رسیدن خبرهای بد و باور نکردنی، گرمای شبهای تابستان سختتر تحمل میشود. بیرون از خیابانهای خلوت شهر، در تاریکی عمیق بیابانهای اطرافِ تهران، تنها صدای گاه به گاهِ عبور خودروئی یا پارس سگی، سکوت شب را میشکند. در میانۀ بیابان، کامیون بزرگی، زیر روشنائی کمسوی ماه، توقف کرده است. چراغ روشنِ داخل کامیون بر تیرگیِ اطراف، میافزاید، سایهای متحرک، انتظار و اضطراب، پخش میکند و گرمای سنگین شب، بوی بدی میپراکَنَد.
درِ سمتِ رانندۀ کامیون، باز است، آخوندی که پشت رل نشسته، از روی صندلی کناری عمامهاش را برمیدارد و روی سرش محکم میکند، سپس دستکهای عبایش را در مشت میگیرد و از کامیون پائین میپرد. ژ- ث اش را که به کنارۀ کامیون تکیه داده بود، به دست میگیرد و کلافه، دور کامیونِ خاموش میچرخد. به جای نعلینهای پوست پیازیِ آخوندها، پوتین سربازی به پا دارد. آخوند رو به تاریکی فریاد میکشد: “عباس! تیر بخوره به اون پات، خیر سرت چرا کارت تمومی نداره؟” و با خود میگوید: “تازی وقتِ شکار، ریدنش میگیره.”
عباس، پسر جوانی با سری کم مو و ریشی انبوه، با عجله، در حالی که کمربند شلوارش را سفت می کند، در تاریکی به کامیون نزدیک میشود، از کامیون بالا میرود و پشت رل مینشیند. سعی میکند کامیون خاموش را روشن کند. آخوند با عصبانیت چند بار به چرخ کامیون لگد میزند و خطاب به عباس میگوید: “جون بِکّن! دوباره بزن!” و دوباره به چرخ کامیون لگد میزند و فریاد میکشد: “دِ لامصب، روشن شو! مادرقحبه روشن شو! از کار عقبایم. کمپرسی منتظره” عباس، سرش را از پنجره کامیون بیرون میآورد و با نیشِ باز و لحنی شوخ میگوید: “حاج آقا به سَرت قسم نمیدونم این قراضه چهاش شده. فکر کنم جامپر میخواد.” آخوند با عصبانیت میگوید: “تو این وقت شب، وسط بیابون، ماشین از کجا گیر بیاریم که باهاش جامپر بزنیم، الاغ!” پسر جوان با خونسردی میگوید: “خیلی که از شهر دور نشدیم، یه پیام برفست، یه نفر بیاد کمک. ما تو این کارا به کامیونهای نو نوار احتیاج داریم نه این قراضههای دست دوم از جنگ برگشته…” آخوند عصبانیتر، با صدای بلندتر فریاد میکشد:”خفه شو! تیر بخوره به اون پات که به اندازه این مردهها هم کار بلد نیستی. باید بجنبیم. حالا این وامونده استارت نمیزنه، یخچال کار میکنه؟” عباس که گوئی همه چیز تقصیر اوست، با صدای خفهای که دیگر شوخ نیست میگوید: “صدا که میکنه اما خیلی خُنَک نیست. باید پیام برفستی کمکی بیاد. از این کامیون جز بوی نکبت چیز دیگهای درنمیآد.”
آخوند عصبانی به سمت در راننده میرود، ناشیانه ژ- ث را به دست چپ میدهد و با یک ضرب در را باز میکند و میگوید: “خفه شو، نکبتیِ مادر … لااله اِلا لله، بپر پائین، کاپوت رو باز کن! بزار یه استارت بزنم.” پسر جوان، در حالی که با یک جست از کامیون به پائین میپرد باز با همان لحن شوخ گذشته میگوید: “حاج آقا، مُردهاتم، اما این کار شوما نیست. مکانیک میخواد.” “من خودم یه عمر مکانیک بودم” آخوند میگوید و سوار کامیون میشود.
عباس لبخند زنان میپرسد: “با همین عبا و عمامه؟” آخوند روی صندلی خود را جا به جا میکند و آرام شده میگوید: “پَ نه پَ، با تنبون عمهات…” “دِ، حاجی! ما که چیزی نگفتیم، نصف شبی گیر دادی به ما.” “آخه بچه مُزلّف نمیبینی تو چه هچلی گیر کردیم؟ نجنبیم هوا روشن میشه، این کامیون به موقع به مقصد نرسه، جای من و تو هم کنار همین لاشههاست. کمپرسی منتظره.”
