جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳

جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳

گفتند خودکشی کرده است. گفتم دروغ است، او را کشتند! – منیژه ربیعی

سال ۵۷ مهرماه از راه رسید. مدرسه‌ها باز شدند، هوا نبض می‌زد، گوش می‌کردی صدای تلاطم عظیمی را می‌شنیدی که داشت نزدیک می‌شد. بعد از گردهمایی‌های گوته و دانشگاه شریف حرکتی که شروع شده بود و در آغاز موج‌های آرام و هماهنگی بود و کم کم شبیه گردابی می‌شد که همه‌ی ما را داشت می‌بلعید. عجیب آنکه ما هم به سرعت به درون ماجرا هجوم برده بودیم و منتظر تلالو آزادی از پس این طوفان بودیم.

دو هفته از مهر گذشت. در بیشتر شهرهای بزرگ مدارس تعطیل شده بودند، اما هنوز در شهری که ما بودیم آب از آب تکان نخورده بود. سرانجام من و همسرم و دوستان دبیری که از معلمان موفق شهر بودند، تصمیم گرفتیم اعتصاب را شروع کنیم. یکی از دوستان گفت: بهتر است از معلمان مذهبی هم دعوت کنیم که به جمع ما ببیوندند. من که تنها زن حاضر در آن جمع بودم مسئول و مراقب امنیت خانه‌مان که محل جمع شدن بود شدم. مرتضی هم مسول شد همکاران مذهبی را دعوت کند. روزی معین شد که اواسط مهر بود. مرتضی رفته بود ایشان را بیاورد، دوستانی که با هم هم‌جهت بودیم ساعت شش رسیده بودند. اما مرتضی هنوز نرسیده بود. من دخترکم را بغل می‌کردم و نیم ساعت یک بار به بهانه خرید می‌رفتیم بیرون و سر و گوشی آب می‌دادیم، چیزی می‌خریدیم و بر می‌گشتیم. از بس که این کار تکرار شد، دچار وهم شدم که نکند سبب دردسر شود.

سرانجام مرتضی ساعت هشت رسید به همراه همکاران مذهبی ما. وقتی مرتضی را تنها گیر آوردم پرسیدم چرا این‌همه دیر شد؟ گفت: یک قزوین را سه مرتبه دور زدیم تا به این بفهمانم، اعتصاب کار ساواک نیست. بهمن از جانب بازاری‌ها می‌گفت که آن‌ها معتقدند اعتصاب را ساواک راه انداخته است و شرکت در آن درست نیست. بالاخره با صحبت زیاد قانع شدند. روز اعتصاب مشخص شد و ساعت ده شب با مشخص شدن روز و ساعت و محل جمع شدن معلمان دوستان متفرق شدند. بنا شد بعد از نرفتن معلمان سر کلاس درس، دانش‌آموزانی که به ما نزدیک بودند مدرسه‌ها را تعطیل کنند.

روز موعود من و همسرم به اداره که محل اعتصاب بود رسیدیم. کم کم دوستان همراهمان رسیدند. دانش‌آموزان هم مدرسه‌ها را تعطیل کردند. ساعت یازده شد که سر و کله‌ی آقایان مخالف اعتصاب پیدا شد. آن هم وقتی که دانش‌آموزان مدرسه‌ها را تعطیل کرده بودند.

بعدها که انقلاب به تاراج باد خزان رفت، این همکاری که به اعتصاب باور نداشت، شد رییس آموزش و پرورش قزوین. همه‌ی مایی که اعتصاب را شروع کرده بودیم، شدیم ضد انقلاب و از آموزش و پرورش اخراج شدیم. آن همکار  فراری از اعتصاب پرونده‌ی قطوری برای ما ساخت و برای محروم کردن ما از حق کار، آن پرونده را به آقای رجایی، وزیر انقلابی آموزش و پرورش تقدیم کرد. آن وزیر انقلابی هم بلادرنگ همه‌ی ما را از حق داشتن شغل محروم کرد.

جالب آنکه جناب رئیس آموزش و پرورش قزوین، راه انداختن اعتصاب را به حساب خودش ریخت و با این پشتوانه، چندی بعد شد نماینده‌ی مجلس و ما شدیم ضد انقلابی که نه تنها حق نظر نداشتیم، حتی به قول زورگویان همیشه در صحنه، حق نفس هم از ما گرفته شد.

اواخر تابستان سال ۵۹ بود. جنگ شروع شده بود. اخراج‌های سراسری جریان داشت و ما همه پاکسازی شدیم. در خیابان‌های شهرستانی که ما بودیم، به مناسبت و بی‌مناسبت، گروه‌هایی راه می‌افتادند و مرگ بر این و آن گویان وحشت می‌آفریدند. هنوز بر در و دیوار شهر عکس‌ها و دیوارنوشته‌هایی بود که نشان از داوطلبی او برای نمایندگی مجلس از این شهر داشت. اما او را دستگیر و روانه‌ی زندان اوین کرده بودند. ماندنم در آن شهرستان تنها با دو کودک عاقلانه نبود. بایستی طوری بروم که دیده نشوم. دوستی که در مواقع خطیر از هر کمکی دریغ نداشت گفت از اقوامش که کامیون دارد شبانه می‌آید و ما به تهران اسباب‌کشی می‌کنیم تا هم ملاقات رفتن راحت‌تر باشد هم از اضطراب تهدید دایمی رها شویم. از بعد از ظهر وسایل را بسته بودم و منتظر. شب نزدیک به نیمه بود که کامیون رسید و وسایل را بار کامیون کردیم. من و دو فرزندمان کنار راننده نشستیم. نیمه‌شب بود، پس از گفتگوی کوتاهی بچه‌ها خوابیدند و ما هم با سکوت غرق عوالم خود شدیم. این چندمین تابستان هراسناکی بود که پشت سر می‌گذاشتیم؟ قرار بود تابستان فصل بستنی خوردن، دوچرخه‌سواری زیر سایه‌ی چنار و آب تنی باشد؛ چه شده بود؟

از آتش زدن سینما رکس و آن تصاویر تلخ و مخوف شروع شد؟ نه شاید از خرداد ۴۲ بود. با دسته عزادارانی که با پلیس درگیر شدند و کشته و زخمی شدند و خون گرم روی آسفالت داغ تابستانی ریخت. شاید هم از تابستان ۳۲ بود که پدر از همان سال تا سال‌ها در زندان و تبعید بود.

روزهای گرم و تلخ تنهایی و انتظار طولانی را در تابستان چشیدم. یاد گرفتم تابستان در کشور ما چهره‌ای دیگری هم دارد. حالا دیگر هر تابستان شاهد دهشتی جدیدی بودیم که با خون رنگ گرفته بود و از تابستان ۵۷ شروع شد. تابستان ۵۸ با کردکشی و جنگ در کردستان، تابستان ۵۹ انقلاب فرهنگی و در انتهای تابستان جنگ شروع شد. چرخ‌های قتل و آدم‌کشی زنگار شسته و سرعت گرفته بود و خویش و بیگانه نمی‌شناخت و با شعار مرگ مرگ ریتم گرفته بود.

آنک قصابانند

بر گذرگاه‌ها مستقر

با کنده و ساتوری خون‌آلود

سپیده زد که رسیدیم تهران و در خانه‌ی جدید بودیم. آن روز نمی‌دانستم، نه اینکه تابستان‌های خونین در پیش داریم، بلکه تمام سال این چرخ‌های خونریز بی‌وفقه خواهد کشت. کشته‌های هر روزه‌ی جنگ، اعدام‌های گروه‌گروه سال ۶۰، اعدام‌های سال‌های بعد تک‌تک، دسته‌جمعی ۶۱، ۶۲، ۶۳، ۶۴، ۶۷ و… تا حال هنوز این چرخ‌های خونریز بُرّا و پرتعفن می‌چرخد و کشتار می‌کند.

باش تا نفرین شب از تو چه سازد،

که مادران سیاهپوش

ـ داغداران زیباترین فرزندان آفتاب و باد ـ

هنوز از سجاده‌ها

سربرنگرفته‌اند!

اوایل اردیبهشت ۶۲ از خانه رفته بود و تا تیر ماه دربه‌در دنبال خانه‌ای مطمئن بود که با هم به آن خانه برویم. این چندماه که خانه نبود، نمی‌دانم کجا می‌رفت. من چیزی نمی‌پرسیدم، اما آنچه که از ظاهر می‌شد حدس زد، جایی که می‌رفت دسترسی به حمام و شستن لباس نداشت. تمام هفته‌هایی که او سر قرار می‌آمد که بچه‌ها را ببیند، خسته بود و هر بار تکیده‌تر می‌شد. با این همه با دست پر می‌آمد و برای بچه‌ها اسباب‌بازی یا لوازم تحریر می‌آورد. من ساک لباس شسته را می‌دادم و ساک  لباس کثیف را می‌گرفتم. گاهی می‌پرسیدم حمام کجا رفتی؟ می‌گفت حمام عمومی. کجا می‌خوابی؟ جواب مشخصی نمی‌داد. من به شدت نگران سلامتش بودم. از او می‌پرسیدم غذا را چه می‌کنی؟ باز هم بی‌سروته جواب می‌داد. سرانجام بعد از سه ماه که  او دربه‌دری کشید و ما سرگردانی، خانه‌ای جور کرد و ما رفتیم خانه‌ی جدید. خوشحال بودم که بعد از این همه جدایی و سرگردانی بالاخره با هم جمع شده‌ایم. تابستان خوبی بود. من با خیاطی پول خوبی داشتم و خیالم راحت بود که مرتضی هم در خانه‌ی امنی هست و از کمترین آرامش نصیبی دارد. دختر و پسرم خوشحال بودند که بعد از ماه‌ها پدرشان را در خانه می‌بینند.

