سه شنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۳

سه شنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۳

هفتاد سال زندگی من و جمهوری دموکراتیک آلمان از دست رفته – مانتلی ریویو، برگردان: علی اورنگ

درست هفتاد سال پیش، در یک وحشت عصبی، ژاکت، کفش ها، و نشان آستین ارتش آمریکا را در آوردم و وارد رودخانه سریع دانوب (در لینز در اتریش اشغالی)  شدم که منطقه تحت اشغال آمریکا را از منطقه تحت اشغال شوروی جدا...

آلمان شرقی سرانجام سرنگون شد و دیگر مانعی برای توسعه و گسترش مجدد (اقتصادی، سیاسی و نظامی) میلیاردرها به جنوب و شرق نیست. هنوز آن را تحقیر یا بدنام می کنند عمدتا به خاطر ترس اینکه هنوز به اندازه کافی ریشه کن و فراموش نشده است. علیرغم احساسات من به آن سال های نومیدی، حتی خشم به خاطر اشتباهات یا فرصت های ازدست رفته، من هنوز به گذشته با ترکیبی از نوستالژی، تاسف، و همچنین غرور به خاطر دستاوردهای سخت، در زمینه فرهنگ، در زندگی با هم، در شکست نسبی ذهنیت حرص و طمع و رقابت، در حمایت پایدار جمهوری دموکراتیک آلمان از ماندلا، آلنده، و هوشی مین، بر خلاف مخالفان فاتح و قوی تر در بن، برای پینوشه، فرانکوها، ظالمان نژادپرست و آپارتاید، نگاه می کنم

روز خیلی مهمی است! نه برای جهان، چرا که برای آن هیچ ویژگی خاصی ندارد. اما برای من! درست هفتاد سال پیش، در یک وحشت عصبی، ژاکت، کفش ها، و نشان آستین ارتش آمریکا را در آوردم و وارد رودخانه سریع دانوب (در لینز در اتریش اشغالی)  شدم که منطقه تحت اشغال آمریکا را از منطقه تحت اشغال شوروی جدا می کرد. اگرچه این بخش کوتاه خیلی مرطوب بود، ولی بخشی از پرده طولانی آهنین محسوب می شد. و من در حال شنا به طرفی از رودخانه بودم که بیشتر آمریکایی ها آن را جهت خیلی اشتباهی می دانستند.

در واقع این انتخاب آزاد من نبود. درسال ۱۹۵۰ قانون مک کرن حکم کرد که همه اعضای یک لیست بزرگی از سازمان های “جبهه ی کمونیست” باید فورا به عنوان عوامل خارجی ثبت نام کنند. من عضو بسیاری ازاین سازمان ها بودم؛ جوانان آمریکا برای دموکراسی، کمیته ضد فاشیست مهاجران اسپانیایی، کنگره جوانان سیاه جنوب (یک دلار برای همبستگی به آنها پرداخت می کردم)، مدرسه سام آدامز، حزب کارگر آمریکا، جوانان مترقی، و فجیع ترین آنها حزب کمونیست. حداکثر جریمه برای عدم ثبت نام (روزانه) ۱۰۰۰۰ دلار و ۵ سال زندان بود. نه من و نه هیچکس دیگر زیر بار این تنبیه وحشتناک نرفتیم.

اما در ژانویه ۱۹۵۱، در خلال جنگ کره، مشمول سربازی شدم و از من خواسته شد امضا بدهم که من هرگز در آن لیست بزرگ نبوده ام. آیا با تایید این رسوایی خطر چندین سال زندانی شدن را بر عهده می گرفتم؟ یا امضا می کردم و (با سکوت خود) به این امید  که در طول دو سال خدمت سربازی کسی گذشته من را بازرسی نخواهد کرد؟ آن را امضا کردم.