آخوند با دستگاه گیرنده و فرستندهای که در دست دارد، چند بار با چند جا تماس میگیرد، نمیتواند آدرس دقیق بدهد، عباس میگوید: “بگو افتادیم تو جاده، اولاشیم…” تماس قطع میشود. آخوند دستپاچه تکمۀ فرستنده را میزند. ارتباطی نیست. عباس با همان لحن شوخ میگوید: “هول نکن حاجی! هنوز نکیر و منکر نیامده سراغشون که از جا بلند شن.” سپس گوئی با خود ادامه میدهد: ” این جور وقتا باید اصغرِ ننه رو همراه داشت، اون مُرده، زنده میکنه، کامیون که جای خودش داره. اما تا بخوای فضوله. خبر رو همه جا پخش می کنه.”
آخوند با شنیدن نام اصغر، لحنش را عوض میکند و با مهربانی به عباس میگوید: “قربونت! دوتا شیلنگ تخته بندازی رسیدی شهر، ببین میتونی اصغر ننه رو پیدا کنی و با ماشینش برگردین؟” پسر جوان ترسیده میگوید: “این وقت شب؟ تو این بیابون؟ اگه گرگ باشه…” حاجی که انگار بچه گول میزند میگوید: “گرگ کجا بود؟ از تاریکی میترسی؟ نترس! برو پول خوبی تو کاسهات میذارم.” پسر جوان با دلخوری در حال دویدن، از آخوند و کامیون دور میشود. آخوند ژ- ث به دست، کامیون را دور میزند، مقابل درِ عقب می ایستاد و لحظهای در را نیمه باز میکند، از بوی تندی که به مشامش میخورَد، صورتش را درهم میکشد و به سرعت در را میبندد. برمیگردد سمت در راننده که باز مانده. بیحوصله ژ-ث را روی صندلی کنار راننده، پرت میکند و خودش به زحمت از کامیون بالا میرود و مضطرب پشت رل مینشیند و بینتیجه استارت میزند.
پس از مدتی که بنظر آخوند قرنی گذشته است، از دور نور کمسوی ماشینی دل تاریکی را میشکافد. پیکان کهنهای کنار کامیون توقف میکند؛ عباس، با اصغر ننه برگشته است. “حاجی بیا! اینم حلاّل مشکلات، برادر اصغر.” آخوند در حالی که سعی میکند بر خود مسلط باشد، از کامیون پائین میآید و با اصغر دست میدهد. سگرمههای درهم حاجی، نیشِ باز اصغر را جمع میکند. اصغر میگوید: “نوکرتم حاجی، شوما برو کنار، من و عباس راس وُ ریسش میکونیم.” و در حالی که به سمت جلو کامیون که کاپوتش بالا زده است میرود، با شیطنت از آخوند میپرسد: “حالا چی بار زدی؟ مقصد کجاس؟” حاجی، کلافه میگوید: “بارِ شیشه. میبرم سر قبر بابام لعنت آباد. میخوام… لااِله الله … ریدم به این عبا و عمامه که شدم قاضی و قصاب و قمه کش…”عباس که از کلافگی حاجی خندهاش گرفته، خود را جمع میکند و نصیحت کنان میگوید: “کفر نگو حاج آقا. هرکس مطابق شغلش کار میکنه.” آخوند یک لحظه، بی آن که بتواند خود را کنترل کند، به سمت عباس حملهور میشود. عباس جا خالی میدهد، آخوند، سکندری میخورَد، فحش چاروداریاش را مقابل اصغر، نیمه کاره میگذارد.
اصغر که دارد با پیچ و مهرههای موتور کامیون ور میرود، داد میکشد: “عباس! یه استارت بزن بینیم.” عباس که هنوز از جا خالی دادن خود میخندد، تَر وُ فرز از پله کامیون بالا میرود و پشت رل مینشیند و استارت میزند. صدای روشن شدن موتور همه را به وجد میآورد. عباس فریاد میکشد: “شد. حاجی درست شد. قربونت برم برادر اصغر ننۀ خارک..” عباس، خندان رو به حاجی میگوید: “اگه سگ دست و یاتاقان هم بهش گوش ندن، خوارشونو یکی میکنه. حاجی بیا بالا. خروس خونه.” حاجی با اصغر دست میدهد، سپس دستکهای عبا را دور خود میپیچد، در سمتِ مسافر کامیون را باز میکند، از پله بالا میرود، ژ-ث را برمیدارد و کنار عباس که پشت رل نشسته، مینشیند. با چشم و ابرو به اصغر که کنار کامیون ایستاده اشاره میکند. عباس کلاج را در دنده میچرخاند، سرش را از پنجره کامیون بیرون میآورد و به اصغر میگوید: “دستت درد نکنه اصغرِ ننه! اما شتر دیدی، ندیدی. از خجالتات در میآییم. ننهات یه چیز کَت و کُلُفت پیش حاجی داره. زت زیاد.”
کامیون راه میافتد. بوی لاشه و بوی گازوئیل درهم میشوند. حاجی عمامه را برداشته، سرش را به صندلی تکیه میدهد، و چشمانش را میبندد و ژ-ث را به خود میفشارد. در آن هوای گرم و دَم کرده تابستان، صدای شیونی عمومی از دور بگوش میرسد. حاجی مثل کسی که سردش شده باشد، بخود میلرزد…