هنوز تابستان تمام نشده بود که خواب خوش ما به کابوس تبدیل شد. یک روز اواخر شهریور که به خانه برگشتم، گفت این خانه هم امن نیست، باید از اینجا بروم.  گفتم: کجا؟ گفت جایی پیدا می‌کنم. باز هم من و همسرم به قرار خیابانی دیدارهای هفتگی متوسل شدیم. این قرارها هر چهار تای ما را خسته می‌کرد. چیزی با هم می‌خوردیم و چهار پنج ساعت خیابان‌ها را دور می‌زدیم. او حرف می‌زد و اوضاع را تحلیل می‌کرد. بچه‌ها از خستگی می‌خوابیدند و بیدار می‌شدند و این سیکل خوابیدن و بیدار شدن تا ساعتی از شب گذشته ادامه داشت و زمان خداحافظی که می‌رسید، امیدی نداشتیم دوباره دیداری باشد. ولی با همه‌ی سختی‌هایش و اندوه و حسرتی که در پایان دیدارها به جان همه‌مان می‌افتاد، باز هم تمام هفته را به امید همین دیدار کوتاه پر اضطراب سر می‌کردیم. از نو قصه  شروع شد و داستان رد و بدل ساک کثیف و ساک و…

من که دیگر نمی‌توانستم بیرون کار کنم. از پیراهن‌دوزی سر خیابان فقط یقه‌ی مردانه که حجمش کم و سبک  بود می‌گرفتم و برای پیراهن‌دوز آماده می‌کردم. کار سختی بود، بیست سی تا یقه که آماده می‌کردم نوک انگشتانم به زق زق می‌افتاد. اما دلم خوش بود که او سالم است و من کنار بچه‌ها و آن‌ها تنها نیستند. بیش از هر چیز هر دو ما نگران بودیم اگر دستگیر شویم بچه‌هایمان به چه روزی خواهند افتاد. مثل همه‌ی پدرمادرهایی که بچه‌هایشان تنها ماندند.

آن روز خبر را که به من گفت، رفت. من هم کارهای معمول خانه را تمام کردم. از وقتی که او رفت  با خودم گفتگو داشتم و در ذهنم کل ماجرا را بالا پایین می‌کردم. باور نمی‌کردم به این سرعت خانه‌ی جدید را پیدا کنند. از آن جا که دلم نمی‌خواست او از خانه برود دوست نداشتم خطر را باور کنم. از نبودنش به‌شدت غمگین می‌شدم. بودنش خانه را روشن می‌کرد و همه خوشحال بودیم. با آنکه چند ساعت بود رفته بود دلتنگ بودم. بچه‌ها هم هر کدام یک طرفی ناپدید بودند. تمام مدت با خودم نق می‌زدم. مثل بچه‌ها در دلم بهانه‌جویی می‌کردم. آخر همه‌ی نق‌نق‌هایی که با خود داشتم تصمیم گرفتم زودتر بخوابم تا شاید خواب کمک کند و غصه‌ای که هر لحظه سنگین‌تر و سنگین‌تر می‌شد برود. با خودم فکر کردم آشغال‌ها را بیرون بگذارم و به خواب پناه ببرم. سطل آشغال را بردم بیرون که در جای معمول بگذارم که ماشینی سر جای اشغال‌ها چسبیده به دیوار خانه پارک کرده بود. با خودم گفتم: این‌همه جا! این جای کثیف جای پارک است؟ گفتگوی من با خودم هم پایان‌ناپذیر بود. چاره نبود. بایستی آشغال را کنار ماشین می‌گذاشتم. نزدیک که شدم چهار مرد، دو نفر جلو و دو نفر پشت ماشین نشسته و گویا منتظر بودند، و باز هم که نزدیک شدم دو اسلحه بزرگ پشت و دو تا هم جلو کنار دستشان بود. وحشت اینکه منتظر او بودند تا دستگیرش کنند تنم را لرزاند. به سرعت برگشتم. وارد خانه شدم. تنها چیزی که به نظرم رسید این بود که چه خوب شد زود رفت. اما تا صبح که هوا روشن شد بیدار نشستم و منتظر زنگ ناگهانی و سر ریز شدن ماموران به خانه بودم. تمام شب کابوس همیشگی جلو چشمم رژه می‌رفت که من هم دستگیر شده‌ام و بچه‌ها تنها مانده‌اند.

چند روز از تعطیلات نوروز۶۳ گذشته بود و به اردیبهشت نزدیک می‌شدیم. آن روز هوا دم داشت. ابری که فقط روح را سنگین می‌کرد آسمان را پوشانده بود. صدای همهمه‌ی بچه‌ها در کوچه خبر می‌داد که بچه‌ها تعطیل شده‌اند. منتظر بودم که برسد، هنوز نرسیده بود، کم کم نگرانی شروع شد. چادرم را سرم کشیدم رفتم مدرسه. دم در بابای مدرسه سوال کرد؛ گفتم میثمی هنوز نیامده. گفت نگران نباشید خانم مدیر با اوحرف می‌زند، خودم کارش تمام شد می‌آورم در خانه تحویل شما می‌دهم ناراحت نباشید. نگاه کنید از حیاط می‌شود او را دید. نگاه کردم. سرش از پنجره‌ی دفتر معلوم بود.

نه! نمیخواستم نگران باشم، نگران اینکه هنوز مرتضی را تعقیب می‌کنند و باز هم دلشوره‌ی دستگیری او به جانم بیفتد. چند ماهی می‌شد که به خانه‌ی جدید آمده بودیم. این سومین خانه‌ای بود که در این سال تحصیلی عوض کرده‌بودیم؛ به خیال اینکه از چشم پلیس پنهان شده‌ایم. دوست داشتم فکر کنم دخترم چون درس‌خوان بود تشویقش می‌کنند و اجازه نمی‌دادم فکر دیگری طرفم بیاید. باورم نمی‌شد از بچه بخواهند بازجویی کنند.

یک ساعت گذشت زنگ در را زدند، بابای مدرسه و دخترکم که رنگ به صورت نداشت، پشت در بودند. همه‌ی فکرهایی را که پس میزدم واقعی بودند. درست بود، از بچه یک ساعت بازجویی کرده بود. صورتش رنگ نداشت و می‌لرزید. حالش به هم می‌خورد. رفتیم حیاط و آبی به صورتش زدم.

گفت از بابا برسید، کجاست؟ کارش چیست؟ الان خانه است؟ چقدر درس خوانده است؟ قبلاً کارش چه بوده؟ روزه می‌گیرد؟ نماز می‌خواند؟ و یک ساعت این سوال‌ها را تکرار کرد. حالش که جا آمد پرسید، چرا از بابا سوال کرد و شروع کرد به گریه کردن و گفت می‌ترسم اتفاقی برای پدرم بیفتد و ادامه داد که مدیر خواسته که فردا تو باید بری ببینیش.

صبح رفتم مدرسه. در دفتر مدرسه زن جوان بسیجی بود که چنین از او بر می‌آمد که در ماجراهای سیاسی آماده زد و خورد بوده است. مقنعه‌ی بلندی پوشیده بود که تا کمرش را می‌پوشاند. این‌ها آن گروهی بودند که بعد از اخراج‌های دسته‌جمعی معلمان، جایگزین مدیران و معلمان باسابقه شده بودند.

با سلام کوتاهی رفت سر اصل مطلب. گفت این چه بچه‌ای‌ست که تربیت کردید؟ دیروز خودم را یک ساعت کشتم از دختر شما هیچ چیز نتوانستم بیرون بکشم. گفتم توقع داشتید بچه ده یازده ساله چی بگه؟ بچه ترسیده بود. با وقاحت گفت: چرا باید بترسد؟ مگر چیزی هست که او را بترساند؟ من خواستم اطلاعات پرونده را تکمیل کنم. چیز بدی نپرسیدم. چانه زدن با او فایده نداشت. اوضاع بدتر می‌شد. گفتم هر چه لازم است از من بپرسید. شروع کرد :شوهرت چه کاره است ؟ خودت چه می‌کنی؟ و…

بعد از اخراج دسته‌جمعی معلمان از آموزش و پرورش من و همسرم برای امن بودن محیط زندگی‌مان شغل و تحصیل‌مان را پنهان می‌کردیم.

اوایل شهریور سال۶۳ بود. هوا رنگ و بوی پاییزی داشت. از اردیبهشت که دستگیر شده بود خبری از او نداشتیم و دلشوره دایمی، سردرگمی و بی خبری طولانی امانم را بریده بود. هیچ کداممان به روی خود نمی‌آوردیم و در سکوت، انتظاری تلخ را ادامه می‌دادیم.

اواخر مرداد خبر دادند که دهم شهریور منتظر بمانیم تا با ما بتواند تلفنی صحبت کند. من و فرزندانم از نه صبح کنار تلفن نشسته بودیم و با هر زنگ تلفن سراسیمه به تلفن هجوم می‌آوردیم. با اینکه بچه‌ها کوچک بودند، نشان نمی‌دادند که منتظر و مشتاق حرف زدن با پدرشان هستند. کولر را خاموش کرده بودیم، نکند که صدایش را واضح نشنویم. اما هر چه رو به ظهر می‌رفتیم گرما کلافه‌کننده‌تر می‌شد. نوبتی می‌رفتیم حیاط خلوت آبی به سر و صورت می‌پاشیدیم و زود کنار تلفن برمی‌گشتیم. ساعت از یک گذشته بود و هنوز خبری نشده بود. کم کم به ساعت دو نزدیک می‌شدیم. مطمئن شدم آن روز ده شهریور دیگر خبری نخواهیم داشت. تلفن‌هایی که از یکی دو فامیل نزدیک می‌شد بیشتر شده بود. فقط یک سوال: خبری نشد؟ و جواب: نه! آهی عمیق از آن طرف… صحبت تمام می‌شد تا مگر ثانیه‌ای تلفن اشغال نباشد. هر چه به پایان وقت اداری نزدیک می‌شدیم هر زنگ تلفن بیشتر مرتعشمان می‌کرد. ساعت از سه گذشت. یکی از بچه‌ها کولر را روشن کرد. گویا ساعت از چهار گذشت که صدای برنامه کودک تلویزیون مرا به خود آورد که شنیدن صدایش ممکن نیست. روزی سراسر دلهره و انتظار اما تهی را پشت سر گذاشتیم و خسته و دست خالی منتظر خبر ماندیم.

