎های نو نوار احتیاج داریم نه این قراضه‎های دست دوم از جنگ برگشته…” آخوند عصبانی‎تر، با صدای بلندتر فریاد می‌کشد:”خفه شو! تیر بخوره به اون پات که به اندازه این مرده‎ها هم کار بلد نیستی. باید بجنبیم. حالا این وامونده استارت نمی‎زنه، یخچال کار می‎کنه؟” عباس که گوئی همه چیز تقصیر اوست، با صدای خفه‎ای که دیگر شوخ نیست می‎گوید: “صدا که می‎کنه اما خیلی خُنَک نیست. باید پیام برفستی کمکی بیاد. از این کامیون جز بوی نکبت چیز دیگه‎ای درنمی‎آد.”

آخوند عصبانی به سمت در راننده می‎رود، ناشیانه ژ- ث را به دست چپ می‌دهد و با یک ضرب در را باز می‎کند و می‎گوید: “خفه شو، نکبتیِ مادر … لااله اِلا لله، بپر پائین، کاپوت رو باز کن! بزار یه استارت بزنم.” پسر جوان، در حالی که با یک جست از کامیون به پائین می‎‎پرد باز با همان لحن شوخ گذشته می‎گوید: “حاج آقا، مُرده‎اتم، اما این کار شوما نیست. مکانیک می‎خواد.” “من خودم یه عمر مکانیک بودم” آخوند می‎گوید و سوار کامیون می‎شود.

عباس لبخند زنان می‎پرسد: “با همین عبا و عمامه؟”  آخوند روی صندلی خود را جا به جا می‎کند و آرام شده می‎گوید: “پَ نه پَ، با تنبون عمه‎ات…” “دِ، حاجی! ما که چیزی نگفتیم، نصف شبی گیر دادی به ما.” “آخه بچه مُزلّف نمی‎بینی تو چه هچلی گیر کردیم؟ نجنبیم هوا روشن میشه، این کامیون به موقع به مقصد نرسه، جای من و تو هم کنار همین لاشه‎هاست. کمپرسی منتظره.”

آخوند با دستگاه گیرنده و فرستنده‌ای که در دست دارد، چند بار با چند جا تماس می‎گیرد، نمی‎تواند آدرس دقیق بدهد، عباس می‎گوید: “بگو افتادیم تو جاده، اولاشیم…” تماس قطع می‎شود. آخوند دستپاچه تکمۀ فرستنده را می‎زند. ارتباطی نیست. عباس با همان لحن شوخ می‎گوید: “هول نکن حاجی! هنوز نکیر و منکر نیامده سراغشون که از جا بلند شن.” سپس گوئی با خود ادامه می‎دهد: ” این جور وقتا باید اصغرِ ننه رو همراه داشت، اون مُرده، زنده میکنه، کامیون که جای خودش داره. اما تا بخوای فضوله. خبر رو همه جا پخش می کنه.”

آخوند با شنیدن نام اصغر، لحنش را عوض می‎کند و با مهربانی به عباس می‎گوید: “قربونت! دوتا شیلنگ تخته بندازی رسیدی شهر، ببین می‎تونی اصغر ننه رو پیدا کنی و با ماشینش برگردین؟” پسر جوان ترسیده می‌گوید: “این وقت شب؟ تو این بیابون؟ اگه گرگ باشه…” حاجی که انگار بچه گول می‌زند می‌گوید: “گرگ کجا بود؟ از تاریکی می‌ترسی؟ نترس! برو پول خوبی تو کاسه‌ات می‌ذارم.” پسر جوان با دلخوری در حال دویدن، از آخوند و کامیون دور می‎شود. آخوند ژ- ث به دست، کامیون را دور می‎زند، مقابل درِ عقب می ایستاد و لحظه‌ای در را نیمه باز می‎کند، از بوی تندی که به مشامش می‌خورَد، صورتش را درهم می‎کشد و به سرعت در را می‎بندد. برمی‎گردد سمت در راننده که باز مانده. بی‌حوصله ژ-ث را روی صندلی کنار راننده، پرت می‌کند و خودش به زحمت از کامیون بالا می‎رود و مضطرب پشت رل می‎نشیند و بی‎نتیجه استارت می‎زند.