اما، آنها گذشته مرا بازرسی کردند! چندین دهه بعد، با استفاده از قانون دسترسی آزاد به اطلاعات، ۱۱۰۰ صفحه (!) پرونده های اف بی آی در مورد من (صفحه ای ۱۰ سنت) آشکار کرد که پسرهای  جی ادگار هوور از نزدیک مرا زیر نظر داشتند، به عنوان یک دانشجوی چپگرای هاروارد (اسم هفت نفر خبرچین پاک شده بود) و به عنوان یک کارگر در بوفالو، که امیدوار بودم به حفظ کاراکتر انقلابی دهه ۱۹۳۰ اتحادیه های کنگره سازمان صنایع کمک  کنم.

در اوت ۱۹۵۲ یک نامه پنتاگون ۷ تا از عضویت های مرا ذکر کرد و به من دستور داد که به “مرکز فرماندهی گزارش دهم”. جریمه که به خاطر دروغ مرا تهدید  می کرد ۵ سال بود، شاید در شهر لیون ورث در ایالت واشنگتن. در آن مقطع، ده ها کمونیست به دادگاه کشانده شده بودند: تعداد زیادی از آنها به زندان رفتند. شانسی که من آورده بودم این بود که مرا به کره اعزام نکرده بودند بلکه به باواریا در کنار اتریش فرستاده بودند. بدون اینکه کسی مرا راهنمایی کند، من رودخانه دانوب را انتخاب کردم.

آن طرف رودخانه، در کمال تعجب چشم انداز آرامی را شاهد بودم، بدون شباهت به پرده آهنین، شوروی ها مرا به مدت دو هفته در یک بازداشتگاه با رفتاری محترمانه نگه داشتند، بعد مرا به شمال به جمهوری دموکراتیک آلمان، آلمان شرقی، فرستادند. من خوش شانس بودم چرا که جمهوری  دموکراتیک آلمان موفق ترین، بی دردسر ترین عضو کشورهای “بلوک شرق” بود. در ۳۸سال بعد، به عنوان یک آمریکایی، که با تحصیلات وسیع بزرگ شده بودم (شش مدرسه دولتی، علوم برانکس، دالتون، فیلدستون، هاروارد)، با تمایلات چپ ولی بدون تعصب، شاهد ظهور و سقوط این پایگاه اروپای غربی سوسیالیزم (یا کمونیزم، “سوسیالیزم دولتی”، “توتالیتاریسم”، هرچه) بودم.

در آنجا نه مدینه فاضله پیدا کردم (در همان مقطع یا بعدا) و نه گرسنگی، فقر و فلاکتی که رسانه های آمریکا احتمالا مرا قانع کرده بودند که به آن باور کنم. حتی در سال وخیم و مشکل ۱۹۵۲-۱۹۵۳، کمتر از هشت سال بعد از جنگ، در شرایطی که اجناس مغازه ها محدود بودند، همراه با کمبود تنوع، شیکی و اغلب فقط یک نوعی که دنبالش بودیم، به اندازه کافی بر مبنای نیازهای اولیه در دسترس بودند. آلمان شرقی خیلی کوچکتر و در رابطه با صنایع و منابع طبیعی خیلی فقیر تر از آلمان غربی بود. به علاوه، آلمان شرقی متحمل بیش از ۹۰ درصد غرامت های جنگی بود؛ شوروی که به خاطر جنگ شدیدا ویران شده بود تا سال ۱۹۵۳ این غرامت ها را متوقف نکرد. جمهوری دموکراتیک آلمان از امکانات سرمایه گذاری انحصارات جنایتکاران جنگی مخالفی چون کروپ، زیمنس، بایر یا ب آ اس اف ( که کارخانجات آنها را ملی کرده بود) برخوردار نبود، همچنین از کمک برنامه مارشال که با هدف سیاسی ایجاد شده بود محروم بود. تعداد زیادی از کارکنان علمی، مدیریت و آکادمیک،عمدتا طرفدار نازی ها، از مناطق اشغالی تحت کنترل ارتش سرخ و چپ ها  فرار کردند (که بدنبال آن مدیران کمونیست آمدند)، و صاحب مشاغل با روسای سابق خود شدند که به زودی در کنار رودخانه های “راین” و “روهر” به موفقیت های گذشته دوباره دست یافتند. این بطور جدی احیای اقتصادی را تضعیف کرد، ولی من خوشحال بودم که جنایتکاران جنگی رفته بودند.