بادی که می‌آمد خاکستر می‌آورد. نه اشتباه کردم. خاکستر بود که می‌وزید. شکوفه‌های اردیبهشتی که پرپر می‌شدند خاکستری بودند. هوا کدر بود. از روزهای پایانی اردیبهشت در انتظار خبری یا تلفنی نشسته بودیم. از وحشت انتظار به خیاطی پناه می‌بردم و صدای کرکر چرخ با گرمای تابستان ذهن را فرسوده کرد. خودزنی با فراموشی ممتد آمد. با خودم قرار داشتم که به لونا پارک بروم. سه ماه گذشته بود. وقتش بود که ملاقات بدهند. رفتم، جواب گرفتم: اینجا شخصی با نام مرتضی میثمی نداریم. پرسیدم: مگر او را کشته‌اید؟ گفت: اگراینجا بود می‌گفتیم و اگر کشته باشیم از تو و هیچ کس دیگر ترسی نداریم. می‌گفتیم کشتیم. شما ها کسی نیستید. تعدادتان هم کم است، اهمیتی ندارید.

تابستان در بی‌خبری، یاس و هراس و دلهره‌ی خبر بد گذشت. دیگر مطمئن بودم خبر تلخی در راه است. در میانه‌ی مهر صبح خانواده‌ام آمدند. به آن‌ها زنگ زده بودند بیایید وسایلش را بگیرید. حرفی رد و بدل نشد. رفتم به همان باجه‌ی لونا پارک. نامش را گفتم. پلاستیک سیاهی را با فشار از دریچه‌ی باجه به طرف من فشار داد و گفت: همین. گفتم دو ماه پیش گفتید چنین نامی اینجا نیست. حالا معلوم شد اینجا بود و کشتید و به من دروغ گفتید. گفت: ما مسلمانیم، دروغ نمی‌گوییم. آن روز که آمدی اینجا نبود و ما نکشتیم خودش مرد. وقت ما را نگیر. پرسیدم: کجا دفنش کردید؟ گفت کافر از دنیا رفت، نمی‌توانستیم کنار مسلمانان دفن کنیم، در بیابانی دفن کردیم.

منجمد شده بودم. اصلاً قدرت فهم را از دست داده بودم. سرمایی سر کشید و رفتم تا مرز مرگ و یاس. به کیسه زباله‌ای که به من دادند نگاه کردم. همین.

بعدها روشن شد او در روز بیست و پنج مرداد سال ۶۳ در اوین به قتل رسید و آن روزِ آخر مرداد مرتضی آنجا نبود. در جایی نامشخص دفن شده بود. این‌ها قصد کشتن او را نداشتند، او در اثر شکنجه مرده بود. آخر این‌ها مسلمان‌اند و دروغ نمی‌گویند.

مهر ماه با تلفن خبر دادند او ۲۶ مرداد در گذشته است. صبح زود بود. پرنده‌ای بر شاخه‌ی درخت تنهای خانه‌ی ما غم آوازی  را سر داد. با خودم گفتم مهر ماه رسیده و پاییز او را هم افسرده کرده‌است. چهارماه گذشته است و هنوز از او خبری ندادند. بی خوابی و نگرانی که سراغم می‌آمد می‌رفتم سراغ چرخ و خیاطی. نگاهم که دنبال نخ و دویدن سوزن روی پارچه می‌رفت، ذهنم از نگرانی کشنده آزاد می‌شد و تنها صدای چرخ شنیده می‌شد. بالاپایین رفتن منظم سوزن و ضرب‌آهنگ منظم چرخ مرا به بی‌وزنی می‌رساند و ساعت‌ها می‌گذشت و نمی‌فهمیدم. بچه‌ها خواب بودند و به صدای چرخ عادت داشتند.

مدرسه‌ها چند روزی می‌شد که باز شده بودند. آن روز آن آواز ناشاد همه‌ی حواسم را به خود مشغول کرده بود. کم کم وقت مدرسه شد. دخترکم آماده شد و رفت. چند دقیقه نگذشته بود که زنگ در خانه به صدا در آمد. فکر کردم دخترم چیزی جا گذاشته و برگشته است که ببرد. وقتی در را باز کردم برادرم پشت در بود. تعجب کردم! او باید الان سر کارش باشد. این جا چه می‌کند؟ سوال پشت سوال می‌آمد. چه شده کسی چیزی شده؟ مرتضی؟ مبهوت نگاهش می‌کردم. می‌خواستم از چهره‌اش بفهمم چه شده. ولی او تنها کسی از خانواده‌ام بود که اگر دلش در آتش می‌سوخت هیچ چیزی را نمی‌شد حدس زد. پرسید چای داری؟ من صبحانه نخورده‌ام. گفتم: مگر الان به تهران رسیدی؟ جواب نداد. ادامه دادم: آره هنوز صبحانه روی میز است. چای که می‌ریختم حسم به من گفت برای مرتضی اتفاقی افتاده. پرسیدم از مرتضی خبری داری؟ گفت: از اوین زنگ زدند. گفتند حالش خوب نیست. بیا اوین. بیژن را لباس پوشاندم و راه افتادم. از در که آمدم بیروم تقی با برادر دیگرم حرف می‌زد. مرا که دید حرفشان را بریدند. بیژن را از من گرفت. یک آن که نگاهش کردم می‌لرزید و به دیوار تکیه داد. خواهش کردم پرند را از مدرسه بردارد، گفت نگران نباش.

داخل ماشین پر بود، خواهرم، برادرم و زن برادرم همه منتظر من. دیگر روشن بود که همه‌چیز تمام شده است. کنار خواهرم نشستم. سلامی کوتاه رد و بدل شد. به طرف اوین راه افتادیم. چادرم را روی صورتم کشیدم. وقتی اتفاق بدی می‌افتد تحمل هر چیزی برایم سخت است. نور روشنایی روز، صدا، حرکت و حالا دنیای تیره‌ای که زیر چادر داشتم مرا به دنیایی برد که دیگر مرتضی نبود. از اینکه او دیگر نیست شانه‌هایم می‌لرزید و اشکم بی‌هوا می‌ریخت. دست خواهرم شانه‌هایم را در خود گرفت، قدرت حرف زدن نداشتم. فقط سوال کردم، تمام شد؟ کی به شما گفتند؟ صدای برادرم که انگار از چاه در می‌آید: دیشب به خانه‌ی پدرمان زنگ زدند وخبر دادند.

پرسیدم چه گفتند؟ گفت: گفته‌اند حالش خوب نیست، یعنی خودکشی کرده است. گفتم دروغ است، او را کشتند. مرتضی آدم این کار نیست. به لونا پارک رسیدیم. گفتم شما نیایید برایتان مشکل درست نشود. جلوی باجه ایستادم، مامور پشت باجه  پرسید اسم؟ جواب دادم. پرسیدم چه اتفاقی افتاده است؟ گفت نمی‌دانم، حاج آقا می‌داند. منظور حاج کربلایی بود. بعد از چند دقیقه آمد زیر لب دعایی مرمر می‌کرد. شروع کرد بالای منبر رفتن؛ این چه شوهری بود که داشتی؟ نه فکر تو نه فکر بچه‌هایش بود! در حالی که هر فعلی که گذشته بود و او به کار می‌برد توان ایستادنم را کمتر می‌کرد، پرسیدم مگر چه کرده است؟ من آمده‌ام ملاقات. با تندی جواب داد کدام ملاقات؟ مگر به تو نگفته‌اند خودکشی کرده؟ هر لحظه صدایش اوج می‌گرفت و او را محکوم می‌کرد. ادامه داد بی‌مسولیت بود. گفتم شما مسئول هستید که اینجا کشته شده. گفت: حرف نباشد! این جا امن است، او خودش خواست. گفتم کجا دفن شده؟ کی فوت شد؟ گفت درست یادم نیست. اواخر مرداد بود. پرسیدم: چرا الان خبر دادید؟ جواب داد، چون می‌رفتید نبش قبر می‌کردید. پرسیدم کجا دفن شده است؟ گفت این‌ها که قبر ندارند. مسلمان‌ها اجازه نمی‌دهند کفار را کنارشان دفن کنند. از ما شکایت می‌کنند. این‌هایی که توبه نکرده‌اند و کافر از دنیا رفته‌اند، این‌ها را می‌اندازیم توی بیابان خوراک حیوانات بشوند. سرم منگ شده بود و گیج می‌رفت. نشستم یا افتادم نمی‌دانم. گوشم سنگین شده بود، اما هنوز صدای نعره‌اش را می‌شنیدم که همین‌طور از پشت باجه عربده می‌کشید این‌جا را شلوغ نکنید، شماها خیلی کمید، کسی نیستید، بی‌خود سر و صدا نکنید. حق نداری جایی بری شکایت و یا حرفی بزنی. عزاداری هم حق نداری بکنی. خودتون جمع بشید ولی عزاداری با سر و صدا ممنوع است. زنی که پشت من منتظر بود زیر بازویم را گرفت: جلوی این‌ها گریه نکن، خوشحال میشن اشک ما را ببینند. گفتم حالم داره به هم می‌خوره. خواهرم که رسید زیر بارویم را گرفت. حاج کربلایی همچنان با فریاد ادامه داد: گفته باشم! عزاداری ممنوع، دو روز دیگه بیایید ساکش را بگیرید.