پس از مدتی که بنظر آخوند قرنی گذشته است، از دور نور کمسوی ماشینی دل تاریکی را می‌شکافد. پیکان کهنه‌ای کنار کامیون توقف می‌کند؛ عباس، با اصغر ننه برگشته است. “حاجی بیا! اینم حلاّل مشکلات، برادر اصغر.” آخوند در حالی که سعی می‎کند بر خود مسلط باشد، از کامیون پائین می‎آید و با اصغر دست می‎دهد. سگرمه‎های درهم حاجی، نیشِ باز اصغر را جمع می‎کند. اصغر می‌گوید: “نوکرتم حاجی، شوما برو کنار، من و عباس راس وُ ریسش می‌کونیم.” و در حالی که به سمت جلو کامیون که کاپوتش بالا زده است می‎رود، با شیطنت از آخوند می‌پرسد: “حالا چی بار زدی؟ مقصد کجاس؟” حاجی، کلافه می‎گوید: “بارِ شیشه. می‎برم سر قبر بابام لعنت آباد. می‎خوام… لا‌اِله الله … ریدم به این عبا و عمامه که شدم قاضی و قصاب و قمه کش…”عباس که از کلافگی حاجی خنده‎اش گرفته، خود را جمع می‎کند و نصیحت کنان می‎گوید: “کفر نگو حاج آقا. هرکس مطابق شغلش کار می‎کنه.” آخوند یک لحظه، بی آن که بتواند خود را کنترل کند، به سمت عباس حمله‌ور می‌شود. عباس جا خالی میدهد، آخوند، سکندری می‎خورَد، فحش چاروداری‌اش را مقابل اصغر، نیمه کاره می‌گذارد.

اصغر که دارد با پیچ و مهره‎های موتور کامیون ور می‎رود، داد می‎کشد: “عباس! یه استارت بزن بینیم.” عباس که هنوز از جا خالی دادن خود می‌خندد، تَر وُ فرز از پله کامیون بالا می‎رود و پشت رل می‎نشیند و استارت می‎زند. صدای روشن شدن موتور همه را به وجد می‌آورد. عباس فریاد می‎کشد: “شد. حاجی درست شد. قربونت برم برادر اصغر ننۀ خارک..” عباس، خندان رو به حاجی می‌گوید: “اگه سگ دست و یاتاقان هم بهش گوش ندن، خوارشونو یکی می‌کنه. حاجی بیا بالا. خروس خونه.” حاجی با اصغر دست می‎دهد، سپس دستک‎های عبا را دور خود می‎پیچد، در سمتِ مسافر کامیون را باز می‌کند، از پله بالا میرود، ژ-ث را برمیدارد و کنار عباس که پشت رل نشسته، می‌نشیند. با چشم و ابرو به اصغر که کنار کامیون ایستاده اشاره می‎کند. عباس کلاج را در دنده می‎چرخاند، سرش را از پنجره کامیون بیرون می‎آورد و به اصغر می‎گوید: “دستت درد نکنه اصغرِ ننه! اما شتر دیدی، ندیدی. از خجالت‎ات در می‎آییم. ننه‌ات یه چیز کَت و کُلُفت پیش حاجی داره. زت زیاد.”

کامیون راه می‎افتد. بوی لاشه و بوی گازوئیل درهم می‎شوند. حاجی عمامه را برداشته، سرش را به صندلی تکیه می‎دهد، و چشمانش را می‎بندد و ژ-ث را به خود میفشارد. در آن هوای گرم و دَم کرده تابستان، صدای شیونی عمومی از دور بگوش میرسد. حاجی مثل کسی که سردش شده باشد، بخود می‎لرزد…

https://akhbar-rooz.com/?p=126882 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x