به عنوان  یک ضد فاشیست پرشور (و یهودی)، خوشحال بودم که محیط زندگی من تماما ضد نازی ها بود! برخلاف آلمان غربی، مدارس، دانشگاه ها، دادگاه ها، سازمان های پلیس، همگی از جماعت صلیب شکسته ها تسویه شده بودند، و حتی اگر این تسویه ها در شروع به منزله آن بود که جانشینان جدید، با آموزش بسیار محدود، مثل پدر همسرم، یک نجار طرفدار اتحادیه، به عنوان شهردار دهکده یا دو برادر همسرم به عنوان معلم به کار مشغول شوند. همسر من وقتی که به یاد آموزگاران بی رحم قبل از ۱۹۴۵ می افتاد، به خود می لرزید. بعدا در آلمان شرقی تحول یافته، تنبیه فیزیکی سریعا ممنوع شد.

البته مسائل بی شماری در کشوری که هیتلر و همکارانش به مدت ۱۲ سال بر آن حاکم بودند، وجود داشت، جایی که بدبینی گسترده بود و دیدگاه های فرهنگی استالین و ضد یهودیت تا مرگ او در سال ۱۹۵۳ نفوذ غیر ضروری اعمال می کرد. خوشبختانه، رهبر کمونیست سالخورده ویلهلم پییک قادر بود که تا حدود زیادی از جمهوری دموکراتیک آلمان در این مورد حفاظت کند. از شروع، چپ گراهای ضد نازی، اغلب مهاجران یهودی بازگشته، تبدیل به رهبران صحنه فرهنگی شدند؛ تئاتر، موسیقی، اپرا، ادبیات، روزنامه نگاری و فیلم، زمینه هایی بودند که در آنها شاهکارهای واقعی به وجود آمدند، که عمدتا ضد فاشیسم هم بودند، اما تحریم شده و در آلمان غربی و آمریکا ناشناخته ماندند. عضو پولیت بورو (دفتر سیاسی) پر قدرت حزب حاکم، هرمن آکسن به سختی از اردوگاه آشویتس و بوخن والد جان سالم به در برد (برادر و پدر مادرش جان سالم به در نبردند). آلبرت نوردن (عضو دیگر پولیت بورو) به آمریکا فرار کرده بود؛ نازی ها پدرش، که یک خاخام در گتو (محله یهودی ها) ترسینستت بود، کشته بودند. در جمهوری دموکراتیک آلمان، به جز سه یا چهار کلمه ملایم کلیشه ای، با هیچ ضد یهودیتی در کل ۳۸سال مواجه نشدم. آن کسانی که هنوز به ایدئولوژی فاشیسم آلوده بودند، به جز در کنار خانواده یا دوستان نزدیک، مواظب بودند که در این مورد چیزی نگویند. که من هیچ مسئله ای با سکوتشان نداشتم.

قدم به قدم زندگی ما، شامل همسر خیلی عزیزم (که مرا از احساس غربت نجات داد)، دو پسرم و خود من بهبود پیدا کرد، مثل تقریبا همه اهالی جمهوری دموکراتیک آلمان، در حالی که خودشان را با اتکا به خود و به تنهایی بالا می کشیدند. چیزی که مرا به عنوان یک آمریکایی تحت تاثیر قرار می داد این بود که اخراج از کار و بیکاری وجود نداشت؛ کار برای همه فراهم بود. میانگین اجاره کمتر از ده درصد بیشتر درآمدها بود؛ تخلیه خانه قانونا ممنوع بود. در سال های اولیه آپارتمان های بزرگ اگر لازم بود تقسیم می شدند؛ هیچکس در خیابان نمی خوابید یا گدایی نمی کرد. نیازی به مراکز توزیع غذا وجود نداشت، حتی کلمه اش ناآشنا بود. کلمه بدهی دانشجو هم نا آشنا بود. کل آموزش و پرورش مجانی بود و کمک هزینه تحصیلی مخارج پایه ای دانشگاه را می پوشاند، که کارکردن در طول تحصیل را غیر ضروری می کرد.