ما که از لونا پارک برگشتیم ساعت چهار عصر بود. مهر ماه(۱۳۶۳) بود و دو هفته از باز شدن مدرسه‌ها می‌گذشت. صبح که می‌رفتیم عمو تقی گفت که او را از مدرسه برمی‌دارد و غروب می‌آورد خانه‌ی پدرم که همه آنجا جمع شده بودیم و ترس خورده از خبر هولناکی که در باجه‌ی «لونا پارک» به ما داده بودند، آنچنان باورنکردنی بود که ما حرفی درباره‌اش نداشتیم بزنیم. ذهن من درگیر پذیرش آن بود و هر بار که می‌رفت بپذیرد که آری! او را کشته‌اند، دردی ناشناخته آن را پس می‌زد و نگاهم که گنگ بود دور می‌چرخید. اما هیچ‌چیز را نمی‌دیدم. یارای گریستن هم از دست رفته بود. منتظر بودم، منتظر چه؟ نمی‌دانم. در این میان تلفن زنگ زد، تقی بود. گفت ما می‌آییم، ذهنم تکانی خورد، منتظر دخترم بودم. چه بگویم به او؟ چرا اینجا هستیم؟ چرا وسط هفته آمده‌ایم خانه‌ی پدربزرگ مادربزرگ؟ چرا همه اینجا جمع شده‌اند؟ مادرم پرسید: دخترکمان را می‌آورند؟ بله. در گوشم آهسته طوری که پسرم نشنود، گفت: خودت را کنترل کن نفهمد، جلوی بچه گریه نکن، غصه می‌خورد. گفتم باشد. بی اختیار شعر «میرزا آقاعسکری -مانی» که مرتضی آن را خوانده بود به ذهنم هجوم آورد:

دخترک تنهایم/ چنان دور مانده‌ای از من/ گویی ستاره‌ای از کهکشان خویش

همینطور در ذهنم شعر می‌چرخید. دلبستگی او به پدرش قابل تصور برای من نبود. کوچک بود وقتی پدرش برای کارهایش می‌خواست بیرون برود، او که تازه چهار دست و پا رفتن را یاد گرفته بود، پشت در ورودی می‌نشست تا با او برود. مرتضی هم با مهر و نرمی او را با خود می‌برد تا سر کوچه چیزی برایش می‌خرید و برمی‌گرداند. او خوشحال بود و چشمانش برق نقره‌ای و طلایی داشت. وقتی پدرش دستگیرشد، یک روز لب به غذا و آب نزد و شب گفت: می‌گویند در زندان آب و غذا نمی‌دهند. خواستم ببینم پدرم چه حالی دارد. با هوشی که داشت برایم روشن بود که موضوع را فهمیده است. ده ساله بود و این تجربیات او را خیلی زود بزرگ کرد.

زنگ در را زدند، آمدند. تقی گفت: برایش فیلم گذاشتم اما از من خواست زودتر بیاورمش. تقی خداحافظی کرد. دخترم به من نگاه نمی‌کرد، انگار دلخور بود، از حیاط که به اتاق آمدیم، هیچ‌کس نبود. دایی‌ها، مادربزرگ و پدربزرگ و خاله‌ها پنهان شده بودند، پسرم که آمد پیش ما گفت: همه در آشپزخانه فلفل خشک‌های عزیز را آسیاب می‌کنند، من چشمم سوخت آمدم. پدر و مادرم آمدند با صورت برافروخته و گفتند فلفل صورت ما را هم سوزانده است و کنار ما نشستند. دخترم هیچ عکس‌العملی نشان نداد، فقط به من گفت برویم بیرون. ما راه افتادیم، پدرم هم با پسرم رفتند. از خیابان پیچیدیم به طرف «هفت حوض». زیر درخت‌ها می‌رفتیم. از من پرسید چرا به من نگفتی؟ مثلاً خودم را به آن راه زدم گفتم چه چیز را؟ گفت: من باید از همه زودتر می‌دانستم. از تو ناراحت شدم. صبح کجا رفتی؟ گفتم لونا پارک. پرسید چه گفتند؟ نمی‌دانستم چه بگویم. توانِ آن که خبر مرگ او را به دخترمان بدهم نداشتم. پرسیدم: تو چه می‌دانی؟ گفت: وقتی عمو تقی آمد دنبالم همه‌چیز را فهمیدم. پرسیدم چه چیز را؟ گفت خجالت می‌کشم بگویم. در آغوش گرفتمش، اشکم را فرو خوردم، هنوز خیلی کوچک بود. کودک بود و معنای واژگان را دقیق نمی‌دانست. «دلم نمی‌آید» را با «خجالت می‌کشم» جابه‌جا گرفته بود. بعد از آن روز تا سالیان سال برق نقره‌ای و طلایی را در چشمانش ندیدم و چشمانش مثل شیشه مات و بی تلألو شد.

حوالی یازده صبح رسیدم لونا پارک. رفتم پشت دریچه‌ی باجه‌ای که در پارکینگ لونا پارک بود. نگهبان روی صندلی‌اش خم شد و پرسید: چه کار داری؟ روز ملاقات نبود و محوطه‌ی پارکینگ خالی و بی‌صدا بود. این سکوت وهم‌آلوده با گرما و چادری که بیشتر نفس‌گیر بود، جان را به لب می‌رساند. گفتم: گفته بودید بیایم وسایلش را بگیرم. اسمش را پرسید. بعد از مدتی پلاستیک سیاهی را از دریچه با فشار به بیرون داد. من کنجکاو بودم شاید نامه‌ای، نشانی از او در این پلاستیک باشد. دست‌پاچه و هراسان بی‌هیچ حرفی از پارکینگ رفتم بیرون و دور از چشم آنها پلاستیک را باز کردم. کت، شلوار، پیراهن و کفش. همه را با وسواس گشتم؛ هیچ… تهی شدم و بی‌امید. هیچ چیز که پیغام و حرفی از او داشته باشد نبود. پیراهنش را که تا می‌کردم تا در پلاستیک بگذارم بوی آشنایش در مشامم پیچید. همه‌ی آن روزها و بودنش برایم زنده شد. چه مهری از این بوی آشنا وزید .

باورم نمی‌شد که از او همین برایم مانده است. نمی‌دانم چه مدتی کنار نرده نشسته بودم که صدای فریاد نگهبان در حالی که فریاد می‌زد اینجا تجمع نکنید مرا به خود آورد. دور و برم کسی نبود. منظورش از تجمع من بودم.

پیراهن را دم دست گذاشتم و در پلاستیک را محکم بستم تا  بعد. تاکسی گرفتم. نمی‌دانم چه حالی بودم. راننده‌ی تاکسی پرسید چه شده؟ چرا پریشانی؟ مثل اینکه دلم می‌خواست کسی از من بپرسد، شروع کردم به درازگویی، که پرید میان حرفم: حتما تروریست بوده، کسی را کشته، بی‌خود که کسی را نمی‌کشند. گفتم: شما بهتر از من همسرم را می‌شناسید؟ گفت همه می‌گویند بی‌گناهند. گفتم: نگه دار پیاده شوم. مثل اینکه منتظر بود. کنار جدول نگه داشت و من وسط  راه اتوبان پیاده شدم. کمی که راه رفتم کنار جدول آب اتوبان نشستم و پایم را در آب گذاشتم. نفسم برگشت. بعد از دقایقی که نمیدانم چه مدت بود یادم آمد چند نفری از فامیل که دل و جرات نشان داده بودند قرار بود عصری به خانه‌ی ما بیایند برای مثلاً ختم یا سر سلامت. به‌سرعت تاکسی گرفتم و بی هیچ حرفی به خانه رسیدم.

همه‌ی کسانی که برای مثلاً ختم آمده بودند ده پانزده نفر بودند. به اندازه‌ی یک اتاق آدم آمده بود که دور تا دور نشسته بودیم. خیلی‌هاشان انگار روی آتش بودند. منتظر بودند تا یکی تصمیم بگیرد برود تا راه بیفتند. از آنجا که نباید هیچ صدایی از ما شنیده شود، فقط صدای تعارف چای و خرما و گاهی صدای پچ پچ اقوام می‌آمد که  دو به دو، یا چند نفری حرف می‌زدند. این وسط به ناگهان صدای پدرم اوج گرفت: او قهرمانانه مرد. کسی که کنارش نشسته بود گفت: باشد! با این حال شوخی نیست، دو تا بچه و زن جوانی که کار ندارد و جایی هم کار بهش نمی‌دهند. با شلوار کردی دوختن که نمی‌شود بچه بزرگ کرد. پول و ثروتی هم که نداشت تا برای زن و بچه‌اش بگذارد. من از این تیپ‌ها دیده‌ام که به راه‌های بدی افتادند. پدرم گفت: دختر من گلیم خودش را از آب بیرون می‌کشد. سکوت شد. گفتگوی آنها که فروکش کرد، سکوتی که در اثر صدای بلند آنها  به وجود آمده بود دوباره به پچ‌پچ تبدیل شد. بعد از آن گفتگو حواسم به صحبت‌ها جلبشد. گویا یکی که می‌خواست من بشنوم و نزدیک‌تر به من نشسته بود به آن‌های دیگر گفت: زن نبود! وگرنه نمی‌گذاشت تا اینجا شوهرش پیش برود. باید عرضه می‌داشت جلویش را می‌گرفت تا بی‌سرپناه نمی‌شد. چه قضاوت هولناکی بود. آنکه او را به قتل رسانده بود، جایش با من عوض شده بود. من را مجرم می‌دیدند. بعدها فهمیدم زن بودن یعنی چه؟ یعنی اینکه با گریه و زاری و ناتوان نشان دادن خود، او را ازعلایقش جدا می‌کردم و با تهدید به خودکشی جلویش را می‌گرفتم. یا در رابطه‌ی زندگی مشترک حبسش می‌کردم. کاری که یکی از آشنایان کرده بود و موفق شده بود شوهرش را زنده نگه دارد.

