
نظر لنین دربارۀ تداعی بلشویسم با ماتریالیسم فلسفی کاملاً درست است و حقانیت دارد. به هرحال، نمی توان منکر شد که جزءِ نخستِ ایدئولوژی مارکسیسم فلسفۀ ماتریالیسم است و نه فلسفههایی چون ماخیسم و امپریوکریتیسیسم و نظایر آنها. اما آنچه نادرست است و کوچکترین حقانیتی ندارد این است که طرفداری آشکار از ماتریالیسم فلسفی را «بی طرفی» در فلسفه جا بزنیم! و این دقیقاً تفکر مبتنی بر سرکوب ایدئولوژیک است که لنین را به این برخورد نادرست و سرکوبگرانه می کشاند
چنانکه کتاب چه باید کرد؟ نشان میدهد، تا پیش از برگزاری کنگرۀ دومِ حزب سوسیال دموکراتِ کارگریِ روسیه در سال ۱۹۰۳، تقابل اصلی در سوسیال دموکراسیِ روس عبارت بود از رویارویی بین ایسکرائیست ها و اکونومیست ها. اما در کنگرۀ دوم این تقابل جای خود را به رویارویی دو جریان «بلشویسم» و «منشویسم» داد، که هر دو طرفدار نشریۀ ایسکرا بودند. اختلاف این دو جریان به صورت مسئله ای تشکیلاتی دربارۀ معیار عضویت در حزب ظاهر شد. لنین بر اساس برداشت خود از حزب به عنوان جمع متشکل «انقلابیون حرفه ای» معتقد بود که عضو حزب باید در یکی از ارگان های حزب فعالیت عملی داشته باشد. در مقابل او مارتُف قرار داشت که فعالیت عملی در ارگان های حزبی را شرط عضویت نمیدانست. اکثریت اعضای کنگره نظر مارتُف را تأیید کردند، اما چون در سایر موارد لنین و طرفداران او در اکثریت بودند، آنها به «بلشویک» (اکثریت) معروف شدند و طرفداران مارتُف، که سپس پلخانف و دیگر اعضای بنیانگذارِ «گروه رهایی طبقۀ کارگر» به آنها پیوستند، «منشویک» (اقلیت) نام گرفتند. اختلاف این دو جریان اما ریشه ای تر از آن بود که به این موضوع تشکیلاتی محدود بماند، به طوری که آنها در انقلاب ۱۹۰۵ و رویدادهای پس از آن تاکتیک های یکسره متفاوتی اتخاذ کردند. بدین سان، شکاف بین این دو جریان در سراسر عمر حزب سوسیال دموکراتِ کارگریِ روسیه ادامه یافت و سرانجام به گسست کامل آنها و – پس از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ – به رویارویی و سپس سرکوب قهرآمیز منشویک ها از سوی بلشویکهایِ به قدرت رسیده انجامید. اما این شکاف تنها شکاف درون سوسیال دموکراسی روس یعنی جنبش مارکسیستی روسیه نبود. میان خودِ بلشویک ها نیز از جمله در مورد شرکت یا عدم شرکت در مجلس «دوما» اختلاف پیدا شد، اختلافی که سرشت ایدئولوژیکِ بلشویسم آن را به شکافی ایدئولوژیک تبدیل کرد و لنین را به نوشتن کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم واداشت، که مضمون آن تقویت فلسفۀ ماتریالیسم برای تحکیم هرچه بیشتر ایدئولوژی مارکسیسم بود. اما پیش از بررسیِ این کتاب (که فصل بعدی به آن اختصاص خواهد داشت)، لازم است در این فصل به شرایط و زمینههایی که به نوشتن آن انجامید اشاره کنم.
حزب سوسیال دموکراتِ کارگریِ روسیه بر پایۀ ایدئولوژی مارکسیسم شکل گرفته بود و هدف آن پیاده کردن اصول این ایدئولوژی در جامعۀ روسیه بود، اصولی که به شکل برنامۀ این حزب درآمده بود. بنابراین، برنامۀ حزب افزون بر اجزای سیاسی و اقتصادیِ مارکسیسم بر جزءِ فلسفیِ این ایدئولوژی نیز متکی بود، به طوری که پذیرش این برنامه خواه ناخواه به معنای پذیرش فلسفۀ مارکسیسم یعنی «ماتریالیسم دیالکتیکی» بود. به این ترتیب، لنین از همان آغازِ شکل گیریِ بلشویسم شرط پیوستن به این فراکسیون را پذیرش فلسفۀ ماتریالیسم میدانست، منتها می گفت بلشویک ها باید برای پرهیز از انشعاب و حفظ یکپارچگیِ خود در مقابل منشویک ها اختلاف های فلسفی خود را در بیرون از فراکسیون مطرح کنند. برای مثال، آنگاه که در سال ۱۹۰۴ اختلاف دیدگاههای فلسفیِ پلخانف و باگدانف شدت یافت، او ضمن دفاع از نظرات فلسفیِ پلخانفِ منشویک و رد دیدگاههای فلسفیِ باگدانفِ بلشویک، معتقد بود که اختلاف فلسفیِ خود را با باگدانف می تواند در بیرون از فراکسیون مطرح کند و از باگدانف نیز انتظار داشت همین کار را بکند، ضمن آنکه حتی در آن زمان بهتلویح از باگدانف میخواست که بحث فلسفی را ادامه ندهد، چرا که به نظر او باعث انشعاب در میان بلشویک ها میشد. اما، با آنکه لنین تا پیش از ۱۹۰۸ تاکتیک ائتلاف با باگدانف را درست میدانست، رویکرد ایدئولوژیک او و الزام های مارکسیسم بهعنوان ایدئولوژی از یکسو و اصرار باگدانف و همنظرانش بر طرح دیدگاههای فلسفی خود در نشریۀ پرولتاری (که در آن زمان ارگان بلشویک ها بود) از سوی دیگر رفته رفته وی را به این نتیجه رساند که ائتلاف ماتریالیسم با امپریوکریتیسیسم امکانپذیر نیست و جدایی بلشویک ها از یکدیگر به علت اختلاف نظر در فلسفه اجتناب ناپذیر است. این ماجرا را از خلال نامههای لنین به ماکسیم گورکی پی می گیرم.