مالیات ماهانه روی دستمزدها یا درآمدها (حداکثر ده درصد) همه چیز را می پوشاند: در مورد من، ۹ هفته در بیمارستان با هپاتیت به اضافه چهار هفته در مرکز تندرستی برای بهبودی و چهار بار دیگر یکسال بعد از آن در آب گرم “کارلزباد”. همسر من سه درمان روماتیسم، هربار به مدت چهار هفته، در کوه های لهستان و هارز داشت. همه هزینه هایش پرداخت شد و ۹۰ در صد از حقوق مان را دریافت کردیم. هزینه های داروهای تجویز شده، دندانپزشکی، عینک طبی و سمعک همگی پرداخت می شدند؛ احتیاجی به کیف پول یا دسته چک برای پرداخت واکسن انسولین روزانه یا دستگاه تنظیم ضربان قلب (باطری قلب) ام نداشتم. برای دو مرخصی زایمان همسرم هم نیاز به کیف پول نبود (شش ماه با حقوق، اگر بیشتر احتیاج بود با تضمین شغل داده می شد). هزینه ای برای مراقبت از بچه، شرکت در برنامه های ورزشی، کمپ های تابستانی، پیشگیری از بارداری، و حتی برای سقط جنین (بعد از تصویب قانون جدید در سال ۱۹۸۲) وجود نداشت. نگرانی های زیادی از بین رفتند (نگرانی های زیاد دیگری کاملا ناشناخته بودند).

من درگیر یک زندگی کاملا عادی بودم: اولش به عنوان کارگر کارخانه، کارآموز تراشکار، بعد دانشجو، سردبیر، مدیر آرشیو جدید پال/اسلاندا رابسون، و در نهایت به عنوان روزنامه نگار مستقل، سخنران و نویسنده. آنطور که بعضی ها تصور می کنند، با من به عنوان یک “آمریکایی” متمایز رفتار نشد، اما سه تا از آخرین مشاغل به من فرصت داد که در مجموعه سه ماشین دو زمانه ای که داشتم واقعا همه چیز را تجربه کنم (سفر به تقریبا همه مناطق، آشنایی با افراد از سنین مختلف، و در همه محیط های اجتماعی ممکن).

این تصویر از آلمان شرقی شاید به نظر شبیه به مدینه فاضله باشد. پس چرا برای ترک آنجا بعضی ها زندگی خود را به خطر می انداختند؟ چرا یک دیوار ساخته شد تا آنها را در درون خود نگه دارد؟ چرا مردم آلمان شرقی رای به الحاق به آلمان غربی دادند، و جمهوری دموکراتیک آلمان را به دور انداختند؟ چرا جمهوری دموکراتیک آلمان شکست خورد؟

دلایل متعددی وجود داشت. آلمان شرقی به وسیله کشوری اشغال شده بود که درگذشته به آن آموزش داده شده بود که از آن کشور متنفر باشد، که سربازهای آن کشور شدیدتر از بقیه برعلیه اش جنگیده بودند، و اغلب در هفته های اول خشن بودند، و فقیر تر بودند  و دوست داشتن آنها سخت تر از دوست داشتن سربازان مرفه و دست و دلباز  آدامس جو آمریکایی بود، که از خانواده های مرفه و کشوری که در نتیجه جنگ تبدیل به مخروبه نشده بود، آمده بودند. خیلی ها (ولی قطعا نه همه آلمان شرقی) قدردان نقش عمده شوروی در شکست نازی ها بودند و فشار و راهنمایی های آن در مصادره صنایع اصلی و شکستن قدرت بدترین دشمنان جهان و آلمان ها، کرپ، زیمنس و آی جی فاربن، و بیرون راندن زمین داران اهل پروس (آلمانی)، یونکرها، که اغلب آلمان را به خونریزی و فاجعه هدایت کردند.