بدم نمی‌آمد این عزاداری بی‌معنی زودتر تمام شود. سرانجام یک نفر بلند شد. دیگران هم راه افتادند. موقع خداحافظی یکی که خیلی تب انقلابی‌گری‌اش بالا بود از من پرسید: امروز رفتی اوین چیزی به آن‌ها نگفتی؟ گفتم: نه، نتوانستم. گفت فلانی که دستگیر می‌شد، زنش اعتراض کرد! تو هیچی نتوانستی بگویی؟ مگر چغندر زیر خاک کردی؟! که هیچ‌چیز به آنها نگفتی؟ این‌جا هم جوابی به ذهنم نرسید که بگویم، فقط گفتم: هرکسی یک جوری عکس‌العمل دارد.

بی‌حوصله و سریع خداحافظی کردم. رفتم سراغ پلاستیک لباسش که صبح گرفته بودم. بازش که کردم بوی آشنایش در بینی‌ام پیچید. انگار کنارم بود. مهربان و گرم و مثل همیشه ملایم. در حالی که اشک امانم را بریده بود بی‌صدا به او گله کردم از همه‌ی تلخی‌هایی که از صبح چشیده بودم. صدای بچه‌ها مرا به خود آورد و پشت چرخ نشستم. چند روز بود شلوار کردی‌ها مانده بودند. ممکن بود با بدقولی کارم را از دست بدهم.

در لونا پارک جلوی باجه به من گفتند خودکشی کرد. هرچه گفتم او اصلاً به خودکشی معتقد نبود و این دروغ است، اصرار که نه! همین است و در ادامه برای آنکه خدشه‌ای به قانونمند بودنشان نیفتد، توضیح می‌دادند که وقت برای توبه کردن نداشت، کافر از دنیا رفت. پس جایی هم در گورستان مسلمانان ندارد و در بیابان (احتمالاً خاوران) دفن شده است. پرسیدم: کجا بروم تا علت مرگ را بفهمم؟ گفتند ما نمی‌دانیم و ادامه دادند: مگر به حرف ما شک دارید؟ گفتم: حرفتان هیچ منطقی ندارد. شما باید حافظ جان زندانی باشید. از پشت دریچه نعره زد: به مامور دولت افترا می‌زنی؟ یک کلمه‌ی دیگر حرف بزنی و سوال کنی، اینجا می‌مانی.  برو دیوان عالی قضایی. در بازگشت با خودم تصمیم گرفتم حتماً بروم پزشک قانونی و دیوان عالی. چند روز بعد چادری سرم انداختم و همراه پدرم رفتیم پزشکی قانونی و گفتم. برای گواهی فوت آمده‌ایم و می‌خواهیم شناسنامه باطل کنیم. پرسیدند کجا درگذشته است؟ پدرم گفت: اوین. دفتری را جلویمان گذاشت با عنوان متوفیات اوین و خودش رفت. در آن دفتر گزارش پزشک قانونی ثبت شده بود. پیش از رفتن  پرسید: کی فوت شد؟ گفتم: گمانم مرداد. گفت: فقط همان ماه را ببین و رفت دنبال کارهایش. از اول مرداد شروع به ورق زدن کردیم. کم کم توجه‌مان جلب شد به محتوای گواهی‌ها، اسامی ناآشنا اما دلایل مرگ عجیب بود! تا آنکه نامی آشنا از اقوام پدری‌ام با عنوان رودسری توجه‌مان راجلب کرد. از پدرم پرسیدم؟ این را می‌شناسید گفت: پسر فلانی بود که مجاهد شد. در گواهی فوت نوشته شده بود: خودکشی در اثر برخورد سر با رادیاتور شوفاژ.

عجیب بود چگونه آدمی می‌تواند ، چنان سرش را به رادیاتور بکوبد به قصد مرگ و کشته شود. چند ورق دیگر که جلوتر رفتیم متوجه شدیم پزشک قانونی وظیفه داشته است گواهی را به نحوی بنویسد که اشاره‌ای به قاتل نکند و تا جایی که ممکن است مقتول در جایگاه قاتل قرار گیرد. باز هم نام همشهری دیگری توجه‌مان را جلب کرد. علت مرگ اینگونه تعریف شده بود: برخورد با گلوله! پزشک وظیفه‌شناس این بار سنگ تمام گذاشت و نشان داد تعدادی گلوله‌ی بی‌گناه مانند پروانه پرواز می‌کردند که مقتول که همان قاتل بود خود را به گلوله‌ها کوبید و درگذشت! کارمند سر رسید و دفتر را از ما گرفت و خیلی سریع نام همسرم را پیدا کرد و گواهی  فوت را صادرکرد. علت مرگ: سکته‌ی قلبی! باز هم پزشک قانونی وظیفه‌شناس با گواهی خود دست بازجویان اوین را از خون شست.

با نوشتن نامه‌های مکرر و مراجعه‌ی چندباره، سرانجام پس از چند ماه بعد، از دیوان عالی وقت گرفتم تا علت مرگ را جویا شوم. جایی که قرار شد بروم، ضلع جنوبی کاخ مرمر بود. از نگهبانی که رد شدم وارد باغ کاخ شدم و نسیم ملایمی از میان درخت‌های باغ به صورتم می‌خورد. از نگهبانی ورودی کاخ هم گذشتم و وارد ساختمان کاخ شدم. سکوتی عمیق و خنکای مطبوع کاخ فضای دلچسبی را به‌وجودآورده بود. مرا به سالن بزرگی هدایت کردند که در و دیوارش با آیینه‌کاری و گچ‌بری‌های گران‌بها پوشیده بود. وسط سالن میز خراطی شده‌ی بزرگ و گران‌قیمتی بود که دورادورش را با صندلی‌های همان سبکی پر کرده بودند. بالای سالن و در انتهای میز دو نفر نشسته بودند. یکی از آنها معمم بود و نفر بعدی لباس معمولی بر تن داشت. از دم در سالن قابل تشخیص  نبودند. مردی که لباس معمولی داشت و به طرفم آمد  جوان بود و مرا به نشستن در طرف دیگر میز هدایت کرد. پس از نشستن، مرد معمم را شناختم. رییس دیوان عالی(اردبیلی) بود. مرد جوان هم خودش را معاون او معرفی کرد.

از من سوال کرد درباره‌ی همسرم که کی، کجا و چگونه کشته شد؟ درادامه پرسید: به چه گروهی تعلق داشت؟ گفتم: اکثریت. گفت: اصلاً ما اکثریت را نمی‌کشیم چون معاند نیست و به روی حکومت اسلحه نکشیده است و ادامه داد: برای ما عجیب است که اکثریتی را در زندان کشته‌اند! ما تحقیق می‌کنیم و علت مرگ را در اسرع وقت به شما اطلاع می‌دهیم… تا امروز که سی‌ویک سال گذشته است، منتظر نتیجه‌ی تحقیق هستم.

چه روزهایی بود روزهای سال ۶۳. طولانی، تار، بی هیچ شادی، نه صدای خنده‌ی بلند و کشدار و نه صدای پرنده شنیده می‌شد. نه آفتاب رنگی به خانه می‌داد و نه بوی اقاقیا را می‌شد فهمید. مرگ که آمد و در خانه را زد و او را برد، سرمای سربی‌اش را برای ما گذاشت. طعم گس و خون‌آلودش هنوز در شیار دفتر عمر زنده است و هر بار که بازش می‌کنم سرمایش روحم را منقبض می‌کند.

اواخر مهر بود که ماجرای من شروع شد. خبر مرگش را اوایل مهر داده بودند و دور و بر ما کاملاً خالی شده بود. چند نفری از فامیل نزدیک که روزهای اول دورمان بودند، مشغول زندگی شدند و کم کم داستان ما کهنه شد. از همه‌طرف زندگی مرا در تنگنا گذاشته بود. کار مسخره‌ای که برای گذران زندگی داشتم به سختی جواب می‌داد. از پیراهن‌دوزی سر خیابان شلوار کردی که آن موقع طرفدار داشت می‌گرفتم و می‌دوختم. حالم جا نیامده بود اما برای گذران روزانه خیاطی می‌کردم. صدای چرخ روح زخمی‌ام را بیشتر خراش می‌داد. دلم سکوت و خلوتی می‌خواست تا بفهمم چه شده است؟ کدامین طوفان صعب بر ما می‌وزد. دوست داشتم مانند ذره‌ای معلق سبک باشم و این‌همه وزن مصیبت و مرارت را نکشم. اما زندگی شاق من اجازه‌ی نفس کشیدن نمی‌داد و تلخی‌ها را به سختی با تندی به رخم می‌کشید. کم کم فکرهایی به سرم می‌زد که به جنون شبیه‌تر بود. به خودکشی فکر می‌کردم. فکر می‌کردم این رنجی که من می‌کشم به بچه‌هایم هم تحمیل می‌شود. اگر نباشم حداقل فامیل پول‌داری که آرزوی داشتن بچه دارد، آنها را بزرگ می‌کند.آن موقع فقط من و پدرشان نیستیم. ولی زندگی راحتی خواهند داشت. به راه‌هایش فکر می‌کردم. روزی که خودم را آماده کرده بودم، زنگ در خانه به صدا در آمد. پدر و مادرم بودند، آمده بودند کمک که من زودتر کارهایم(شلوار کردی‌ها) را تحویل بدهم و تعطیلات طولانی آخر هفته را همراهشان برویم. در یکی از همان روزها که پسرکم را می‌بردم مهد کودک، در راه مهد کودک از من خواست دستش را محکم در دستم فشار دهم. من دستش را فشار می‌دادم به هوای اینکه بازی بچه‌گانه است. اما این بازی خیلی طول کشید. سرانجام پرسیدم این کار برای چیست؟ چه فایده‌ای برای تو دارد؟ گفت نمی‌خواهم تو هم مثل پدرم بروی و دیگر نیایی. گویا این حرف کودکانه همان ضربه‌ای بود که مرا به خود آورد و به یک‌باره فهمیدم این دو نگران از دست دادن بیشترند و بیدار شدن‌های نصف شب، همراهی‌شان با من و آمدن ناگهانی پدر و مادرم بی‌دلیل نبوده است. ظاهراً همه‌ی این‌هایی که به من نزدیک‌اند می‌دانند اما به روی من نمی‌آورند.