ماکسیم گورکی در اوایل سال ۱۹۰۸ در نامه ای به لنین پیشنهاد میکند که بلشویک ها مجموعه ای از مقالات (سیمپوزیوم) در بارۀ سه موضوعِ فلسفه، نقد ادبی و تاکتیک های سیاسیِ روز منتشر کنند. لنین در تاریخ ۷ فوریه ۱۹۰۸ به او پاسخ میدهد که هم اکنون نیمی از این موضوع ها در نشریۀ پرولتاری منتشر میشود: تاکتیک های سیاسیِ روز و نیمی از مسائل مربوط به نقد ادبی؛ نیم دیگرِ موضوع هایِ مربوط به نقد ادبی به صورت مقالات طولانی در نشریات نیمه حزبی و غیرحزبیِ گوناگون مطرح میشوند و «ما باید از این شیوۀ بحث کهنه، روشنفکرانه و پرفیس وافاده فاصله بگیریم، یعنی باید بین نقد ادبی و فعالیت حزب، رهبری حزب، ارتباط نزدیکتری برقرار کنیم».۱ اما در مورد موضوع دیگر، یعنی فلسفه، که به بحث من در این فصل مربوط می شود، لنین چنین می نویسد:
من کاملاً آگاهم که در این حوزه آمادگی ندارم، و همین ناآمادگی من را از سخن گفتن دربارۀ آن در ملأ عام باز می دارد. اما در مقام یک مارکسیست معمولی آثار فیلسوفان حزبمان را به دقت میخوانم. آثار باگدانفِ امپریومونیست، بازارف و لوناچارسکی امپریوکریتیک و دیگران را می خوانم ــ و آنها من را به این نتیجه گیری می رسانند که به طور کامل با پلخانف همدلی کنم! … من در مقابل این «امپریوـ»ها و نظایر آنها از ماتریالیسم دفاع میکنم. اما آیا میتوانیم، و باید، فلسفه را به فعالیت حزبی، به بلشویسم، گره بزنیم؟ من فکر میکنم فعلاً نباید این کار را بکنیم. بگذاریم فیلسوفان حزبمان برای مدتی در زمینۀ نظریه کار کنند، بگذاریم بحث کنند و… در پی همفکری باشند. فعلاً نظر من این است که بحث های فلسفیِ بین ماتریالیست ها و«امپریوها» را باید از فعالیت یکپارچۀ حزب جدا کنیم.۲
لنین در نامۀ بعدیِ خود به گورکی بهتاریخ ۱۳ فوریۀ ۱۹۰۸، بهصراحت و البته به تأسی از پلخانف، بر این نکتۀ مهم تأکید میکند که منظور او از ماتریالیسم نه ماتریالیسم تاریخی («برداشت ماتریالیستی از تاریخ») بلکه «ماتریالیسم فلسفی» است.۳
اما مفصل ترین و مهمترین نامۀ لنین به گورکی در این باره نامۀ مورخ ۲۵ فوریۀ ۱۹۰۸ است. موضوع اصلیِ این نامه مقاله ای است که گورکی برای انتشار در پرولتاری فرستاده و در آن دیدگاههای فلسفیِ باگدانف را شرح داده است. لنین در پاسخ به گورکی می نویسد نامه اش را بی درنگ جواب نداده، به این دلیل که در هیئت تحریریۀ پرولتاری (متشکل از لنین، باگدانف و دوبرووینسکی با نام مستعار دوروف)بر سر انتشار مقالۀ او اختلاف نظر پیدا شده است. لنین سپس شرح مفصلی از رابطۀ خود را با باگدانف و بدین سان پیشینۀ پیدایش مسئلۀ فلسفۀ مارکسیسم در حزب سوسیال دموکراتِ کارگریِ روسیه و سپس در میان بلشویک ها بهدست میدهد. می نویسد، در همان زمان تبعیدش در سیبری (سالهای ۱۸۹۷-۱۹۰۰) با نوشتههای فلسفیِ باگدانف آشنا بوده و آنها را میخوانده است. اما با شخص او در سال ۱۹۰۴ آشنا شده، در همین سال کتاب یک گام به پیش، دو گام به پس را به او هدیه کرده و باگدانف نیز آثار فلسفیِ خود را به او پیشکش کرده است. لنین در ادامه می نویسد در همان سال در نامه ای به باگدانف نوشته که نظراتش را نادرست می داند و کاملاً متقاعد شده که پلخانف درست می گوید. او نامهاش را ادامه میدهد و مینویسد، با این همه،
در تابستان و پاییز ۱۹۰۴، باگدانف و من در مقام بلشویک به توافق کامل رسیدیم و بلوک نانوشته ای را تشکیل دادیم که بهتلویح فلسفه را منطقۀ بی طرف اعلام میکرد، بلوکی که در سراسر دوران انقلاب [۱۹۰۵] ادامه داشت و ما را قادر ساخت تاکتیک های سوسیال دموکراسیِ انقلابی (= بلشویسم) را با یکدیگر عملی کنیم، که من عمیقاً معتقدم تنها تاکتیک های درست بودند.۴
بهگفتۀ لنین، باگدانف در سال ۱۹۰۶ و هنگامی که در زندان به سر می بُرد اثر دیگری (کتاب سوم امپریومونیسم) می نویسد که در تابستان همین سال آن را به لنین تقدیم میکند:
پس از خواندن این اثر عصبانی شدم. بیش از هر زمان دیگری برای من روشن شد که باگدانف راه یکسره نادرستی را در پیش گرفته است، راهی که راه مارکسیسم نیست. … برای او توضیح دادم که من در فلسفه یک مارکسیست معمولی هستم، اما دقیقاً همین آثار قابل فهم، پُرطرفدار و سبک نگارش معرکۀ او سرانجام من را متقاعد کرده اند که او اساساً نادرست می گوید و حق با پلخانف است… اکنون هم [مجموعۀ مقالات] مطالعاتی در فلسفه ی مارکسیسم منتشر شده است. جز مقالۀ سووروف (که هم اکنون دارم آن را می خوانم) مقالات دیگرش را خوانده ام، و همه شان من را عصبانی و خشمگین کردند. نه، نه، این مارکسیسم نیست! امپریوکریتیک ها، امپریومونیست ها و امپریوسمبولیست های ما دارند در لجنزار دستوپا میزنند… بیگمان، ما مارکسیست های معمولی اِشراف کاملی بر فلسفه نداریم، اما چرا باید با جازدنِ این آت و آشغال بهعنوان فلسفۀ مارکسیسم به ما بیاحترامی کنند!۵
لنین پس از این مقدمه به تفصیل به مقالۀ گورکی می پردازد و می نویسد:
حال ممکن است بپرسید که این مطالب چه ربطی به مقالۀ شما دارد؟ ربطش این است: درست در زمانی که این اختلاف نظرِ بلشویک ها حدت خاصی پیداکرده چنین پیداست که شما شروع کردهاید که دیدگاههای یک طرفِ این دعوا را در مقاله ای که برای چاپ در پرولتاری فرستاده اید، توضیح دهید. من البته نمی دانم شما در کل می خواهید چه نتیجه ای از این توضیح بگیرید. وانگهی، بر این باورم که هنرمند می تواند از میان انواع گوناگون فلسفهها هر آنچه را که به کارش می خورد برگزیند. سرانجام، با این نظر کاملاً موافقم که در مسائلِ مربوط به هنرِ نویسندگی شما داور بهتری هستید، و با استنتاج این گونه نظرات، هم از تجربۀ هنریِ خود و هم از فلسفه – حتی فلسفۀ ایدئالیستی – می توانید به نتایجی برسید که فایدۀ سرشاری برای حزب کارگران داشته باشد. همۀ اینها درست؛ اما پرولتاری باید نسبت به تمام اختلاف های ما در فلسفه بی طرف بماند و کوچکترین دلیلی به دست خواننده ندهد که بتواند بلشویسم را به منزلۀ یک جریان و به عنوان خط مشیِ تاکتیکیِ جناح انقلابیِ سوسیال دموکرات های روسیه با امپریوکریتیسیسم یا امپریومونیسم تداعی کند.۶
چنانکه می بینیم، منظور لنین از «بی طرفی» بلشویک ها در فلسفه این است که بلشویسم با امپریوکریتیسیسم یا امپریومونیسم تداعی نشود. به عبارت دیگر، او هیچ اشکالی در این نمی بیند که بلشویسم با ماتریالیسم تداعی شود. نظر لنین دربارۀ تداعی بلشویسم با ماتریالیسم فلسفی کاملاً درست است و حقانیت دارد. به هرحال، نمی توان منکر شد که جزءِ نخستِ ایدئولوژی مارکسیسم فلسفۀ ماتریالیسم است و نه فلسفههایی چون ماخیسم و امپریوکریتیسیسم و نظایر آنها. اما آنچه نادرست است و کوچکترین حقانیتی ندارد این است که طرفداری آشکار از ماتریالیسم فلسفی را «بی طرفی» در فلسفه جا بزنیم! و این دقیقاً تفکر مبتنی بر سرکوب ایدئولوژیک است که لنین را به این برخورد نادرست و سرکوبگرانه می کشاند. لنین در اسارت تناقض بنیادینی قرار دارد که از نفس ایدئولوژی سرچشمه می گیرد: از یکسو ایدئولوژی مارکسیسم او را ملزم به وفاداری و پای بندی به ماتریالیسم فلسفی بهعنوان جزءِ نخست این ایدئولوژی میکند و، از سوی دیگر، همین الزام، انشعاب در بلشویسم را اجتنابناپذیر میکند و او به هیچ وجه مایل به انشعاب نیست، و ازهمین رو برای جلوگیری از انشعابِ باگدانف و هم نظران او ناچار میشود طرفداری اکید خود از ماتریالیسم را «بی طرفی» جا بزند. از یکسو، عدم پایبندیِ باگدانف به ماتریالیسم فلسفی او را «عصبانی و خشمگین» میکند و، از سوی دیگر، نمی خواهد باگدانف و هم نظرانش جناح بلشویک ها را ترک کنند و بدین سان این جناح در مقابل منشویک ها تضعیف شود. او در یکی از نامههای بعدیِ خود به گورکی به تاریخ ۲۴ مارس ۱۹۰۸ می نویسد:
نوشته اید: منشویک ها برندۀ جنگ بین بلشویک ها خواهند بود. شما دراشتباهید، سخت دراشتباهید، الکسی ماکسیموویچ! آنها درصورتی برنده خواهند شد که جناح بلشویک ها راه خود را از فلسفۀ این سه بلشویک جدا نکند. در آن صورت، آنها قطعاً برنده خواهند شد. اما اگر این جنگ فلسفی به بیرون از جناح ما هدایت شود، منشویک ها قطعاً تا حد یک خط مشی سیاسی [صرف] سقوط خواهند کرد و این معادل مرگ آنها خواهد بود.۷
در چهارچوب ایدئولوژی مارکسیستیِ بلشویسم، حق کاملاً با لنین است. او به درستی مبنای فلسفیِ ایدئولوژی جناح بلشویک ها را ماتریالیسم می داند و فکر میکند اگر باگدانف اجازه داشته باشد فلسفه اش را در درون جناح بلشویک ها مطرح کند و بدین سان فلسفۀ او جایگزین ماتریالیسم شود، برگ برنده به دست منشویک ها بهرهبری پلخانفِ ماتریالیست خواهد افتاد و به این ترتیب بلشویک ها تضعیف خواهند شد. اما لنین در عین آنکه می کوشد مبارزۀ فلسفیِ باگدانف را به بیرون از جناح بلشویک ها هدایت کند، نمی خواهد باگدانف را به انشعاب وادارد، زیرا این را نیز به معنی تضعیف بلشویک ها می داند. پرهیز از واداشتن باگدانف به انشعاب و بدینسان هراس از تضعیف بلشویک ها در مقابل منشویک ها از همان زمانِ پیوستن باگدانف به بلشویک ها از جملۀ دغدغههای لنین بوده است. برای مثال، در همان نامۀ ۲۵ فوریۀ ۱۹۰۸ به گورکی، می نویسد: «هنگامی که – پس از خواندن و بازخواندن مقالۀ شما – به باگدانف گفتم من با انتشار آن مخالفم، رنگ چهره اش به سیاهی گرایید، سیاه چون ابر توفانزا. خطر انشعاب کاملاً هویدا شد».۸ لنین در ادامه از اتفاقی که باعث وحدت دوباره اش با باگدانف شده اظهار خوشحالی میکند و مینویسد:
کلک احمقانۀ نویه تسایت [ارگان حزب سوسیال دموکراتِ کارگریِ آلمان] به طور غیرمنتظره ای ما را نجات داد. در شمارۀ ۲۰ این نشریه، مترجم ناشناسی مقالۀ باگدانف دربارۀ ماخ را منتشر کرد و در پیشگفتارش بند را آب داد و نوشت اختلاف بین پلخانف و باگدانف به این سو می رفت که به اختلاف جناحیِ منشویک ها و بلشویک های سوسیال دموکراسی روس تبدیل شود. ابلهی که این پیشگفتار را نوشت ــ که نمی دانم مرد است یا زن ــ باعث شد ما با هم وحدت کنیم. یکباره به این نتیجه رسیدیم که اکنون لازم است اعلامیه ای مبنی بر بی طرفی ما بلشویک ها [در فلسفه] منتشر کنیم و توافق کردیم که آن را در شمارۀ بعدیِ پرولتاری چاپ کنیم.۹
کمی پایینتر، لنین نظر خود را دربارۀ انشعاب در میان بلشویک ها بهدلیل مسائل فلسفی اینگونه بیان میکند:
ممانعت از اجرای تاکتیک های سوسیال دموکراسیِ انقلابی در حزبِ کارگران به خاطر اختلاف در مورد مسئلۀ ماتریالیسم یا ماخیسم، به نظر من، حماقت غیرقابل بخششی است. ما باید جنگ خود را در زمینۀ فلسفه چنان پیش ببریم که پرولتاری و بلشویک ها را، به منزلۀ جناحی از حزب، تحت تأثیر قرار ندهد. و این کاملاً امکانپذیر است. ۱۰
جلوتر خواهیم دید که امکانپذیر نبود که وحدت ایدئولوژیکِ بلشویک ها تحت تأثیر اختلاف های فلسفی قرار نگیرد. اما فعلاً بگذارید به ادامۀ نامۀ لنین به گورکی بپردازم. لنین برای جلوگیری از انشعاب دست به دامان گورکی میشود و به او می نویسد اگر می خواهد مانع انشعاب شود باید مقاله اش را دوباره بنویسد و تمام مطالب مربوط به فلسفه باگدانف و حتی نکاتی را که به طور غیرمستقیم به این فلسفه مربوط میشوند به جای دیگری منتقل کند:
و من فکر میکنم شما باید در این مورد کمک کنید. شما می توانید با نوشتن مطالب بی طرفانه (یعنی بی ارتباط با فلسفه) دربارۀ نقد ادبی، تبلیغات روزنامه نگارانه، ادبیات و نظایر اینها برای پرولتاری به ما یاری رسانید. در مورد مقاله ای که فرستاده اید، اگر می خواهید مانع انشعاب بلشویک ها شوید و به موضعی کردنِ این جنگ جدید کمک کنید ــ باید آن را دوباره بنویسید و تمام مطالب مربوط به فلسفۀ باگدانف و حتی نکاتی را که به طور غیرمستقیم به این فلسفه مربوط میشوند به جای دیگری منتقل کنید. شکر خدا، شما علاوه بر پرولتاری به رسانههای دیگر نیز دسترسی دارید. می توانید هر آنچه را که به فلسفۀ باگدانف مربوط نمیشود ــ و قسمت عمدۀ مقالۀ شما به آن مربوط نمیشود ــ به صورت مقالات ادامه دار درآورید و برای انتشار در پرولتاری بفرستید. هر برخوردی غیر از این از سوی شما، یعنی خودداری شما از بازنویسی مقاله یا خودداری از همکاری با پرولتاری، به نظر من، به ناگزیر کشمکش بین بلشویک ها را حدت خواهد بخشید، موضعی کردنِ این جنگ جدید را دشوار خواهد ساخت و آرمان حیاتی ما را تضعیف خواهد کرد، آرمانی که از نظر عملی و سیاسی برای سوسیال دموکراسی انقلابی در روسیه نقشی اساسی دارد.۱۱
می بینیم که پرهیز لنین از انشعاب درمیان بلشویک ها تا بدان حد جدی است که او ضمن ترساندن گورکی از انشعاب به او می گوید اگر می خواهد مقاله اش در پرولتاری منتشر شود باید آن را سانسور کند. بهاحتمال قوی، همین برخورد سرکوبگرانۀ لنین بود که باعث شد گورکی سپس و پس از خواندنِ صفحاتی از کتاب لنین به نام ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم آن را به گوشۀ اتاق پرت کند ودر نامه ای به باگدانف چنین بنویسد:
همۀ این آدم هایی که بر سر عالم و آدم فریاد می کشند که «من مارکسیست ام» و «من پرولترم» … همچون تمام آدم های بی فرهنگ حالم را به هم می زنند؛ بهنظر من، اینها همه، همان گونه که لسکفِ [قصهنویس] می گوید، «مردم گریزانی هستند که خود را با خیال بافی های خویش سرگرم میکنند». کسی که وجودش سرشار از آگاهی شورانگیز برای پیوند با مردم نباشد و بخواهد احساسات رفیقانه را پیش پای خودبزرگبینی اش قربانی کند، آدم مزخرفی است. لنین در کتابش چنین آدمی است. بحث وجدل او در بارۀ «حقیقت» نه برای پیروزی حقیقت بلکه برای آن است که ثابت کند: «من مارکسیست ام! بهترین مارکسیست دنیا منم!» ۱۲
ملزومات حفظ یکپارچگی ایدئولوژیکِ مارکسیسم لنین را وا می دارد که مخالفان فلسفی اش را سرکوب کند و به آنها بگوید: اگر می خواهید در میان بلشویک ها انشعاب نشود، باید نظر من را دربارۀ فلسفۀ مارکسیسم بپذیرید! چرا؟ زیرا شرط لازم بلشویک بودن ماتریالیست بودن است! هر آن کس که ماتریالیسم را بهعنوان فلسفۀ مارکسیسم نپذیرد بلشویک نیست! انشعاب بلشویک ها و منشویک ها بر سر مسائل تشکیلاتی و سپس سیاسی بود. اما الزام پایبندی به فلسفۀ ماتریالیسم همچون جزءِ نخست ایدئولوژی مارکسیسم ناگزیر باعث میشد که این انشعاب به مسائل فلسفی نیز سرایت کند. باگدانف، لوناچارسکی و بازارف همه بلشویک بودند، اما وقتی دیدگاههای فلسفی خود را اشاعه دادند لازم شد لنین در مقابلشان بایستد و به آنان بگوید: لازمۀ بلشویک بودن این است که ماتریالیست باشید. نمیتوانید بلشویک باشید اما ایدئالیست باقی بمانید. برخلاف پلخانف، که گرایش باگدانف را به ایدئالیسم ناشی از بلشویسم او میدانست، لنین این گرایش را انحراف از بلشویسم میدانست و، از همین رو، باگدانف را «ریویزیونیست» می نامید. نکته اما اینجاست که خودِ لنین در همین نامه مجبور میشود این حکم را که لازمۀ بلشویک بودن ماتریالیست بودن است نقض کند. او خطاب به گورکی چنین می نویسد:
لازم می دانم نظرم را با صراحت کامل با شما در میان بگذارم. من اکنون نوعی جنگ را در میان بلشویک ها بر سر مسئلۀ فلسفه کاملاً اجتناب ناپذیر می دانم. با این همه، انشعاب بر سر این مسئله احمقانه است. ما بلوکی تشکیل دادیم تا اتخاذ تاکتیک های معین را در حزب کارگران تضمین کنیم. این تاکتیک ها را تا کنون بدون اختلافنظر دنبال کرده ایم (تنها اختلافنظرِ ما به تحریم «دومای سوم» مربوط میشد، اما آن اختلافنظر، اولاً، هرگز چنان حاد نبود که حتی صحبت انشعاب را بهمیان آورد و، ثانیاً، هیچ ربطی به اختلاف نظر بین ماتریالیست ها و ماخیست ها نداشت، زیرا برای مثال بازارفِ ماخیست در مخالفت با تحریم «دوما» همراه منِ [ماتریالیست] بود و در این باره مقالۀ بلندی در پرولتاری نوشت).۱۳