روس ها مقدار زیادی فرهنگ خوب عرضه کردند، مثل تولستوی، داستایوفسکی، رقص با کیفیت عالی، کمپوزیسیون “پیتر و گرگ” و فیلم “لک لک ها پرواز می کنند”. اما اینها به ندرت می توانستند با محبوبیت بیتل ها و رولینگ استونز، الویس پریسلی و فیلم های پرهیجان، پرخرج و پرفروش هالیوود رقابت کنند.

چنان وسوسه هایی، که کیفیت بالایی از ترکیب فرهنگ های غیر عادی آمریکایی، آنگلو- اسکاتلندی، ایرلندی، یهودی، ایتالیایی و مخصوصا سیاهان بود، با زیرکی برای افزایش نفوذ سیاسی و اقتصادی و قدرت در جهان، به ویژه در بلوک شرق، سوء استفاده می شد. آنها را، در صدر آن در آلمان، با پروپاگاندای هوشیارانه که از گوبلز و استاد فروشنده-تبلیغات چی از خمیردندان تا سرمایه داری، ادوارد ال برنیز، اقتباس شده بود، ترکیب کردند. آنها فرهنگ های قدیمی بزرگ فرانسه، ایتالیا، هندوستان، حتی چین را تهدید می کنند. در حالی که رهبران جمهوری دموکراتیک آلمان، در اوج قدرت، نیت شان صادقانه بود، چطور چنان مردان سالخورده ای که سالهای مبارزه بین مرگ و زندگی برعلیه قاتلان نازی آنها را سخت کرده بود ولی معمولا با کلیشه های استالینیستی تربیت شده بودند، می توانستند به اندازه کافی انعطاف پذیر باشند که با شهروند متوسط قابل تغییر رابطه مطبوعاتی یا شفاهی داشته باشند؟ البته به موفقیت هایی نائل آمده بودند ولی خیلی محدود بود.

در دهه ۱۹۸۰ مشکلات بیشتر شدند، رشد به بالا کند شد و به پایین سرازیر شد. شوروی، با مسائل خودش، کمکی نکرد. چنین مسائلی مشکل بودند اما، در جهان در حال تغییر، به سختی نادر یا غیر قابل علاج بودند (به جز اینکه در اینجا از هر مسئله ای برای تلاش بدون وقفه در جهت پس گرفتن دوباره آلمان شرقی، بهره برداری از طبقه کارگر ماهر قابل استثمارآن و حرکت به شرق، استفاده می شد). سازمان امنیت دولت یا “اشتازی،” که به وجود آمده بود  جلوی این کار را بگیرد، به اندازه کافی تندروی کرده بود  که وضعیت را بدتر کند.                                                                                                                          

علیرغم این، جمهوری دموکراتیک آلمان احتمالا از هر کشوری در جهان نزدیک تر به دستیابی به هدف افسانه ای ریشه کن کردن فقر رسیده بود، در حالی که شدیدا شکاف ترسناک در حال افزایش بین فقیر و ثروتمند بر پایه نظام موهن سود را کاهش می داد. اما قابلیت عرضه کالاهای متنوع عظیمی (مواد غذایی، لباس، لوازم خانه، الکترونیک، ماشین و سفر) را که غرب، به خصوص آمریکا و آلمان غربی ارائه می دادند، نداشت. شهروندان جمهوری دموکراتیک آلمان قدر مزایای اجتماعی شگفت انگیز خود را ندانستند و در رویای موز نایاب، فولکس واگن غیرقابل دسترسی، مک دونالد و گلدن گیت بودند (بدون توجه به این که عمدتا به خاطر فقر کودکان غرب آفریقا یا برزیل، استثمار شدگان کارگران مزارع و باغ های اندلس یا کالیفرنیا، اینها در دسترس و مقرون به صرفه اند). بعضی ها حالا متوجه شده اند که آن غول های میلیاردر، بعد از فریب بسیاری از مردم رنگین پوست، تخریب آب و هوای  جهان و در اختیار گرفتن هرچه بیشتر تسلیحات نابود کننده، امکان دارد که به زودی احساس کنند که مجبور شوند در کشور خودشان طبقه متوسط مرفه  را تحت فشار گذاشته و آن را مختل کنند. شروع این فرایند به وسیله خیلی از خانواده ها احساس شده است.