چند ماه از کشته شدن مرتضی گذشته بود؛ اواخر زمستان بود. به من گفتند یکی از دوستان مرتضی می‌خواهد تو را ببیند. نمی‌دانستم کیست؟ آدرسی دادند و من رفتم. خیلی برایم جالب بود که چه کسی احتیاط را کنار گذاشته و حاضر شده مرا ببیند. وقتی رسیدم مرا به زیرزمین که آپارتمان زیبایی بود راهنمایی کردند. الان یادم نیست کجای شهر بود، نه اینکه خاطرم هست چه کسی در را باز کرد و راهنمایی‌ام کرد. وارد که شدم بهرام را دیدم. مثل همیشه با مهربانی و خوشرویی حال و احوال کرد. گفت که تصمیم گرفته کشور را ترک کند، من نپرسیدم چرا، او هم نگفت. خوشحال شدم که از این بحر فنا می‌گریزد. به خودش هم گفتم. گفت همه مرتضی نمی‌شوند و من هم گفتم همه باید زنده بمانند. گفت می‌خواستم ببینم زنی را که مرتضی این‌همه تعریفش را می‌کرد کیست. فکر می‌کنم به من روحیه می‌خواست بدهد، چرا که هنوز سیاهپوش او بودم. از بیژن پرسید. او بیژن را بیشتر از من و دخترم می‌شناخت. چرا که وقتی من سر کار بودم، مرتضی بیژن را شال و کلاه می‌کرد و همراه خود به خانه‌ی بهرام می‌برد. همسر بهرام هم نهایت مهربانی را به بیژن که سه چهار ساله بود می‌کرد و از او با خوراکی‌های خوشمزه پذیرایی می‌کرد. بهرام از شغلم سوال کرد. گفتم هنوز خیاطی می‌کنم. گفت همسرم چرخ خیاطی «ژانومه» دارد. موقع خارج شدنش ازایران، می‌گویم که آن را به تو بدهد تا کارت راه بیفتد. خیلی خوشحال شدم، از کجا می‌دانست من به این چرخ احتیاج دارم؟ راست می‌گفت؛ من آن موقع به آن چرخ نیاز داشتم تا بتوانم لباس کامل بدوزم. بعد از مرگ مرتضی نمی‌توانستم بیرون از خانه کار کنم. بچه‌ها کوچک بودند و باید در خانه کار می‌کردم. بعد از نیم ساعت گپ و گفت خداحافظی کردم و برایش سفر خوشی آرزو کردم.

ده روز از این ماجرا نگذشته بود که بهرام دستگیر شد. باورم نمی‌شد، چون او بایستی که خارج شده باشد. بعد از مدتی معلوم شد بهرام از مرز آذربایجان شوروی رد شد و اعلام کرد گرایش سیاسی‌اش چیست. اما سران حزب کمونیست آذربایجان که ظاهراً رضایت جمهوری اسلامی مهمترین الویت‌شان به حساب می‌آمد بهرام را به مقامات جمهوری اسلامی تحویل دادند. بازجویان بهرام هم تا زمان اعدام او در سال ۶۷ با استفاده از این اتفاق او را شکنجه دادند و تحقیرش کردند.

از تابستان سال ۶۳ در خانه‌ای سر می‌کردیم که محمد دریاباری به من پیشنهاد داد به آنجا نقل مکان کنیم. گفت صاحبخانه‌ای نیست و کرایه ندهید. ما در آن خانه یک سال تحصیلی بودیم. اما گویا از آن خانه برای کارهای تشکیلاتی استفاده می‌کردند و ما هم بی‌خبر پوشش بودیم! در حالی که هنوز از وضعیت همسرم بی‌خبر بودم. تا آنکه بعد از دستگیری محمد، دوستی موقعیت خانه را به من گفت و من هم بیست و چهار ساعته وسایل‌مان را بستم و رفتم خانه‌ی پدرم. سال ۶۴ بود. با خودم عهد کردم به دوستان همسرم و جریان‌های سیاسی اعتماد نکنم. به خصوص که دستگیری همسرم سر قرار هنوز برایم سوال بزرگی است. کاری که داشتم (شلوار کردی و یقه پیراهن مردانه) را ازدست دادم. سه ماه گذشت تا توانستم خانه‌ای در مجیدیه کرایه کنم. صاحبخانه آذری مهربانی بود که دو دختر ۱۶-۱۷ ساله داشت. چون ما مرد نداشتیم با خیال راحت خانه را به ما داد.

یک سال از کشته شدن مرتضی گذشته بود. پسرمان بایستی میرفت مدرسه. مهرماه ۶۴ او مدرسه را شروع کرد. من هم وقت بیشتری برای کار داشتم. می‌توانستم نصف روز کار کنم و بقیه کار را هم بیاورم خانه و شب‌ها انجام دهم. تا پسرم و خواهرش برسند من هم از سرکار برگشته بودم. گاهی می‌شد نیم‌ساعتی تنها می‌ماند. من سعی می‌کردم سر موقع برسم. چون خبر از وحشت پسرم داشتم. بعد از رفتن مرتضی ترس وجودش را گرفته بود. غروب به بعد هر کجا می‌رفت، نگاهی هم به پشت سرش داشت. یک بار به من گفت با زبانی که کودکان می‌فهمند: می‌ترسم تو هم نباشی. در میانه‌ی همه‌ی بدوبدوهای من روزی پرسید: اگر کسی بمیرد می‌شود برگردد؟ من هم برای اینکه دل او با رویایش گرم باشد، گفتم: شاید، نمی‌دانم، ممکن است. گفتگوهای ما حکایت از وحشت، نگرانی و امید واهی بود که ذهن کوچکش را درخود تنیده بود. خانه‌مان امن، صاحب‌خانه‌ی آذری ما و همسرش به‌شدت مقید به اخلاق بودند.

آن روز نیم‌ساعتی در ترافیک گیر کردم. وقتی رسیدم پسرم رسیده بود اما پایش را می‌کشید، درد داشت. پرسیدم: زمین خوردی؟ گفت: نه موقع بازی روی رختخواب از بالا افتادم. خواستم پایش را ببندم با تعجب دیدم، باندِکشی که پدرش استفاده می‌کرد را به پایش بسته است. پرسیدم: این را از کجا آوردی؟ گفت: از میان وسایل بابا. وسایل مرتضی در کمدی در گوشه‌ی اتاق خانه‌ی کوچک ما قرار داشت. این وسایل همه‌چیز بود: از لباس‌هایی که از او نگرفته بودیم تا نقاشی‌های مرتضی، دفتر شعرش، نواری که با پرند و بیژن نمایشنامه‌ی روباه دم‌بریده و زاغچه‌ی پهلوسفید را اجرا کرده بودند، و دو سکه‌ی پنج تومانی که دوستان مرتضی که دستگیر شده بودند از اوین برای بچه‌ها فرستاده بودند و روی آن نام آنها را در یک طرف و گل نیلوفر را در طرف دیگر کنده بودند. کاردستی‌هایی که سه نفری با چوب و مقوا  ساخته بودند. این کمد برای بچه‌هایم شبیه معبدی بود که زمان‌هایی را در برابرش می‌نشستند. این باندِ کشی را هم از آنجا برداشته بود. روز بعد معلمش مرا خواست. پرسید: شما در فرم ثبت نام مدرسه نوشته‌اید پدر بیژن فوت شده است، اما او خودش چیز دیگری می‌گوید. معلمش گفت: به من گفته است، وقتی افتاد تا پیش از رسیدن شما پدرش پایش را باند پیچی کرده است. ما نفهمیدیم پدرش زنده است یا نه. جواب دادم این فقط خیالی بود که معمولاً بچه‌ها به آرزوهایشان شکل می‌دهند. بعد از این ماجرا برای کاستن از التهابش، سنتور زدن را شروع کرد و هیجان و غمش را در سازش ریخت. کمی که بزرگ‌تر شد دشتی را به یاد مرتضی و در سالگرد پدرش بسیار تاثیرگذار می‌نواخت. اما رویاهای تلخش همراه شبانه‌اش شد و تا صبح آنچه که از پدر شنیده بود را در رویا تجسم می‌کرد و هنوز هم…

مشکل بعدی آن روزها کار بود. دوستی گفت: هنرمندی از اهالی تئاتر که همسرت را می‌شناسد، از فرهنگ و هنر اخراج شده است. حالا کارگاه لباس به راه انداخته است. برو شاید کاری داشته باشد. آن سال‌ها با الان فرق داشت که هر کس بیکار است یا دانشگاه آزاد درس می‌دهد یا درس می‌خواند. آن روزها همه را  که به جرم دگراندیشی از کار بیکار می‌کردند. از معلم و استاد دانشگاه تا مهندس وهنرمند، یا نجار می‌شدند یا خیاط. این هنرمند هم خیاطی را شروع کرده بود. طبقه‌ی اول خانه پدریش شد کارگاه خیاطی، هال وسط شد کارگاه چاپ روی پارچه و اتاق‌ها شدند محل دوخت و دوز. روی حیاط خانه هم سقف ایرانیت زده بودند که برش‌کار در سرما و گرما باید آنجا سرپا لباس نوزاد را با قیچی صنعتی ببرد.