می بینیم که لنین در اینجا به صراحت میگوید با آنکه با باگدانف در مورد فلسفه اختلاف نظر داشته و او را ماخیست و ایدئالیست میدانسته اما در مورد تاکتیک های مبارزۀ سیاسی هیچ اختلاف نظری با او نداشته یا اگر داشته ربطی به اختلاف نظر آنها در زمینۀ فلسفه نداشته است. به عبارت دیگر، به نظر لنین در اینجا ، باگدانف می توانسته در مبارزۀ سیاسی بلشویک باشد بی آنکه در فلسفه ماتریالیست باشد. در اینجا بی درنگ این پرسش به ذهن خواننده خطور میکند: پس چرا او از باگدانف انتظار دارد ماتریالیسم را به عنوان فلسفۀ مارکسیسم بپذیرد، و در واقع به او می گوید اگر ماتریالیسم را نپذیرد انشعاب بین آنها اجتناب ناپذیر خواهد بود؟ این پرسش فقط یک پاسخ می تواند داشته باشد: التزام لنین در پیروی از مارکسیسم به عنوان ایدئولوژی او را وا می دارد که این ایدئولوژی را به عنوان کلیت واحدی بپذیردکه قرار است جامعه را به قالب اصول خود درآورد، کلیت واحدی که نمی توان بخش یا بخش هایی از آن را پذیرفت اما بخش یا بخش های دیگرش را رد کرد. کافی نیست که کارگران حول تاکتیک های سیاسیِ واحد متحد شوند؛ کافی نیست که کارگران از نظر اقتصادی و اجتماعی علیه سرمایه متحد و متشکل شوند، آنها بایداز نظر فلسفی نیز ماتریالیست باشند و اعتقاد به خدا را نیز کنار بگذارند. بی هیچ تردیدی می توان گفت که، بهنظر لنین، لازمۀ عضویت یک کارگر مذهبی در حزب کمونیست این است که او از اعتقاد به خدا دست بردارد. مبارزۀ کارگران با سرمایه در گرو آن است که آنها به فلسفۀ ماتریالیسم همچون جزءِ نخست ایدئولوژی مارکسیسم مجهز باشند. بهعبارت دیگر، بهنظر لنین، مبارزۀ طبقاتیِ طبقۀ کارگر با طبقۀ سرمایه دار در همان حال مبارزۀ ماتریالیسم با ایدئالیسم و مذهب نیز هست. از این هم بیشتر؛ آنچه جنبش طبقاتیِ کارگران علیه سرمایه را انقلابی میکند از جمله ماتریالیسم فلسفی است که بخشی از «نظریۀ انقلابی» پرولتاریا را تشکیل میدهد. زیرا، چنانکه پیشتر نقل کردم، لنین بر این باور است که «بدون نظریۀ انقلابی جنبش انقلابی نمیتواند وجود داشته باشد».۱۴
یک پیامد دیگرِ رویکرد حزبیـ ایدئولوژیکِ لنین به مبارزۀ طبقاتیِ طبقۀ کارگر اجتناب ناپذیرساختن انشعاب حتی در میان بلشویک ها بود. دو ماه پس از انتشار ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم (در آوریل ۱۹۰۹)، باگدانف از جناح بلشویک ها تصفیه شد،۱۵ و این درحالی بود که اولاً هیچ تغییری روی نداده بود تا بلوک شکل گرفته بین او و لنین (در سال ۱۹۰۴) را منتفی کند یا حتی زیر سؤال ببرد و، ثانیاً، چنانکه در بالا آمد، آنها از نظر تاکتیک های سیاسی با هم متحد بودند و اختلافی هم اگر در این مورد داشتند، بهگفتۀ خودِ لنین، ربطی به مسائل فلسفی نداشت. با این همه، سرشت ایدئولوژیک مارکسیسم باعث میشد که این جریان هیچ گونه مخالفتی را با فلسفۀ ماتریالیسم برنتابد. این پس زدنِ مخالفت با ماتریالیسم از سوی ایدئولوژی مارکسیسم از همان آغازِ انتشار دیدگاههای فلسفی باگدانف وجود داشت، و ائتلاف لنین با باگدانف از ۱۹۰۴ تا ۱۹۰۹، همانگونه که خودِ لنین نیز در نامههایش به ماکسیم گورکی اشاره میکند، صرفاً جنبۀ موقت و تاکتیکی داشت و برای جلوگیری از تضعیف بلشویک ها در مقابل منشویک ها بود. به طور کلی، در کمونیسم حزبی- ایدئولوژیکِ لنین، انشعاب امری ازلی و ابدی است. زیرا این کمونیسم شریعت جامدی است که هیچ گونه مخالفتی با هیچ جزئی از خود را برنمی تابد و هرگونه مخالفت با این یا آن جزءِ آن ناگزیر باعث صف آرایی مخالفان و موافقان و بدین سان شکل گیری نطفۀ انشعاب بعدی میشود. راز ماراتن انشعاب در احزاب و گروههای مارکسیستی ـ لنینیستی را در اینجا باید جست.