وقتی که نظری به هفتاد سال گذشته ام به عنوان یک مهاجر می اندازم، هنوز خود را یک آمریکایی میهن دوست می دانم (نه برای آمریکای مورگان یا راکفلر بلکه برای جان براون، هاریت تابمن، یوجین دبز  و الیزابت گارلی فلین، دوبویس، رابسون، مالکوم و مارتین).

من همچنین بزرگان اهل آلمان را دوست دارم و تحسین می کنم: کارل مارکس، فردریش انگلس، کارل لیبکنشت ، رزا لوکزامبورگ بزرگ لهستانی-آلمانی یا نویسندگان بزرگ: لسینگ، گوته، هانریش هاینه، توماس من، برتولت برشت. همچنین همه مردم سرزمین ها را دوست دارم و احساس همدردی می کنم، برادر و خواهرهای من، از گوام تا گواتمالا، و غزه.

امید من این است که نسل های جدید از تجارب جمهوری دموکراتیک آلمان استفاده کنند، نه فقط از اشتباهات، عادات زننده و محدودیت هایش، که از تاریخ و ترس های واقعی از سرنگون شدنش سرچشمه می گرفت.

آلمان شرقی سرانجام سرنگون شد و دیگر مانعی برای توسعه و گسترش مجدد (اقتصادی، سیاسی و نظامی) میلیاردرها به جنوب و شرق نیست. هنوز آن را تحقیر یا بدنام می کنند (عمدتا به خاطر ترس اینکه هنوز به اندازه کافی ریشه کن و فراموش نشده است). علیرغم احساسات من به آن سال های نومیدی، حتی خشم به خاطر اشتباهات یا فرصت های ازدست رفته، من هنوز به گذشته با ترکیبی از نوستالژی، تاسف، و همچنین غرور به خاطر دستاوردهای سخت، در زمینه فرهنگ، در زندگی با هم، در شکست نسبی ذهنیت حرص و طمع و رقابت، در حمایت پایدار جمهوری دموکراتیک آلمان از ماندلا، آلنده، و هوشی مین، بر خلاف مخالفان فاتح و قوی تر در بن، برای پینوشه، فرانکوها، ظالمان نژادپرست و آپارتاید، نگاه می کنم. دستاورد هایمان  را در پرهیز از جنگ و تلاش برای زندگی بدون ترس و تنفر به خاطر دارم. غالبا دوران خوبی بودند. خوشحالم که آن را تجربه کردم.

نویسنده: ویکتور گروسمن

متن بالا برگردانی است از:

درباره ویکتور گروسمن

ویکتور گروسمن، در شهر نیویورک متولد شد، به عنوان یک سرباز وظیفه جوان از تهدیدات دوران مک کارتی فرار کرد، مقیم آلمان شرقی شد جایی که او شاهد صعود و سقوط جمهوری آلمان دموکراتیک بود. او زندگی خودش را در خودزیستنامه اش، عبور از رودخانه: خاطرات چپ آمریکایی، جنگ سرد، و زندگی در آلمان شرقی (انتشارات دانشگاه ماساچوست، ۲۰۰۳)، شرح داده است، و جمهوری دموکراتیک آلمان و سوال سرمایه داری و سوسیالیسم در آلمان و آمریکا را با نتایج تحریک کننده، همراه با  طنز، طعنه، و ریشخند در همه جهت ها، در کتاب یک پناهنده سوسیالیست: از هاروارد به (بلوار) کارل مارکس آلی (Karl-Marx-Alee) (نیویورک: انتشارات مانتوی ریویو)، تحلیل کرده است. آدرس او:  

wechsler_grossman [at] yahoo.de (also for a free sub to the Berlin Bulletins sent out by MR Online).