کارگاه که بعدها در میان ریز و درشت چند خانواده‌ی اعدامی مثل ما به «کارگاه کلاه دوزان» مشهور شد، در جمال‌زاده نزدیک میدان انقلاب بود. در باریک دو لته‌ای آهنی داشت. در که باز شد بوی تند رنگ بینی‌ام را سوزاند. در وسط هال دستگاه چاپ روی پارچه بخش عمده‌ی هال را گرفته بود. کناره‌ی دیوار هال هم در محاصره بود؛ با دبه‌های رنگ‌های جورواجوری که دورتادور چیده شده بودند. پیش سینه تیشرت‌هایی که تازه رنگ شده بودند به بند آویزان بودند تا خشک شوند. مردی نسبتاً چاق با قد متوسط پر سر و صدا از لابه‌لای این آشفته بازار پیش آمد. ریش پرفسوری و عینکش نشان می‌داد که اینکاره نیست، چهره‌اش آشنا بود. از دم در تا اتاقش که مثلاً دفتر کارش بود سعی کردم به خاطرم بیاورمش، اما در خاطراتم گم بود. همه‌جا چراغ مهتابی بود تا برای کار روشنایی کافی باشد. خودش گفت: مرتضی را وقتی دیدم که در نمایشنامه‌ی ریل دولت آبادی بازی می‌کرد. خوب بازی کرد. بعد پرسید مگر هنرمند را می‌کشند؟ جوابی نداشتم. گفتم: شما برایم خیلی آشنایید اما آنجا فقط دولت‌آبادی یادم مانده است. گفت: رگبار بیضایی. ناگهان معلم ورزش مدرسه در رگبار را دیدم که روبه‌رویم نشسته است، خودش بود. فقط سوتش را در گردن نداشت. ادامه داد ننه خضیره یادتان هست؟ گفتم بله، با خودم گفتم: مگر هنرمند تئاتر خیاط می‌شود؟ ادامه داد: سگی در خرمن جا چطور؟ با شک گفتم: شما کدخدا بودید؟ آهی کشید و گفت: ما لباس نوزاد و تی‌شرت بچگانه تولید می‌کنیم. شما که نمی‌توانید بیرون کار کنید بهتر است تکه‌دوزی کنید و کار را ببرید خانه. تکه‌دوزی بلدید؟ گفتم: در این چند سال بعد از انقلاب از این کارها زیاد کرده‌ام. گفت: چرخ ژانومه گلدوزی دارید؟ گفتم: نه. گفت: چرخ مدل قدیمی‌تری‌هست که کمی دست‌کاری کنید به درد شما می‌خورد. می‌توانید ببرید و کارها را آماده کنید. چند دسته پارچه‌ی رنگی که رویشان طرح‌هایی کشیده بودند داد و برایم نمونه کار آورد و توضیح داد این طرح‌ها را همسرم که او هم گرافیست بیکار شده است می‌کشد. ما آن‌ها را

آماده می‌کنیم و شما آن‌ها را روی لباس می‌دوزید. دستم آمد که چطور باید کار کنم. چرخ و وسایل را برداشتم و خوشحال که کاری در خانه پیدا کرده‌ام که می‌توانم هم کار کنم هم مراقب بچه‌هایم باشم. راه افتادم. به من نگفت کی کار را تحویل دهم یا من نشنیدم. در راه قیمت هر کار و تعداد آن‌ها را ضرب و تقسیم کردم. درآمدم خیلی کم بود. به سختی کرایه خانه و خرجمان را جواب می‌داد. اگر روزی ۱۲ تا ۱۴ساعت کار می‌کردم شاید راحت‌تر می‌توانستیم خرج کنیم. پنجشنبه و جمعه مشغول کار شدم. هر چه سعی کردم تمام کنم نمی‌شد. خیلی ریزه‌کاری داشت. موش و گربه و دیگر موجودات کارتونی که باید روی پیش سینه‌ی لباس نوزاد دوخته می‌شد. همگی به سلامتی چشم و ابرو و سبیل داشتند که باید دقت می‌کردم توازن‌شان حفظ می‌شد .

آن روزها معمولاً به پدرمادرم  پنجشنبه و یا جمعه سر می‌زدم. با این رفت و آمد دیگر امکان نداشت کار را شنبه ببرم. یکشنبه کار را بردم. در که باز شد آقای کلاه‌دوزان عصبانی با داد و فریاد گفت: من بد قول شدم. صاحب لباس‌ها از صبح با تلفن پشت هم پشت هم بیچاره‌ام کرد. نمی‌دانستم واقعاً عصبانی بود یا بازی می‌کرد، چون رفتارش طوری بود که نمی‌شد تشخیص داد الان آقای هنرپیشه است یا واقعاً عصبانی است. او مرز بین بازی و واقعیت را در هم می‌کرد. تنها چیزی که می‌فهمیدم غلو در عصبانیت بود. بعد از هیاهوی او، فقط پرسیدم: مگر همه‌ی نوزادان ایران الان برهنه مانده‌اند و منتظر این لباس‌ها؟ خنده‌اش گرفت. درست فهمیده بودم. داشت تئاتر بازی می‌کرد. از آنجا که از کاری که عاشقانه آن را دوست می‌داشت، دور مانده بود، در تمام روز نقش‌هایی را برای خودش تمرین و بازی می‌کرد و ما هم تماشاچی، هاج و واج تئاتر مجانی می‌دیدیم. کارها را نگاهی کرد و دسته‌ی دیگری کار به من داد.

زن باشی، دگراندیش باشی، پاکسازی شده باشی، همسر کشته‌شده‌ی سیاسی باشی و آن‌وقت بخواهی در جامعه‌ی جمهوری اسلامی زندگی کنی، چه اتفاقاتی که نمی‌افتد؟

هنوز زمانی از خبر مرگ همسرم نگذشته بود. من و شلوار کردی و یقه پیراهن مردانه! زندگی ادامه داشت. روزی با عجله مشغول  دوخت‌ودوز بودم که در زدند. یکی از اقوام که همیشه احساس وزیرزادگی داشت پشت در بود. با ساکی که پر بود. خودش هم پر و پیمان بود. هن‌هن کنان آمد تو. چادرش را برداشت و نشست. بعد از اینکه آبی خورد، ساک را پیش کشید و لباس‌های نیم داری را بیرون آورد جلوی من گذاشت. گفت: در این وضعی که هستی فکر کردم به دردت بخورد. بهت‌زده نگاهش می‌کردم. گفتم: یعنی چی؟ نمی‌دانم چه حالی بودم که گفت: قصد توهین نداشتم! گفتم کمکی باشد! اصلاً هر کدام را نخواستی بده به فقیر. نمی‌دانم چه دید در رخسارم، که ناگهان جهید و رفت. متعجب از نافهمی‌اش! با خودم می‌گفتم این چه فکری با خودش کرده است که خواسته به ما لطف کند. دستم پیش نمی‌رفت آنها را جابه‌جا کنم که بیژن چهار پنج ساله سر رسید. نگاهی به لباس‌های کف اتاق کرد. پرسید خاله… رفت و بی‌معطلی به کاوش میان لباس‌ها پرداخت. شنل و چکمه‌ای قرمز رنگ را پیدا کرد. با خوشحالی گفت: شنل و چکمه‌ی زورو! آن‌ها را پوشید و شمشیر پلاستیکی‌اش را دستش گرفت، از هیبت جدیدش خوشحال بود. گفتم: این‌ها را باید به کسی که احتیاج دارد بدهم. و او با خواهش و تمنا می‌گفت: لباس زورو را به کسی نده. از آن پس زورو قرمز پوشی در خانه‌ی ما از این طرف به آن طرف خانه با اسب خیالی‌اش می‌دوید و گاهی که صدای اسب خیالی از دهان بیژن به گوشم می‌رسید. یادم می‌افتاد، در جامعه‌ی ما زن اخراجی از کار، دگراندیش، همسر اعدامی، یعنی محتاج و نیازمند.

روزی از روزها  که از کار ۱۴ ساعت در روز به تنگ آمدم و ناامید بودم تصمیم گرفتم پاسپورت بگیرم و بروم خارج، بلکه کمتر کار کنم. پرس‌وجو کردم. از اداره‌ی گذرنامه شروع کردم. گفتند اگر همسر داری از همسر، اگر نه از ولی فرزندانت باید اجازه بگیری. من که هنوز صابون قوانین شرع از این نوعش چشمانم را نسوزانده بود، گفتم: ولی من سرپرست فرزندانم هستم. من از آنها نگهداری می‌کنم. افسرپشت باجه گفت: مهم نیست که تو از بچه‌هایت مراقبت می‌کنی. مهم آن کسی است که قانون او را به رسمیت می‌شناسد. گفتم : پیر مرد مریض احوال و افسرده است. بعد از مرگ فرزندش سال‌هاست سکوت کرده است. گفتند: باشد! اصلاً توان هیچ کاری نداشته باشد. او باید راضی باشد. مگر هنوز نفهمیدی قوانین اسلامی شده است؟ گفتم: چند سال پیش شیر فهم شدم.

به پدر شوهرم گفتم: گفت: باشد. با حال زار و نزار آمد. رفتیم دادگاه امضا و مهر و باقی قضایا. دو هفته بعد باید می‌رفتم نامه را بگیرم. به خیال خودم بعد از حکم دادگاه دیگر من بودم و فرزندانم. دو هفته سر رسید. در دادگاه پاکتی دادند دستم. همانجا باز کردم خواندم. امین منضم به ولی قهری در امور مالی: باورم نمی‌شد! یعنی نمی‌خواستم باور کنم که هیچ نقشی ندارم جز حمل سنگینی یک زندگی متلاشی. از منشی پرسیدم یعنی چه این امین منضم به ولی قهری؟ گفت: اگر مال و ارثیه‌ای داری، ولی فرزندانت به تو اجازه داد که در آنها دخل و تصرف کنی. گفتم: ارثیه‌ای ندارم، پس این یعنی هیچ. گفت مگر نمی‌خواستی گذرنامه برای خودت و بچه‌هایت بگیری، حالا می‌توانی. اما اگر بخواهی بروی خارج باز رضایت ولی شرط است. یکی دیگر از فیوضات جامعه‌ی شکوهمند بر من بارید. این بی‌اختیاری من درباره‌ی فرزندانم شمشیر دموکلسی بود بالای سرم که گهگاه برخی از ارباب ضمایم از آن استفاده نیز می‌کردند. برایم روشن شد: زن بیوه در هر موقعیتی با هر تفکری، لیاقت اداره‌ی فرزند را ندارد.