به این ترتیب، لنین، همچون بلشویک پیگیری که می پندارد خاکریز فلسفۀ مارکسیسم آنقدر مستحکم نیست تا مانع رسوخ فلسفۀ باگدانف و هم نظرانش به درون بلشویسم شود، وظیفۀ خود می داند که به تقویت این خاکریز بپردازد، وظیفه ای که کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم از دل آن بیرون می آید. او از همان فوریۀ ۱۹۰۸ شروع به نوشتن این اثر کرد، و ماه مه این سال را در لندن اقامت گزید تا بتواند از منابع فلسفیِ کتابخانۀ موزۀ بریتانیا استفاده کند. این کتاب نخست در ماه مه ۱۹۰۹ در مسکو منتشر شد. با این توضیح، سراغ این اثر فلسفیِ لنین می رویم.
تیر ۱۴۰۱
*فصل چهارم از مبحث «لنین و دگردیسی قطعی کمونیسم مارکس»
پینوشتها
[۱] Lenin, V.I., Letter to Maxim Gorky, February 7, 1908, Collected Works, Vol.34, Progress Publishers, 1977, p.381.
۲ Ibid., p.381-2.
۳ Ibid., p.386.
۴ Lenin, V.I., A Letter to A.M. Gorky, 25.II.1908, Collected Works, Vol.13, Progress Publishers, 1978, p.449.
۵ Ibid., p.449-50.
۶ Ibid., p.450-53.
۷ Lenin, V.I., To Maxim Gorky, March 24, 1908, Collected Works, Vol.34, Progress Publishers, 1977, p.389-90.
۸ Lenin, V.I., A Letter to A.M. Gorky, 25.II.1908, Collected Works, Vol.13, Progress Publishers, 1978, p.453.
۹ Ibid.
۱۰ Ibid., p.454.
۱۱ Ibid.
۱۲ M.Gorki, Neizdannaya perepiska, p.56, in Service, Robert, Lenin, A Biography, Pan Books, 2002, p.195.
۱۳ Lenin, V.I., A Letter to A.M. Gorky, 25.II.1908, Collected Works, Vol.13, Progress Publishers, 1978, p.453-4.
۱۴ Lenin, V.I., What Is to Be Done? Burning Questions of Our Movement, Collected Works, Vol.5, Progress Publishers, 1977, p.369.
۱۵ Bakhurst, David, Consciousness and Revolution in Soviet Philosophy, from the Bolsheviks to Evald Ilyenkov, Cambridge University Press, 1991, p.124.
از دیگر مطالب سایت
مطالب مرتبط با اين مقاله:
- لنین و دگردیسی قطعی کمونیسم مارکس – نقد پوپولیسمِ نارودنیکی از موضع سرمایه داری دولتی، محسن حکیمی
- لارس لیح: هیاهوی بسیار برای هیچ* – محسن حکیمی
- لنین و دگردیسی قطعی کمونیسم مارکس(۲)؛ حزب لنینی، سازمانی برای استقرار سرمایه داری دولتی – محسن حکیمی
- کمونیسم مارکس؛ فصل سوم: مارکس و فعالیت «انقلابی» یا «عملی – انتقادی»، محسن حکیمی
داوران غایب
در بازی فوتبال، اگر بازکنی دو بار خطا کرده باشد، داور به او کارت قرمز می دهد، و بازیکن بایستی زمین بازی را ترک کرده، به رختکن برود، و گویا در رختکن هم تلویزیونی وجود دارد و او می تواند به مشاهده بقیه بازی بپردازد. تماشاگران بازی، و همه کسانی که بازی را از طریق تلویزیون تماشا می کنند، با چشم خود می بینند که دو خطای بازیکن چه بوده اند، و چیزی نادیده نمی ماند. من، در زیر نوشته ام، دو کارت قرمز گرفته ام. اما، این دو داور، نشان نداده اند که خطای من کجا بوده است. اگر خطای مرا بیان می کردند، بمن کمک می کردند، تا از آنها یاد بگیرم وخطای خود را اصلاح کنم. اما، از قرار معلوم، حرفی برای گفتن ندارند. تا همین جا، بازی با نتیجه دو بر صفر بنفع من است.
یکی دیگر از شخصیت های ایرانی که، در موج اول تصفیه های خونین در حکومت بلشویک ها بقتل رسید، ابوالقاسم ذره بود.
نظریه علمی – فلسفی مارکس، و تبدیل آن به ایدئولوژی بوسیله لنین
برای مارکس، ایدئولوژی « آگاهی کاذب، و تحریف شده از واقعیت است ». لنین، این نظریه را ایدئولوژیک کرد. ایدئولوژی از جنس مذهب است. مذهب به این معنا که، همانگونه که باورمندان به مذهب، می خواهند اصول و قواعد مذهبی خود را، بدون توجه به واقعیات های موجود تاریخی و اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی در یک جامعه معین، بر آن جامعه تحمیل کنند، که حکومت اسلامی موجود در ایران، نمونه آشکار و ملموس و امروزین آنست، دارنده ایدئولوژی هم، بدون در نظر گرفتن همان شرایط، می خواهد ایده های خود را ( که در اینجا ایده های حزب بلشویک به رهبری لنین است) را بر جامعه دوران نیمه اول سده بیستم، بر جامعه روسیه تحمیل کند. من، شرح جامع این موضوع را به مجال و فرصتی دیگر وا می نهم. در اینجا، با عزیمت از تلاش قابل تحسین آقای حکیمی، به موضوع سرکوبی ناشی از این « ایدئولوژی » و نتایج فاجعه بار مترتب به آن می پردازم.