https://akhbar-rooz.com/?p=167728 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

5 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
اسد قومسی
اسد قومسی
1 سال قبل

به نظر می رسد برای بعضی ها انتقاد کردن و خودی نشان دادن مهمتر از فهم مطلبی است که می خواهند با آن مخالفت کنند. متن گروسمن بیانی متعادل و نگاهی انتقادی به مسایل دارد و البته از نوع ادبیات راستگرایان قسم خورده و چپ بریده نیست. شاید هم همین حقیقت آنها را ناراحت می کند. حتی در دو پاراگراف هم مطلبی که از منطق مشخصی پیروی کند و معلوم باشد به چه بخش از نوشته اصلی انتقاد دارند، نمی توانند بنویسند. آقا مهرداد ظاهرا کار و کاسبی اصلی را رها کرده و به حاشیه نویسی مداوم به مطالب این سایت پرداخته. خسته نباشند.
نکته ای هم برای مترجم: نام فیلم معروف میخاییل کالاتازوف “لک لکها پرواز می کنند” است. ظاهرا اولین معنی crane را گرفته و از خودشان سوال نکرده اند که این چه نوع جراثقالهایی هستند که می توانند پرواز کنند. این فیلم در اول دهه ۴۰ شمسی در ایران با نام “وقتی لک لکها پرواز میکنند” نمایش داده شد و از فیلمهای بسیار محبوب و پر فروش آن سالها بود.

مهرداد
مهرداد
1 سال قبل

فقط آلمان شرقی نبود که از مندلا، هوشی مین، و النده دفاع کرد. تمامی بشریت مترقی در آن مقطع زمانی همفکر و همسوی مقاومت در آن کشور‌ها بودند. ضمن آنکه هر سه کشور امروز متحدین وفادار غرب و بخصوص آمریکا هستند. به همین دلیل است که امثال ویکتور گروسمن نمیتوانند مانور‌های نظامی مشترک آمریکا و ویتنام را توضیح دهند.

ویکتوت گروسمن زندگی آزاد و مرفهی را در ۳۰ سال گذشته در آلمان غربی تجربه کرده است. اگر روزگار جور دیگری ورق خورده بود و در عوض آلمان غربی به تله بلوک شرق افتاده بود، امثال او از مهلکه استازی آلمان شرقی جان به در نمیبردند.

ناهید
ناهید
1 سال قبل
پاسخ به  مهرداد

منظورت کمک سیا به پینوشه در حمایت از آلنده است؟ یا ارسال سلاح و ابزار شکنجه به رژیم آپارتاید و شیلی؟ یا ریختن بمب خوشه ای ریو ویتنام؟
سنگی‌که تو در دفاع از ناتو به سینه ات میزنی، منظورت را از بشریت مترقی رو می کند.

نصرت درویش
نصرت درویش
1 سال قبل
پاسخ به  ناهید

درود بر شما
کوتاه و پرمعنا نوشته اید

ارسطو
ارسطو
1 سال قبل

جمله زیر این نویسنده قابل توجه چپ های بریده ای که بواسطه ساختن رادیو تک موج و گوش کردن به موسیقی کلاسیک (که آنها را “کار فرهنگی” جا می زنند)، انتظار داشتند به محض رسیدن به اردوگاه بر کرسی های آکادمیک جاداده شوند. آنجا که بعد از یک عمر تحصیل چنین شرح می دهد:
من درگیر یک زندگی کاملا عادی بودم: اولش به عنوان کارگر کارخانه، کارآموز تراشکار، بعد دانشجو، سردبیر، مدیر آرشیو جدید پال/اسلاندا رابسون، و در نهایت به عنوان روزنامه نگار مستقل، سخنران و نویسنده.

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x