بن بست رفتن از ایران
معمولاً هفته‌ای یک روز، ساعت ناهارم را می‌رفتم خانم لطفی را می‌دیدم. چند روز دیگر عازم سفر به اروپا بود، رفتم که خداحافظی کنم و به او بگویم گذرنامه گرفته‌ام. خانه‌اش میدان حر بود و من که در چهارراه جمهوری در تولیدی لباس کار می‌کردم، ساعت ناهارم فرصتی بود تا ببینمش. این بار که رفتم از او خواستم: اگر از آشنایان ما کسی را دیدید بگویید من از این همه تلاش بی‌حاصل خسته شده‌ام و می‌خواهم از ایران بروم. مثل همیشه با روی خوش پذیرفت و از مهربان‌های همیشگی‌اش دریغ نکرد. تمام مدتی که پیشش بودم او گرم و نرم صحبت می‌کرد و از این اتاق به آن اتاق می‌رفت و من هم دنبالش  و او از شجاعت انوش و صبر همسر انوش با افتخار صحبت می‌کرد. زمان کوتاهی که در خانه‌ی او بودم از ناملایماتم کنده می‌شدم و آرامش و خوشحالی وجودم را می‌گرفت. پس از بازگشت خانم لطفی به دیدارش رفتم. مهربان و گرم و نرم و شیرین گفتار، از سفر و خوبی‌های سفر و از انوش و خاطره‌ی ملاقات‌هایش گفت و هر بار که خاطره‌ای را می خواست تعریف کند، از من می‌پرسید برایت نگفته‌ام؟ من هم که صحبت‌هایش را دوست داشتم اگر تکراری هم بود، می‌گفتم نه! سرانجام رسیدیم به پاسخ سوال من. گفت: دوستان‌تان گفتند اگر می‌توانی آنجا بمانی، نیا. عجیب بود! پرسیدم چرا؟ گفت: آنها گفتند، همسر فلان اعدامی که رفت خارج خیلی افتضاح بالا آورد و سازمان تصمیم گرفته است به همسر رفقای اعدامی برای خارج رفتن کمک نکند. چون آبروریزی می‌کنند. گفتم این‌ها که اینطور قضاوت می‌کنند خبر از زندگی دشوار ما دارند که چه مشکلات سنگینی را بر شانه داریم؟ واقعا که بی‌انصاف‌اند! خانم لطفی با همان صفای باطنی، سعی کرد مرا از این توهین مستقیم تسلی دهد. من هم ناراحتی‌ام را فرو خوردم و با خنده و شوخی خداحافظی کردم.

همسران ما کشته شدند و آب از آب تکان نخورد و هیچ‌کس نپرسید و ندید که چه می‌کنیم و شاید هم برایشان مهم نبود! این هم روی همه‌ی بی‌مهری‌ها که دیدیم! از آن پس معنی دیگری که در جامعه‌ی ایرانی از زنی که همسرش درگذشته است، برایم روشن شد. حتی اگر این همسر برای اهداف انسانی کشته شده باشد و آن زن جوان بنا به دلایل وطن‌پرستی یا آزادی‌خواهی بیوه شده باشد: مخل اخلاق، مزاحم و سربار! پس این است که همسران اعدامی‌ها در هیچ  جایی نمود ندارند.

چندین بار در سال ۶۶و ۶۷ احضار شدم، اما بار آخر که تابستان ۶۷ بود ماجرا فرق داشت. فکر می‌کنم هنوز اعدام‌ها شروع نشده بود. دم در اوین شلوغ بود و عده‌ی زیادی منتظر. من برگه‌ی احضاریه را نشان دادم و مرا به داخل راه دادند. به من گفتند برو اتاق شماره… چادری هم به من دادند و به اتاق شماره… هدایتم کردند. روی صندلی روبروی مرد جوانی نشستم. شروع کرد به سوال وجواب. فلانی را می‌شناسی؟ فلانی چطور آن دیگری و دیگری، دیگری و… بعد از همسرم مرتضی سوال کرد. پرونده‌ی قطوری را باز کرده بود. حدسم این بود که پرونده‌ی مرتضی است و این مرد هم بازجوی او. مختصری از گزارش پلیس درباره‌ی مرتضی را خواند. اضافه کرد همسر شما چیزی نگفت. شما چه می‌دانید؟ طبیعی بود من هم چیزی ندانم. برای بازجو قابل قبول نبود که من چیزی نمی‌دانم. برای من هم عجیب بود. بعد از سه سال از کشته شدن مرتضی بازجویش از من درباره‌ی دوستان و رابطه‌ی تشکیلاتی او می‌پرسد. سوال‌هایش برایم مهم نبود، چون تمام دوستانش در زندان بودند. در نتیجه با بی‌تفاوتی جواب‌های سر بالا می‌دادم. سر آخر گفتم ما از سال ۶۱ به ندرت یکدیگر را می‌دیدیم و من اطلاعی از، کارهای او ندارم.

مثلاً زرنگی کرده بودم. بازجو گفت یعنی تو نمی‌دانی همسرت کاندیدای سازمان… بود؟ گفتم این موضوع را که همه می‌دانند. اما از جزییات کارهایش خبر ندارم. بازجوی مرتضی از من پرسید: می‌خواهی عکسش را ببینی؟ من هم که از هنگام دستگیری‌اش هیچ ملاقات یا نشانی از او ندیده بودم، با اشتیاق گفتم: بله. به این امید که دلتنگی سال‌ها را، نداشتن ملاقات و حتی یک گفتگوی کوتاه تلفنی را این عکس بتواند جبران کند. فکر می‌کردم شاید بتوانم از عکس ورود به زندان او خیلی چیزها را که هنوز هم برای من مبهم است را حدس بزنم. تمام این فکرها به سرعت از ذهنم گذشت. با اشتیاق دستش را می‌پاییدم که در انبوه مدارک به دنبال عکس بود. سرانجام عکسی را جلویم گذاشت. ابتدا نمی‌فهمیدم. ذهنم کاملاً بسته شده بود. مرتضی بود اما نه آنکه من می‌شناختم. عکس از جنازه‌ی او بود. روی کاشی‌های کف سلول افتاده بود. می‌شد حدس زد زندان کمیته است. خویشتن‌داری ممکن نبود و بازجو انگار که بزرگ‌ترین کشف جهان را کرده است گفت: دیدی هر چه گفتی دروغ بود؟ من باید تو را اینجا نگهدارم. اما دلم برای بچه‌های تو می‌سوزد و اجازه می‌دهم بروی.

شش سال از مرگ مرتضی می‌گذشت. با غمش هر سه‌مان به شیوه‌ی خود صبوری می‌کردیم. آن روز هم اواخر مرداد بود. عصر گرم تابستان تهران. از سینما که بیرون آمدیم هنوز هوا روشن بود. به خیابان ولیعصر پیچیدیم و رو به پایین و خانه حرکت کردیم. در مسیر خانه ساندویچی برایشان می‌خریدم  تا سوروسات عصر پنجشنبه‌مان کامل شود. پنجشنبه نصف روز کار می‌کردیم و هم‌زمان صاحب‌کار مزد  یک هفته کار را می‌داد و ما سه نفر هم می‌توانستیم با هم تفریح داشته باشیم. روز جمعه با هم می‌رفتیم درکه تا ورزشی هم کرده باشیم و من هم توان روزی چهارده ساعت پشت چرخ نشستن را دوباره پیدا کنم. آن روز مثل  برنامه‌ی هر هفته بود. اما به محض پیچیدن درخیابان ولیعصر متوجه شدیم انگار حال و هوای خیابان فرق دارد. جمعیتی کنار نهر و زیر چنارها  به صف شده بودند و چهره‌ی شادمانی داشتند. چند نفری جعبه شیرینی بین عابران و یکی دو نفر هم در خیابان بین ماشین‌ها شیرینی تعارف می‌کردند. بچه‌ها شیرینی برداشتند. پرسیدم چه خبر است؟ مرد خواست که توضیح بدهد. همهمه از جمعیت بلند شد. توجه‌مان به خیابان کشیده شد. صف اتوبوس‌هایی رسیدند و پشت چراغ قرمز ایستادند. پنجره‌هایشان باز بود و می‌شد از قاب پنجره‌ها چهره‌های تکیده و مچاله شده‌ای را دید با لبخندی و دستانی با آستین لباس سربازی که پرچمی آن را مزین کرده بود و با تکان دادن پرچم‌ها به ابراز احساسات مردم کنار خیابان پاسخ می‌دادند. مردم  آن‌ها را آزاده خطاب می‌کردند. در دل گفتم: کاش مرتضی هم اسیر عراق بود و سال‌های جدایی و دوری تمام شده بود و الان زنده برگشته بود. هنوز فکرم تمام نشده بود. بیژن هم گفت: اگر الان از زندان عراق آمده بود همه‌ی فامیل در خانه‌ی ما جمع بودند و منتظرش بودند تا برایش جشن بگیرند. ما هم برای آزاده‌ها دست تکان می‌دادیم و خوشحال بودیم. چراغ راهنمایی سبز شد و اتوبوس‌ها رفتند. راه که افتادیم به طرف پایین دخترم گفت با جنگیدن هم می‌توانست از ایران دفاع کند. گفتم : او رفت که برود جبهه و خواست داوطلبانه بجنگد، اما گفتند: هرکس هم‌عقیده‌ی حکومت نیست نمی‌تواند برای کشورش حتی داوطلبانه بجنگد.

https://akhbar-rooz.com/?p=128736 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x