در کنگره بیستم حزب بلشویک در مسکو و درسال ۱۹۵۶ میلادی، آقای نیکیتا خروشچف، گزارش محرمانه ای را به کنگره ارائه می دهد، و همه خطاهای ارتکابی تا آنزمان را، به آقای ژوزف استالین نسبت می دهد، و آقای ولادیمیر ایلیچ لنین را، که ایدئولوگ اصلی این حزب بود، از خطا مبرا می داند.
تاریخ آن دوران، نه تنها پر از تضفیه های خونین در درون همان حزب بلشویک است، و تعداد بسیاری از همان بلشویک ها به تبعید اجباری به سیبری و اردوگاه های کار اجباری فرستاده شدند، یا حصر خانگی شدند، بلکه بوسیله همرزمان پیشین خود به قتل رسیدند.
من، در اینجا فقط اشاره ای به ایرانی هائی می کنم، که به این فجایع گرفتار شدند. قبل از تشکیل حزب توده در سال ۱۳۲۰ خورسیدی، و در زمان دیکتاتوری رضا شاه پهلوی، برخی از کمونیست های ایران حزبی تشکیل داده بودند بنام « حزب کمونیست ایران » . در دیکتاتوری رضا شاه پهلوی فغالیت کمونیست ها ممنوع بود، و تحت پیگرد و زندان و شکنجه و اعدام قرار می گرفتند. این کمونیست های ایرانی هم، با این امید که گویا شوروی باصطلاح کمونیسپتی، پذیرای آنهاست، به شوروی پناه بردند. این ایرانی ها هم، در روند تغییراتی که در حزب بلشویک و جامعه شوروی آن زمان جاری بود، نسبت به آن شرایط دیدگاه هائی انتقادی داشتند. در آن تصفیه های خونین و فجایعی که صورت می گرفت، آن ایرانی ها هم در امان نماندند. آنها هم به تبعید و زندان و شکنجه و قتل گرفتار آمدند. پس از فروپاشی شوروی سابق، مقامات آن کشور، لیستی ۱۵۰ نفری از ایرانیانی که در شوروی بقتل رسیدند را، در اختیار حزب توده قرار دادند. این حزب، فقط نام تعداد اندکی از آنها را ذکر کرده است. از جمله کسانی که بقتل رسیدند، می توان از اشخاص زیر نام برد : آوتیس میکائیلیان ( معروف به سلطان زاده ) که یکی از اعضای عالی رتبه و اصلی کمینترن بود.
کریم نیک بین
لادبن اسفندیاری ( برادر علی اسفندیاری، شاعر ایرانی ، ملقب به نیمایوشیج )
در فاصله بین سال های ۱۹۳۵ تا ۱۹۳۹میلادی، هزاران ایرانی در شهرهای باکو، تاشکند، مسکو و سایر نقاط شوروی سابق، به مرگ یا سال های طولانی زندان محکوم شدند.
پس از انقلاب ۱۳۵۷ در ایران و سقوط دیکتاتوری سلطنت پهلوی، و از سال های ۱۳۶۰ ببعد، که نیروهای چپ و سوسیالیست مورد تعقیب و دستگیری و شکنجه و اعدام قرار گرفتند، و حکومت اسلامی، به تکمیل وظیفه ناتمام دیکانتوری سلطنت پرداخت، برخی از نیروهای وابسته به حزب توده و سازمان فدائیان اکثریت، که مرتب در گوشمان از « بهشت سوسیالیسم شوروی » می خواندند، ناچار به پناه بردن به « بهشت موعود » خود شدند. اما، رفتن آنها به شوروی، مقارن با همان دورانی شد، که جامعه شوروی را بحران هائی عمیق فرا گرفت، که سرانجام به فروپاشی اردوگاه انجامید، و خوشبختانه این عده از ایرانی ها، جان سالم بدر بردند، و خود را به غرب رساندند، تا در مذمت دمکراسی، به قلمفرسائی ادامه دهند.
آقای اتابک فتح الله زاده، از سازمان فدائیان اکثریت، کتابی نوشت با عنوان « خانه دائی یوسف » که در سوئد منتشر شده است. او در این کتاب، از دردها و رنج ها و حقارت هائی می نویسد، که بر ایرانی ها در آنجا رفته است.
آقایان بابک امیر خسروی ( تود ه ای سابق ) و محسن حیدریان ( فدائیان اکثریت سابق ) هم مشترکن کتابی نوشته اند با عنوان « مهاجرت سوسیالیستی و سرنوشت ایرانیان ». مطالعه همین دو اثر، پاسخ مناسبی است برای زدودن توهمات کسانی که، اهل اندیشیدن هستند. تندرستی و شادکامی همگان آرزوست. حسن نکونام